فهمیدی پاییز هم از راه رسید؟

ـ با اینکه چندین باره که از خونه میرم وتقریباً عادت کردم به خوابگاه ولی هربار که میرم دلم تنگ میشه دقیقاً همون لحظه هایی که دارم چمدونم رو می بندم خودکارهامو جمع میکنم،خوراکی میبرم و.. دراعماق قلبم دلم برای کنج اتاقم،تختم،کمدم،میزمطالعه ام،پرایوسی که دارم،غذا،وجودمامانم همه وهمه دل تنگ میشم یهو میگم میشه که نرم؟ نمیشه اینجا برم دانشگاه؟.

ـ ولی خب نه من با امسال سه سال دیگه خوابگاه کارشناسی روتجربه میکنم هرچند خوب هرچند بد:).

ـ امروز خیلی قشنگ بود از اون روزا که دلم نمی خواست تموم بشه رسماً بابا بازنشسته شده دیگه :) هعی بیشتر وبیشتر پی بردم که خانواده ای که پول داشته باشن وضع مالی خوبی داشته باشن سلامت روان بهتری هم خواهند داشت مخصوصاً تو این وضع وجامعه اکنون ما این تشدید ترمیشه.

ـ حالم خوبه،یعنی باید باشه یعنی چی که انقدر این چند روز غمگین بودم؟ جز خودم مگه کسی هست که تازه من انقدر غم به خوردش بدم.

ـ دارم آهنگهایی گوش میدم که مال نوجونیمه،از اون آهنگهایی که خیلی زلال تر وشفاف تر از الانن الانمو فقط چاوشی وقربانی ومهیار دوره کرده وایب یک آدم ترک شده را می ده دارم حس میکنم حتیٰ بایک آهنگ میشه کاملاً دنیای یک شخص رو فهمید آره میشه با توجه به خودم وتجربه ودونستن حالشون وسلیقه موسیقی شون فهمیدم وحس کردم.

ـ ای خدا فکر کنم نباید هیچ وقت برگردم به گذشته نه باآهنگهای قدیمیم نه فیلم ها نه آدم ها نه مکان ها من دیگه توان گریه کردن ندارم چشمام سو نداره هربار‌گریه کنم فردا ساعتها باید درد ودرد رو تحمل کنم زیباست :).

ـ حقیقتاً دیگه نمی تونم از رابطه های عاطفی بخوانم ویا بشنوم میدانی وقتی می بینم یکی طرد شده غم عالم بهم چیره می شه وقتی میشنوم حتیٰ طرف داره از رابطش ذوق مرگ میشه ته ته دلم آرزو میکنم کاش همین جا زمان براش متوقف بشه طعم تلخ رو نچشه ولی خلافشو می بینم اکثر کسایی که یک روز برام با ذوق از رابطشون میگفتن الان دیگه باهم نیستن واین واقعا غمگین کنندست حتیٰ برای منی که فقط شنونده بودم دیگه نمی تونم شنونده باشم نه نه.

گفته بودی دنیا قشنگه.

ـ از این مردایی که با بچه هاشون چه دختر چه پسر خوب رفتار می کنن خیلی خوشم میاد اصلا وقتی بیرونم ومیبینم یه دختربچه یا پسر بچه بغله باباشه وباهاش حرف میزنه وباهم رابطهٔ خوبی دارن وخیلی گوگولی به نظر می رسن ذوقشون میکنم:).

ـ چرا من یهو بهضی آدمها رو تو زندگیم انقدر مهم میکنم؟ اونقدر که باید واقعا ارزش ندارند اینو خیلی وقته فهمیدم وقتی ایندفعه داشتم برمیگشتم وقتی چندماهه پیش یک استان دیگه بودم اینا همه بهم فهمونده خودم باشم بسه واقعا بسه.

ـ به فکر ریواچ‌کردن عزیزترینم بودم،ولی فعلاً این کارو نکردم بسته شبانه ام ۱به بعد ومنم دارم خودم رو آماده میکنم برای کلاس های ۸صبح وخواب رو تنظیم میکنم.

ـ یکشنبه باید سرکلاس حاضر بشم ومن واقعا الان درک میکنم که می گفتن ما حوصله نداریم بریم دانشگاه یا همکلاسیامونو ببینیم الان می فهمم من واقعا دیگه هیچی از اون شهر رو دوست ندارم نه اینجا هم کاری ندارم عملاً زندگی صفر شده نمی دانم.

ـ امروز ویدیو درمورد اون قتل خواننده یا بازیگر چینی رو دیدم از طرفی درمورد D4vdفیلم دیدم وبازهم بیشتر از قبل حس میشه که دنیا دیگه روی قشنگی نداره جهان بهم ریخته برپای ظلم وبی عدالتی وبی رحمی داره می چرخه میگفتن ظلم پایدار نیست ولی الان اوضاع به صورت جهانی خوب نیست اصلا.

نامهٔ باز نشده.

ـ دیشب در لابه لای نوسان حالم به این فکر کردم باید در دفترچه قرمز بنویسم،قرمز یک دفترچه کوچک تر از حتیٰ A5است که مشکلات ریشه دار تر را می نویسم خیلی عمیق شکننده وزخم های روحم.

ـ ۱۵صفحه نوشتم،اول سوال وجواب نوشتم وبعد هرچه خواستم وهیچ وقت بازگو نمی کردم نوشتم انگار نامه ای می نوشتم که هیچ گاه خوانده نمی شود یا به مقصد نمی رسدیا در راه گم میشود یا درلابه لا بسته ها فراموش می شود ومخاطبم قرار نبود بداند روزی جهان در صبح یا حتیٰ ظهر ساعتها فکر کرده است نوشته است وبه دستش نرسیده است.

ـ عصر رفتم بیرون،انگار اسیر شده بودم هرگاه بیش از اندازه در جایی بمانم وفکر کنم تهش به همین نشخوار ها می رسم نشخوارهایی که در سرم جنگ درست می کنند وتمامی ندارند وقتی میروم بیرون تازه متوجه دنیای واقعی میشوم تازه می فهمم به جز آدمهای درحال جنگ ذهنم دنیایی واقعی ترهم وجود دارد.

ـ قلبم این بار متعلق به خودم است وقف خودم ذهنم پاره پاره به این سو وآن سو همچون تخته ایی بر روی دریا نخواهد رفت یعنی امیدوارم نرود یعنی باید نرود.این بار خودم هستم مقصد ومبدأ یکی خواهد بود.

ـ دنیای خوب وایده آل قبل از کرونا بود از ۴۰۰همه چیز عوض شد همه چیزتلخ وسرد ویبس وبی روح شده درست مثل غذای بدون ادویه زن اگر زنده باشد حالش خوب باشد زندگی اش خانه اش وسایلش خودشان با بی زبانی اعلام می کنند شوق زندگی را از خانه اش می شود گرفت عطر زندگی را از غذایش می توان بو کرد اما اگر خوب نباشد وای به حال آن خانه واهالی اش غذا هیچ رنگ ولعاب وبویی نخواهد داشت،خانه دیگر خانه نخواهد بود ماتمکده می شود همه چیزرا می شود فهمید حتیٰ همان درد بی صدای قلب ودل او.

ـ آهنگها حذف شدند،چاووشی،مهیار،قربانی تمام شد به جای او می خواهم پادکست هارا گوش بدهم،کتاب صوتی نصف ونیمهٔ روح نوازم را گوش دهم،جلسه های تدریس را گوش دهم ویادم باشد که من هنوز زنده هستم چون باید باشم واین پایان من نبوده است.شاید پایان آن جنگ وسرباز های در ذهنم واسیر جنگی ۶ساله بوده است شاید آن اسیر باید رها شود برود برود هرجا که می خواهد دگر زندان وزندانبانی حاضر به نگهداری اش نیست وقتش رسیده که اوهم مثل دیگران زندگی کند

یاد می گیری.

ـ شکر که خانه ام.

ـ درمورد امتحان فکر کردم،به نتجیه رسیدم راجب پلنر سال آینده فکر میکنم چون می خوام پلنر وجزوه ترم جدیدم در یک دفتر باشه برای رفت وآمد راحت تر باشم ولی خب یکم شاید نتونم به راحتی به کسی بسپارم دفترمو پلنرم که قطعاً شخصیه.

ـ تابستان سال بعد باید گواهینامه بگیرم.این بایدیه.

ـ باز تو خونه دعواهای لفظی رخ داد وجالبه که من ری اکشنی نداشتم،وفقط داشتم به ذهنم گوش می دادم وبیشتر متوجه می شدم نه انگار این من من نیست انگار،وخوابگاه هم جای بدی نیست به هرحال که هرکدوم خوبی وبدی خودشونو دارن.

ـ برای نمره پایین زبان به استاد پیام دادم،تقریبا یک ترم درتلاش بودم که یک استاد خوب پیدا کنم حالا که امتحانشو دادم،دیدم نه نمره خوبی چندان بهم داده،نه امتحانش امتحان آسونی بود ازم پرسید دیروز که نمرت چند شده وبهش گفتم،۱۵استاد من فعالیت کلاس داشتم حداقل بهم بگید ببینم امتحانمو چند شدم،وفعالیت کلاسی چند بهم دادید،اخه امتحان از۱۲نمره بود وفعالیت هم حداقل باید ۵یا۶میگرفتم حداقلل ولی هیچی نگفت سر شب رفتم سامانه گلستان دیدم ۱۶زده یک نمره داده خب بازم خوبه این ترم چندان عمومی هام خوب نشد برعکس ترم اول سرکار علیه هم که یک تنه گند زده به معدلم.

ـ تو گروه بچه ها نوشتن باید برای اتاق اسم نویسی کنیم در صورتی که باید سایتی می بود این یعنی ترم بالایی ها به راحتی جای خودشون می مونند وما باید فقط بریم یک سری اتاقی که مشخصاً چندان تخت وکمد خوبی گیرمون نخواهد اومد خواستم تلاش کنم بگم با «ث» باشم.

ـ بعد دیدم نه بزار هرطور اسمم رو نوشتن همون بشه البته که به یکی از سرپرست ها گفتم ولی هنوز بی احترامی چندشب پیشش وفحش دادنشو ازذهنم نمیره چندان هم باهم اوکی نیستیم یعنی من دیگه نمی تونم با چنین آدمی ادامه بدم بارها بی احترامی کرده ومن چیزی نگفتم،خوبی هایی در حقش کردم که ندیده پس می سپرم به خود خدا فقط کاش انتقالیش اوکی بشه خودش که میخواد بره پس بره.خیلی عصبیم ازش خیلی چیزارو نمیشه نوشت ونه حوصله تداعی دارم چون بیشتر وبیشتر خشمگین می شوم.

جهل خواستهٔ برخی مرا میکشد.

باید برگردم دانشگاه!

ـ من سالی که کنکوری بودم،بعدهم پشت کنکور اگر سال تاسال از روزهاش بنویسم تمومی ندارد انقدر که در زندگی من اثر گذاشته؛یادمه سال اول به مشاورم گفتم که قبول شم سعی میکنم کمک کنم واقعا،واون گفت یادت میره نه یادم نرفته،امسال سعی کردم کمک کنم در حد خودم.

ـ امروز تا تونستم سعی کردم به سوال یکی شون جواب بدم،دوست نداشتم ناامیدش کنم ولی نمی تونستمم امید خالی وپوچ بهش بگم حقیقتاً ازم می پرسید "تا رتبه ۵۰هزار قبولی روان دولتی وازاد هست؟"خب حقیقتا عدد بزرگی بود وحداقلش می دونم که دولتی نمیشه،اما بازهم درمورد مسائل دیگه بهش گفتم حالا بازم خودمم نمی دانم.

ـ برای یک کلاس عمومی من نماینده ام،وچون هنوز ترم تموم نشده وامتحانی ندادیم هنوز هم ادامه داره،چقدر پدرم دراومد تا بتونم بچه ها رو داخل گروه اد کنم تا جلسات آخر عده ای پیداشون میشد که اصلاً کلاس نیومده بودن اکثراً ترم بالایی بودند وخیلی بهشون برخورده بود که من ترم دومی نمایندم حتی حتی خودم یکبار شنیدم داشتن میگفتن که "این ترمکیه چرا اینطوریه" حالا من چطوریم؟ من برای درس ودانشگاه وحتی قبلا مدرسه خیلی جدی ام بله،نمی تونم حق یاناحقی کنم،نمی تونم غیبت یک ترم هشتی رو که صرفاً چون حوصله کلاس رو نداره حاضری بزنم تا ترمش تموم بشه،یا نمی تونم حضور بزنم وفقط ده دقیقه سر کلاس باشن،نمی تونم مدام این کار هارو انجام بدم چون از یه جا به بعد اصلا در اختیار من هم نبود همه چیز دست خود استاد بود،حالا شما هر ترمی که هستی قرار نیست من از سرکلاس پیچوندنتون رو‌گردن بگیرم که .

ـ این یک چیزی بود که خیلییی اذیت شدم با درخواست های نابه جاشون یکی دیگه تماس های مکرر عذابم داد یعنی این ترم غلط کنم چنین کاری کنم اونم عمومی.

ـ موقعه ارائه ها مدام زنگ زنگ وقت و بی وقت روز جمعه بوخدا منم آدمم جمعه ها واقعا اصلا حوصله ندارم جواب بدم 🥲فکر نمی کنم این واقعا درخواست غیر عادی باشه

ـ موقعه جنگ که شد یکیشون مدام بهم پیام میداد مدام میگفت الان این نشد اون نشد چکارکنم در صورتی که من واقعا خودمم نمی تونستم کاری کنم⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩.

ـ باز امروز جمعه ای،زنگ زده یک تک باز پیامک تهش سؤالی ازم پرسیده که تمامش تو گروه هست⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩ بعد میگه استاد گفته یه سری سوال میاد فقط همونا رو بخونم؟ خب دختررررر من از کجا بدونم استاد چی طرح کرده چرا از خودش نمی پرسی😭🤌🏻،بعد که میگم شما گروه چندین؟،گروه ۱هستین؟ میگه نمیدونممم فکر کنمم دختر چند ماه گذشت تو حتی نمی دونی چه گروهی هستی از من توقع چی داری؟.

ـ جالب تر اینجاست،من شمارمو به کسی نمیدم چون عموماً تماس هارو جواب نمی دم ونمی تونم با کسی تلفنی حرف بزنم این از کجا آورده نمی دانم،فقط آیدیم بود که روز اول خودم نوشتم وشماره هم به دونفری که میشناختم دادم نمی دانم،حس میکنم استاد بهش داده نمی دانم واقعاً.

ـ من واقعا فوبیا زنگ وتماس دارم،خنده داره نه؟ اینم ریشه داره در مزاحمت های چندین سال پیش من معمولاً نه زنگ میزنم نه جواب می دهم عموماّ هم اصلا راه ارتباطی با کسی برقرارنمی کنم.من حتیٰ پیچ اینستام رو هم بستم،وتعداد خیلییی محدودی رو فالو کردم دقیقا کسانی را که کاملا میشناسم ومیشناسمند،چرا چون اینم از دست فوضولیه یک نفره که چقدر تو زندگیم سرک میکشه اگه پسر بود میگفتم خب شاید یه چیزی ولی دختر؟ فامیل؟نمی دانم حتی اورا هم نمی فهمم

ـ خدایا منو ازدست آدم های بی دغدغه،بی خیال،پیگیر زیادی،سم،دور نگه دار می تونی به جاش آدمی که کتاب می خونه،مؤدبه،الف و از ب تشخیص میده،میفهمه چی به چیه آشنا کن🤲🏻.

ـ دوباره ماجرای رفتن ما آغاز شد،بچه ها خواهش میکنم اگر می خواید برید شهر دور روی روابط اجتماعیتون کار کنید الان ما هربار که میخوایم بریم وبیایم،بچه ها مدام میان دم اتاق مااگر خوابگاه باشیم چطوری میخواید برید؟ ماهم مدام میگیم زنگ بزنید راننده اقا خودت صحبت کن ببین چی میگه سر باز میزنن وتوقع دارن ما زنگ بزنیم هماهنگ‌کنیم،خب خدایی من ودوستم چندین بار این کارو کردیم می دونین چیشد؟ موقعه ای که زمان واریز پول میشد میزدن زیرش میگفتن نمیایم.چندبار اینا تکرار شد ومن واقعا کشش این بدقولی رو‌نداشتم مدام هم میگفتم خودتون زنگ بزنید خودتون زنگ بزنید.خونه هم که باشیم به یه نحو دیگه.

ـ موقعه جنگ شاید ۵نفر همش اینطوری بودن که هرکار کردید ماهم میایم باهم بریم ما اینجا کسی رو نمی شناسیم انگار حالا من ۱۰۰ساله تو این شهر وخوابگاه زندگی کردم⁦ಠ⁠﹏⁠ಠ⁩.

ـ خب خودتون تعامل بسازید،ریسک کنید،ارتباط بسازید،حرف بزنید حرف بزنید بلدید که حرف بزنید نه؟ چطور بلدید تیکه بندازید موقعه ای که کار ندارید محل ندید؟ چطور موقعه رفتن واومدن فقط مهم میشیم؟.بگید حمال میخواید دیگه!.

ـ اتفاقا ما گروه داریم،اتوبوس هماهنگ میکنیم باهم می ریم بعد اینا گیر دادن به منه بی اعصاب⁦ರ⁠_⁠ರ⁩.

ـ به کتفم،که تو به جز من کسی رو نمیشناسی وقتی نه پول منو دفعه قبل دادی،بعد هم هزارتا تیکه انداختی وفقط موقعه رفت وآمدت منو یادت میاد ومیشناسی به کتفم اوکی به کتفم.

ـ دوستان،من آدمیم که درک میکنم،ولی از یه جا آدم خسته میشه حس میکنم فقط ادما سواستفاده میکنند که اتفاقا تو خوابگاه زیاد هست به وفورر،من واقعاً حوصلهٔ آدمی که دوزار فکر نمی کنه،تلاش نمی کنه،خودش کاری نمی کنه،وفقط منتظر دیگران نظر بدهند وکار کنند رو ندارم که ندارم که ندارمم.امیدوارم منظورم رسیده باشه که واقعا آدمی نیستم که کمک کسی نکنم نه فقط کاش حریم شخصی،وقت مشخص،ادب،رعایت میشد همین.

ـ در کل آدم فعالی باشید،واقعا نمی فهمم جهل خواستهٔ بعضی بچه هارو یعنی کاملاً آگاهانه انتخاب میکنند که سرباز بزنند من نمی تونم،نمیشه وای خدا چقدر الان الکی عصبیم😭🥲.

ـ تبریک میگم به خودم که داره دانشگاه وچالش هاش شروع میشه،فقط نمی تونم همه رو بنویسممم⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

چرخش دنیا روی اعداد است.

ـ5. امروز رفتم یه سری لوازم تحریر گرفتم،خب این عادته منه که هر ترم جدید تقریباً هم نیاز میشه که خودکار بگیرم وهم دفتر و.. اما هربار که میرم افزایش قیمت نجومی روبه رو میشم وتقریبا هر شش ماه یکبار می گیرم امروز دست روی هر چیزی میگذاشتم نزدیک به پنجاه تومان بود واین واقعا مضحکه که دیگه همون سپه چک هم داره ارزش خودشو از دست میده تقریباً،تقریباً دوبرابر اسفندهزینه کردم واین برام غم انگیزه:).میشد هم‌نخرم اما من شیفتهٔ این ریزجزییاتم دفتر های نو خودکار،گاهی می گویم کاش اصلاً فروشنده یک‌کتاب فروشی ویا لوازم التحریر بودم حیف.

ـ یه چندساعتی پیش ث تماس گرفت وگفت با انتقالیش بازهم مؤافقت نکردند بااینکه مدارک خیلی زیادی رو بارگزاری کرده بود صرفاً چون دانشگاه مقصد مادر ورنک یک محسوب میشه ودرخواست های زیادی داره حیف ما که از این شهر ودانشگاهش هیچ‌چیزی ندیدیم حالا شما تعریف کن بگو سطح عملی بالا رنک یک به درد ما که نخورد هیچ وقت.

ـ بهش گفته بودن معدلت که ۱۶است در دانشگاه مبدأ حالا بیای اینجا قطعاً مشروط خواهی شد خیلی دلم میخواست به مسؤلش یه سری حرفارو می زدم میگفتم هی جناب! تو خودت اگه یک دختر ۱۹ساله بودی که کیلومتر ها دورمیشدی از خونه وکاشانه وشهرت،با یک فرهنگ وزبان کاملاً کاملاً،نااشنا مواجه میشدی چکار می تونستی بکنی؟ هوم با شرایطی که ما گذروندیم شرایطی که نه روحی خوب بود هیچی اتفاقا معدل خوبی اورده در یکی از رشته های تاپ انسانی ولی نه مردم فقط اعداد را می بینند چه درکنکور چه در دانشگاه هیچ فکر نمی کنند اگر استادی با من لج کند وسه درس به من نمره ندهد ومن معدلم پایین شود ایا فقط من مقصرم؟فقط منم که نخوانده ام آن استادی عقده ای شما هیچ تاثیری ندارند؟ بلایی که ترم گذشته سرکار علیه بر سر من آورد که مرا تا مرز جنون وانصراف کشانده بود حیف حیف که به تو می گویند استاد،وحیف تر که من وتو هر دو مؤنث هستیم چون تو هیچ وجدانی نداری که بلکه نه تنها تدریسی نداری که هیچ بلکه همه چیز به عهده خودمان است نمره هم نمی دهی خیلی واقعاً رو داری استاد خیلی⁦ರ⁠╭⁠╮⁠ರ⁩.

ـ مثل همین امروز که رفته بودم موهایم را کوتاه کوتاه کنم،وارایشگر صرفاً چون پسرش با من هم رشته بود مدام از معدل ۱۹او میگفت خب زن به من چه⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩؟ پسرت کنارت داره زندگی میکنه ویک دانشگاهی که مشخصه نمره میدن بعد وای خدا الان که می نویسم فقط دارم حرص می خورم.

ـ البته دفعهٔ قبل هم که رفتم پیش این خانم اعصاب برایم نگذاشت از بس که بهم گفت دختر موکوتاه نمی کنه ووو. .حالا بازهم رشته قصدی هم نداره ها ولی نمی دونم دیگه به دلم نمی شینه که برم پیشش دفعه بعد میخوام رندوم برم یه ارایشگاه.

ـ به کسی ربطی نداره واقعاً،من دوست ندارم اصلا موهام بلند بشه شاید چند سال دیگه رو تحربه کنم نمی دانم،اما حال میدانم هنوز آماده نیستم،اتفاقاً بلعکس برای پسری که موی بلند داره وقشنگ گوجه ای بسته ذوق می کنم این چیزی نیست که ما تعیین کنیم واقعاً.

ـ وهمهٔ این ها زمانی باید اتفاق بیوفتد که نزدیک به امتحانات است من هم به شدت استرس دارم،به شدت واز ترم قبل تمام بدنم هراسان است که اگر معدلم کم شود چه؟ وبا خود تکرار میکردم نه جهان نه برای یک‌مشت عدد نگران نباش استرس نداشته باشد

ـ اما بازهم همین چندروز تاثیر معدل بالا روی کنکور ارشدوقبولی رو‌ دیدم جالبه کم کم هورمون کورتیزل باعث استرسم میشود وشاید نتوانم از دندان درد کاری کنم،شاید هم معده ام نابود شود شاید هم مغزم یاری ام نکند.

ـ نمی دانم حوصله ام نمی کشد که بخواهم بر سر یک‌مشت اعدادی بجنگم که مادام هم دست من نیست،گاهی با خودم ظالمانه میجنگم که نکنه کم‌گذاشتی ؟میشد بهتر قبول بشی ونشدی؟ وبعد لذت نمی برم بعد فکر میکنم باید ارشد را به بهترین شکل ممکن بخوانم در بهترین دانشگاه اما این چرت وپرت ها یعنی چه؟ به درک اصلاً مگر همه چیز هم دست من است.؟چرا باید انقدر به خودم سخت بگیرم؟

ـ به اندازه کافی میدانم که برای این ترم تلاش کرده ام دیگر مهم نیست.

ـ مامان دوهفته است سیاتیکش گرفته واقعاً عذاب را تحمل کردم بیمار داشتن بدترین مشکل است امیدوارم که هیچ کس در خانه اش بیماری نداشته باشه کل این دوهفته عذاب بود هیچ کدوم از این سه مرد نه پسرها ونه مثلاً شوهر کمکش نکردند مانده ام چند روز دیگر که بروم چه میشود بی درک وشعور ترینن نمی دانم نمی خواهم بنویسم.

ـ خستم شده از اشتباهای تایپی که باید برگردم ودرستش کنم دلم میخواد محو بشم محو محو ولی فقط می تونم صفحه رو ببندم.

مردک پر رو مزخرف

ـ همون روزهایی که دارم با نوسانات اخلاق واعصابم میجنگم ودر مرز فروپاشی روانی ام اما سعی میکنم اروم باشم ولی تهش عصبی میشم،خشمگین میشم،بی صبر میشم درست همون لحظه ها زندگی لحظه های غمگین کننده وعصبی بهم نشون می ده.

ـ زندگی خیلی سخت شده،خیلی،من فقط همیشه سعی میکنم حواسم را پرت کنم اما از هر لحاظ اوضاع به سامان نیست همیشه ذهنم را پرت میکنم چون من کاری نمی توانم بکنم این اوضاع همه ماست،سختی های زیاد،تلاش های زیاد،بدون نتیجه یا . . نمی دانم.

ـ. نمی دانم گاهی می گویم،زندگی ارزشش را دارد بجنگ وناامید نباش وگاهی با خود می گویم خب که چی؟دقیقا تا به کی میخواهد انقدر بد بگذره؟.

ـ نمی دانم من هیچ چیز را نمی دانم اصلا چرا بدانم گاهی ندانستن وجهل بعضی مشکلات وغم ها خیلی بهتر از دانستن است.

گوشه ای از جهان همان جا که همه چیز آرام است.

ـ امروزم با یه خواب عجیبی شروع شد که تا همین چند دقیقه هم باز در تعجب بودم که چی بود دقیقاوخب نمی دانم.

ـ هیچ،حجم‌ زیاد ویس هایی که پیدا کرده بودم وفکر میکردم،می تونم خودم رو نجات بدم تا حدی امروز که بیشتر وبیشتر بررسی کردم دیدم نه،به دردم نمی خورند.

ـ فعلاً یکم استراحت میکنم،وبعد یه چند روز دیگه میرم به مصاف امتحان ها هر چند تابستان ماه آخر است وادامه دارد اما من می دانم که زمانی که امتحاناتم شروع شود دیگر برایم همه چیز کمی جدی تر از اکنون میشود پس داشتم فکر میکردم این ماه ها ایا از خودم رضایتی دارم؟.

مأمن آرامش من تکرار وتکرار مداوام ه

ـ انقدر اوضاع می تونه وخیم تر بشه،انقدر می تونه اعصاب وروانم داغون باشه که فقط برای نجات فقط برای نشنیدن،فقط برای اینکه نشخوار نداشته باشم،فقط برای اینکه سرم به چیز دیگه ای بند باشه بازم درس می خونم دقیقاً راه کاری که چند سال پیش انجام دادم.

ـ حالا اما تنها راه،مسیر،هدف،ارامش،اضطراب همه چیزم گره خورده به همین کتاب ها،مأمن امن شدن ؛میخوای هر روز سراغشون نرم؟وعادت نکنم بهشون؟نه هرگز چنین چیزی نمیشه ادامه پیدا میکنه.

ـ چون فعلا تنها راه حل من همینه،دیگه‌چاره ای نیست،فقط اگر روزی برسه ومن از آناتومی مغز سردرد بیارم وبفهمم چی به چیه اون روز عید منه،برامم فرق نمی کنه الان تو بهترین سه ماه سالیم،یا زمستونیم،یا پاییز دیگه برام فرقی نداره.

ـ دیگه آدمها هم برایم فرقی ندارند،هستند،نیستند،دعوا شده هرچی فقط می دونم همه چیز وابسته به استمرار مداوم است استمرار واستمرار.

ـ وقتی می دونی یه مسیر منتظرته برو شک نکن،اگر اشتباه کنی راه درست رو پیدا میکنی اگر درست بری هم که مؤفق تر از قبل میشی.

نجات،آن چه نمی دانی.

ـ هیچی یادم نیست،فقط می دونم یک حجم زیادی ویس پیدا کردم که احتمالاً چند وقت باید گوش بدم تا شروع ترم واین حدودها همین.

زنان | نشریه

این نشریه در مورد زنان بود.

ـ قبلاً خیلی قبل تر شروعش کردم،هفتهٔ پیش هم تموم کردم الان نمی دونم واقعاً با این همه گذشت چیکار کنم چیزی یادم مونده یانه😂.

ـ میدونی من قبل از اینکه چندین تا نشریه بخوانم فکر میکردم،که چه قدر مهمه نشریه خواندن و وای بر من چه چیزی رو دارم از دست میدم ولی در واقع نشریه،یک منبع شاید دست دوم باشه که مطالعاتی از بچه هاست که با خلاصه نویسی وتحلیل از کتاب وفیلم ومقاله ها و.. نوشته میشه شاید خیلی روان باشه نوع نوشتنش ولی اکثراً چندان دیگه رغبتی ندارم از اون لیست زیاد دیگه مطالعه کنم،ترجیح میدم منبع اصلی بخوانم نمی دانم.

ـ اما موضوعاتی که در مورد این نشریه بود واقعاً موضوع حیاتی بود چیزی تحت عنوان "زن" اشتغال،مادری کردن،ازدواج،بچه دارشدن رکن مهم خانواده .

ـ چیزی که خیلی در ذهن من جایگاه ویژه ای داشت اشتغال خانم ها بود که به چه سختی شکل می گیره،در واقع می دونی حتیٰ اگر فرض بگیریم یک خانم محیط کاری امنی خواهد داشت،همسری بادرک وشعور خواهد داشت،اما بعضی چیزها اجتناب ناپذیره مسئله میشه تربیت فرزند.

ـ اگر یک خانواده بخواهند بچه دار شوند وخانم شاغل باشه بیشترین سختی به دوش خانم میشه از زمان بارداری وکار،تا زمان زایمان،افسردگی ونوسانات روحی،واشتغال بعد از آن واقعاً چیزیه که خیلی فرسایش روحی در یک زن ایجاد خواهد کرد.

ـ علاوه بر اون یک کودک وقتی که به دنیا می آید براساس ارتباطی که با والد خود که بیشتر منظور مادر می باشد جهان بینی اینده اش تاثیر گذار خواهد بود در واقع از متولد شدن تا سه سالگی فرزند،سبک دلبستگی کودک شکل خواهد گرفت در واقع امن بودن مادر،دردسترس بودن مادر،علاقه ومحبت مادر همه وهمه در اینده وزندگی فرد تأثیر گذار خواهد بود.

ـ چیزی که حتیٰ با مادربزرگ،پدر،پرستار شکل نخواهد گرفت وقتی فرزندی ۹ماه اولیه در رحم یک مادر شکل می گیرد خواه ناخواه احساس وابستگی ایجاد خواهد شد آغوش اولی که نصیب مادر می شود و.. همه وهمه می تواند چقدر وچقدر در زندگی یک بچه اثر بگذارد.

ـ این روزها این بیشتر دیده خواهد شد مشکلات اقتصادی که وجود دارد،وحس استقلالی که درخانم ها ایجاد شده شاید کمی تاحدی باعث شده است که یا مادران نخواهند بچه دارشوند یا واقعاً دچار سرگشتگی می شوند این مورد حتیٰ در ذهن من هم هست.

ـ انقدر بعضی صفحات این نشریه برایم،حیرت انگیز بود که عمق به عمق وشاید سطر به سطر دوست داشتم به ذهن بسپارم البته برخی صفحات،.

ـ هورنای کسی که واقعاً دوست دارم حداقل کتاب روان شناسی زنانش رو بخونم وبعد ها بنویسم ازش.

ـ میدانی حال که فکر میکنم کاش یک گرایش به عنوان روان شناسی زنان داشتیم،زن شخصی که بسیار در کودکی،نوجوانی،بزرگسالی یک فرد تاثیر گذار خواهد بود.

چشم وگوش دو عضو مهم وحیاتی بدن.

ـ فصل سه و چهار احساس وادراک رو خواندم البته کمی تا حدی هم با چت جی بی تی وگروک البته که گروک خیلی خیلی قشنگ برام همه چیز رو توضیح داد.

ـ البت که به صورت کلی خواندم،ولی خب تا همین جا هم خوبه:).

همیشه عجولی زود تصمیم می گیری.

ـ امروز با تصمیم مادرگرام مبنی بر گرفتن سبزی خورشتی وآشی به هیچ‌کار دیگه ایی نتونستم برسم وعملاً روزم فقط صرف همون شد هرچند فقط تا چند روز دیگه می تونم باشم وکمکش کنم.

۰۰:۰۰

ـ از امسال خوشحالم،از اینکه دانشجو هستم،از خیلی چیزا.

ـ شکر خدا شکرهمین.

غرق در خود وپوچی ها نامتنهاهی.

ـ فکر میکردم همه چیز امروز خاکستری است

ـ امروز فقط اکسپلور گردی ویوتیوب گردی داشتم شخم زدم همه چیزرو،احساس غم پوچی،یأس ناامیدی داشتم حس می کردم مغزم از افکار پوچ به سمت انهدام میره.

ـ این شخم زدن ها بیشتر وبیشتر تمرکزم را از دست می دهد هرچند امروز بیشتر ویدیو هارا به انگلیسی دیدم کیف میکنم هرچند که گاهی نمی فهمم ولی کیف میکنم که تا یه حدی با زیر نویس می بینم ومیفهمم.

ـ بعد سعی کردم کمی درس بخوانم،معرفت خواندم،احساس خواندم،بیگانه را تمام کردم اشک ریختم،سردرد امانم را بریده بود باز آن وقت ها بود که توان شنیدن هیچ صدایی را نداشتم جعبه قرص را زیر رو کردم فلوکستین را پیدا کردم حتیٰ نمی دانم چرا از وسط دارو ها اونو پیدا کردم ولی تهش یک ویتامین ب خوردم.

ـ گفتم،بیگانه را خواندم وفهمیدم این خط فکری ونویسندگی که کامو دارد پوچ گرایی را حال نمی توانم ادامه دهم خودم بیشتر وبیشتر دچار پوچ گرایی شده ام مادام می گویم نه نه ادامه بده ادامه بده ولی گاهی بعضی وقت ها زندگی توانم را می گیرد اجازه نمی دهد به معنا فکر کنم اجازه نمی دهد سمت دیدگاه ویکتور فرانکل بروم.

ـ سطح هورمون کورتیزل در من بالاتر وبالاتر می رود دندان هایم درد می گیرد،شانه ام تیر میکشد،پوست لب هایم را میکنم سرم تیر میکشد وبیشتر وبیشتر فکر میکنم که آدم ناارامی هستم.

ـ از صداهای بلند متنفرم مثل حال که همسایه ها دارند جیغ میکشند.

ـ گاهی به این پی میبرم که هر چه میگذرد بیشتر بیشتر تعاملاتم را از دست می دهم همینطور انگیزه ام را اما شاید هم چون حالم خوب نبوده است امشب اینگونه می نویسم.نمی دانم.

بهش حق بده اون زخم سر ریز شده

ـ امروز هیچ کاری نکردم نرسیدم هیچ درسی بخونم.

ـ ث بهم زنگ زد وخیلی حرفها بهم زد خیلی یه جا به بعد بغض گلشو گرفته بود ولی خوشحالم که کمی باهام حرف زد بهتر از قبل شد ولی خب ما کاملا باهم متفاوتیم نمی دونم چیشد که تو زندگی یهو بهم گره خوردیم سبک زندگی هر دومون تضاد هم هست ولی گاهی حس میکنم شاید چیزی این وسط باید باشه که باهم هم مسیر شدیم نه؟

ـ من عادت دارم خیلی از دوست هام از مشکلاتشون بهم میگن ومی گفتند نمی دونم چرا بدون هیچ دلیلی ولی یهو می دیدم نصفشون چیزهایی به من گفتن که کسی خبر نداره منم همیشه سعی کردم کمک کنم کسی که بامن حرف زده قطعاً حس کرده باید برون ریزی داشتن باشه با کمال میل گوش میدم میشم گوش شنوا همینطور که بعضی وقت ها خودم چقدر نیاز به گوش شنوا داشتم ونبود.

ـ جالب تر اینجاست که من خیلی از رابطه های بچه هارو می دونستم،از دوست داشتن ها خیانت ها جدایی،و.. خبر داشتم رابطه هایی که خیلی هاشون از بین رفتن ولی از ذهن من نه نرفتن نمی دونم چطوریه ولی هر کدومشون یه گوشه از قلب وذهنم رو جا گرفتن وحرفهاشون رو اون جا دفن کردن گاهی خیلی غمگین خیلی مثل دراماهای ث که امشب منو خیلی غمگین کرد خیلی

ـ رسیدن به اینکه واقعاً بعضی چیزا دست ما نیست و هیچ چیز هم بی معنی نیست نمی دونم چطور بنویسم ولی طی چند وقتی که دارم رودرباره یه مسئله ایی فیلم میبینم،پادکست می شنوم،کتاب میخونم هر روز یعنی روز به روز به کودکی به مهم بودنش پی میبرم انقدر که گاهی با خودم میگم من اگر روزی ازدواج کنم اصلا بچه نمی اورم بسه انقدر آدم آسیب دیده از طرفی همش برام سنگینه از طرفی خوشحالم که خیلی چیزارو می فهمم.

ـ می دونی وقتی از زندگی یه آدم،از یه حدی بیش تر می فهمی دیگه نمی تونی اون آدم رو در یک بعد ببینی گاهی بهش حق میدی که عصبانی باشه،زود رنج باشه یا و.. شماو‌من هیچ‌وقت نمی فهمیم کی در حال جنگ با چه چیزیه وداره با چه مشکلاتی روبه رو میشه وکنار میگذاره.

ـ پس خواهشاً یکم‌مهربون تر رفتار کنید،مهربون هم نبودید نباشید فقط کمی رعایت کردن خوبه کمی رد شدن وگذر کردن

دارن بهت نگاه میکنن ویک لبخند میزنند.

ـ میدونی اومدم از چارت درسیم بنویسم،از معرفت تا روش تحقیق ولی بعد یهو وقتی وبلاگ های به روز رو خواندم یهو "بومم یه چیزی بهم گفت این چه دغدغیه؟ یعنی الان دغدت اینه واقعاً؟ شک افتاد به جونم آره نمی دونم."

ـ نمی دونم باید بابت چی بنویسم،من زندگیم همیشه رو دور تکرار کارهای تکراری بوده از یه جا به بعد هم منم عادت کردم والان چندان برام مهم نیست فقط مهمه برام که بتونم تو هر روز یک کار مفید انجام بدم حالا هر چی . .

ـ مثلاً امروز باهرچقدر سختی بود نظریه های معرفت شناسی رو‌خوندم هرچند که نرسیدم فصل سه احساس رو بخونم اما خب می دونم که بازم خوبه خیلی خوبه.

ـ دارم به خودم یاد می دم که قرار نیست هر روز بی نقص بگذره فقط کافیه تلاش لازم رو داشته باشم شاید عادی بگذره ولی رو نظم باید بگذره تا حدی.

ـ حس میکنم هربار میگم سخت تر از این درس که نیست که یک سخت تر خودشو بهم نشون میده ویک لبخند بزرگ میزنه مهم نیست هرچند.هیچی.

پیچ نهم زندگی

•از تاریکی نترسی یه وقت؛خب؟

ـ امروز سه بار برق رفت ،یکبار یک دوساعت کامل ویکبار درعرض دو دقیقه دقیقه وبعدی در عرض یک ربع آخریه ساعت نزدیک به ۹شب بود

# ادامه نوشته

همه رفتند وما بازماندیم.

ـ شاید نزدیک به دو ساله پیش همسایه کناریمون فوت کرد،یکسال پیش همسایه روبه روییمون یکم اون طرف تر،چهل روزه پیش همسایه روبه روییمون فوت کرد

ـ همینا داره بهم نشون میده که کوچمون چقدر داره پیر میشه آدمایی که من تو بچگیم تو اوج وقتی که بازی میکردیم تو کوچه بودن تو کوچه مینشستن تا چند وقت پیش کنارمون داشتند زندگی میکردند الان نیستن همینطور داره نشون میده هر روز که میگذره چقدر آدم از عمرش میگذره.

ـ مرگ،واژه ایی که هراس دارم ازش شاید چون هیچ شناختی نسبت بهش نداریم من می ترسم می ترسم از روزی که آدم های مورد علاقمو از دست بدم.

ـ ولی اگر کاش روزی قراره تموم بشه خوب تموم بشه.

سفری به درون خودت؛زخم های کهنه.

ـ دارم همه چیز را کنسل میکنم این نه بعدی نه.

ـ فقط دارم صبوری میکنم تا برسیم به زمانی که برگردم به دانشگاه با یک‌طرز فکر جدید خیلی جدید.

ـ از امروز چیز جدید دیگه ایی نیست فقط دوست دارم از خوابگاه بنویسم.

اشکالی ندارد من می توانم تحمل کنم؛اما جامعه چه؟.

•11

ـ بافتمش،درست لحظه ای که همهٔ کامواهارو جمع کردم بردم گذاشتم تو کمد یه گوشهٔ ذهنم دست نکشید ونهیب خوردم که نهه اگر بخواهی ادامه ندهی تمام وقت های دیگر با خود خواهی گفت "اگر میبافتمش چه!" وبعد به یاد تمام کارهای نکرده ام افتادم.

ـ بافتمش یه جاعینکی عجیب وغریب شد شاید باید برایش یه اسم انتخاب کنم اما ترکیبی بود از ندانستن نمی دانستم هر مرحله چگونه است فقط طبق فیلم تکرار میکردم دانه به دانه یک پایه کوتاه، یک پایه کوتاه، دوپایه کوتاه کاموا وسط کار تمام شد مهره ایی نداشتم تمامش از امکانات محدود وباقی مونده بود کاموا های خیلی سال قبل بود وخب توقع بیشتری هم نمیشد داشت.اما چندان شبیه نشد وباز گفتم نهه آنچه که فکر میکردم ودیدم با آنچه که شکل گرفته کمی تا حدی فاصله دارد.

ـ اما شاید به همین خاطر است که هیچ وقت دوست ندارم هیچ چیز وهیچ کس الگویم باشد نه میدانی چرا؟ ـ چون خودم را بیشتر باور دارم اصلاً نتوانستم در مخیلهٔ خودم بگنجانم که می توانم آدمی را الگو قرار دهم ومثل اون باشم نه هرگز چون هیچ کس اون چیزی که من خواستم،ومی خواهم نبوده است.هرگز نشده است که چیزی شبیه به من باشد نه.فاصله است خیلی فاصله.

ـ امروز آناتومی مغز تمام شد یعنی کامل خوانده نشد ولی کلیاتی خواندم امروز باز به یک سری مطالب تکراری برخورد کردم ودر عمق خیره شدن به کلمهٔ ادرنالین،به سختی فکر میکردم به سختی به ذهن سپردن.به اینکه "پایان بازی چه خواهد شد چه کسی خبر دارد؟"

ـ فهمیده ام آستانه تحملم خیلی وقت است آمده است پایین که نباید اینگونه باشد من از صبوری خوشم می آید اما خودم چندان آدم صبوری نیستم من مثل یک کوه آتشفشان می مانم به حد فراتر که برسم چیزی مرا اذیت کند فوران میشود اعصابم هرچند میدانم که این نقطه ضعف من است.

ـ به این فکر میکنم که تکنولوژی اگر توانست به بشر کمک زیادی کند در عوض تمرکزش را گرفت آری حداقل خودم خیلی ناخودآگاه نمی توانم بدون گوشی واینترنت باشم هر چند که چیزی وجود ندارد اما انگار تمام کارهایم خلاصه شده در یک صفحه که چقدر گاهی دلم میخواد بندازمش سطل آشغال!

جاعینکی بافته نشده

•10

ـ امروز برنامه ریزی کردم.باقی مانده روزهارا نوشتم حس رها شدگی داشتم حس راحتی وامن بودن.

ـ بوک مارک هارو درست کردم وبسیار زیبا شدن حداقل برای خودم⁦ヾ⁠(⁠ ͝⁠°⁠ ͜⁠ʖ͡⁠°⁠)♪⁩.

ـ دارم یه جاعینکی می بافم هرچند هرچی بیشتر می بافم بیشتر نمی فهمم ولی شکلش داره شبیه میشه همین الانشم چشمام درد گرفتهه ولی خب اگه بتونم ومؤفق بشه اینم خیلی قشنگ میشه گوگولی وکیوت ببینم میتونم کاش بتونم:).

ـ هیچی دارم از تابستون استفاده میکنم.

بیا نزدیک تر وایسا.

ـ تقریباً یکماه دیگه امتحاناتم شروع میشه یه برنامه ریزی باید داشته باشم،واز فردا هم باید یکم خونه رو مرتب کنم هم یکم برنامه ریزی ونوشتن های زیادی منتظرمه بازم شکر.:).

آیا من همان آدم قبلم ؟

ـ بعد از اون وقتی که اومدم خونه تازه امروز رفتم بیرون خب باید بگم من دیگه به اینجاهم حتیٰ حس تعلقی ندارم نه،به این فکر کردم که من آدم‌ خیلی بیرون برویی نیستم البت این از بعد کنکور در من جامونده قبلش اصلا اینطوری نبودم تایم خالی برای خودم نمیزاشتم یادمه یک الیٰ دوماه هم نمی فهمیدم که دیگه نمی تونم مثل قبل باشم ولی دست کشیدم از تمام اون تفریح ها و.. حالا اما نمی تونم بیرون برم باید دلیل داشته باشم.

ـ امروز هم دلیل داشتم وقتی داشتم میومدم از خوابگاه به خونه چون اتوبوس اکثراً دانشجو بودن و وسیله ها زیاد چمدون ها آخرش با تمام حواس جمعیم روی هم قرار گرفتن وخب دسته کیفم شکست وامروز مادرگرام گفت بیا تو رو هم می رسونیم که بدی درستش کنند وکتاب های داداش کوچکه رو ثبت نام کن.

ـ وقتی رفتم کافی نت وبعد متوجه شدم قبلش باید پیش ثبت نام انجام بدم وقتی تاریخ تولد پدرمو خواست چیزی خاطرم نبود دختره یه لبخندی زد خودمم اینطوری بودم که وات د فاک یعنی چی یعنی یادم نیست؟ بعد وقتی تاریخ تولد مادر گرام رو‌خواست باخودم گفتم هه فکر کردی اینو‌ دیگه بلدم⁦(⁠ ⁠´⁠◡⁠‿⁠ゝ⁠◡⁠`⁠)⁩ وخب اینم بلد نبودممم می دونم می دونم ما خیلی به تولد ها اهمیت می دیم.

ـ از حس عدم تعلق گفتم آره بعد چندین وقت هیچ چیز مثل قبل نبود آره نبود یه تعداد ساختمانی تخریب شده بود که وقتی نشستم یه گوشه ویهو روبه رومو بدون اون ساختمان هم دیدم اینطوری بودم که کی؟کی دقیقا اینا رو خراب کردن؟یا پاساژ هایی که ساخته بودن که اصلا من نمی دونستم وجود خارجی دارن نه تنها امروز بابت آشپزی نکردن خودم احساس عدم کفایت داشتم که بلکه وقتی مادر گرام گفتم ببین این مغازه که میگی آدرسشو عوض کرده رفته فلان پاساژ ولی فلان پاساژ کجا هست اصلا؟حس کردم یهو من دیگه تو این دنیا نیستم انگار تو این دنیا زندگی نمی کنم اصلاً دچار استپ شدم که من عملاً تو‌دوتا شهر زندگی میکنم ولی هیچ کدومو بلد نیستم

ـ اعتماد به نفسم کمی خدشه دار شده ترس برم داشته،کارهام عقب افتاده می دونم باید چیکار کنم اره اگه انجامشون هم ندم یکم به مشکل میخورم ولی همچنان انجام نمی دم فیلم می بینم ومحتواهای مزخرف حتیٰ الانم نور گوشی داره اذیت میکنه چون نور گوشی صاف تو‌ چشمامه ولامپ ها خاموش حس میکنم باز از اون شب هاست که خوابم نمی بره

ـ دیگه پیاده روی نمی رم مدیتیش انجام نمی دم ذهنم آرومی دارم ولی حال وروحی ام کرخت شده شاید فردا باید یک مدیتیشن انجام بدم وشروع کنم.

ـ هر چند که منتظرم،منتظر نتیجه یک طرحم که طبق اون برم جلو تاحالا باید مشخص میشد می ترسم شروع کنم ویهو نشه ادامه بدم ولی خب باید ادامه بدم پر یروز یه سری کاراهارو انجام دادم وخب با انجام دادنه که مغزم ولم میکنه فقط انجام دادن.

گیج ومبهوت بین بودن ونبودن.

ـ دیشب تاپاسی از نیمه شب بیدار ماندم ذهنم برگشت به گذشته به اینکه‌ چیشد؟ چیشد که الان اینجام و هزار توی افکارم بعد دیدم بنویسم نه بلاگفا بلکه باید بیام واکاوی کنم ببینم چیشده چرا من انقدر زندگی عاطفیم‌ پر از مشکل ونقصه؟.

ـ من اگه درگیر احساساتم بشم کل زندگیم فلج میشه دیشب یه کار احمقانه ۱۲شب به بعد انجام دادم اره حداقل برای من درسته اگر تا ۱۲نخوابم قطعا یا اون شب از فکر زیاد می میرم یا یه غلطی انجام میدم البت نمیدونم چی باید بهش بگم شاید هم من زیاد سخت میگرم که البت قطعا همینه.

ـ بعد دیدم عه تاریخ رنده چالش جدیده اوضاع جدیده خوبه هوای اتاقم به شدت گرمه به شددت ولی من برای بودن در یک فضا امن وتنها که کسی جز خودم نباشه هر چیزی تحمل میکنم حتیٰ این گرما رو وهربار خودم از خودم متعجب میشه!.

ـ بعد بازهم رسیدم به نتیجه های قبلی که تو نیاز به کسی نداری اره میفهمم سخته زندگی آدما نیاز به توجه دارن نیاز به محبت دارن نیاز به عشق دارن من نیاز دارم شنیده بشم ساعتها حرف بزنم وفقط شنیده بشم ولی وقتی هیچ‌کس نیست خب؟ نمی تونم کاری کنم حتیٰ دارم از دست میدم چیو؟خودم‌و اون تکه از وجودم که تلاش میکنه سعی کنه از مصاحبت با آدمها لذت ببره.

ـ تنها حسرتم یک‌چیز بود فکر کنم تا ابد همین باشه هم با توجه به وضعی که می بینم خودم‌ رو با همه چیز میبینم در آینده به جزء اون حسرت نمیدونم ولی الان میدونم شدنی نیست مگر اینکه معجزه ایی شکل بگیره ولی نمیخواهم منتظر معجزه باشم اما شاید باید باشم دوباره صبر،انتظار،معجزه اما این زندگی واقعیه دراما یک فیلم نیست که انتظاری داشته باشم تلخه همش حداقل تا الان.

ـ دارم کتاب ورونیکا تمیم میگیرد بمیرد رو میخوانم دارم با ورونیکا همزاد پنداری میکنم فک‌ کنم منم باید دنیام رو تغییر بدم گاهی از ذهنم خستم چیزی هست که باعث بشه ذهنم عوض بشه؟ مثلا برم یه نو بگیرم که هیچ‌ نیاز انسانی نداشته باشه مثل یک ربات کار کنه خب بسه دارم مهمل میگم‌ ناممکنه بیخیال.

کاج های سر به فلک کشیده روبه رو کوه

ـ چهارشنبه که رفتم آزمایش بدم وقتی حس کردم خوب اوکی تموم شده رومو چرخوندم گفتم تموم شد؟ ـ گفت نه خون نداشتی که دوباره سوزن زد بعد من گفتم عههه من که دستمو مشت نکردم گفت منم دیدم خب زن تو نباید بگی؟⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩

ـ از یکشنبه که رفتم دندانپزشکی ویعنی این دندون رو درست کردم تا خود دوشنبه درد شدید ومداوم داشتم حالا اما انگار یه سوزن تو دندونم فرو کردن یه چنین حالتی،حالا اگه بگذرم که چقدر لثم خون اومد وخون اومد چقدر اونموقعه که درد داشت بگذرم.

ـ مادرگرام گفت داداش بزرگت اهنگ ریخته ولی هیچ کدومو دوست ندارم تو برام چندتا اهنگ بریز گفتم من چاووشی گوش میدما همش غمگینه میخوای گوش بدی؟ یه دوتاهم گذاشتم گوش داد گفت آره چاووشی خوبه،خواستم بگم من اگه یک‌ هفته چاووشی گوش ندم که اصلا انگار زنده نیستم.بگذرم که سلیقه موسیقی من خیلی متفاوته خیلی . .

ـ بعد چند سال تونستم یه قالب دلخواه بسازم،دیروز نصف روزم رو صرفش کردم تا بشه هرچند نمی دونم با لپ تاپ چطوریه چون من اصلاً فعلاً با لپ تاپ کار نمی کنم هرچند که فهمیدم باید برای ترم های آخر یه پروژه یا مقاله به صورت انفرادی کار کنم تا کارشناسی بگیریم امسال که نه ولی سال دیگه باید شروع کنم کم کم،کار با اکسل و ورد وspss و زبان هم باید اوکی کنم میدونم عجله نیست ولی دوست دارم زودتر انجامش بدم نکشه به نزدیکیا ترم آخر وکنکور فعلا تمرکزمو میزارم برا امتحان وبعد به فکر این چیزایی که باید یاد بگیرم میوفتم کم کم یاد میگیرم.

ـ امسال تابستان خیلی شلوغه،باید چند تا کار دیگه هم بزارم برای پلن تابستان الان که‌هنوز نرسیده یادمه بیاد از یادم می ره.

ـ ازهمه جا نوشتم،تا استرسم کمتر بشه،من مداوم که خونم دکترم ریشه همش هم استرسه استرس واسترس زیاد خدا بهم رحم کنه.

ـ امیدوارم بتونم امتحانات رو به خوبی بگذرونم.

نمی خوام مثل من تنها بشی با گریه ها.

ـ اینجانب از گوش دادن های متوالی به چاووشی آخر یکبار کر خواهد شد هم زمان از درد دندان نمی دانم چه کنم هم زمان برنامه امتحانی می نویسم هم چنان به هزاران جا فکر میکنم.

ـ هیچ وقت فکر نمی کردم که این که فامیلیم آخرش ی نداره انقدر دردسر داشته باشم:).همیشه یه ی اضافه میشه منم گاهی اصلاح میکنم وگاهی نه نمیدانم شاید از عادته.

ـ امروز زیبا بود،خیلی زیبا.

ـ چقدر چاووشی خوب می خونه،چقدر مهیار آهنگ جدیدش من بودم نمی تونم مهیار رو نمی تونم مثل چاووشی انقدر گوش بدم ممکنه به مرز هق هق برسم⁦ರ⁠╭⁠╮⁠ರ⁩.هعی

آمد بهار جان ها

ـ رسیده ام خانه فعلا تا چندین روز سرتیتر خانه آمدنم است.

ـ اعصاب خردی که خانه دارد فاجعه است فاجعه فاجعه.

ـ به فکر امتحاناتم،ویکم رفرش خودم وخودم وخودم.

صرف زمان بدون اتلاف وقت

ـ اوایلی که اومدم خوابگاه مدام درحال غر زدن بودم که نمی رسم به کارهام ونمیشه وخوابگاه دیگه چقدر مزخرف بعد از گذروندن یک ترم کامل الان دارم میفهمم که باید چیکار کنم.

ـ الان یادگرفتم یعنی دارم یاد میگیرم ولی کافیه فقط تو یکم رک باشی وبرات دیسیپلین مهم تر از یه سری کارها باشه وخستگی وامروز نمی شه والان نمی شه وبهونه های مزخرف رو نداشته باشی تا بتونی انجام بدی.

ـ امروزبعد کلاس عصر بی وقفه به کارهام رسیدم وتونستم ولی الان درمرز غش کردن هستم.خسته ولی خب راضی ام:).

ـ سختی ها چالش ها تورو میسازه

ـ از شنبه مدیتیشن شروع کردم وخب ورزش ومدیتیشن داره تاثیراتش رو بهم نشون میده.

ـ دارم تلاش میکنم وامیدوارم که بتونم بگذرونم.

چندروز حوالی خانه تمام شد.

ـ بهارنارنج روی پله،سفره هفت سین جمع شده،بالشت کنار بخاری،نوشته روی دیواری که ۹۵روز مونده بود به کنکور،میزمورد علاقه اَم،دیکشنری های زبانم،کتاب۵۰۴،دفترچه های یادداشت،کتاب های این ترم،برگه های ورق شده،کت وشلوار کنار میزم که آویزونه،آینه کمد،کتاب های کنکورم،جزوه ها،دسته به دسته خودکاروکتاب،تقویم های سال قبل،خودکار های کنکورم،تو دو لیست پارسال،لبخند مادرگرام،لبخند پدر گرام،انیمه دیده شده،آهنگ پخش شده،شلوار گل گلی،برنامه وبرنامه،ایده وایده، ذهن قفله قفل وپتوس مورد علاقه اما دورم!

ـ ومن با کلی ایده وعلاقه در پی اینکه طرف دیگه رو باید زنده کنم باید بیدار بشه باید این مسیر رو ببینه مهم نیست چی میشه ولی باید کتاب به کتاب تعدادشون بیشتر بشه چون یه روز قراره یه کتابخونه پر از کتاب داشته باشم واین برای اون روزم نیازه پس ادامه بده مهم نیست ماباقی!

ـ ولی خب دلم تنگ میشه ولی این بایدِ زندگیته همین.