یادآوری هرآنچه می رود گذرا وتغییر دهنده است.

می خواهم پرونده ترم دوم را با متنی طولانی از تمام وقایع تمام کنم.!

ـ جوری برایم ترم شروع شده بود درگیر یک ناکامی ودرماندگی آموخته شده بودم من چندان حالم خوب نبود ناامید،خسته،عصبی بودم وفقط میدانستم آنچه که من می خواهم نیست نه.

ـ اما از یک جا به بعد شاید از زمانی که وارد سال جدید شدیم،پیاده روی شروع کردم مدیتیشن کردم کتاب خواندم زبان خواندم وحالم بهتر شده بود اره داشتم خودم را به دیسپلین عادت می دادم شاید سخت اما قشنگ بود.

ـ از یک جا به بعد باز دچار اشتباه شدم درگیر شدم واشتباه کردم در تعطیلات عید هنوز دروس تدریس نشده بود احساس هنوز تکلیفش مشخص نبود ومن اشتباه را آنجایی کردم که خودم شروع نکردم در نظر نگرفتم که اگر استادی درسی را شروع نکرده است مهم نیست من باید شروع کنم.

ـ اما نقطهٔ قوت این ترم جزوه نویسی ام بود،از جایی به بعد نشخوارهای فکری ام سرکلاس نمی گذاشتند صدای استاد را بشنوم جهانی درسرم درحال جنگ وجدال بود که جهان واقعی را نمی فهمیدم آن زمان شروع به نوشتن کردم بله نوشتم وچشم باز کردم دیدم برای هردرسی جزوه ام جلویم باز است حتیٰ شده یک سطر اما من از آن روز به اندازه یک خط هم نوشته دارم.

ـ درگیر دراما،مشکلات کلاس شدم مدام عصبی شدم حرص خوردم وهیجانی شدم ولی کنترل شد تمام شد.

ـ خوابگاه جای بهتری شده بود قابل تحمل تر شده بود

ـ امتحان اولم عالی بود،اما همه چیز باجنگ عوض شد تمام خوانده هایم تمام آمادگی ام برای امتحان پوچ شد صبر کردم از ۲۵تیر کمی تاحدی خواندم اما اکنون فکر میکنم فقط خوانده ام که خوانده باشم وفایده نداشته است.

ـ امتحانات شهریور چندان جالب نبود،ذهنم باز یاری نکرد معدلم پایین آمد حالم خوب نبود،بازهم گیردادم به دنیای ذهنم ودرونش احازه جولان دادم به جنگ سرم درست زمانی که باید ارامش می داشت ارامش نداشت:).

ـ گذشت ولی فهمیدم اشتباه زمانی بود که وقتی شرایط را دیدم به خودم اعتماد نکردم تکیه نکردم بیخیالی در پیش گرفتم در صورتی که نباید اینگونه می شد.

ـ تجربه های زیادی را پرسیدم ودیدم و حالا برای ترم سوم اشتباهات ترم اول وترم‌دوم را دارم،این بار دستم خالی نیست اما به خودم حق می دهم.

ـ البته که نقطه قوت هم کم نداشته ام من خیلی تغییر کرده ام،صبور شده ام،شجاع شدم اما این من حالا وسالیان زیاد ودیگری مدام درحال آموختن است.

ـ اما این چندین ماهه نتوانستم دیگر ارتباط خیلی برقرار کنم در جمع های خوابگاهی بودم،درشب نشینی ها بودم اما ذهنم در کتاب های کامو‌ وداستایفسکی می چرخید وهم چنین فکر به اینکه فردا ۸صبح کلاس دارم وفکر به اینکه ترجیح می دهم بلاگفا بنویسم ولی چندان حرف دیگران را گوش ندهم.

ـ هنوز هم بچه ها می گویند تو مدام می گویی ـ کار داری ـ کدام کار؟ من هم این بار لبخند میزنم وباز می گویم آره کار دارم.

ـ وقت حرف زدن ندارم خوشم نمی آید هم وایب نیستیم،از جمع ها از حرف ها اکت ها خوشم نمی آید ترجیح می دهم غروب را تماشاکنم،پیاده روی بروم،پادکست گوش بدم،کتاب بخوانم،بامامان حرف بزن،وراه بروم.:).

ـ ممنونم که ادامه دادی ملک جهان:).عالی بودی دختر براوو🤍.

دکمهٔ بازگشت را بزن اینجا دیگر هوا کم است.

ـ شاید به معنی واقعی کلمه ناشکری باشه ولی از خودم،فکرهام،ذهنم،روحم،رشتم،دانشگاهم،خانواده ام،تک تک آدمها،اونایی که ولم کردن،اونایی که الان کنارم هستند متنفرم.ودیگه حتی لحظه ایی دلم نمی خواد که این زندگی ادامه داشته باشه،اینی که مینویسم سخت ترین اعتراف من ونوشتمه ولی من دیگه دلیلی برای ادامه ندارم نه،من اینو میگم ولی فردا هم به زندگیم ادامه میدم ولی می دونم که چقدر بی حوصله شدم چقدر حوصله کسی رو ندارم.

ـ چقدر بعضی چیزا میره رو مخم،امشب واقعا عذاب کشیدم وقتی یک تنه به این فکر میکردم که چطور باید برگردم خونه وقتی هیچی بلیط واتوبوس نیست وقتی بازم ث رفیق نیمه راه شد وبیشتر از قبل هم ازش متنفر شدم وفهمیدم ارزش نداره وقتی هیچ کس نبود که بگم بابا من یکدفعه یک خروار دغدغه ریختین روم که قبلا نبود وقتی دو گوش شنوا ندارم. حق بده جهان الان خسته تر از این حرف ها باشه.

ـ وقتی سرکار علیه بازم انداختتم،معرفت با این همه تلاش ۱۵شدم وشاید تا دی نتونم برگردم خونه وفکر aدست از سرم برنداره من یه تنه دارم خیلی چیزایی رو تجربه میکنم وکردم که امید منو گرفته وقتی امشب فهمیدم جهان چیزایی که تو تجربه کردی برای سنت زود بود ولی الان تجربشون کردی درست وقتی همسن هات ازتجربه الان میگن درحالی که تو میری تو گذشته اینا بیشتر وبیشتر خستم میکنه.

جهل خواستهٔ برخی مرا میکشد.

باید برگردم دانشگاه!

ـ من سالی که کنکوری بودم،بعدهم پشت کنکور اگر سال تاسال از روزهاش بنویسم تمومی ندارد انقدر که در زندگی من اثر گذاشته؛یادمه سال اول به مشاورم گفتم که قبول شم سعی میکنم کمک کنم واقعا،واون گفت یادت میره نه یادم نرفته،امسال سعی کردم کمک کنم در حد خودم.

ـ امروز تا تونستم سعی کردم به سوال یکی شون جواب بدم،دوست نداشتم ناامیدش کنم ولی نمی تونستمم امید خالی وپوچ بهش بگم حقیقتاً ازم می پرسید "تا رتبه ۵۰هزار قبولی روان دولتی وازاد هست؟"خب حقیقتا عدد بزرگی بود وحداقلش می دونم که دولتی نمیشه،اما بازهم درمورد مسائل دیگه بهش گفتم حالا بازم خودمم نمی دانم.

ـ برای یک کلاس عمومی من نماینده ام،وچون هنوز ترم تموم نشده وامتحانی ندادیم هنوز هم ادامه داره،چقدر پدرم دراومد تا بتونم بچه ها رو داخل گروه اد کنم تا جلسات آخر عده ای پیداشون میشد که اصلاً کلاس نیومده بودن اکثراً ترم بالایی بودند وخیلی بهشون برخورده بود که من ترم دومی نمایندم حتی حتی خودم یکبار شنیدم داشتن میگفتن که "این ترمکیه چرا اینطوریه" حالا من چطوریم؟ من برای درس ودانشگاه وحتی قبلا مدرسه خیلی جدی ام بله،نمی تونم حق یاناحقی کنم،نمی تونم غیبت یک ترم هشتی رو که صرفاً چون حوصله کلاس رو نداره حاضری بزنم تا ترمش تموم بشه،یا نمی تونم حضور بزنم وفقط ده دقیقه سر کلاس باشن،نمی تونم مدام این کار هارو انجام بدم چون از یه جا به بعد اصلا در اختیار من هم نبود همه چیز دست خود استاد بود،حالا شما هر ترمی که هستی قرار نیست من از سرکلاس پیچوندنتون رو‌گردن بگیرم که .

ـ این یک چیزی بود که خیلییی اذیت شدم با درخواست های نابه جاشون یکی دیگه تماس های مکرر عذابم داد یعنی این ترم غلط کنم چنین کاری کنم اونم عمومی.

ـ موقعه ارائه ها مدام زنگ زنگ وقت و بی وقت روز جمعه بوخدا منم آدمم جمعه ها واقعا اصلا حوصله ندارم جواب بدم 🥲فکر نمی کنم این واقعا درخواست غیر عادی باشه

ـ موقعه جنگ که شد یکیشون مدام بهم پیام میداد مدام میگفت الان این نشد اون نشد چکارکنم در صورتی که من واقعا خودمم نمی تونستم کاری کنم⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩.

ـ باز امروز جمعه ای،زنگ زده یک تک باز پیامک تهش سؤالی ازم پرسیده که تمامش تو گروه هست⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩ بعد میگه استاد گفته یه سری سوال میاد فقط همونا رو بخونم؟ خب دختررررر من از کجا بدونم استاد چی طرح کرده چرا از خودش نمی پرسی😭🤌🏻،بعد که میگم شما گروه چندین؟،گروه ۱هستین؟ میگه نمیدونممم فکر کنمم دختر چند ماه گذشت تو حتی نمی دونی چه گروهی هستی از من توقع چی داری؟.

ـ جالب تر اینجاست،من شمارمو به کسی نمیدم چون عموماً تماس هارو جواب نمی دم ونمی تونم با کسی تلفنی حرف بزنم این از کجا آورده نمی دانم،فقط آیدیم بود که روز اول خودم نوشتم وشماره هم به دونفری که میشناختم دادم نمی دانم،حس میکنم استاد بهش داده نمی دانم واقعاً.

ـ من واقعا فوبیا زنگ وتماس دارم،خنده داره نه؟ اینم ریشه داره در مزاحمت های چندین سال پیش من معمولاً نه زنگ میزنم نه جواب می دهم عموماّ هم اصلا راه ارتباطی با کسی برقرارنمی کنم.من حتیٰ پیچ اینستام رو هم بستم،وتعداد خیلییی محدودی رو فالو کردم دقیقا کسانی را که کاملا میشناسم ومیشناسمند،چرا چون اینم از دست فوضولیه یک نفره که چقدر تو زندگیم سرک میکشه اگه پسر بود میگفتم خب شاید یه چیزی ولی دختر؟ فامیل؟نمی دانم حتی اورا هم نمی فهمم

ـ خدایا منو ازدست آدم های بی دغدغه،بی خیال،پیگیر زیادی،سم،دور نگه دار می تونی به جاش آدمی که کتاب می خونه،مؤدبه،الف و از ب تشخیص میده،میفهمه چی به چیه آشنا کن🤲🏻.

ـ دوباره ماجرای رفتن ما آغاز شد،بچه ها خواهش میکنم اگر می خواید برید شهر دور روی روابط اجتماعیتون کار کنید الان ما هربار که میخوایم بریم وبیایم،بچه ها مدام میان دم اتاق مااگر خوابگاه باشیم چطوری میخواید برید؟ ماهم مدام میگیم زنگ بزنید راننده اقا خودت صحبت کن ببین چی میگه سر باز میزنن وتوقع دارن ما زنگ بزنیم هماهنگ‌کنیم،خب خدایی من ودوستم چندین بار این کارو کردیم می دونین چیشد؟ موقعه ای که زمان واریز پول میشد میزدن زیرش میگفتن نمیایم.چندبار اینا تکرار شد ومن واقعا کشش این بدقولی رو‌نداشتم مدام هم میگفتم خودتون زنگ بزنید خودتون زنگ بزنید.خونه هم که باشیم به یه نحو دیگه.

ـ موقعه جنگ شاید ۵نفر همش اینطوری بودن که هرکار کردید ماهم میایم باهم بریم ما اینجا کسی رو نمی شناسیم انگار حالا من ۱۰۰ساله تو این شهر وخوابگاه زندگی کردم⁦ಠ⁠﹏⁠ಠ⁩.

ـ خب خودتون تعامل بسازید،ریسک کنید،ارتباط بسازید،حرف بزنید حرف بزنید بلدید که حرف بزنید نه؟ چطور بلدید تیکه بندازید موقعه ای که کار ندارید محل ندید؟ چطور موقعه رفتن واومدن فقط مهم میشیم؟.بگید حمال میخواید دیگه!.

ـ اتفاقا ما گروه داریم،اتوبوس هماهنگ میکنیم باهم می ریم بعد اینا گیر دادن به منه بی اعصاب⁦ರ⁠_⁠ರ⁩.

ـ به کتفم،که تو به جز من کسی رو نمیشناسی وقتی نه پول منو دفعه قبل دادی،بعد هم هزارتا تیکه انداختی وفقط موقعه رفت وآمدت منو یادت میاد ومیشناسی به کتفم اوکی به کتفم.

ـ دوستان،من آدمیم که درک میکنم،ولی از یه جا آدم خسته میشه حس میکنم فقط ادما سواستفاده میکنند که اتفاقا تو خوابگاه زیاد هست به وفورر،من واقعاً حوصلهٔ آدمی که دوزار فکر نمی کنه،تلاش نمی کنه،خودش کاری نمی کنه،وفقط منتظر دیگران نظر بدهند وکار کنند رو ندارم که ندارم که ندارمم.امیدوارم منظورم رسیده باشه که واقعا آدمی نیستم که کمک کسی نکنم نه فقط کاش حریم شخصی،وقت مشخص،ادب،رعایت میشد همین.

ـ در کل آدم فعالی باشید،واقعا نمی فهمم جهل خواستهٔ بعضی بچه هارو یعنی کاملاً آگاهانه انتخاب میکنند که سرباز بزنند من نمی تونم،نمیشه وای خدا چقدر الان الکی عصبیم😭🥲.

ـ تبریک میگم به خودم که داره دانشگاه وچالش هاش شروع میشه،فقط نمی تونم همه رو بنویسممم⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

گوشه ای از جهان همان جا که همه چیز آرام است.

ـ امروزم با یه خواب عجیبی شروع شد که تا همین چند دقیقه هم باز در تعجب بودم که چی بود دقیقاوخب نمی دانم.

ـ هیچ،حجم‌ زیاد ویس هایی که پیدا کرده بودم وفکر میکردم،می تونم خودم رو نجات بدم تا حدی امروز که بیشتر وبیشتر بررسی کردم دیدم نه،به دردم نمی خورند.

ـ فعلاً یکم استراحت میکنم،وبعد یه چند روز دیگه میرم به مصاف امتحان ها هر چند تابستان ماه آخر است وادامه دارد اما من می دانم که زمانی که امتحاناتم شروع شود دیگر برایم همه چیز کمی جدی تر از اکنون میشود پس داشتم فکر میکردم این ماه ها ایا از خودم رضایتی دارم؟.

مأمن آرامش من تکرار وتکرار مداوام ه

ـ انقدر اوضاع می تونه وخیم تر بشه،انقدر می تونه اعصاب وروانم داغون باشه که فقط برای نجات فقط برای نشنیدن،فقط برای اینکه نشخوار نداشته باشم،فقط برای اینکه سرم به چیز دیگه ای بند باشه بازم درس می خونم دقیقاً راه کاری که چند سال پیش انجام دادم.

ـ حالا اما تنها راه،مسیر،هدف،ارامش،اضطراب همه چیزم گره خورده به همین کتاب ها،مأمن امن شدن ؛میخوای هر روز سراغشون نرم؟وعادت نکنم بهشون؟نه هرگز چنین چیزی نمیشه ادامه پیدا میکنه.

ـ چون فعلا تنها راه حل من همینه،دیگه‌چاره ای نیست،فقط اگر روزی برسه ومن از آناتومی مغز سردرد بیارم وبفهمم چی به چیه اون روز عید منه،برامم فرق نمی کنه الان تو بهترین سه ماه سالیم،یا زمستونیم،یا پاییز دیگه برام فرقی نداره.

ـ دیگه آدمها هم برایم فرقی ندارند،هستند،نیستند،دعوا شده هرچی فقط می دونم همه چیز وابسته به استمرار مداوم است استمرار واستمرار.

ـ وقتی می دونی یه مسیر منتظرته برو شک نکن،اگر اشتباه کنی راه درست رو پیدا میکنی اگر درست بری هم که مؤفق تر از قبل میشی.

بیشتر وبیشتر به برنامه ریزی اهمیت بده.

درس هایی که از این ترم گرفتم خیلی زیادن خیلی.

ـ من نباید جزوه هایی که سرکلاس نوشتم رو رها کنم،وبررسی نداشته باشم،انقدر هم بی نظم نباید بنویسم،این ترم باید مرتب منظم بنویسم وبرای هرکلاس قبل از شروع کلاس جزوه جلسه قبل رو بررسی کنم.

ـ یک سری دروس رو باید در طول ترم بخوانم،اونهایی کمی تاحدی سخت تر وپایه ای تر هستند شاید درفرجه بخوانم وشب امتحانی نباشم اما بعضی در سهای ما واقعاً نیاز به پایه قوی دارن،یک چیزی مثل احساس وادراک رو من باید درطول ترم جدی میگرفتم هرچند که استاد تدریس نکرد ولی من باید خودم می خوندم نه الان.

ـ پیش خوانی،برام خیلی مهمه تر شده پیش خوانی کنم تا بهتر بتونم جزوه بنویسم وبهتر یاد بگیرم.

ـ دفتر جزوه نویسم رو احتمالاً مرتب تر می کنم البته که این ترم باید عوض کنم چون قلبیه تموم شد.

ـ روی دوسه تا درس تمرکزم رو میزارم در طول ترم،بعضی دروس هم در طول فرجه امتحان،بعضی دروس هم شب امتحان میزارم.

ـ البته که انقدر هم نباید زود به زود نگران باشم،استرس داشته باشم حواسم هست تا کمی تاحدی منظم باشم تا کمتر دچار استرس بشم.

عدم پذیرش

ـ نمی دانم چرا همیشه نشدن سر لوحه این زندگی بوده تاکی قرار بر همین روال هم هست نمی دانم اما مدام عدم پذیرش،مدام رد مدام قرمزی قبول نشدن

ـ نمی دانم واقعا اطلاعی ندارم تا کجا تاکی میخواهد زندگی اینگونه بتازد برود

سومین وچهارمین  سی وچهار

چیزی به نام جنگ.

ـ بعد فرجه ها به سختی برگشتیم به خوابگاه بازهم به سختی برمی گردم خونه،دیشب یهو نمیه شب گفتن خوابگاه تخلیه کنید وقتی داشتم وسایلمو جمع میکردم قطره قطره اشک می ریختم و فقط میزاشتم داخل کیفی چیزی نمیدونم چی به چی شد.

ـ زندگی خوابگاهی یعنی بی تعلقی یعنی تو نه خونه رو داری نه خوابگاه به هیچ جا تعلقی نداری

ـ به طرز عجیب و هولناکی باید خوابگاه رو تخلیه میکردیم جوری که حتی فکرشم نمیکردم،حتی به ذهنمم نمی رسید وسیله هامو چطور باید جمع کنم؟

ـ این دوترم یه چیزایی تجربه کردم که واقعا برام عجیب بودند زندگی رو تحربه کردم که حتی به ذهنمم خطور نمی کرد.

ـ صبوری پیدا کردم که خودم متعجبم،علاقه ومحبتی برام از اون شهر گذاشت که عجیبه.

ـ دوشب هست که نخوابیدم،غذای درست نخوردم،ارامشی نداشتم اما بازم شکر یکم بهتر بشه می نویسم بیشتر مینویسم.

سبک دلبستگی تمایل کودک.

ـ امتحان اولم گذشت رفت.

ـ قریب به دوهفته وقت گذاشتم براش امیدوارم راضی باشم بعد چند وقت بچه هارو دیدم همون کلاس همیشگی که اکثر مواقع کلاس داریم

ـ دوترم داشتن این کتاب،چهار واحد‌

ـ 17شدم.

۲:۲۱ یه رکاب بی نگین

ـ اگر قرار باشه که هر بار من همین احساس رو داشته باشم پس فرق من چیه؟مگه من نباید به احساساتم معنا بدم؟

ـ قرار نیست یک ترم زحمت رو به خاطر حال بد به فنا بدی نه جهان این بار نه، نه تنها خودت حق نداری که بلکه برای آدمهای ذهنت هم وقت نداری چون اونا خیلی وقته تموم شدن تمومش کن.

ـ این بار اجازه نمیدم بهت

آنچه در بدن وذهن میگذرد

ـ ترم قبل مباحث یک قسمتش زیستی بود با نصف کتاب فیزیولوژی این ترم احساس دهنمو سرویس کرده من هیچی از زیست حالیم نیست هیچی قربونش برم استاد هم که وضعش بهتر از ما نیست

ـ چپیدم تو اتاق فکر وفکر وفکر وفکر،مدام چاوشی ومهیار می ترکه این بغض، کمتر از ۵روز باید برگردم

ـ باز رسیدم زمان فرجه و یه افسردگی یا تاریکی یه سیاهی دورمو گرفت ترم قبل بس نبود نه؟ـ خب من دهنم صاف شد این ترم که حالا که تهشه حالا که تمومه مگه میزارم اینطور تموم بشه؟ عصبیم من وقتی عصبی بشم به خودمم رحم نمیکنم طبعاً غریبه که هیچ.

ـ تمومش میکنم منتهیٰ این بار قشنگ تر وبهتر و از همه مهم تر گوربابای تمام این فکر ها ونشخوارهای فکری مزاحم که نمیزاره برم سراغ احساس .

ـ چقدر از درس هام،واحد هام واین ترم دوم کم نوشتم! منتهیٰ من اینجاییم فقط یکم ترم دوم درگیر نظم وخودم بودم می نویسم وقت هست.

ـ فعلا برای فرجه باید هیلگارد واحساس تکلیفشون مشخص بشه.

نمی خوام مثل من تنها بشی با گریه ها.

ـ اینجانب از گوش دادن های متوالی به چاووشی آخر یکبار کر خواهد شد هم زمان از درد دندان نمی دانم چه کنم هم زمان برنامه امتحانی می نویسم هم چنان به هزاران جا فکر میکنم.

ـ هیچ وقت فکر نمی کردم که این که فامیلیم آخرش ی نداره انقدر دردسر داشته باشم:).همیشه یه ی اضافه میشه منم گاهی اصلاح میکنم وگاهی نه نمیدانم شاید از عادته.

ـ امروز زیبا بود،خیلی زیبا.

ـ چقدر چاووشی خوب می خونه،چقدر مهیار آهنگ جدیدش من بودم نمی تونم مهیار رو نمی تونم مثل چاووشی انقدر گوش بدم ممکنه به مرز هق هق برسم⁦ರ⁠╭⁠╮⁠ರ⁩.هعی

آمد بهار جان ها

ـ رسیده ام خانه فعلا تا چندین روز سرتیتر خانه آمدنم است.

ـ اعصاب خردی که خانه دارد فاجعه است فاجعه فاجعه.

ـ به فکر امتحاناتم،ویکم رفرش خودم وخودم وخودم.

عزم رفتن داشت

ـ تموم شد اینم از ترم دوم مونده چندتا امتحان.

ـ به همین راحتی که البت راحت نبود ولی گذران بود گذشت رفت:).شکرهمین فعلا تا همین

تو نجات دهنده تاریکی من بودی حالا هرچی.

ـ میخوام برگردم خونه.

ـ دارم وسیله هامو جمع میکنم، کلاً دارم جمع میکنم به پایان ترم فکر میکنم ذهنم قفل کرده قفل قفل هیچ کس اتاق نیست آهنگ داره پلی میشه ومن خیره ام به زمین به چمدونم به اینکه یک آدم تا چتد وقت پیش تو زندگیم بود گاهی بود گاهی نبود.

ـ انقدر که باید نبود ولی داشت جدی میشد منم از جدیتش ترسیدم خودم هرچی بود رو تموم کردم پاره کردم الان گاهی ذهنم برمیگرده بهش آره بهش فکر میکنه اصلا چیزی نبود هیچ چیزی نبود وچقدر خوب که تموم شد که اگر ادامه میداشت الان حالم صد پله بدتر از این بود.

ـ حس یک آدم غیر متعلق دارم،من هیچ تعلقی به هیچ کس ندارم واین غمگین کنندست سنگینه هضمش دیگه بدتر. .

ـ اوایل برام این نگفتن روزمره نبودن مادرگرام سنگین بود الان دیگه کاملا عادت شده حتیٰ با مادرگرام کمتر هم حرف میزنم نمیدونم نمیدونم نمیدونم

ـ کاش هیچ وقت ذهنم انقدر به آدما فکر نمیکرد کاش از یکساعت به بعد آهنگ گوش ندم کاش فکر نکنم من که میدونم اونا فکر نمی کنند که اگر یک درصد اهمیت داشتم الان تو زندگیشون بودم مهم نیست.

ـ من میگم مهم نیست ولی یه جا آدم یهو میبینه نه تنها شد رفت تموم شد.واین غم انگیزه حداقل برای من.

ـ وقدر از ترم دو کم نوشتم،این ترم کم بود ولی خوب بود روبه پیشرفت بود منظم بود زیبا بود سخت بود اما قابل تحمل بود شکر شکر ایزد که اکنونم این است که اکنون اینجام در این مسیر جایی که روزی فقط می تونستم بهش فکر کنم:).

ـ برام محترمی هرچند میدونم اون آدم سابق نیستی اما می دونم حداقل یکماه تونستم سرپا بمونم قبل تر هم حتیٰ مهم نیست چیشد مهم اینه که امیدوارم بهتر زندگی کنی سالم تر به دور از غم. .

او میگفت وتو آرام تر میشدی.

ـ کتاب متفرقه،ـ مطالعه زیاد، ـ کار پژوهشی ـ شبیه شدن.

‹ـ من دارم آیندمو میسازم.اونا نمی بینن اما من می دونم کجا دارم می رم.›

مینیمال شدن

ـ الان تو زندگیم تو یک دوره بسیار وبسیار ستیز گونه ای هستم ستیز وجنگ وجدال زیادی دارم درباره هرچیز وهر چیز.

ـ نوشتنم نمیاد خیلی دور شدم خیلی دور به هرچی که میرسم کوتاه میشه حوصله فیلم هارو ندارم نمی تونم فیلم ببینم فقط کتاب میخونم این می تونه منو از این زندگی جدا کنه وتاحدی به زندگی امیدوار کنه.

ـ ساعت خوابم ریخته بهم دوست دارم برون ریزی مغزی انجام بدم ساعت ها پاراگراف پاراگراف بنویسم وکمی آرام شوم اما گاهی دلم می سوزه برای خودم وخودم شبها شده است که اشک به اشک ریخته ام و دلم برای خودم سوخته

ـ از روزی که اومدم خوابگاه بهتر خودمو شناختم بهتر وبهتر دارم انگار واقعا زندگی رو میبینم ومیفهمم انگار قبلا اصلا نبوده ام یا شاید انقدری درگیر درس بودم که خیلی مسائل برام حل نشدن والان یکدفعه سرریز شدن ویهو شروع به واکاوی دونه به دونشون کردم ودونه به دونه حل کردم.

ـ الان رو هم حتیٰ نمی دونم،از خودم خبر ندارم نمی دونم کنار اومدم یا نه.

ـ نمیدونم کجای دنیا وایسادم وباید کدوم سمت برم فقط نمیدونم وکاش بفهمم.

ـ کاش باز بنویسم

انسان در جست وجوی معنی  | کتاب

ـ خب،خب اولین کتاب از دسته کتاب های پیشنهادی استاد فروید رو تموم کردم

ـ دارم به این فکر میکنم کاش تابستان هم می تونستم بیام واز دانشگاه کتاب بگیرم حیف واقعا حیف

ـ به چهار رروز تمومش کردم ولی خب یکم سنگین بود من خیلی وارد جزئیات نمیشم ولی آخرش خیلی قشنگ تر بود خیلی از این چهار روز که خوندمش واقعا سعی کردم افق دیدم رو تغییر بدم وبرای هرچیز تلاش کردم معنا پیدا کنم وخب شد آره شد

ـ ته این کتاب از یه روش خیلی باحالی نوشته بود فرانکل میگه گاهی باید از قصد تضاد برای درمان یه سری مشکلات استفاده کرد یعنی مثلاً اونایی که ترس بی خوابی دارن وقتی میرن تو رخت خواب می تونن تلاش کنن تا حد توان بیدار بمونن ونخوابن که اتفاقا زودتر خوابشون میبره این جور که نوشته شده باید بالعکسش دیده بشه وهدف بشه تا هدف اصلی اتفاق بیوفته جالب بود حالا تاجایی که من فهمیدم بازم من میخونم وتلاش میکنم وسؤال می پرسم اگر نتیجه بخش بود که می نویسم.

ـ ولی خب خیلی معنا بخش بود لذت بردم:).

ـ برم سراغ کتاب بعدی دوتا دیگه دارم شاید بعدش هم دیگه نگیرم تا امتحانات نمی دونم ولی خب دنبال یک کتاب طولانی ترم تا برای امتحانات گاهی بخونم البت اگر برسم نمی دونم.

تو تغییر کردی باور کن.

اینی که الان نشسته داره ته کتابشو تموم میکنه درحالی که یه فکری روی مخشه وکلی صدای مزاحم تو اتاقه وداره صبوری میکنه وهیچی نمیگه قطعا من نیستم چون اگه من بودم که الان یه جیغ کشیده بود وهمه رو ساکت کرده بود عجیبه واقعا!.

حالم داره بهم می خوره جداً داره حالم بهم می خوره

امتحانات داره نزدیک میشه

چرا دروغ بگم از پایان ترم واهمه زیادی دارم منم وحجم زیادی درس منم ویه مشت نظریه که گاهاً هیچ کدوم رو نمی تونم به ذهن بسپرم نمی تونم عینا کتاب بنویسم واین خوب نیست

نمی خوام‌خودم رو اذیت کنم ولی ترم قبل خیلی خوب پیش نرفته ونمی تونم اجازه بدم این ترم هم مثل قبل بگذره نه

آنالیز پیاده روی

ـ یک ماه گذشت از روزی که پیاده روی رو شروع کردم بود روزایی که نتونم کامل انجام بدم ولی هر طوری که شد هر روز انجام دادم حتیٰ کم حتیٰ بادرد به غیر از دوروز که خیلی حالم بد بود که حتیٰ دانشگاه هم نرفتم اون روزا.

ـ مدیتیشن هم گاهی انجام دادم وتأثیر؟ـ فرای تصور بود نه اینکه دیگه فکر نکنم واین چرخه متوقف بشه نه بلکه فقط تا حدی تاحدی آروم تر شده

ـ از شب های روشن گذشتم دیدن دختر صددرصد دلخواه هم خوندنم انسان در جست وجوی معنا هم تموم شد:) به همین راحتی.

با کتاب ها میشه زندگی کرد

ـ هوای بهاری،کلاس کم،درگیری ذهنی،وقت آزاد،ناهار سلف.همه ایننا باهم بیشتر مشتاق میشم برم کتابخونه.

ـ بتونم این ترم رو پیش خوانی داشته باشم ومادام کتابخونه باشم می تونم به خودم افتخار کنم :).

ـ چنان ذهنمو درگیر برنامه میکنم که ماباقی برام پوچ وتوخالی باشند.

همه جا سبز شده

ـ تقریباً دوروز داشتم ویدیو درمورد برنامه ریزی می دیدم وطبق اینکه قبلاً هم چنین محتوایی را دیده بودم به یک ذهنیت اصلی رسیدم وفقط مینویسم اینجا.

ـ شاید شروع جدی تر الان باشه چون تقریباً سه هفته آزمایش وخطا داشتم وشاید ایندفعه اصلاح شده باشه.

ـ میخوام فصلی برنامه ریزی کنم،که میشه سه ماه واین زمان خوبیه.

ـ حداقلش اینه که ۳ماه به این شکل زندگی کنم اگر بد بود دیگه ادامه ندم که میدونم بد نیست ولی اینو می نویسم که به ذهن بزرگم بفهمونم عزیز شما ۳ماه نزن زیر همه چیز فقط قدم به قدم باهام راه بیا.

پوچی مطلق از منظر یک دیوانهٔ مسیر.

ـ این اولین باری بود که از همان ابتدا از همان شروع و ورود استاد ذهنم هرجا پرش میکرد به جز جایی که باید می بود نمی تونستم به هرجا وهر چیز می توانستم فکر کنم اما به یک مشت رویکرد ونظریه نه نمی توانستم به چیزی فکر کنم مطلقاً هیچ چیز.

ـ مطلقاً نمی توانم عنوانش کنم وبیانش کنم درون دارم احساس وحشتناکی را تجربه میکنم دارم به پوچی وحشتناکی میرسم،پوچی که نمی تواند مرا متوقف کند اما اینکه حالم را خراب کند چرا این را توامند است.

ـ یکی به من باید بگه سرت درد میکنه که انقدر گاهی عمیق فکر میکنی؟ وابده تمومش کن بابا بگذر رهاش کن.

ـ وسط کلاس زدم بیرون رفتم به یه مشت درخت و طبیعت نگاه کردم،بطری آب را خالی کردم حال معدم هم شروع به درد میکرد یک قدم هم نمی توانستم بردارم وبه کلاس برگردم اما من کار دیگه ای نداشتم برگشتم ولحظه ای فکر کردم مزخرفه همه چیز مزخرفه همه چیز طعم پوچی وتلخی ونرسیدن می دهد.

ـ لحظه ای وجود ندارد که بگویم درست شد باز می توانم ادامه دهم نه این لحظه از من گرفته شده است،در اکنون هیچ‌چیز برایم معنایی ندارد و فقط ادامه میدهم

ـ وآدمها.امان از من که گاهی القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که همش گوشم یاوه های بسیاری میشنود گاهی میخوام ادامه ندهم اندکی بیخیال تر شوم.

ـ همه چیز برایم مضحک مزخرف بی معنی گس شده است به خصوص زندگی کردن وادامه دادن.

روز سوم غریب زیبا بود

ـ خوشحالم،روی صبور بودنم دارم بیشتر کار میکنم،دارم یه نظمی رو شروع میکنم یه سری عادت هارو دارم حذف میکنم،خودمو مجبور به یه سری کارها میکنم،کتاب میخونم،ورزش میکنم،می نویسم،آرام تر شدم.

ـ دارم میرم به سمت همون مسیر وخوشحالم،ولی این مسیر کمی تا حد زیادی رک بودن،نه گفتن،پایبند بودن،تعهد،ورد شدن،وبی اهمیت نشخوار رو میطلبه.

رعد وبرق های طوفانی رو رد کردیم

ـ خب در راستای اینکه امروز شد اولین روز رفتن به مسیری که میخواستم.

ـ شاید قبلاً خیلی بلند تر اعلام میکردم که چی میخوام ولی الان تو ذهنم واین صفحه هست نیازی به بازگو بیشتر ندارم.

ـ همه چیز تکرار کننده بگذره هم رو دور تکرار خوب بره بازم خوبه خیلی هم خوبه!

تو برگرد وبساز وبرو

اسفند 02چاووشی داشت میخوند[تو در مسافت بارانی] ومن داشتم تست میزدم وتست میزدم حال اسفند 03دارم برمی‌گردم خونه کل مسیر رو آسمون باریده باریده وباریده کل مسیر رو به آدم های زندگیم فکر کردم

کل مسیر رو به این فکر میکردم که باید یه راهی پیدا کنم باید تمومشون کنم آدمایی که خیلی ساله شاید تو زندگیم نیستند اما تو فکرم هستند از این بلا بیشتر برای خودم وذهن بیچاره فلک زده ام خبر ندارم.

به فاصله یکسال دارم رؤیا وآرزو سال قبلم رو زندگی میکنم وگاهی خودم تعجب میکنم که بعضی مسائل همون چیزیه که توقع داشتم ورؤیا داشتم

آخرین روز زیبا03

مهیار هرچی ته نشین میشه تو مغزم رو میاره بالا هرچی احساسی که سعی میکنم فراموش کنم رو باز به یاد میارم.

امروز دقیقا از اون روزایی بود که دلم میخواست لش کنم تو تختم و فقط انیمه ببینم ولی چنین اتفاقی نیفتاد:).

خسته تر از هر روزم وانقدری راه رفتم که اعضای بدنم ابراز وجود کردن .

داشتم انیمه می دیدم که یهو رفتم برای بدرقه یکی از بچه ها باز مجبور شدم برای بلیط برم وسایلمو جمع کنم وبعد برم بدرقه یکی دیگه از بچه ها زیر بارون راه رفتم خیس شدم راه رفتم زل زدم به آسمون خیره شدم به پرنده هایی که همیشه آرزو داشتم به جاشون بودم.

امروز آخرین روز 03تو خوابگاه بود تا تونستم راه رفتم وفکر کردم فکر کردم از آدمای ذهنم خسته شدم

یه راه حل براشون پیدا کردم،کتابمو گذاشتم که برگردم وبخونمش بیش از اندازه کار دارم برای این چند وقتی که میرم خونه.

هنوز خبر ندادم می‌خوام برگردم از ظهر که حرف زدم با مادرگرام دیگه حرف نزدیم حتی انگار خودشم داره اوکی میشه

باید فکر کنم فکر کنم وفکر کنم باید بنویسم و بنویسم و بنویسم!

احتمالا باید تارگت بزارم می‌زارم برای وقتی که رفتم خونه!

از اون روزی که با ف حرف زدم دارم دنبال دلیل میگردم که چرا اصلا نباید انتقالی بگیرم؟هوم وبله تونستم دلیل پیدا کنم.

در مورد aخیلی فکر میکنم واصلا دست خودم نیستم دوست هم ندارم این چه غلطی بود که من انجام دادم رو نمی‌دونم!

بی حس ترین بی حال ترین عید می خوره به امسال فکر نکنم بتونم چیزی بخرم نهایتش اینه که یه تقویم بخرم فقط پلنر و چندتا خودکار شاید همین.

باید از این سال بنویسم که البته زوده خیلی زود میشد یه هفته دیگه هم وایساد امان از بچه ها.

همین امروز خوب بود خیلی خوب بود گذرزمانم حس نکردم روز پر از حس بود همین!.

آخر شب هم زیبا بود آشپزخونه وماجراهاومنی که دارم سعی میکنم بزنم تو کار آشپزی واین غذاهای سلف رو نخورم که بدنم ریخته بهم.

حقیقتا تصمیم داشتم پیاده روی کنم زبانمو بخونم وانیمه ببینم ومنظم باشم که هیچ کدوم نشد نه نشد.

اما بعد این باید آشپزی رو بزارم الویت واقعا الویتم باشه:).

صداهایی از دور شنیده می شود

دارم ویس هایی که برای خودم گرفتم زمان کنکور رو‌گوش میدم طرز فکرم دیدگاهم اون زمان خیلی مثبت تربوده با اینکه شرایط سخت بوده مسیرم مشخص نبوده اما امیدم انگیزم حتی از الانی که دانشگاهم بیشتر بوده

چون ویس خودمه حیف نمیتونم بفرستمش واقعا یه تیکه اشو دوست داشتم اینجا بزارم ولی خب نمی شه.

عجیبه تو‌بدتر از این حالم خوب بوده تو حال خوب تر حالم بده شده

عجیبه واقعا عجیبه

نمی دونم نوشتم یا نه دیروز با ح در مورد انتقالی قریب به یکساعت حرف زدم تهش هم خودش هم من

به این نتیجه رسیدیم که نرفتن شاید گزینه بهتری باشه برام.

مادرگرام میگه که خب فلان روزه که رفتی دلم هواتو کرده فلانه بیساره منم با نهایت خر بودن وسرد بودن میگم ولی من دلم هواتونو نکرده فعلا هم برنمی‌گردم با این که اکثر بچه ها رفتن ولی من هستم موندم وفعلا نمیرم خونه.

شاید بگی تو خب کم داری انگار!ولی باید بگم نیاز دارم خونه نباشم من هیچ عجله آیی برای رفتن به خونه ای که دیگه هیچ حس تعلقی ندارم بهش ندارم

من خودمم سردم،رفاقت هم باهام سخته من خودم میدونم کنار اومدن وتحمل کردن من خیلی سخته خب باشه.

زبان رو باید بچسبم که فعلا خیلی نیاز دارم همین.

بقیه مهم نیستن این مهمه که اینو بفهمی بی رحمیه ولی برای خودم حداقل همینه

وابستگی کمتر =زندگی راحت تر.

امن نیست که اگر بود الان اینجا نبودم شایدم شر میگما شایدم چرندیات محضه ولی مهم نیست می‌خوام فعلا نقش یه آدم بی رحم باشم میخواد به کجای دنیا بربخوره؟

افکارم زیادی ،زیاده روی میکنند این از پلنر و دفترهام مشخصه همش می‌نویسم منو نبین اینجا می‌نویسم من هم زیاد حرف میزنم هم زیاد می‌نویسم چرا؟ـ چون افکارم پیشروی زیادی دارند.

استاد گفت چرا نمی تونیم اعتماد کنیم چرا وقتی یه حرفی می‌زنیم همش مدام میگیم که به کسی نگو رازه رازه ولی سریع هم پخش میشه. ـ گفتم استاد اگر راز ،راز باشه به هیچ کس نباید گفته بشه گفت دمت گرم دختر⁦^⁠_⁠^⁩