یک دریا فاصله بود‌

ـ شب قبل تا نیمه ایی از شب بیدار بودم وتاظهر خواب بودم؛بادوتا از بچه ها قرار بود بریم کلاس ورودی ها ولی فکر کردم کنسل شده منتهیٰ چند دقیقه بعد از اینکه بیدار شدم پیام داد ومن سریع ناهار خوردم ورفتم دانشگاه .

ـ هر چند که ورودمو اصلاً دوست نداشتم ولی از کلاس هم چندان راضی نبودم نه این استاد هم چندان خوب نبود سطح علمی خوبی داشت ولی ..

ـ اومدم وبیشتر وبیشتر به این فکر کردم که چطوری خودخوان این قسمت هارو اوکی کنم،یک کورس پیدا کردم واینم شد یکی از چالش هام برای چالش سه هفته ایی.

ـ تقریباً امروز سه ساعت وقت برد وبه همه چیز رسیدم:).خوشحالم آره بعد چند وقت نظم اومدن خوشحالم،درسمو خواندم،پیاده روی کردم،همه چی به موقعه وبه وقت:).

ـ سعی کردم بگذرم،دقیقاً مثل اون سکانس لیلا در پیر پسر میگه ولش کن این دقیقا من بودم امروز با هر غم که یهو می خواست سربزنه بیرون،یا یک حرف،یا یک حس نه الان نه.

ـ اما گردنبند ماهم پاره شد🫠اره درست بعدش به ماه خیره شدم به پارسال فکر کردم وآدمهای قبلاً وجایی که الان وایسادم ولی مهم اینه من خوب باشم این خیلی مهمه.

ـ درست همون لحظه ها به این نتیجه رسیدم که اگر من زنده نباشم کی قراره رؤیاهای منو به واقعیت تبدیل کنه؟ هوم کی به جز خودم مگه می تونه؟.

  • روز اول از بیست ویک روز⁦^⁠_⁠^⁩.

سه هفته چالش نظم.

ـ سه هفته آبان رو برای خودم یک چالش در نظر گرفتم؛کل مهر ونیمه ای از شهریوروهفته اول ابان بدون نظم رفتم خواب دیر وقت مزخرف،اکسپلور گردی زیاد،کتاب نخواندن،بی نظم بودن،خواب در روز وهمهٔ چیزهایی که داشتم سعی میکردم درست بشن ولی نشدن.

ـ سه هفته آزمایشی انجامش میدم وسعی میکنم پایبند بمونم از این سه هفته هم سعی میکنم هر روز بنویسم.

ـ سه هفته چالش نظم تا زندگیم بیفته رو دور چیزی که خودم می خوام.

ماه،اشب درست مثل مامان قشنگ بود.

ـ امشب درحد چندین دقیقه در یک نشست شرکت کردم ودرمورد نوشتن شنیدم:).شنیدم وشاید بیشتر ایمان آوردم به شفای نوشتن.

ـ امروز یه حرف تلخی شنیدم با دونفر حرف زدم واون تلخی رو نشستن نه ومن بیشتر وبیشتر از قبل به این فکر کردم که گفتن واژه ها قرار نیست حالمو خوب بکنه دارم مینویسم الان که می نویسم نه تنها اون حرف ناراحتم کرده که شنونده دیگه هم بدتر کرد کارو.

ـ از خودم می ترسم ونمی دونم چطور مراقبش باشم،شده مثل یک ظرف تکه تکه که باکلی تلاش سعی کردم بهم وصلش کنم ولی هربار در معرض از هم پاشیدنه.

ـ جنگ درونم خیلی سنگین وحزین شده،هیچ چیز وهیچ کس به جز فکر،خواب،راه رفتن های طولانی،نوشتن ها،پلی لیست تکراری حالمو خوب نمی کنه.

ـ همش درحال تلاشم از این باتلاق خودمو بکشم بیرون شده بود حالم بد بشه ولی هیچ وقت انقدر در عمق و درونم فرو نرفته بود حالا باید مواظب باشم یهو غرق نشم.

ـ اعتراف میکنم شاید بعدها اگر برگردم به مشکلات الان میخندم به این که اسیب پذیر شدم،خشمگینم,رهایی رو ترجیح دادم،به استایلم،به حرفهایی که میشنوم،به نادیده گرفته شدنم به همه وهمه این ها می خندم اما الان برام جنگ بزرگی محسوب میشه

ـ این باتلاق قوی تر میشه،مدام از ناکارآمدی،زخم های زیاد اطرافیانم میبینم وهربار این خلأ وتنهایی عمیق تر وعمیق تر میشه می ترسم از سگ سیاه افسردگی متنفرم اما این شنیده نشدن ها،دیده نشدن ها،واژه ها حرف ها منو مدام رنجور تر میکنه.

ـ فعل رفتن،مدام تکرار میشه حتیٰ خودم از خودم هم بیشتر تکرار میشه.

ـ هیچ وقت اون شونه نبود همیشه خالی بود،همیشه بودم ونبودند همیشه سکوت کردم،تحمل کردم انبار باروت شدم،خستم از خیلی چیزا.

ـ از دنیای مزخرف آدمهای این دانشگاه،این رشته مزخرف خستم،شوق وانگیزه ایی ندارم:). عملاً دیگه برام اهمیتی نداره

ـ این شهر خروار خروار غم وناراحتی بهم میده ماه ها افسردگی بهم سلام میکنه،میرم‌خونه بهتر میشم میام‌ودوباره میشکنم هی شکننده تر وهی زخمی تر می ترسم من از این من می ترسم.

ـ وهیچ کس به جز خودم قطعاً نمی فهمه:)نه اون خروار غم های بی دلیل،پوچی،بی معنایی رو هیچ کس نمی فهمه،شب های سنگین رو کسی نمی فهمه نه حتیٰ مامان.

ـ درحال جنگ وجدل برنامه هامم،کلاس های دانشگاه رو یکی درمیون میرم البته کلاس های استاد میم ح رو،زیاد فکر میکنم،اکسپلور گردی زیادی پیدا کردم هرچند که امروز اینستا رو حذف کردم،از بحث ها و حاشیه های بچه ها دور شدم،اینجا نمی نویسم،با ث دیگه چندان حرف نمی زنیم می فهمم که انگار رفاقتمون داره به مو می رسه یعنی برام رسیده ،با رفیق شفیق هم دیگه چندان ارتباط ندارم،تخت پایینم این ترم و خیلییی راحت شدم

ـ غمگینم زیاد،مدام فکر میکنم برنامه میچینم وحذف میکنم،راه میرم بیرون رفتن ها دیگه برام زیبا نیست،این خوابگاه دانشگاه دانشکده برام معنی ندارن،دنبال کتاب ضد پوچ گرایی بودم ولی همشون پوچ پوچ بودند.

ـ میگرنم عود میکنه،حوصله ام کمتر وکمتر میشه،کمتر می خوابم،می خندم ولی پر از فکرم،به آدمهای افسرده فکر میکنم،به زندگی های دیگر،به منی دیگر،به نبودن،به دنیای آدمها.

ـ شاید بیخیال تر به نظر برسم آره ایندفعه رها کردم گفتم بزار ث هرجا میخواد بره،رفیق شفیق با هرکسی که دوست داره می تونه دوست بشه ومن؟ من دیگه برام مهم نیست اگر یک نفر ۱۰درصد تو زندگیمه مشکلی نیست منم همون ۱۰درصد میشم براش نه بیشتر دقیقا همون نقطه اختلاف واون اختلافی که من قائل میشدم منو خسته میکرد اما الان نه.

ـ میدونم باید چیکار کنم وهمین کافیه باقی مهم نیست.

ـ از خیلی وقت پیش به این فکر میکردم که شاید ترم سوم باید مال خودم،احساسم،درونم باشه همین:).

شبیه به مرز

ـ درحال جنگ وجدل برنامه هامم،کلاس های دانشگاه رو یکی درمیون میرم البته کلاس های استاد میم ح رو،زیاد فکر میکنم،اکسپلور کردی زیادی پیدا کردم هرچند که امروز اینستا رو حذف کردم،از بحث ها و حاشیه های بچه ها دور شدم،اینجا نمی نویسم،با ث دیگه چندان حرف نمی زنیم می فهمم که انگار رفاقتمون داره به مو می رسه یعنی برام رسیده ،با رفیق شفیق هم دیگه چندان ارتباط ندارم،تخت پایینم این ترم و خیلییی راحت شدم

ـ غمگینم زیاد،مدام فکر میکنم برنامه میچینم وحرف میکنم،راه میرم بیرون رفتن ها دیگه برام زیبا نیست،این خوابگاه دانشگاه دانشکده برام معنی ندارن،دنبال کتاب ضد پوچ گرایی بودم ولی همشون پوچ پوچ بودند.

ـ میگرنم عود میکنه،حوصله ام کمتر وکمتر میشه،کمتر می خوابم،می خندم ولی پر از فکرم،به آدمهای افسرده فکر میکنم،به زندگی های دیگر،به منی دیگر،به نبودن،به دنیای آدمها.

ـ شاید بیخیال تر به نظر برسم آره ایندفعه رها کردم گفتم بزار ث هرجا میخواد بره،رفیق شفیق با هرکسی که دوست داره می تونه دوست بشه ومن؟ من دیگه برام مهم نیست اگر یک نفر ۱۰درصد تو زندگیمه مشکلی نیست منم همون ۱۰درصد میشم براش نه بیشتر دقیقا همون نقطه اختلاف واون اختلافی که من قائل میشدم منو خسته میکرد اما الان نه.

ـ میدونم باید چیکار کنم وهمین کافیه باقی مهم نیست.

ـ از خیلی وقت پیش به این فکر میکردم که شاید ترم سوم باید مال خودم،احساسم،درونم باشه همین:).

من در برابر من وحرف هایش

ـ چند روزیه که دارم فکر میکنم اگر قرار بر این هست که من مدام غمگین و ناراحت باشم،افسوس بخورم،پس الان چه میشود؟بله همین اکنونی که می دونم بعداً حسرتشو می خورم

ـ اگر قرار بر اینه که شرایط رو بالاتر از خودم بدونم خودم در برخورد به این شرایط کمتر بدونم و مدام گلایه کنم پس خودم حذف میشه تلاش خودم کوشش و پشتکار خودم این ترم خیلی جدی تر دارم فکر میکنم درس می خونم بلکم بشه اون چیزی که خودم می خواهم.

ـ بعدتر به این فکر کردم که مهم نیست آره بعضی روزا خیلی سخت میگذره ولی من خودم هستم می تونم شونه هامو بغل کنم:)آره.

ـ و بعد بیخیال خودت و خودت؛ دیگران؟ نه درصدی به اندازه خودت به تو فکر نخواهند کرد.

آبان آمد

ـ مهر هم رفت؛همیشه پاییز مورد علاقه ام زودتر می رود.

ـ آبان جان میشه حداقل کمی تو با ملایمت بگذری؟.

ـ ولی من در چند روزی که این صفحه خیلییی کمتر نوشتم فهمیدم من به نوشتن معتادم اصلا نمی تونم ننویسم:).