یک دریا فاصله بود
ـ شب قبل تا نیمه ایی از شب بیدار بودم وتاظهر خواب بودم؛بادوتا از بچه ها قرار بود بریم کلاس ورودی ها ولی فکر کردم کنسل شده منتهیٰ چند دقیقه بعد از اینکه بیدار شدم پیام داد ومن سریع ناهار خوردم ورفتم دانشگاه .
ـ هر چند که ورودمو اصلاً دوست نداشتم ولی از کلاس هم چندان راضی نبودم نه این استاد هم چندان خوب نبود سطح علمی خوبی داشت ولی ..
ـ اومدم وبیشتر وبیشتر به این فکر کردم که چطوری خودخوان این قسمت هارو اوکی کنم،یک کورس پیدا کردم واینم شد یکی از چالش هام برای چالش سه هفته ایی.
ـ تقریباً امروز سه ساعت وقت برد وبه همه چیز رسیدم:).خوشحالم آره بعد چند وقت نظم اومدن خوشحالم،درسمو خواندم،پیاده روی کردم،همه چی به موقعه وبه وقت:).
ـ سعی کردم بگذرم،دقیقاً مثل اون سکانس لیلا در پیر پسر میگه ولش کن این دقیقا من بودم امروز با هر غم که یهو می خواست سربزنه بیرون،یا یک حرف،یا یک حس نه الان نه.
ـ اما گردنبند ماهم پاره شد🫠اره درست بعدش به ماه خیره شدم به پارسال فکر کردم وآدمهای قبلاً وجایی که الان وایسادم ولی مهم اینه من خوب باشم این خیلی مهمه.
ـ درست همون لحظه ها به این نتیجه رسیدم که اگر من زنده نباشم کی قراره رؤیاهای منو به واقعیت تبدیل کنه؟ هوم کی به جز خودم مگه می تونه؟.
- روز اول از بیست ویک روز^_^.