پاییز ۴۰۳ چه شد؟

مهر:قطعاً مهر ماه 403 به یاد موندنی ترین خاطرهٔ عمرم خواهد بود قبولی دانشگاه:›).

آبان:وارد دههٔ دوم شدن++درگیر کارای دانشگاه:).چالشهای دانشگاه

آذر:آذر ماهی که برایم پر از احساسات متفاوت بود پر از چالش ها پراز تجربه های جدید ،اولین سال دانشجو بودن وتمام ماجراهای دیگر.

شب سرد مسیر روشن

زیاد شارژ نداره گوشیم فقط این پست باشه تا از امشبی که توراهم بنویسم.فقط پیشنهاد من اینه سیگار نکشید اقا چیشده که پشت هم همش سیگار میکشید⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩ اوکی فضای باز اوکیه تو اتوبوس آخه؟

الانی که مینویسم اینو تکیه دادم به بخاری وحتی بستمم رسیده خوشحالم وخداروشاکرم.

چقدر استرس داشتم که برسم ومسیر چقدر زیبا بود ومن چقدر دلهره داشتم،رفتم به فکر اینکه پاور بانک بخرم ونمیدونم چه مارکی بخرم پیشنهادی دارین؟

رسیدم خونه و کتابامو‌چیدم روی میزم به فاصله یکسال درست همین زمان که دی ماه اومده بود وخسته بودم الان باید برای امتحانات ترمم بخونم،میخوام بگم گاهی باورش سخته وقتی از همه چیز میبری وخسته میشی وامیدی نداری ولی باید بدونی بالاسری همه چیز رو میبینه:).

اون واقفه به تمام مشکلات وهمچنین جوری هواتو داره که دلت قرص باشه کل دنیا ضدت باشن تا اون نخواهد اتفاقی نخواهد افتاد؛.

ممنونم ازت خدا ممنونم که گذاشتی این لحظات روتجربه کنم،این لحظه ای که وقتی از کنکور وثبت نامش میگن قارچ ها رو با آرامش خرد میکردم وفکر میکردم رسیدم به پایان ترم.

منم کم خسته نشدم وکم نخوندم خیلی چیزاهم باب میل من نیست قطعا ولی میتونم تاحدی راضی باشم دنبال پیشرفت وبهبود بخشیدن به خودم هستم چندین لول این من بره بالاتر!

دزد کفش

باورم نمیشه واقعا ترم تموم رسیدیم به فرجه،خدای من چقدر زود گذشت انگار یک هفته گذشته.

دل کندن وجداشدن از بچه ها وخوابگاه واقعا سخته جدایی همیشه سخته همونطور که سازگاری سخته.

برای خرید اولین سوغاتی ها رفتم بازار با یکی از بچه های اهل همین شهر وجالب بود که میگفتم من فلان چیز رو میخوام‌میگفت بزارازمامانم بپرسم:).

نمیدونم امیدوارم کار کنه روخودش اصلا لیدر خوبی برای توریست ها نیست😂.

وجالب تر کجا بود؟وسط خریدامون اذان شد گفت بریم نماز درحین اینکه درهمون راهرو فقط یه وضوگرفتم ووقتی درحد۱۵دقیقه نمازمونو خوندیم وخواستیم بریم بقیه خرید فک میکنین چی شده بود؟

بله کفشام نبود:).ومن وقتی کفشامو دراوردم یه کسی انگار به من بگه که هعی این کفشارو دزد میبره ها وبرد کفشی که برای تولدم خریده بودم یکماه پیش و۱م جیبممو خالی کرده بود⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩.واون یک تومن از پس انداز چند روزم بود.

وفکر میکنید بدتر از اون چی میتونه باشه یک اسنپ گیر:/.طرف گیر داده این ادرس که زدی کجاست گفتم خود برنامه رو چک‌کنید هست.میگه نمیخوااام:/.یا گفت اهل اینجا نیستیا ماله کجایی.خطتت شروعش چرا اینطوریه مال اینجا نیستی خب به تو چه مردک تو کارتو بکن!چنان برگشتم بهش تهش گفت من با مسافر قبلیم هم که پسر بودند همینطوری صحبت کردم گفتم جناب پسر با دختر جنبش فرق میکنه طرف اصلا از رو نمی رفت من خیلی اسنپ سوار شدم آدم سالم باشه واقعا اینطوری نمیکنه کافیه یه جنس مؤنث تنها ببینن وا میدن چقدر این نوع موجودات واژه انسان بودن براشون بی ارزشه.

کاش این جنس نر (برخی)بفهمن طرفی که مقابلشونه چه حالتی هست بعد شروع کنن لاس زدن ووراجی فقط میبینن آها این تنها است شروع کنیم توف تو تربیتتون خو گاو از شما شعورش بیشتره.بفهم طرف اهل این داستانا نیست بکش بیرون بی غیرت!با اینکه من خیلی مسائل رو هم رعایت میکنم وگاهی این مسائل برام‌پیش میاد.

همیشه از این نقطه ضعف زن درمقابل این مردان متنفرم وخب طبیعته جامعه است حتی برعکسشم گاهی هست فقط امیدوارم حداقل یکم عقلشوندرو به کار بندازن برن سراغ کسی که اهل این چیزا هست،نه‌کسی که سرش تو لاک خودشه.

هیچ‌چیز دراین موقعیت نمیتونه به جز اون تارگت تو ذهنم جابگیره انقدری برام‌مهم هست که حتی از خودمم بگذرم دیگران که هیچ.

امیدوارم خدا به خیر کنه این چند روز رو کی فکرشو میکرد میخوام برم خونهه وای خدا خوشحالمم،خدایا شکرت:).

خودت مواظبم باش!.

شب بیداری،

شدم مثل دورانی که تازه میخواستم بیام خوابگاه استرس مدارک استرس تحویل گرفتن خوابگاه استرس هر کوفتی رو داشتم الانم یکساعت بیشتره که میخوام بخوابم وباز استرس برگشت رو دارمم.

استرس اینکه کی میرسم،میتونم برم،چیکار بکنم چیکار نکنم.

استرس استرس خستم از این لفظ واین احساسات

سؤال ولبخند ورهایی وراهرو

وقتی بچه ها ارائه می دهند من نیمی از ذهنم در جزییات لباسشونه ترکیب رنگ مقدار اتوکشیدگی اراستگی وزیبایی آنها.

لرزش دستشون،پاهاشون کاملا مشخصه امروز اینطوری بودم چرا چی باعث میشه انقدر استرس باعث این همه لرزش بشه به خصوص پسرهامون به شدت بیشتری استرس دارند.

وقتی امروز ف داشت برام یک برنامه میفرستاد به صورت جزیی کل دستاش میلرزید نمیتونستم وگرنه خیلی دلم میخواست بگم پسرر آروم چیزی نیست یه اپلیکیشن ساده قراره برام بفرستی چرا انقدر استرس؟⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

نه به یه عدشون که انقدر مسخره بازی درمیارن نه به وقتی که همه چیز رو جدی می گیرند نمیدونم چطوری بگم ولی نمیدونم چرا حداقل دراطرافیان من ما به عنوان دختر اگر یک مسئله ای پیش اومد باید پا پیش بزاریم وحلش کنیم انگار نه انگار اینها مذکر هستند وراحت تر⁦⁦

درست وقتی امروز در ساعات پایانی داشتیم باهم همه صحبت میکردیم وموضوع طنز شد وقتی خندیدیم ییک لحظه مغزم قفل کرد که آخ هعی تو ببین بالاخره کنکور تموم شده اومدی دانشگاه:).

نمیدونم واقعا ولی حداقل برای من برای هزاران سال این روزا ارزش داره بعد از چندین سال دارم حس های متفاوتی رو میگذرونم.

وقتی با ح حرف زدم ودیدم چقدر وجه تشابه اون میفهمه چی میگم عهه بالاخره یکی گرفت مشکل من چیه اما خب راه حل چیه؟اون خودش رها کرده عقب گرد زده ولی من ۵۰درصددنمیتونم اینطوری کنم.حقیقتا شجاعتشم شاید ندارم اون واقعا شجاعه همین که امروز بیان کرد همین که خیلی سوء تفاهم هارو رفع کرد خیلی میتونه قوی باشه هرچند دید من تاثیری نداره ولی قطعا قابل درک تر شده برام.

باورم نمیشه منی که درتلاطم بین موندن و رفتنم ترم یکم تمومه دیگه من تو فکر انتقالیم ورفتن وترم ها از پیشم میگذرن نه بیشتر.

از امروز خیلی حس خوبی داشتم،ارائه.راهرو.انتقالی.ادایی.خواب.لبخند.حرف وحدیث.زبان.

همهٔ من!

به صورت خیلی خیلی اتفاقی همهٔ من شایع رو داشتم گوش میدادم رسیدم به مامان نگاه کن منو وخیلی اتفاقی داشتم عکس مامانمو میدیدم چرا پنهون کنم خیلی غمگین شدم.

چندتا قطره اشک هم از چشمام اومد بیرون فاصله کنکوری بودنم ودانشجوی روان شناسی بودنم یکساله تیتر بزرگ روان شناسی جلو چشمامه به اندازه یکساله.

ولی صد سال عمرم انگار گذشته واز همه سخت تر برای مادرم بود:).الان فقط دوریم اذیتش میکنه.اینم تموم میشه اینم حل میشه مثل تموم روزایی که حل شد.

شاکی بریم بعدی

ماگم شکست یعنی خودم شکوندمش هنوز قابل استفاده است درواقع درش کلا شکست سرچی؟ سر یه آدم بیخود وبی ارزش فقط به این دلیل میخوام کل این چند سال ازش استفاده کنم تا به خودم بفهمونم هی این انگار قلبت بود شکست دوباره ترمیم میشه شکسته هاش اما چیزی که نیازه دریافت کنی تجربه از این حادثه است عزیزم

بله آگاه شو که انقدری دربرابر آدما خونسرد بشی که هیچ چیزی نتونه روت اثر بزاره من داشتم اسم مستعار میزاشتم برات لعنتی که درموردت بنویسم بعد تو هر شب یه کاری کن که اون روحیه ایی که دارم تلاش میکنم آروم نگهش دارم بریزه بهم خب؟

این از تربیت وشعورته عزیزم بله،بهت زیاد از حد بها دادم مهربون بودم،نفهمیدم شعورت درحدیه که بلند سر یکی بگی احمق وبه احساساتش توجه نکنی وبرات مهم نباشه،یا یه جوری نگاه کنی تا من دوروز درذهنم درگیر باشم خب که چی؟من دیوانم باشه تو رفاقت حالیت نیست نه؟تویی که خیلی ادعات میشه نه؟.

خوبه،دارم یاد میگیرم،من یاد گرفتم دیگه واقعا مهم نیست میخوای بمونی تو زندگیم میخوای بری هر غلطی میخوای بکن عزیزم مطمئناً بیش از اندازت هم خرجت کردم برو با هر شخص دیگه ایی خواستی بگرد.ممکنه گوشه ایی از ذهنم درگیر بشه ولی من یاد گرفتم که هرچقدر صدتو بزاری برا یه نفر بیشتر تخریبت میکنه

خب میتونی این کارو بکنی منم فقط تورو یه کیس آزمایشی میبینم که بقیه رفتارم با اطرافیانم تو‌خوابگاه چطور باشه این به سود منه.

خوابگاه خوبه تورو بزرگت میکنه،یادت میده ببین نه قشنگ اون دوجفت چشماتو واکن ونگاه کن این همون آدمیه که بهش بها دادی دیدی؟چشیدی؟لمس کردی چی بهت گذشت؟حالا یاد بگیر.

گفتم من انقدر دلقک اتاق بودم هرکاری میکردم تا بخندن محال بود بخوام یه کاری کنم وازشون پیشنهاد نگیرم،اطلاع ندم یا کوچک‌ترین حرفی رو معذرت خواهی میکردم من اونجوری که بلد بودم ودرتوانم بود رفتار میکردم ولی چیشد تهش؟درواقع یه مشت گل داشتم درست میکردم برای ریختن به سر خودم.

کلا ظرفیت نیست میبینن احترام میذاری این ۹شو گذاشت تو ۱۰تو میزاری فکر میکنن که چی واقعا؟.

مشکل از من بود که از اون پوسته سرد ترم اومده بودم بیرون ومیخواستم حداقل تمام تلاشمو بکنم برای افرادی که کنارم بودند ولی نه این فایده نداره نوچ.

قاصدک روزهای کبود

دوشنبه:کارگاه مقاله نویسی که شرکت کردم همش به این فکر میکردم که چقدر هزینه نیازه چقدر زمان وچقدر دانش نیازه واقعا. وسط کلاسی که درحال تحسین استاد میم-ج بودم یهو بوممم گوشیم افتاد وسط کلاس دقایقی به افتخار این شاهکارم سکوتی برپا شد‌ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

دوباره تو‌کارگاه پاق گوشیم افتاد والان گلسش یه خش بزرگیی افتاده،این روزا از عمد راهم رو دور میکنم زیاد فکر میکنم وزیاد خودخوری میکنم آروم نیستم وتنش واضطراب تمام وجودمو گرفته!.

برای ساعتی که فارسی داشتیم معرفی کتاب داشتیم واز آلبر کامو بود.نویسنده ایی که میگویند باید خیلی مطالعات داشته باشی تا بفهمیش هفته پیش گرفتم این کتاب رو ولی واقعا نرسیدم بخونم:/.میخوام ادامه بدم چون این هفته باید تحویلش بدم وبرم خونه!


سه شنبه:تنش واضطرابم بسیارزیاده وسط ارائه خودم سوتی میدادم خودمم میخندیدم از زیبایی های خوابگاه اینطوری بود که یک جا ساکت پیدا نمیکردم بتونم ویس بگیرم مادرگرام تماس تصویری گرفته بود وگریه میکرد
گاهی حس میکنم باید انتقالی بگیرم برم،خوابگاه واقعا سخته یه چالشهایی داره که گاهی واقعا دهنت از تعجب باز می مونه.


چهارشنبه:کنفرانس داشتم ودرعین نخواندن خوب عمل کردم وکاش همیشه بیخیال می بودم اما وقتی استاد نمره هارو خوند من کلا بهم ریختم وحالم بهم میخوره از این خصیصم دوست دارم بیخیال باشم کل دنیا برام مهم نباشه دنیارو آب هم ببره تنها واکنشم بشه خب که چی؟هرچند گاهی اینطورم دراین موقعیت ها خودم از خودم وحشت میکنم!.

رفتم شب شعر ولی هیچ چیزی نفهمیدم درگیر یک مشت قافیه واوزان و نماد وسبمل ها چرا نباید ذوق ادبی یک نفر رو تحسین کرد؟تحسین کرد که در این دوره او به فکر شعر خواندنه!.

درحین این که شب شعر بودم یاد پادکست اخیرم بودم وبه این فکر میکردم اعا تاحدی یعنی چنین محفلی بوده.

حس میکنم دارم میزنم به در بیخیالی حس میکنم دارم اون احساست به آدما رو از دست میدم حالمو بهم میزنند خیلی کنار میام رها میکنم میگم کنار بیا اومدی محیط جدید تجربه جدید ولی هرچه میگذره واقعا واقعا میبینم آدمها ارزش ندارن.بیخیالیم از آدمهاست حس میکنم که کتاب خواندن بیشتر شرف دارد تا رفاقت با آدمهای نسل الان.

حداقل برای خوابگاه اینطوره که این از الف میگه الف از ب میگه ب از الف میگه الف وب از ج میگندپشت سرهم از اخلاقیات.
خب این واقعیته که ما مشکلات اخلاقی داشته باشیم چون زندگی های متفاوت وتحربه های متفاوت داشتیم من وتو که نمیدونیم تو زندگی یک نفر چه خبره.

هفته پیش واین هفته از فیدیبو کتاب خریدم نمیدونم میتونم یانه ولی باید سعی کنم هفته ایی یک بار یک کتاب تموم کنم اسامی اون هارو هم تو پروفایلم خواهم نوشت.

میخواهم تا زمانی که کارشناسی ام تمام میشود زبان بخوانم کتاب بخوانم ودرس بخوانم همین ها کفایت میکند.اینها میتوانند حتی جای آدمهارا برایم بگیرند.

عمق خفگی از حرف

نمیدونم واقعا چرا ولی از حرف زدن با آدما از صمیمی شدن با آدما به جز ضرر چیزی نمیبینم یا بهم میگن توهین کردی،یا میگن غر زدی،یا میگن تو فلانی بیساری و..

به یه سطحی رسیدم که واقعا واقعا واقعا از رفاقت باآدما از هم صححبتی با آدما هیچ لذتی نمیبرم من حتی حوصله خودمم دیگه ندارم

حوصله افکارمو ندارم مغزمو ندارم وفقط دلم میخواد هیچ شوم هیچ هیچ.

چقدر سال قبل وتنهاییم بهتر بود هرچی میگذرم هرچی میگم رهاش کن بدتر میشه.

نمیدونم چطوریه فقط میدونم این کلمه ها که از زبونم خارج میشه شروع یک اعصاب خوردیه.

حالم بهم میخوره خوابگاه نمی ارزه واقعا نمی ارزه به هیچ وجه نمی ارزه.

ولی اینطوریم که خوابگاه نمیخوام خونه رو هم نمیخوام این زندگی نمیخوام در این مقطع قرار دارم من هیچیو نمیخوام هیچی.

غروب آبی انحلال درد

یکشنبه ها،غروب یکشنبه ها واقعاً غم انگیزه.

یه چیزی حاوی اینکه از عمد راهم را دور میکنم تا بتوانم بیشتر فکر کنم وبیشتر وبیشتر راه بروم.

خب دیروز که سردردم شروع شد ودیشب نتونستم بخوابم درنتیجه صبح دوتا کلاس رو از دست دادم وبا ذهنی گیج ومشوش رفتم دانشگاه واقعا خیلی دیوانه ام من تحت هر شرایطی دانشگاهم!.

من را یا درکتابخانه،یا کافه یا خود دانشگاه وکمتر درخوابگاه میتونی پیدا کنی:).

حاشیه ها زیاد شده به خصوص کلاس ما.

دیشب به این‌موضوع فکر میکردم شاید بزرگسالی همین باشد که من درحد مرگ درد داشته باشم ودیگر مادرم کنارم نیست،دورم خیلی دور وقتی هم از پشت وسیله ای به نام تلفن از او راهکاری برای آرامش میخواهم او‌بدتر مخیل اعصاب میشود ونگران ونگران زن من الان نیازی به نگرانیت ندارم نیاز به حمایتت دلگرمیت دارم نیاز ندارم بازهم مرا نگران کنی .

نیاز ندارم وقتی یادم رفته غذا رزرو کنم تو مدام هر هفته دیگر یادآور بشوی که غذا فرامو شم نشود نیاز ندارم که مدام بگویی سردردت خوب شد چی خوردی مگه چی پوشیدی مگه من واقعا به اینها نیاز ندارم مادرم اینگونه هیچوقت دردهایم را به تو نمیتوانم بگویم زیرا که شما بسیار ناراحت میشوی.

من واقعا خستم،از حرف زدن باآدمها خستم مدام باید حواسم باشد فلانی ناراحت نشود فلانی اینطوری نشود وآخرش نمیدونم واقعا چررا واقعا نمیدونم ولی یه سری تیکه وکنایه بهت میزنند.

به والله که فرقی هم ندارد کی باشه بخدا یه وقتایی یه چیزایی بارت میکنند که دهنت باز می مونه از تعجب:).

عجب مردمی داریم خوبی کردن بهشون انگار ظلمه،ظلم.

با بعضیا کلا خوبیا ولی واقعا کسی ظرفیت ندارد تنهایی همدم خوبی است حداقل رنجش فقط خلأ است نمیتواند بگوید چرا خلأ او‌نمیتواند به یک لحظه تورا فروبپاشد.

حیف واقعا که با آدما نمیتوانم انطور که هستند باشم حیف که دراکنون فراموش میکنم درحالی که هرچی میگذره هرچی تو‌میگذری اونا هم از تو و خط قرمزهات میگذرند همین عزیزم همین:)).

شما برندهٔ خوش شانس ماهستید:).

درحد مرگ سرم درد میکند.

تاحدی فکر میکنم میگرنم عود کرده است ودربارهٔ امروز چون قول دادم هر روز بنویسم،بعدا خواهم نوشت الان چشمانم حتی باز نمیشود اگر فردا سالم بمانم وچشمانم این دنیا را باز ببیند حرفهایی خواهم داشت.

انگار هنوز زنده ام وباقی مانده ام کسی تکه ایی از مرا به این ور وآن ور میکشد.

حقیقتا دیروز رفتم یه کارگاهی وقرار بود قرعه کشی انجام بشه ومن اینطوری بودم که دربیا لطفاً اسم من باشه وبومممممم دراومد دخترررومن اینطوری بودمم با منی من مطمئنی من؟.هرچند که در ذهنم اینطوری بودم :).

یادم رفت بقیش چه جوری گذشت که.آها رفتم سر یک‌کلاس مهمان شدم ومن بیشتر از بچه های کلاس گوش دادم به درس!

من سخت گیرم من باب درس به شدت جدی وسخت گیرم.

ولی فکر میکنم ازهمون موقعه سردردم شروع شد تا اندکی از فردا رفتیم جشن دانشجو وبه شدت حالم بدتر وبدتر شد خوب که نه افتضاح بود

نمیدانم شاید دارم دیر مینویسم اما شنبه قشنگی بود اولین قرعه کشی بود که برنده شدم.

آها یه هدیه خیلی کوچک بسیار زیباا برای خودم گرفتم که بابت هزینش هنوز دچار فکرم منتهی واقعا نیاز داشتم امیدوارم قبل از رفتن برسه به دستم که میرسه حتماً.

تو مرا از رؤیایت صدا زده ای

نمیدانستم که روزی فرا میرسد که تمام اعصاب خردی هایم راه حلش آهنگ گوش دادن وظرف شستن باشد نمیدانستم ظرف شستن آن هم با آب سردسرد یا داغ با انبوهی از کف در کف دستانم راهی برای فرار از افکار باشد.

نمیدانستم که روزی چاووشی میشود مرحم تمام روزهایم ودقایقم.

سال پیش نمیدانستم امروز تبریک دانشجو بودن را میشنوم:).

نمیدانستم که روز به روز صبور تر وآرام تر وبیخیال تر میشوم.

نمیدانستم زل زدن به نورهای روشن از پشت پنجره انقدر مرا به تفکر ببرد.

نمیدانستم به عطر مسموم میشوم نمیدانستم شبی فرا میرسد که فقط عطر میزنم تا کمی از تنش من کمتر شود وبهتر بتوانم بخوابم،نمیدانستم میتوانم تا ۴صبح بیدارباشم ولنگ ظهر از خواب بیدار شوم وغرغرهای مادر را نداشته باشم.

نمیدانستم روزی تختی میشود گوشهٔ دنج،شبهایی آمده است که خیره به چوب تخت بوده ام وچقدر غم از قلبم عبور کرده است وبه فردا ها فکر کرده ام

فرداهایی که گاهی به نظر نزدیک می آیند ودلم تنگ میشود از حال:).

نمیدانستم روزی به آدمهایی فکر خواهم کردکه روزی بسیار چشم گیر بوده اند وحال دیده نمیشنود.

نمیدانستم واقعا دور میشوم از یک تکه قلبم جدا میشوم بله من آن دیوانه ای بودم که ارزوی این موقعیت را داشتم وحال باید بگویم هنوز در گنجایش مغزم نیست ومن انگار در رؤیایم به سر می برم.

از این رؤیا ها برایتان آرزو مندم وبدانید که قدرت کلمات به شدت عجیب هستند به شدت!

بدون خط قرمز

بزارید یک نوشتهٔ کلی از این چند وقت ارائه بدهم وباید سعی کنم روزمره بنویسم.

درواقع من چندین وقته دارم کارهای مفیدی انجام میدم،زبان میخونم،کتاب میخونم،انیمه میبینم دانشگاه میرم،برنامه ریزی روزانه وهفتگی دارم،یاداداشت از هرروزم مینویسم درواقع احساساتم را مینویسم.

ولی حس میکنم از این روزا کم مینویسم دوست دارم از صبح تا شب رو بنویسم کمه خیلی کمه این روزا باید نوشته بشه.

هرچند در مود خوبی نیستم،خوابگاه واقعا جای سختیه از لحاظ روانی واقعا سخته.

حرفای داداش گرام رو میشنوم،گاهی متنفر میشم از انتخابم گاهی میخواهم برگردم ،گاهی حالم بهم میخورد گاهی دلم فرار میخواهد وگاهی دلتنگ میشوم وگاهی اعصابی برایم باقی نمی ماند،گاهی غر غرو میشوم ودلم نمیخواهد صدای خودم را بشنوم گاهی خودم را سوژه ای برای کشفیات احساسات وعواطف میبینم گاهی جزییات زیادی ذهنم را درگیر میکند.

دلم میخواهد بشناسم خودم را،دلم میخواهد این روان رنجور این خودخوری،این خودآزاری رها بشه.

ذهنم کشش وگنجایش خوابگاه را ندارد واقعا ندارد.

وکلمه وحرفهایی که بازگو‌کردنش حالم را بدتر میکند حس میکنم نباید بگویم،نباید بازگو‌شود من را مزخرف میبینند.

سو میخواهم اینجا بنویسم همانطور که ازادانه دلم میخواهد حرف بزنم اما بازگو‌نمیکنم یادداشت میکنم چون نوشتن درمان من است همین.

‹دورهای سخت›

نشستم یه گوشه دنج خودم در دانشگاه اینجا ویه جا دیگه هست که میشینم وفقط زنگ میزنم به مادرگرام وباهاش حرف میزنم.

به این فکر میکنم سال قبل آرزوم دانشگاه بود به قول خودم دارم جایی زندگی میکنم که آرزوم بود اینحا باشم البته باکمی تغییر نه دقیقا همون ولی شبه همونه

خوشحالم که بلاگفا مینویسم،میتونم برگردم به تک تک ماه های قبل وببینم دقیقا چه‌چیزی میخواستم هرکدوم میشن تلنگر که آره دختر قدر بدون زیراکه فعلا میتونی آروم باشی ولذت ببری فعلا رسیدی نوک قله باید برگردی وهدف جدید پیدا کنی.

دارم نظم پیدا میکنم وچه چیزی بالاتر از اینکه خودتو راضی کنی نه دیگران رو خودت خودت وخودت:).

هوا به طرز زیبایی ملسه ملس مثل یک رب انار ملس⁦(⁠个⁠_⁠个⁠)⁩.

‹سبزِتیرهٔ تیره›

حس های خوب دریافت نمیکنم دلم میخواهد حس هایم را موشکافی کنم وبازتر کنم.

دلم میخواهد مهربان نباشم،دلم نمیخواهد انقدر احساس هارو تجربه کنم.

دلم میخواهد انتقالی بگیرم،دلم میخواهد بروم دلم میخواهد از انبوهی از کاش ها استفاده کنم.

کاش یکم‌بهتر یکم لول بهتر کاش یکم آرام تر کاش یکم پیشرفته تر کاش وکاش.

کاش بتوانم فکر کنم،کاش بتوانم بنویسم،کاشبه جای حرف بنویسم،کاش نادیده بگیرم:).

‹زالاوا›

دیشب این فیلم رو دیدم وچقدر برام قشنگ بود دختر

قشنگ نشون داد که آدما چطور درگیر خرافات میشوند وچه اتفاقا که نمی افته این جهل این نادانی یک عده زیبا به تصویر کشیده شده بود.

بااینکه خیلی طولانی نبود ولی عشق بین یک سروان وپزشک رو به زیبایی دیدم وپسندیدم دراین حالت بودم که چقدر زیبااچقدرزیبا⁦ಥ⁠_⁠ಥ⁩همین.

بی بدن

نزدیک به کنکور بود که با آهنگ بی بدن‌چاوشی به فیلمش هم رسیدم دوست داشتم ببینمش ولی فکر نمیکردم دانشگاه ببینمش:).درواقع اینطوری شد که دانشگاه اکرانش رو‌گذاشت ومن اینطوری بودم دختر چه قدر جذااب هم دانشگاه‍م هم فیلمی که میخواستم ببینم دارم میبینم›:

باید بگویم که خانم شاکردوست واقعا زیبا بازی کرد تنها جایی که احساساتی شدم آنجایی بود که داد زد وگفت مادردرآن لحظه اشکی به چشمانم لبریز شد اوج احساستم همین بود

وجناب چاووشی چقدر زیبا چقدر دقیق خوانده این مرد ستودنیست.

درانتها واقعاً فیلم زیبایی ست⁦بزارک تصبزارک بزارک تصبزارک تصوبزارک تصویر

‹شدی شبیه مردمت›

بهم گفت ممنونم که امروز اعصاب نداشتی ولی انقدر پایه رفتار کردی میدونم امروز مشکلاتی رو داشتی اما ممنون که خوب رفتار کردی.

گفت خاطرات مثل عفونت هستند،هرجا بری چه اینجاباشی چه لس آنجلس اگر خوب نباشند هرجا بری وضعیتت همونه.

گفت دوست دارم چون ترسید،چون فهمید،چون حس کرد چون آدمها وقتی سرد میشی میفهمن چون آدما همینن.

ـ چون خیلی قوی هستی رفتن خیلی هارو تحمل کردی،رنج زبادی متحمل شدی،ترومای زیادی داشتی وتو همونی که حرف همه رو میشنوی ولی خودت رو هیچ کس نمیشنوه.

ومیخوام برگردی به قبل اون پوسته سردتر وخشک تر زیبا نیست ولی امنیت داری خودت.

دلت سوخت برای تموم لحظاتی که سعی میکردی بهترین خودت باشی وآدما گند زدن،وتوف به آدمهایی که هیچوقت چشمشون نمیبین

وچیزی که باقی میمونه احساس وادراک توست،حس تو وحال تو الان فقط.

‹نقش مادریا نقاب مادریا متوهم›

تو هیچ رابطه ای نقش مادر رو بازی نکنید زیادی مهربون نباشید،زیادی پیگیر نباشید در دسترس نباشید،نگران نباشید،محبت نکنید،ازخودگذشتگی نکنید،فراموش نکنید،احمق نباشید،وبدونید گاهی رفیق صمیمی بدترین نوع دشمن خواهد شد

‹سردردمیگرنی›

ساعت 2:26دقیقه است وهنوز نتونستم بخوابم نه اینکه خوابم نبرد نه خوابگاه ومشکلاتش بهم رخ نشون دادن میخوام فرای تصور شکایت کنم وغر بزنم میخواهم از چالشهای خوابگاه بنویسم میخواهم از خشم آرام نشده ام حرف بزنم.

امشب تصمیم داشتم همزمان که ظرفهای نشسته رو جمع کردیم بشورم کتری رو برای آبجوش بزارم ولی هم کلاسی رو دیدم واصلا یادی از کتری نداشتم دیگه وشاید نزدیک ۴الی ۵ ساعت بعد درحالتی که داشتم به این فکر میکردم کتری کو تا یه هات چاکلتی نسکافه ای چیزی بخورم یادم افتاد روی گازه رفتم ودیدم بله روشنه وتغییر رنگ داده خاموشش کردم وبه بی فکری خودم وبی اهمیتی دیگران غبطه خوردم من همیشه این موقعه ها سعی میکنم خاموش کنم ظرفشون رو یا کم میکنم تا نسوزه یا طوری نشه بعد خودم؟

چندین باره که پام لیز خورده کله ملق شدم وهمین الان وسط نصف شب صدای خنده های مزخرف بلندشون روتحمل میکنم جالبه درو قفل کردن ،در میزنی میگی خب هیچی نمیگم باصدای در میفهمن که سروصدا میکنن. نه تنها که کم نمیشه بلکه بیشترم میخندن ناچار میشم داد بزنم بگم تو‌شاید کلاس نداری من ۸صبح کلاس دارم تو میخوای نخوابی من میخوام بخوابم انقدر شعور نداری؟چندبار باید در بزنم تابفهمی نباید انقدر بلند حرف بزنی انقدر بلند بخندی.

دقیقا خوابت نمیبره چون دقایقی پیش یک سوسک رفته زیر تخت و وسایلت خش خش وقتی هم به هم اتاقی هات میگی الحق وانصاف میخندن لامپ رو روشن میکنند وتهش می بینیم آره سوسکه نه موش طبقه بالایی.

دانشگاه برنامه ایی نداره امتحان ترم اولی هارو انداخته با ترم بالایی ها برای فرجه باید بریم دانشگاه،از طرفی میدونی شرایط خانواده استیبل نیست نمیتونی برگردی،انقدری شعور ندارن که لخ لخ دمپایی رو تو راهرو میکشن انقدری شعور ندارن که بلند تر وبلند تر میخندند وحرف میزنند.

این رشته برای بار اوله دوتا استاد دعوا دارند چارت مشخص نیست دروس رو حذف کردندتطابقی با دانشگاه های دیگر نداری،استادی نداری ،استاد تخصصی برا دروس اختصاصی نداره

هم اتاقیات مشکل دارند ۴نفرتون درگیرید دونفر به هیچ جاشون نیست هر تذکری که داده میشه،وسواس داری میگیری،داری حد رد میکنی،داره کاسه صبرت لبریز میشه

نه غذای خوب داری،نه خواب خوب،نه روحیه واعصاب خوب آرامش وقرار نداری حدت داره پر میشه.

چشمات ضعیف شده،دندپنات درد میگیره،در مضیقه مالی قرارگرفته ای .

یه سری کلمات زیستی باید بخونی که هیچ نمیفهمی،صبح ها بلند نمیشی،نظم نداری،فکر آروم نداری،درعین حال باید به درست،غذات،لباس های نشسته وتمیزت ،مشکلات هم اتاقی هات،مشکلات دانشگاهی،استادها،رفتار بچه ها فکر کنی.

مدام فکر میکنم خدایا دلیلتو بهم بفهمون باید یه دلیلی باشه که من اینجام.حکمتت چیه واقعاً چرا من از تحملم خارجه مدام ایر پاد گوشمه تا صداشونو نشنوم.

افتخار میکنی که تمیز ومرتبی؟ تمیزی ومرتبی واتو کشیدگی رو تو خوابگاه بهم نشون بده وقتی حتی یه طناب مناسب برای لباس آویز کردن نداری.وقتی حتی حریم شخصی نداری.

وقتی نمیتونی دوکلمه خودت با خودت خلوت کنی وقتی نمیخوام انقدر بد فکر کنم ولی هربار صبرت لبریز میشه وفقط نفس بلند میکشی!

وقتی به این فکر میکنی اصلا نباید اینحا باشی،اصلا اینجا مال تو نیست اصلا اگر یکم بهتر بود چی؟.

بعد یادت میاد خودت انتخاب کردی ولی ورای تصور وتوصیفه میخوام یک هفته به جای من باشی منی که امشب ایر پادم تا آخرین صدا بود واز آهنگ فرانسویم لذت میبردم وهیچ چیزی برای ناراحتی نمیدیدم ولی الان دارم لبریز میشم از شدت هیاهو.

هیچکس به من نگفت من به تو می گویم رنج جدانشدنی است که تمام کاری که میتوانیم انجام دهیم اینه که شانه خالی نکنیم وقوی تر ادامه دهیم چون رنج جزو جدانشدنی آدمی است مثل قلب یا مغز آدمی همیشه همراه

‹خشم وهیاهو درون فردی›

صورتش رنگ پریده بود یک بشقاب برنج رنگ ورو ریخته ای ریخت کف قابلمه صدای جلز ولزش بلند شد اما رهاش کرد و رفت همزمان من هم شروع به خودخوری خود کرده بودم که انگار مرا حمال گیر آورده اند مگر دست وپایی نداری که غذا بپزی چرا ترس گرفته ایی به من چه که میخواهد غذا گرم گرم باشد چیزی که من از قابلمه حس کردم گرما بود دگر نیازی به گرم کردن مجدد نداشت آخر

همچنان هم صدای برنج می آمد تاکه آمد وبرنج هارو داخل سینی ریخت وخش خش یک قابلمه‌چدن که قاشق فلزی میخورد بهش شنیده میشد ومنی که از بچگی نمیتوانم این صدا را تحمل کنم اینگونه ام که انگار بر روحم خنجر میکشی با این کار داشتم به این فکر میکردم چرا انقدر باخشم حتی غذا پختن،حتی غذا گرم کردن آرامش میخواهد اما او انگار عصبی است روغن زرد نباتی را درهمان قابلمه خالی کرد صدای جلز وولز بلند شد تکه ای مرغ کوچک انداخت وشروع به سرخ کردن همان مرغ سرخ شده از قبل شد من دگر طاقتم را از دست دادم زیر قابلمه خودم که نه نفری دیگر را خاموش کردم واین صحنه را ترک کردم.

ودرتلاشم بودم عصبی نشوم درتلاش باشم در این موقعیت ها آرامش کامل داشته باشم سازگاری رو‌پیدا کن.

اما هروقت پابه اتاقشان میگذارم با حجم زیادی بیخیالی وگشادی(واژه ای بهتر برای توصیف کف دستمم نیست)روبه رو میشوم.چه کسی میخواهد تحمل کند؟

تو در اینجا حتی لحظه ای نمیتوانی برای خود آشپزی کنی زیراکه هرکس سرک میکشد وپیشنهاد هایی برای خراب تر شدن غذا میدهد:).

‹زیباترین احساس وعواطف›

خیره شده بودم به جدا نویسی روان شناسی کتابم،داشتم فکر میکردم آها همین است باید جدا نوشته شود تا حق مطلب ادا شود.

به گوشهٔ تخت خیره بودم میخی درگوشه ترین قسمت افتاده است به این فکر افتاده ام که کتاب هایم آیا منظم چیده شده اند در گوشهٔ تخت

وصبح به این فکر میکردم چقدر دنج است این تخت واین قسمت اتاق تازه شروع یک لذت است تازه شرایط میخواهد برایم استیبل شود.

خوشحالم،به این فکر میکنم که لذت میبرم که با آدمهایی زندگی میکنم که دغدغه فکری نزدیک تری به من دارند.

‹هم اتاقی›

قشنگ داره مشخص میشه که باهم رشته ایت نباید تویک اتاق باشی با هم شهریت هم نباید تویه اتاق باشی،حتی دوستی که برای دانشگاه انتخاب میکنی هم نبایدهم اتاقیت وهم خوابگاهیت باشه،این شاید سخت باشه ولی محافظه کارانه است حداقل اطمینان بخشه!.