‹8۰دیدی دلشوره هام بی جا نبود›

عالیه،اصلا هر روز زیبایی های جدیدی از دنیا میبینم اصلا با من یکی که انگاری سازگار نیست لعنت بهش.

خب برای بار دوم دعوت به مصاحبه نشدم واقعا ناراحتم خیلی خیلی عمق فاجعه اونجاس که دیدی میگی دلم روشنه؟.منم دلم خیلی روشن بود اما انگار روشنِ سیاه بوده😂.واقعا فقط باید بخندم کاری نمیتونم انجام بدم.

نمیدانم،حتی حس میکنم تمام جغرافیایی که خوندم دیشب با دیدن کارنامه پرید مثل پرنده از ذهنم.صبر میکردید امتحان آخرمونو تموم کنیم آخه لعنتئ های بدونِ جذابیت⁦乁⁠(⁠ ⁠•⁠_⁠•⁠ ⁠)⁠ㄏ⁩.

فکر میکردم ترازم خیلی بهتر از این شده باشه خب باید بگم چی شد اونم نشد.

خب من که خیلی وقته فهمیدم استانِ کوفتی ما رقابت مثل چی بالاعه وسطح بالا هرچی میخونی،نخونی انگار بهتره ، زیباست:).

باید بنویسم از دوروز خیلی به طور فاجعه ای استرس داشتم جا داره بگم «دیدی دلشوره هام بی جا نبودن؟».

یه چیزی اضافه کنم،با تمامِ تلخی ها نشدن ها من به خودم افتخار میکنم،تو‌شرایطی که خیلی ها پشت کنکور موندن رو تحمل نمیکنن من صبر کردم تمومِ درسامو ترمیم زدم واز مهر خوندم تهش اگر نشه هیچوقت پشیمون اینکه تلاش نکردم نمیشم چون اگه کمالگرایی رو بزارم کنار صدِمن وتوانِ من همین بوده حالا میخواد بشه میخواد نشه خدا همیشه مثل کوه پشتم بوده هر وقت کم آوردم بهم نگاه کرده این بار هم میشه بهش اعتماد کرد:).

اون خیلی داناتر از این حرفاست،فقط کاش خدایا یه روز لبخند وخوشحالی از ته دل رو‌مهمونِ دلٓ منم کنی.هرچی باشه این بندت هم باورت داره هم دوست داره !.

‹79چقدر همه چیز آرومه من چقدر خوشبختمِ معروف›

اتاقم رو مرتب کردم کتابام رو دسته به دسته قرار دادم عمومی هارو‌جدا کردم آزمونهارو‌جدا کردم پایین میزم ایستاده قرار دادم،تختم رو‌مرتب کردم بعد چند روز دفترچه to do list اَم رو باز کردم از ۱۵خرداد دیگه نوشته نشده.

ودخترچی فهمیدم؟.دارم برگهای آخرشو تموم میکنم:)ووقتی میبینم گذشته وچه کارایی انجام دادم حسِ رضایت به قلبم میشینه اتاقم گرمه،گردنم درد میکنه وذهنم مشغوله امتحانِ پس فرداس.

اما روحم شایدهم تکه ای از ذهنم میخواد که خوشحال باشه میخواد که جنگجو بودن درونش برایِ خودش آشکار بشه.

‹78شب سیه شده گویی ماهِ آسمان گم شده›

این روزا از خودم غافل شدم،چند روزه به این نتیجه رسیدم اتفاقا آدمی که خودخواهه نه با بارِمنفی کلمه با این معنی که اولویت خودش باشد وخودش اتفاقا بهترین روش رو‌داره.

این چند روز لحظاتی به من فهمونده اونقدر که نگرانِ دیگرانم حواسم به خودم نیست این من متلاشی شده

وقتی میرم سرجلسه خودمو متعلق اونجا نمیدونم،وقتی حرف میزنم هم خودخوری میکنم که نباید فلان حرف رومیزدم وسرزنش خودم به خودم شروع میشه،زودرنج شدم به خودم حق میدم ناراحت شم اما هیچوقت معذرت خواهی نمیشنوم اتفاقاً همیشه خودمو مقصر حساب میکنن،هیچ کس رو ندارم که حتی لیوانِ سر راهم رو‌برداره بگه این کار به خاطر تو، همین،همین‌راه کوچک هم از من محرومه!.

هیچ‌ کس نمیدونه من دارم تو چه باتلاقی دست وپا میزنم ،اینکه ترمیم معدل بزنی به امید بهتر شدن ولی اوضاع واقعا بابِ میل تو‌نیست،اینکه شب نتونی بخوابی وقتی بخوابی همش خواب امتحان وکنکور روببینی،اینکه ببینی پراز حرفی ولی گوش شنوایی نداری که تورو عمیقاًدرک کنه.

اینکه ذهنت درگیر بشه با این همه تلاش بازم اردیبهشت نشد اون چیزی که تو ذهن تو‌میگذره هیچ‌وقت محقق نشده اینکه درون تورو تویِ شاید یه حدی کمالگرا رو راضی نمیکنه.

اینکه اگر ۱درصد نری دانشگاه میخوای چیکار کنی؟.اصلا دانشگاه هیچی ولی منی که فهمیدم چقدر کنکور روحیمو ضعیف کرده چقدر باز برگشتم به تمام احساسِ بچگی ام.

اصلا چرا توقع زیاد داشته باشم ازهمان بچگی گوشه دنج خودم بودم وخدا وباز خودم تا تهش خودم.

آدمها؟نه چنگی به دل نمیزنند وقتی باهاشون حرف میزنی وآنچه احساس میکنی ودوست داری شنیده بشی نمیشه.

تونمیدونی خستگی ازخودت یعنی چی من همیشه با خودم دادگاه دارم، من اونچه که میخوام رونمیبینم عمل نمیکنم.

تو نمیدونی وقتی مدتها اکانتام غیر فعاله وکسی خبر نمیگیره چقدر غم انگیز وترحم برانگیز میشم:).نه نه این تنهایی تورو معتاد میکنه

چقدر باید جلوی غلیان احساسمو بگیرم؟.قوی باش محکم پارسال هم برای امتحان فلسفه حالِ خوبی نداشتم بازهم چیه این زندگی همش روتکرار تکرار . .

تو نمیدونی نمیفهمی گاهی حتی احساسم رو‌نمینویسم من خیلی محافظه کارانه عمل میکنم محافظه کارانه رفتار میکنم وحقیقتا درون من اون قسمتِ واقعی من از چشم‌خودم فقط پنهان نیست:).

همچی میگذره نه؟فقط بگید رودور تکرارِ اتفاقات ناخوشایند نگذره بگویید برود چندین سال بعد شاید وقتی که ازخودم رضایت داشته باشم بدون فکر به کسی:)›.

‹77سخت تر از سخت›

حقیقتاً امروز یکی از سخت ترین روزها رو‌گذروندم:/.

اون از صبح که با یه صبحونه نصف ونیمه،بدون بردن بطری آب ساعت ۵:۵۰برا امتحان رفتم،خب حدود ۳۰دقیقه فقط صبر کردم حوزه باز بشه.

وچه امتحانی چه امتحان زبانی🫥،یعنی هر لحظه حالم بدتر وبدتر میشد مدام میگفتم یعنی فقط من مشکل دارم؟این دیگه چه امتحانیه؟

درصورتی که من زبانم خوبه از پس خودم برمیام ولی ای الحال امتحان سخت،سخت،سخت بود . .

این مرحله به دوتا نتیجه رسیدم یکی اینکه هیچ کس به فکر هیچ‌کس نیست خودت خودتو نجات ندی کسی بهت نگاه نمیکنه،یکی دیگه من واقعاًتلاشمو کردم اینکه پشت کنکور موندم،امتحانات نهایی طاقت فرسارو تحمل کردم همین برام کافیه.

همین که میبینم یه سری چیزارو تحمل کردم بازهم امیدوارترم میکنه.

اما واقعا نمیدونم طراح چه مشکلی داشته چرا اینطوری آخه،مثلا یک‌سؤال سخت نبود که بگی خب سؤال فلان، کل امتحان فاجعه گریه آوری بود حداقل برای من!.

‹76یادآوری دلیلِ ماندنت›

امروز حین اینکه داشتم میخوندم چقددامنت قشنگه،بیافیروزه قشنگه🤌🏻🥺. نیمرو برای صبحونه خوردم بعد داشتم فکر میکردم ​برای امتحان فارسی این شعر ‹مرغِ سحر ناله سر کن› زده بود به سرم.چون اومده بود تو امتحان.

امروز تا قبل از اینکه برگه هارو بزارن جلوی بچه ها وآماده بشه همشون به فکر این بودن تا چند میتونن تک ماده کنن ۴۵دقیقه بعد امتحان وقتی برگشتم پشت سرم دیدم منم ومراقبಠ⁠_⁠ಠ⁩.

درحالتی که ۴۵دقیقه دیگه وقت داشتم تقریبا نصف سؤالاتمم مونده بود نمیدونم حالا من کم خوندم یعنی آسون بوده نمیدونم چی ولی خب من دیگه تمرکز قبل رو نداشتم با اینکه یه مراقب بسیار بسیار گُلی بود🤌🏻🥹آخر بار بهش گفتم ببخشید بهم گفت وظیفمه چه یک نفر چه صدنفر منتهی من حس خوبی نداشتم نمیدونم.

شاید باید بگم ۶نفر امروز ازمن پرسیدن بمونیم پشت کنکور؟.ومن میگفتم نه!.قطعا برید خیلی بهتره هرجور بخوای فکر کنی شرایط موندن با اوضاع ترمیم و. .اصلا به صلاح نیست درواقع من از سختی ها میگفتم بعدم یادآوری میکردم که انتخاب باخودشونه بخوان بمونن هم میشه اما خب سختی خیلی بیشتره . .

وقتی با بعضیا روبه رو میشم که میگن مثلا خانواده گفت فقط محدوده استان خودمون برو دانشگاه،یه حالی میشم،میگم خب چرا نمیزارن واقعا بچه تحمل دور بودن رو‌تحمل کنه سختی بکشه تا بتونه روپاش وایسته استقلالشو به دست بیار تا آخر متکی خانواده؟.

فقط منم که آرزوم دانشگاهه دورتر از استانِ خودمه؟شایدم من زیادی دیونم که میخوام سختی بکشم اما میدونی من دوست دارم یه مدت صفر تاصد زندگیم بشه دستِ خودم قبل از زمانی که یه روزی ازدواج کنم،دوست دارم بتونم از پس خودم بربیام من مستقل بودنو دوست دارم نمیدونم دوست دارم امروز که بلند میشم بدونم میخوام دقیقاً چیکار کنم،حقیقتا دوست دارم از اتاقم فراتر برم درگیر باشم با خیلی چالشها میدونم سخته خیلی هاهم منو بی عقل ودیونه خطاب کردن.اما انسان با وجود چالش ومشکل بزرگتر وپخته تر میشه دیگه نه؟.واینکه هیچ‌کس نمیتونه رؤیای کسی رو بگیره نه رؤیارو برفرض هم که بگیره فکر چی؟ فکر آدم همیشه باهاشه

حقیقتاً دومورد ذهنمو درگیر کرده نمیدونم باید کدوم طرف برم هرچی هرروزم میگذره نسبت به تصمیماتم سخت گیر تر میشم نمیدونم دل به دریا بزنم نمیدونم .

درشرایطی ام که هیچیم مشخص نیست با اینکه ثبت نام کردم کنکور تیر رو‌ ولی دیگه واقعا توانی برام نمونده.

حالِ الانم یه حالیه که نمیخوام بنویسم فقط دراین حد که خیلی دلم شکسته از همه جا رونده ومونده.

پرونده امتحانات نهایی ۴۰۳هم داره بسته میشه.خدا میدونه چی میشه.

تاببینیم خدابرامون چی میخواد☯⁠‿⁠☯.

‹75شاید مثل امروزسردِسردِ ادبی›

باز امروز افتاده بودم سالن مطالعه البته ایندفعه گرم نبود،مثل دمایِ بدن خودم ودستم سردِسرد بود.وقتی منتظر برگه ها بودیم،خبر فوت یکی از دبیرهارو شنیدم حقیقتاً فکر میکردم منو ایسگاکردن.

اما وقتی بعد امتحان اعلامیه اش رو دیدم بازم میخواستم انکار کنم اما انگار فایده نداشت هنوز درحیرتم،میدونی به این فکر میکنم اگر قرارباشه یک روز بمیرم پس چرا باید ناراحت این باشم که چرا آرایه هارو انقدر بی فکر نوشتم.

۱۰۰دقیقه وقت بود من تا لحظه آخر نوشتم،چون یه سری سؤال داشتم که نیاز به فکر بیشتری بود.چون وقتی دیدم سالن خالی شده ومنم و یک نفر دیگر قصد کردم تازمانی که بلند نشده بلند نشم به این فکر کردم شاید بودنم بهش آرامشِ خاطر بده که دختر،یکی دیگه ام هست استرس نگیره.

دقیقه های آخر یک خانم وآقا بازرس آمدند برگه من رو که دید گفت:‹واای ننوشتی؟›وقتی سرمُ بالا آوردم‌وبهش نگاه کردم گفتم چرا نوشتم دارم مجدد چک میکنم!›گفت:آها آره یه لحظه چون مشکی بود ندیدم گفت این چیزا برای پسرا طبیعیه وقتی میریم بالاسرشون برگه ها خالیه!ومن بالاسرم یه ابری تشکیل شد که کی میگه مشکی رنگِ بهتریه برای اسکن وقتی کل برگه خطوط مشکی داره ؟کی میگه اصلا بهترین نمره ۲۰یا۱۹عه وقتی میانگین انقدر پایینه ببخشید اون استادی که بعد امتحان چک‌میکنه ومیگه خب فی الحال به نظر می آید امتحان راحتی بوده آیا میتواند جای علم ودانش یک دانش آموز باشد؟یاشایدهم شرایط اورا درک‌کند؟

وقتی داشتم از خیابون ها میگذشتم وفقط راه میرفتم وتو ذهنم کلنجار که باورم نمیشه این آدم مرده باشه تموم لحظه هایِ خنده خودش وبچه ها یادم می اومد به این فکر میکردم برای امروز چی بنویسم.بند به بند تو ذهنم مینوشتم ومن انگار لحظاتی در خیابان نبودم.

روحم برگشته بود به قبل،حتی دلم میخواست بشینم رو زمین وفقط گریه کنم چرا انقدر دنیا سخت ونامرده!.چرا هرروز خبرهای منزجر کننده میشنوم هر روز از مرگ،جدایی،طلاق و. .میشنوم.

خوب میشه نه ؟.

یکی از برگه هایی که پاسخ امتحان نهایی چاپ شده بود رو وقتی الان نگاه کردم دیدم درمورد انواع حذف فعل سؤال پرسیده.میدونی همه چیز که نه شاید ۷۰درصد همه چیز درجهان می ماند تغییر نمیکند وتو فقط پله پله تغییرات رو حس میکنی.

آره اصلا یادمه پارسال وقتی با سؤالات فارسی روبه روشدم برام سخت بود،الان آسونه سال دیگه چطور؟.شاید اصلا خبردار نباشم‌ که کِی امتحان فارسی بوده.

جهان هست همیشه باقی است این تویی که دچار تحول میشی همین.

‹74ماهی قرمزمُرد›

ماهی قرمزِ مُرد.

از چند روز قبل از عید تا دوروز قبل موجودی تویک تنگ درکنار ما زندگی میکرد،هر روز بیدار میشدم گوشه اُپن میدیدمش ویک جون به جونم اضافه میشد.

حقیقتاً چند بار خودمو جای ماهی گذاشتم تویِ تنگ که یه دور چرخش هم زیادیه باید زیبا باشد؟چه میفهمه از دنیا؟.

هر دوروز یه بار به مادرم میگفتم ببین باز باید آب تنگ رو عوض کنی چون خودم دلشو ندارم مطمئن بودم اگه میخواستم دستمو مشت کنم تا بگیرمش با یه جیغ وقلقلک، جفتمونو به کشتن میدادم پس فقط هر صبح یادآوری میکردم:).

این چند روز اخیر دیگه ردِ آب روی شیشه تنگ مونده بود ونمیشد تنگ رو ضدعفونی کرد شاید چون میترسیدیم زودتر بمیره هوم؟.

اگر بگم هر روز این ترس رو داشتم که با مردنش مواجه بشم دروغ نگفتم آخرهم وقتی از امتحان تاریخ برگشتم داشتم غُر میزدم دیدم داره جون میده دمِ مردن بود.

تنگ هنوز روی اُپنه منم هر روز با خطای دید وعادت اینکه زندست روبه رو میشم.

انقدر این روزا دچار استرسم وبهم ریختگی که مرگِ یک ماهی میتونه غمگینم کنه حالا فقط دوتا شیشه پتوسِ کنار میز تلویزیون برام مونده که باید مواظبشون باشم.

ولی سؤال اینه پس وقتی من می ریزم بهم پس کی حواسش ونگاهش ونگرانی اش به منه؟.

فهمیدم جنبه نگهداری از هیچ‌ موجودی رو‌ندارم اول اینکه خیلی ترسوهستم:/دوم اینکه اتفاقی بیوفته تا حدی غمگین میشم⁦⁦ಥ⁠_⁠ಥ⁩. ‌خیلی دل نازک شدم خیلی.

گاهی بی خیالیم آزارم میده گاهی اهمیت زیاد .

‹73غمِ صداش خنجرِ قلبمه›

یه چیزی امشب دیدم وحس کردم که همه اتفاقا به کنار این حجم از غمِ مامانم باعث سرزنش خودم به خودم شد.

چند روز پیش یه نوحه براش گذاشتم وخب خوشش اومد امشب چشماش خیلی درد میکرد گفتم خب مامانم زیاد گریه کردی گفتم بیام از قطرهٔ اشک خودم بزنم برات؟.گفت باشه وقتی داشتم سرزنشش میکردم که گریه نکن انقدر این نوحه رو‌گوش نده بهم گفت پارسال تورو رها کردم این موقعه رفتم کربلا الان براتو گریه کردم.

میگم چرا من گریه نمیکنم تو‌چرا گریه میکنی گفت آرزو دارم قبول شی خیلی کلنجار رفتم ننویسم ولی صادقانه بنویسم

همه‌ چیز برام شده حسرت،این روزا دانشگاه نرفتن مثل خارشده همینطور فرو میره.یه کوه امسال دلم شکست یه هوا غمگین شدم.

هرجا رفتم یکی رو دیدم که رفته دانشگاه یه بی نهایت یه بی کران احساسی تجربه کردم که خیلی درونیه که خیلی سخته مثل غرق شدن تو‌امواج دریا وقطع نفس می مونه!.

تو نمیدونی غمِ صداش اونم به خاطر من ،اشک چشماش به خاطر من غمباد میشه توی گلوم⁦ ⁠・ั⁠﹏⁠・ั

‹72تکرار تاریخ ›

این چند روز تعطیلی کمی تا حدی برای تاریخ کم‌کاری کردم والان دارم زیبایی های زیادی از تاریخ میبینم چقدر زیبا چقدر متین هووف خدا به خیر کنه به خوبی این تاریخ بره🫠🤌🏻.

‹71سالن مطالعه تاریکِ گرمِ دوست داشتنی›

چشمام رو که میبندم هر لحظه،رسم تابع نمایی جلو چشمامه نمیدونم چرا ولی امروز وقتی وارد سالن شدم خب چون افتاده بودم سالن مطالعه ویک سالن تاریکِ گرم بود وفقط دو ردیف برگه پاسخنامه بود بیشتر حس میکردم باید بخوابم،تا اینکه قراره یه امتحان برگزار بشه:)).

وخب چون دیرتر شروع شد درگیر صحبت با بچه ها شده بودیم،وقتی سؤالات اومد اون گرمیِ برگه تازه تکثیر شده که از قضی برگه اول هم نبود ودوم بود ونزدیک بود هممون تو پاسخنامه اول بنویسیم یه حسِ گنگی بود.

میدونی حقیقتا امسال برای من که ترمیم معدل حساب میشم یک بازی با لول کمتره،۱۲۰دقیقه امروز رو عیناً خیره برگه بودم امروز هرچی سعی کردم بخوابم همش تو بیداری وخواب انگار برگه تو دستم بود درنتیجه خوب بود من راضی بودم.

این کلنجاری که امروز بچه ها به خاطر ۲۵صدم باهم داشتن برام یکم غیرملموس بودبحث اینکه من درست نوشتم یا تو‌بعد امتحان چقدر بخث مزخرفیه.رفت دیگه تموم شد.چرا باید حساب کنم الان کدوم درسته کدوم غلط؟.

این روزا این لحظه ها یه حالِ عجیبیه خیلی عجیب آرومه اما بی تابه بی قراره یه چیزی تو مایه هایِ یک‌ پارادکسِ فجیع!.

‹70سیارهٔ گم شده ›

داشتم فکر میکردم من تاچند ماه پیش حداقل دوسه روز یه بار این صفحه رو اپدیت میکردم الان حتی نمیدونم چند تا پست نوشتم.

باید خوشحال باشم که سرم شلوغ شده اما این شلوغی باعث شده حتی نتونم به پلی لیست موسیقی ام برسم .

دارم حس میکنم باید نهایت تلاش رو بزارم وبعد فقط به نتیجه نگاه کنم هوم؟.حقیقتا ۳تا امتحان رد کردم ونهایت تلاش رو خرج کردم اما حس میکنم نتیجه مثل نهایت تلاشم جواب نمیده:/.

درمرحله ایی هستم که به هیچی فکر نمیخوام بکنم فقط میخوام تموم بشه میخوام یه روزی پیدا کنم که بدون دغدغه اینکه امروز از روزم رو تلف نکرده باشم به بطالت بگذرونم بله مثلا برم فقط خیابونا رو بشمارم.یاحتی ۱۲ساعت به بالا بخوابم.فقط همین!.

نمی دونی چقدر دلم میخواد مطالعهٔ ازاد داشته باشم چقدر دلم میخواد بشینم شعر بخونم وبه حافظم بسپرم نمیدونی چقدر دلم میخواد یهو برم کتاب کاپلستون روبخونم بدون هیچ فکری تا ذهنم فقط درگیر بشه نه درگیر نمره،نه تراز،نه نتیجه،ونه انتخاب رشته ونه یه کنکور تیری که داره هر روز منو به تردید نزدیک میکنه.

که آیا همان اندازه که به نهایی ها داری اهمیت میدی به کنکور تیر چطور؟.درسته انتخاب رشته زدم اما حسرت دارم یه بار یه کنکور رو اونطور که به دلم مونده، باشه،حیف من خیلی فکرهایی می کردم که حداقل تو‌کنکور نتونستم خودمو به اون نقطه برسونم .

نباید بنویسم ،ولی مینویسم فقط دارم میخورم به درِ بسته مشکلی هم ندارم یا باز میشه در،یا میشکنه دیگه!.

‹69تلخ سرد گزنده›

حقیقتاً منتظر اتفاق خوشایند بودم تا بنویسم نمیخواستم بیام صفحه رو باز کنم وهرچی به ذهنم رسید بنویسم اما من پیدا نکردم.

انگار باید بداهه نوشت از الان بخوام بنویسم حالِ جسمی مساعدی ندارم،باانتخاب رشته بیش از اندازه ظرفیت پایین روبه روشدم.روبه روشدم با یه مشت امتحان نهایی وتفاوت های قبل وحال پلی لیست مؤزیک‌ گوشیم بیش از ۳۰‌دقیقه پخش نشده بی قرار وناآرام شدم روزنه ای نور در دلم پیدا شده.

همچنان درحال کلنجار باخودمم وهمچی داره عادی پیش میره زندگی میگذره چه خوب چه بد اما افسوس که شاهدِ مرده شدن اخلاقیاتِ خوی انسانی آدم ها شدم چیزی که خیلی ریز جزییه اما برای منی که فهمیدم زیاد از حد قانون مندم حساسیت به وجود آورده

شاید اون دنیا آروم بدون جنگ وخونریزی در ذهن من فقط یه فانتزیه شاید زندگی ترکیبی از همین فراز فرود هاست.خلاصه عصرِ انسان های عجیبِ که اشرف مخلوقات نام برده میشوند که ظلم هایی میکنن که برهیچکس روا نیست.همین.