ـ داشت آهنگ می فرستاد گفتم نه،نه نفرست پرسید چرا؟ من که برای کسی آهنگ نمی فرستم دارم برای تو می فرستم فقط ( دروغ میگفت ولی خواستم باور کنم )ـ گفتم نمی تونم اون موقعه هر وقت به همون آهنگ گوش بدم یادت می افتم وخب من نمی تونم گفت آره راس میگی ولی حالا گوش بده یادمه اون شب وچندین روز بعد وحتیٰ حالا قفلی زدم روش شد همون چیزی که من نمی خواستم نه من نمی خواستم.
ـ این آدم خیلی برام دوست داشتنی بود خیلی نمی دونم شاید چون دوره ایی بود که حالم خوب نبود وبازهم همین تکرار شده بود اما میدونی من مشکل دارم آره خودم یهو به خودم اومدم دیدم نمی تونم من نمی تونم بلاتکلیف باشم نمی تونم یک لحظه احساس باارزش بودن بکنم یک لحظه حس کنم اهمیتی ندارم ولی بودنش خوب بود شده بود وقت هایی که اصلا نمی دونم چرا ولی حرف می زدم اصلا راجب بدیهیات ترین مؤافق بود درک میکرد تا پیام میفرستادم ومیخواستم خودم ببینم درست نوشتم یا نه اصلا سین خورده بود واضحاً برام تعجب آور بود وشاید همین چیزا برام سؤتفاهم ساخت آره .
ـ مهم نبود ساعت نه مهم نبود اصلا مهم نبود ولی من خوب نبودم میدونی اون میگفت خوبه نه خوب هم نه عالی اما من می دونستم که خوب نیستم نه نبودم ونیستم
ـ وای به حالی که آدم ها حس اهمیت پیدا کنند بفهمند مهم هستند بفهمند دوست داشتنی هستند بفهمن که براشون ارزش قائلی یه کم اهمیت میدی بهشون خراب میشه همه چیز آره همه چیز خراب میشه حتیٰ الانی که دارم می نویسم باید ده ها بار به خودم بگم چیزی نیست تو فقط داری می نویسی چیزی نیست فقط میخوای بنویسی تا شدت نشخوار وفکر هات کم بشه چیزی نیست که. .
ـ من اشتباه کردم اصلا اشتباه از من بود خودم هم گم کردم تو اشتباهم البته میخواستم، میدانی داشت ذهنم تغییر میکرد داشتم چیزهای جدیدی حس میکردم یه چیزی نیاز داشتم که منو به عقب پرت کنه باز به همون حالت برگرده گفتم چه بهتر هوم؟ چه بهتر انجامش بده بگو بهش بگو چقدر دوست داشتنیه گفتم وبعد گفتم اوکی فقط میخوام یک رنج آشنا 6ساله رو به خودم برگردونم تا بکم به خودم برگردم
ـ ولی رنج نشد،خشم شد شد دورهای طولانی وتند تو زمین والیبال شد زبان خوندن درس خوندن بیشتر وبیشتر شد کتاب خوندن شد احساس بی ارزشی شد احساس بی کفایتی آره چیزی نبود که من فکرشو میکردم ولی یهو دیدم من یک منبع اهمیت رو حتیٰ خودم رو هم از دست دادم اره
ـ اما خب این چیزی نبود که بشه امید بست نه فقط میدانی دلتنگ خودمم دلتنگ احساسات اون روزهام که وابسته شده بود به یک سری کلمهوحس نه این در وجود من نبود من چنین چیزی رو قبول نمیکردم من فقط میخواستم کمی بفهمم کمی به خودم بگویم دیدی چیشد ؟حالا بشین سر زندگیت جمع کن خودتو،بغل کن خودتو وبس کن تموم کن.
ـ اما میدانی مکرراً فکر ها ازارم میدهند حتیٰ بعد مجدد حالش را پرسیدم من نگرانش شدم نگران چه کسی؟ چهچیزی؟ آخر آنکه نگرانی میخواهد خودتی خودت بودی او عالی بود طبق همیشه اصلا یک درصد برگرد وفکر کن به تموم اون شب ها تماس های سرکاری بچه ها وحس مزخرف من وحس گیجی وتهوع من .
ـ حالا اما فیلم های پیشنهادیش همش بهم پیشنهاد میشه دقیقا همون فیلمی که بحث کردم که رفتم تحقیق کردم ببینم چه اختلالی داره فکر کردم دوقطبیه وبعد دیدم نه رفتم گفتم بهش من خر بودم؟ نه واقعا من واقعا درکجا سیر میکردم؟ من از این رفتارها از این چیزها متنفرم حال که فکر میکنم من چه مرگم شده؟ اصلا چرا بنویسم
ـ میدانی آدمها خرد خرد تکه تکه دارند مرا به مرز فروپاشی روانی می برند اری خسته ام میکنند تا لبه مرز پرتگاه مرا فرومی برند ومن خودم دست خودم را میگیرم واز لبه پرتگاه نجات می دهم دارم حس میکنم همش کوتاه اومدم اما حالا نه دلم نه قلبم نه احساسم ونه منطق وعقلم دیگر مایل نیستند پوچ وهیچ را دیده اید؟ دنبال آنها هستند
ـ من خودم را جمع میکنم من برمی گردم به حالت قبل اما این بار تلخ تر مصمم تر ناامید تر وعصبی تر وبدون ذره ای احساس تا چه اندازه صبر وتحمل برای خرج کردن به احساسات برای آدم هایی که ذره ای ارزش نداشته اند.
ـ نکند خودم هم چنین کاری کرده ام؟ نکند کسی را به مرز فروپاشی برده ام؟ نمیدانم نمی توانم جواب قاطعی بدهم نمی توانم به یک کلمه بسنده کنم من خودم را هم نمی شناسم گاهی وقتی لباس می پوشم وقتی میخواهم از خانه بیرون بروم نمی فهمم کدام یک از من که فکر وتفکر من است به بیرون دارد می رود؟ هوم؟
ـ باید کدام باشم؟ باید بگذرم ویاد بگیرم ورها کنم وتکیه نکنم واعتماد نکنم؟ عینک بدبینی را از چشمانم بیرون نیاورم یا ؟نمی دانم بازد چه باشم حتیٰ نمی دانم چه هستم فقط میدانم از تلاش خسته ام شاید نباید تلاش کنم شاید این بار باید پاپس بکشم شاید واقعا به معنی ولقعی رها کنم وبه خودم برسم هوم؟
ـ نمیدانم من اگر میدانستم در این نقطه نبودم در این ندانستن شناور نبودم.