نامهٔ باز نشده.

ـ دیشب در لابه لای نوسان حالم به این فکر کردم باید در دفترچه قرمز بنویسم،قرمز یک دفترچه کوچک تر از حتیٰ A5است که مشکلات ریشه دار تر را می نویسم خیلی عمیق شکننده وزخم های روحم.

ـ ۱۵صفحه نوشتم،اول سوال وجواب نوشتم وبعد هرچه خواستم وهیچ وقت بازگو نمی کردم نوشتم انگار نامه ای می نوشتم که هیچ گاه خوانده نمی شود یا به مقصد نمی رسدیا در راه گم میشود یا درلابه لا بسته ها فراموش می شود ومخاطبم قرار نبود بداند روزی جهان در صبح یا حتیٰ ظهر ساعتها فکر کرده است نوشته است وبه دستش نرسیده است.

ـ عصر رفتم بیرون،انگار اسیر شده بودم هرگاه بیش از اندازه در جایی بمانم وفکر کنم تهش به همین نشخوار ها می رسم نشخوارهایی که در سرم جنگ درست می کنند وتمامی ندارند وقتی میروم بیرون تازه متوجه دنیای واقعی میشوم تازه می فهمم به جز آدمهای درحال جنگ ذهنم دنیایی واقعی ترهم وجود دارد.

ـ قلبم این بار متعلق به خودم است وقف خودم ذهنم پاره پاره به این سو وآن سو همچون تخته ایی بر روی دریا نخواهد رفت یعنی امیدوارم نرود یعنی باید نرود.این بار خودم هستم مقصد ومبدأ یکی خواهد بود.

ـ دنیای خوب وایده آل قبل از کرونا بود از ۴۰۰همه چیز عوض شد همه چیزتلخ وسرد ویبس وبی روح شده درست مثل غذای بدون ادویه زن اگر زنده باشد حالش خوب باشد زندگی اش خانه اش وسایلش خودشان با بی زبانی اعلام می کنند شوق زندگی را از خانه اش می شود گرفت عطر زندگی را از غذایش می توان بو کرد اما اگر خوب نباشد وای به حال آن خانه واهالی اش غذا هیچ رنگ ولعاب وبویی نخواهد داشت،خانه دیگر خانه نخواهد بود ماتمکده می شود همه چیزرا می شود فهمید حتیٰ همان درد بی صدای قلب ودل او.

ـ آهنگها حذف شدند،چاووشی،مهیار،قربانی تمام شد به جای او می خواهم پادکست هارا گوش بدهم،کتاب صوتی نصف ونیمهٔ روح نوازم را گوش دهم،جلسه های تدریس را گوش دهم ویادم باشد که من هنوز زنده هستم چون باید باشم واین پایان من نبوده است.شاید پایان آن جنگ وسرباز های در ذهنم واسیر جنگی ۶ساله بوده است شاید آن اسیر باید رها شود برود برود هرجا که می خواهد دگر زندان وزندانبانی حاضر به نگهداری اش نیست وقتش رسیده که اوهم مثل دیگران زندگی کند

تو همه جا هستی اگر خودت بخواهی.

ـ درست وقتی شب قبلش گفتم بهت خدایا یه کاری کن این دوتا آدم مثل میخ نرن روی مخ من بتونم اینو درخودم حل کنم که تمام بشوند درست همون روز باید عصر وقتی تلویزیون رو روشن میکنم فیلمی که بازی کرده بیاد؟ بعد میگم اوکی اون قسمت وتیکه ایی که اون هست رد شده ولش کن یهو تموم میشه میره روی تیتراژ اسمش میاد جلو چشمم دقیقاً بامن چیکار میکنی؟ دقیقا نمی فهمم اونم منی که از وقتی دانشجو شدم دیگه خیلی عادت به تلویزیون ندارم واز برنامه هاش خبر ندارم صاف همون سریال شوخیت گرفته باهام؟⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩. شاید من زیاد جدی گرفتم آره شاید.

ـ فرقی نمی کند،زبان می خوانم فیلم پیشنهادیه تودرمیاد،درس می خوانم همان قسمت پرخاشگری وجنایت وقتل است،آهنگ گوش می دهم همان خواننده ای میشود که ازش گفتی،راه میرم یهو صدات رو میشنوم،می خوابم میای به خوابم،صدات تو گوشمه اصلاً قرار نبود اینطوری بشه که اصلا فکرشم نمی کردم زیادی تاثیر گذاشتی! من چی؟ من مطمئنم هیچ تاثیری نذاشتم:) همیشه همینه روی هیچ آدمی تاثیر نمیگذارم فقط تک تک شما می رید تو عمق مخیله ام ولی خودم هیچ جا جایی ندارم شاید همین منو داره دق میده یک روز آخر منو میکشه می دونم خودم.

ـ اگر قرار بود منم تو خاطر کسی باشم الان وضعم این نبود:)خیلی زیادی قشنگه اصلا اگه اینطور نبود که اینطوری نمیشد که اصلا از اول زندگیم اینطوری نمیشد من شانس ندارم نه تو انتخاب آدمها هم شانس ندارم دیگه نمی تونم به خودم شانس بدم به معنای واقعی ـ خریت هایی کرده ام که خود خر حاضر نیست انجام بده ـ بسه بسه.

ـ از خودم می ترسم فقط خودم می دونم چرا,من خیلی راحت آدمهارو از زندگیم حذف میکنم تو زندگی واقعی ام نیستند اما تو نمی دانی من چه سال هایی با خیالاتم وذهنم وبا چند نفر زندگی کردم گاهی از خودم وحشت میکنم چون خیلی فاصله دوست داشتن آدمها ونفرت وکینه ازشون برام کمه به شدت هیچ کس را دوست ندارم حتیٰ انگار خودم را اما در ذهنم زنده اید نفس می کشید هر روز زنده تر از دیروز!

ـ انگار از روزی که اومدم روان شناسی،اطرافیانم با کلمه روان تازه آشنا شدند تا یک تلاطم،فروپاشی روحی،نوسان می بینن از واژه ـ روانی وروان ـ استفاده می کنند این درحالیه که خانوادمم همینه وضعش من کجا ضمانت دادم که باید همیشه حالم خوب باشه؟

ـ جهان,بیا مگه خونه چه خبره که وقتی خوابگاهی انقدر پژمرده وافسرده ای؟ الان خونه چی داری مگه؟ غیر از این که همین افکار به مراتب طغیان آورتر واسترسی تر بهت حمله می کنند؟

ـ چرا دروغ از تلاطم وآشوب ذهنم خسته ام از این چرخهٔ فکری خسته ام از اینکه دوستشان داشتم خسته ام از اینکه اومدم یه تغییر بدم ونشد خستم این من از ذهنش دیگه خسته شده دقیقاً این زمانی که دیگه هیچ کس به هیچ کس فکر نمی کنه من مدام دارم نشخوار رو تکرار می کنم بسه این چرخه عینهو وسواس شده اره مثل همون وسواسیتی که داری مثل تمام زخم های دیگه.

ـ مشکل اونجاست که می دونم زخمم کجاست ولی بهش وابسته شدم نمی تونم از دستش بدم این بار به زخمم خو کردم می ترسم اگه از دستش بدم جهانی باقی نباشه واین درحالتیه که اگر یک گلوله می خورد به مغزم به ولله که راحت تر از این جنگ بودم.

ـ این هفته یه برنامه ای تو ذهنم هست احتمال ۹۰درصد انجامش می دهم مدیتیشن روهم باز وباز شروع میکنم،یعنی باید بنویسم سؤال بپرسم واشکافی کنم غرق بشم در درونم،بعد مدیتیشن کنم،وبعد یک مدت آهنگ رو حذف کنم آهنگها حالم را تشدید می کنند هرچند این چند روز بدون ایرپاد تازه بیشتر دیوانه ام کرده بود به مانند معتادی بودم که موادش را بهش نمی دهند آری رابطهٔ من وآهنگ به مانند معتاد ومواد است الخصوص جناب چاووشی وصدایش.

ـ خودم بیش از هرکسی به خودم آسیب می زنم،من میدانم آنکه مراعذاب می دهد خودم است نه غریبه . .

روزگار غریبی ست.

ـ بازهم اشتباه کردم،فکر کردم این اتفاق نمی افتد ولی حال بعد از گذشت چندین روز روزها وروز ها فهمیدم اشتباه کردم وبازهم آن کس که باید بسوزد وبسازد کسی جز من نیست خسته ام من در این مورد دگر توانی ندارم فقط مادام تحمل میکنم وتحمل اما سخت است برایم خیلی سخت است حتی دلیلش راهم نمی دانم.

صدای خنده ات دلیل جنون من شد.

ـ ناهار نداشتیم،شام هم نداشتیم رفتیم وساندویچ خوردیم مثل همیشه باز وباز تکرار مکررات بود حس کردم مثل یک پیرزن جانی درتن ندارم انگار سالیان سال زندگی کرده ام.

ـ از یک جا به بعد حس عدم تعلق داشتم،حس تفاوت زیاد وزیاد حالم خوب نبود من شباهتی بین خودم وآنها نمی دیدم دوست نداشتم درآن مکان باشم یا با آنها دیده بشم دوست نداشتم هیچگونه فکری کنم اما اما عدم تعلق مرا به سکوت واداشته بود .

ـ حالش خوبه،اره اونم حالش خوبه سالیان سال فکر کن غم بخور وناراحت باش وحسرت داشته باش اما هیچ فایده ای نداره آدمها ادامه می دهند تحت هر شرایطی آنکه بیش از اندازه فکر می کند وادامه نمی دهد وتمام زندگی اش را صرف فکر کردن می کند این تو هستی وتو وچقدر گاهی مزخرف می شوی که سالیان خودت را درگیر چیزهایی می کنی که هیچ فایده ای ندارند

ـ دلم می خواهد بنویسم اما با نوشتن انگار قهر بودم،این اشتباه من بود تنها چیزی که حال مرا نجات می دهد همین نوشتن های متوالی درون جنگ های مغزم وبدنم وفکرم است.

ـ همه چیز برایم پوچ ومزخرف ومزخرف ومزخرف درنظر می رسد

ـ حال این درخت هم یاداور تو شد درست لحظه ای که می خواستم به خود بخندم که دیدی؟ خب بشنو وببین شایدهم قضاوت است اما زندگی همین است تو زیاداز حد جدی گرفته ای.

چه آرزویی داری؟

ـ فرجه بین امتحان ها بود هم احساس وادراک خواندم وهم دوفصل اجتماعی خواندم.اجتماعی را بین این فرجه ای خواندم وبهترین انتخاب بود.

ـ من بارها وبارها چاوشی گوش می دهم.

ـ زنگ زدیم بهش تولدش رو تبریک گفتیم،بسیار وبسیار تعجب کرد فکر نمی کنم حتیٰ لحظه ای فکر کنه که تماس از طرف من بوده نه به ذهنش اصلا خطور نخواهد کرد به هرحال که خیلی خوشحال شد وخب امیدوارم برسه به اون چیزی که آرزو داره چون حقش هست از نوجونی تاحالا داره تلاش می کنه می دونم این آدم رو یک روز مؤفقیتش رو خواهم دید اون روز هم براش خوشحال میشم پس همین امروز.

ـ اما لحظه های زیادی،مرا دربرمی گیرد که دگر نمی توانم آنچه من احساس میکنم را بیان کنم وبازگو کنم وبگویم چه اتفاقی رخ می دهد نه دلم نمی خواهد زبانم هم برای حرف زدن مایل نیست.

ـ از دیروز به این فکر میکنم که این آدمها همان هایی هستند که من نتوانستم صحبت کنم باآنها وبله وقتی نتوانستم در اوج خشم،غم،ناراحتی ام بیان کنم حال چرا بیان کنم؟ من با اون از ته دل گریه کردن بیشتر وبیشتر حالم خوب شد.

ـ انگار یهو باز اشکی از غم هام سر ریز کرده بود چون جالم خیلی وخیلی بهتر شده.

ـ کاش چوب جادو واقعی بود،کاش میشد،کاش میشد کاش اون شوخی نبود . .

درداتون سِر میشه قلبت نترس میشه.

ـ داشت آهنگ می فرستاد گفتم نه،نه نفرست پرسید چرا؟ من که برای کسی آهنگ نمی فرستم دارم برای تو می فرستم فقط ( دروغ میگفت ولی خواستم باور کنم )ـ گفتم نمی تونم اون موقعه هر وقت به همون آهنگ گوش بدم یادت می افتم وخب من نمی تونم گفت آره راس میگی ولی حالا گوش بده یادمه اون شب وچندین روز بعد وحتیٰ حالا قفلی زدم روش شد همون چیزی که من نمی خواستم نه من نمی خواستم.

ـ این آدم خیلی برام دوست داشتنی بود خیلی نمی دونم شاید چون دوره ایی بود که حالم خوب نبود وبازهم همین تکرار شده بود اما میدونی من مشکل دارم آره خودم یهو به خودم اومدم دیدم نمی تونم من نمی تونم بلاتکلیف باشم نمی تونم یک لحظه احساس باارزش بودن بکنم یک لحظه حس کنم اهمیتی ندارم ولی بودنش خوب بود شده بود وقت هایی که اصلا نمی دونم چرا ولی حرف می زدم اصلا راجب بدیهیات ترین مؤافق بود درک میکرد تا پیام میفرستادم ومیخواستم خودم ببینم درست نوشتم یا نه اصلا سین خورده بود واضحاً برام تعجب آور بود وشاید همین چیزا برام سؤتفاهم ساخت آره .

ـ مهم نبود ساعت نه مهم نبود اصلا مهم نبود ولی من خوب نبودم میدونی اون میگفت خوبه نه خوب هم نه عالی اما من می دونستم که خوب نیستم نه نبودم ونیستم

ـ وای به حالی که آدم ها حس اهمیت پیدا کنند بفهمند مهم هستند بفهمند دوست داشتنی هستند بفهمن که براشون ارزش قائلی یه کم اهمیت میدی بهشون خراب میشه همه چیز آره همه چیز خراب میشه حتیٰ الانی که دارم می نویسم باید ده ها بار به خودم بگم چیزی نیست تو فقط داری می نویسی چیزی نیست فقط میخوای بنویسی تا شدت نشخوار وفکر هات کم بشه چیزی نیست که. .

ـ من اشتباه کردم اصلا اشتباه از من بود خودم هم گم کردم تو اشتباهم البته میخواستم، میدانی داشت ذهنم تغییر میکرد داشتم چیزهای جدیدی حس میکردم یه چیزی نیاز داشتم که منو به عقب پرت کنه باز به همون حالت برگرده گفتم چه بهتر هوم؟ چه بهتر انجامش بده بگو بهش بگو چقدر دوست داشتنیه گفتم وبعد گفتم اوکی فقط میخوام یک رنج آشنا 6ساله رو به خودم برگردونم تا بکم به خودم برگردم

ـ ولی رنج نشد،خشم شد شد دورهای طولانی وتند تو زمین والیبال شد زبان خوندن درس خوندن بیشتر وبیشتر شد کتاب خوندن شد احساس بی ارزشی شد احساس بی کفایتی آره چیزی نبود که من فکرشو میکردم ولی یهو دیدم من یک منبع اهمیت رو حتیٰ خودم رو هم از دست دادم اره

ـ اما خب این چیزی نبود که بشه امید بست نه فقط میدانی دلتنگ خودمم دلتنگ احساسات اون روزهام که وابسته شده بود به یک سری کلمه‌وحس نه این در وجود من نبود من چنین چیزی رو قبول نمیکردم من فقط میخواستم کمی بفهمم کمی به خودم بگویم دیدی چیشد ؟حالا بشین سر زندگیت جمع کن خودتو،بغل کن خودتو وبس کن تموم کن.

ـ اما میدانی مکرراً فکر ها ازارم میدهند حتیٰ بعد مجدد حالش را پرسیدم من نگرانش شدم نگران چه کسی؟ چه‌چیزی؟ آخر آنکه نگرانی میخواهد خودتی خودت بودی او عالی بود طبق همیشه اصلا یک درصد برگرد وفکر کن به تموم اون شب ها تماس های سرکاری بچه ها وحس مزخرف من وحس گیجی وتهوع من .

ـ حالا اما فیلم های پیشنهادیش همش بهم پیشنهاد میشه دقیقا همون فیلمی که بحث کردم که رفتم تحقیق کردم ببینم چه اختلالی داره فکر کردم دوقطبیه وبعد دیدم نه رفتم گفتم بهش من خر بودم؟ نه واقعا من واقعا درکجا سیر میکردم؟ من از این رفتارها از این چیزها متنفرم حال که فکر میکنم من چه مرگم شده؟ اصلا چرا بنویسم

ـ میدانی آدمها خرد خرد تکه تکه دارند مرا به مرز فروپاشی روانی می برند اری خسته ام میکنند تا لبه مرز پرتگاه مرا فرومی برند ومن خودم دست خودم را میگیرم واز لبه پرتگاه نجات می دهم دارم حس میکنم همش کوتاه اومدم اما حالا نه دلم نه قلبم نه احساسم ونه منطق وعقلم دیگر مایل نیستند پوچ وهیچ را دیده اید؟ دنبال آنها هستند

ـ من خودم را جمع میکنم من برمی گردم به حالت قبل اما این بار تلخ تر مصمم تر ناامید تر وعصبی تر وبدون ذره ای احساس تا چه اندازه صبر وتحمل برای خرج کردن به احساسات برای آدم هایی که ذره ای ارزش نداشته اند.

ـ نکند خودم هم چنین کاری کرده ام؟ نکند کسی را به مرز فروپاشی برده ام؟ نمیدانم نمی توانم جواب قاطعی بدهم نمی توانم به یک کلمه بسنده کنم من خودم را هم نمی شناسم گاهی وقتی لباس می پوشم وقتی میخواهم از خانه بیرون بروم نمی فهمم کدام یک از من که فکر وتفکر من است به بیرون دارد می رود؟ هوم؟

ـ باید کدام باشم؟ باید بگذرم ویاد بگیرم ورها کنم وتکیه نکنم واعتماد نکنم؟ عینک بدبینی را از چشمانم بیرون نیاورم یا ؟نمی دانم بازد چه باشم حتیٰ نمی دانم چه هستم فقط میدانم از تلاش خسته ام شاید نباید تلاش کنم شاید این بار باید پاپس بکشم شاید واقعا به معنی ولقعی رها کنم وبه خودم برسم هوم؟

ـ نمیدانم من اگر میدانستم در این نقطه نبودم در این ندانستن شناور نبودم.

گیج ومبهوت بین بودن ونبودن.

ـ دیشب تاپاسی از نیمه شب بیدار ماندم ذهنم برگشت به گذشته به اینکه‌ چیشد؟ چیشد که الان اینجام و هزار توی افکارم بعد دیدم بنویسم نه بلاگفا بلکه باید بیام واکاوی کنم ببینم چیشده چرا من انقدر زندگی عاطفیم‌ پر از مشکل ونقصه؟.

ـ من اگه درگیر احساساتم بشم کل زندگیم فلج میشه دیشب یه کار احمقانه ۱۲شب به بعد انجام دادم اره حداقل برای من درسته اگر تا ۱۲نخوابم قطعا یا اون شب از فکر زیاد می میرم یا یه غلطی انجام میدم البت نمیدونم چی باید بهش بگم شاید هم من زیاد سخت میگرم که البت قطعا همینه.

ـ بعد دیدم عه تاریخ رنده چالش جدیده اوضاع جدیده خوبه هوای اتاقم به شدت گرمه به شددت ولی من برای بودن در یک فضا امن وتنها که کسی جز خودم نباشه هر چیزی تحمل میکنم حتیٰ این گرما رو وهربار خودم از خودم متعجب میشه!.

ـ بعد بازهم رسیدم به نتیجه های قبلی که تو نیاز به کسی نداری اره میفهمم سخته زندگی آدما نیاز به توجه دارن نیاز به محبت دارن نیاز به عشق دارن من نیاز دارم شنیده بشم ساعتها حرف بزنم وفقط شنیده بشم ولی وقتی هیچ‌کس نیست خب؟ نمی تونم کاری کنم حتیٰ دارم از دست میدم چیو؟خودم‌و اون تکه از وجودم که تلاش میکنه سعی کنه از مصاحبت با آدمها لذت ببره.

ـ تنها حسرتم یک‌چیز بود فکر کنم تا ابد همین باشه هم با توجه به وضعی که می بینم خودم‌ رو با همه چیز میبینم در آینده به جزء اون حسرت نمیدونم ولی الان میدونم شدنی نیست مگر اینکه معجزه ایی شکل بگیره ولی نمیخواهم منتظر معجزه باشم اما شاید باید باشم دوباره صبر،انتظار،معجزه اما این زندگی واقعیه دراما یک فیلم نیست که انتظاری داشته باشم تلخه همش حداقل تا الان.

ـ دارم کتاب ورونیکا تمیم میگیرد بمیرد رو میخوانم دارم با ورونیکا همزاد پنداری میکنم فک‌ کنم منم باید دنیام رو تغییر بدم گاهی از ذهنم خستم چیزی هست که باعث بشه ذهنم عوض بشه؟ مثلا برم یه نو بگیرم که هیچ‌ نیاز انسانی نداشته باشه مثل یک ربات کار کنه خب بسه دارم مهمل میگم‌ ناممکنه بیخیال.

یه کم خودتو نگاه کن.

ـ میخواستم بدترین صحنه رو ببینم تا پا پس بکشم،میخواستم تا مرحله زجر برم تا باز نبینم نشنوم،حس نکنم،لمس نکنم، بدترین ضربه رو برای خودم میخواستم،آره من خودم در برابر خودم خیلی بی رحمه ولی اینو تنها راه چاره وحل مشکلم می دونستم.

ـ همین کار رو هم کردم ولی مثل قبل نشد نه خیلی زود کنار اومدم ونشد اون چیزی که من میخواستم نه نشد حالا اما نمیدونم دیگه باید چیکار کنم تا نبینم تایکم خودمو ببینم خودمو وخودمو حیف

آرامش چهرش زیباترش کرده بود

ـ برای اینکه اون نقطه اوج رو به خودم بدهکارم،برای اینکه حقمه خودمو تو رؤیا دیگه نبینم وتو واقعیت ببینم برای اینکه ذهنیت من همینه جهان تحت هر شرایطی در بدترین روزهای عمرش تنها وتنها یک دلیل خواهد داشت وهمون باعث ادامه دادنش میشه.

ـ برای اینکه بهترین وبهترین کاری که فعلاً می تونه بکنه همینه برای اون لحظه زندگی تو اون لحظه باید صبر کنه باید ادامه بده باید تحمل کنه باید سختی رو تحمل کنه ببینه بچشه لمس کنه ولی پاپس نکشه ادامه بده وفقط اون لحظه رو ببینه و و مهم تر از همه لبخند مادرشو ببینه :).

ـ نمی دونم امروز تو مطب دکتر چه حسی داشتم،چیزی رو داشتم حس میکردم که نمی دونم قبلا حداقل جهان قبلا وجهان دیروز این رو تجربه نکرده بود دلم یهو ریخت یهو به خودم اومدم حس کردم چرا نه؟ چرا برای تو نه؟ فقط کافیه تحمل کنی لبخند بزنی وبگذری

ـ ولی چیزی که وجود داره اینه که جهان باید خیلی صبور تر ،آرام تر ،استرس کم تر،نگرانی کمتر،آرامش خاطر بیشتر،حوصله بیشتر رو تجربه کنه تا بگذره.

ـ دکتر ٬ن.ا٬ شما امروز فقط دندون منو درست نکردی شما منو به نتیجه رسوندی اینو قطعاً هرگز نخواهی فهمید ولی صبرتو آرامشت حوصلت،جایگاهت،نگاهت،چشمات،لحظه ورودت به من خیلی چیزارو فهموند حتماً نیاز نیست ونبود که تو‌ چیزی بگی اون چه که من حس کردم امروز برام حس قشنگ وزیبایی بود

ـ با اینکه اصلا دندان درد،درد قشنگی نیست ولی شاید این درد برام به وجود اومد که یه سری چیزارو بفهمم که امیدوارتر بشم شاید هم من خیلی رفتم تو عمق ماجرا وچیز خاصی نبود.

ـ ولی فکر میکنم بعد از دوهفته درد مداوم امروز هیچ‌کدوم از اون سوزن ها از اون دستگاه ها درد بیشتری نداشت شاید یکم ولی نه مثل درد روحی،درد جسمی برام قابل تحمل تر از درد روحیه میگذره اینم رفت.

ـ دکتر شما خیلی گوگولی بودین خیلی از اون دسته آدما که هر وقت کم بیارم و یه لحظه فقط یه لحظه امروز به یادم بیاد حالم خوب میشه وادامه میدم خداحفظت کنه:).

81،همه چیز مشکی بود حتیٰ خودت.

ـ یهو به خودم اومدم دیدم رفتم به سه سال پیش تو ولی به چشمم اومده بودی تو نه تایپ من بودی،نه من میشناختمت فقط یهو دیدم چقدر تو زیبایی،چقدر همه چیزت قشنگ وبه جاست:).

ـ اما این من گذشته از اون روزای دل به دریا زدن خیلی وقت است گذشته دیگر انقدر بی فکر نیست این خوب نیست که اگر خوب بود الان تو چشمش ودلش حسرت وحسرت نبود اما نه بهش حق بده هیچ وقت دیده نشده هر اندازه که بخواهد بگوید نه من هم می توانم نه من هم می توانم دوست داشته بشوم ودوست بدارم باز جایی در خلال مغزش فریاد کشیده است که خیر!میفهمی جواب منفی بوده است.

ـ حال تو می خواهی به تو می فهماند؟نه گذاشت خواب باشی وبهت زل زد زل زد وزل زد تورو نفس کشید تورو به ذهن که نه به قلب سپرد تک تک جزییات تو رو به ذهن سپرد وهربار گفت خب چه فایده؟اما نهیب میزد که بگذار این مسیر بگذار این سفر فقط حس کنم قلبم زنده است بزار ببینم می تونم هیجانشو ببینم اما نه ضربانی تند نشد،برق چشمی دیده نشد فقط همه چیز در درونش اتفاق افتاد.

ـ قرار نیست هیچ گاه به کسی بگوید یا شاید هیچ وقت تورو دیگه نخواهد دید به دوباور رسید اینکه بگذار بماند تو ذهن وقلب تو ولی اگر یکی را داشته باشی چه؟ این مثل خوره اورا خورد دنبال سؤالی بود که ازت بپرسد آری از تویی که نمیدانستم چه میفهمی از من اما بازهم نهیب نگذاشت.

ـ حال چیزی از تو نمانده فقط یک آدم نشسته در قلب وذهن برای ساعاتی ماند وی هرگز دیگر نمی خواست دریچه قلبش را بر روی کسی باز کند اما استایل تو وجودت ،خودت، وچهره ات همه چیز را بهم زد همه چیز را تو چیزی نیستی که بگویم به این دلیل فقط میدانم که زیبا بودی ودوست داشتنی آنهم بدون دلیل!.

ـ آری گفتم تو بی دلیل به دل نشستی باشد خداوند تورا حفظ کند ومهم نیست مثل تمام روزها مثل تمام اتفاقات چاووشی بازهم هست پناه قلب چاووشیه.

ـ شاید به قول چاوشی وچاوشی ساعتها حرف در آهنگ به آهنگ چاوشی بیان شود.

ـ نگاه کن من همون کوهم که روزی پر پرم کردی⁦:⁠^⁠)⁩.

تو نجات دهنده تاریکی من بودی حالا هرچی.

ـ میخوام برگردم خونه.

ـ دارم وسیله هامو جمع میکنم، کلاً دارم جمع میکنم به پایان ترم فکر میکنم ذهنم قفل کرده قفل قفل هیچ کس اتاق نیست آهنگ داره پلی میشه ومن خیره ام به زمین به چمدونم به اینکه یک آدم تا چتد وقت پیش تو زندگیم بود گاهی بود گاهی نبود.

ـ انقدر که باید نبود ولی داشت جدی میشد منم از جدیتش ترسیدم خودم هرچی بود رو تموم کردم پاره کردم الان گاهی ذهنم برمیگرده بهش آره بهش فکر میکنه اصلا چیزی نبود هیچ چیزی نبود وچقدر خوب که تموم شد که اگر ادامه میداشت الان حالم صد پله بدتر از این بود.

ـ حس یک آدم غیر متعلق دارم،من هیچ تعلقی به هیچ کس ندارم واین غمگین کنندست سنگینه هضمش دیگه بدتر. .

ـ اوایل برام این نگفتن روزمره نبودن مادرگرام سنگین بود الان دیگه کاملا عادت شده حتیٰ با مادرگرام کمتر هم حرف میزنم نمیدونم نمیدونم نمیدونم

ـ کاش هیچ وقت ذهنم انقدر به آدما فکر نمیکرد کاش از یکساعت به بعد آهنگ گوش ندم کاش فکر نکنم من که میدونم اونا فکر نمی کنند که اگر یک درصد اهمیت داشتم الان تو زندگیشون بودم مهم نیست.

ـ من میگم مهم نیست ولی یه جا آدم یهو میبینه نه تنها شد رفت تموم شد.واین غم انگیزه حداقل برای من.

ـ وقدر از ترم دو کم نوشتم،این ترم کم بود ولی خوب بود روبه پیشرفت بود منظم بود زیبا بود سخت بود اما قابل تحمل بود شکر شکر ایزد که اکنونم این است که اکنون اینجام در این مسیر جایی که روزی فقط می تونستم بهش فکر کنم:).

ـ برام محترمی هرچند میدونم اون آدم سابق نیستی اما می دونم حداقل یکماه تونستم سرپا بمونم قبل تر هم حتیٰ مهم نیست چیشد مهم اینه که امیدوارم بهتر زندگی کنی سالم تر به دور از غم. .

سرتا پامشکی خیره به آسمون وستاره هاش شاید تو هم یک ستاره بودی.

ـ می دونم در بهترین حالت اینه خودمو ببخشم برای تمام اشتباهاتم ،برای گذشته ایی که همیشه در رنجش و عذابه ذهنم بوده می دونم باید از اینا گذر کنم میدونم باید تموم درد وزخم هامو پانسمان کنم وبلند بشم.

ـ با این حال هربار که تلاش کردم سعی کنم اجازه دیدن ادم های اطرافمو بدم گند زدن آره،خودمم خبریم نیست چندان آدم جالبی نیستم ادعایی هم ندارم اما ناامید شدم.

ـ خیلی وقته که ناامید شدم ،چندین وقت است که خودمو اولویت قرار دادم اینم میدونم که بهترین کار همینه اما گاهی میشکنم اذیت میشم می رنجم.

ـ ولی همینه قراره تموم بشن تموم افکار ولی درست بشه به این برسی که خودتی وخودت همین

ـ سخت شد،شکست،گذشت،تموم شد

29فروردین ماه سکوت مطلق وگذر

ـ نیاز داشتم از روزمره اَم بگویم واو باشوق گوش دهد وخودش هم تعریف کند بگوید وبگوید ساعت ها وساعت ها زمان مهم نباشد نیاز داشتم وقتی بعد چند ساعت میرم تلگرام دچار پوچی نشوم.

ـ انقدر بی خبری نباشد حس کردم شاید یکی را پیدا کرده ام اما چند روزی است که تمام شد حال این آدم هم زخمی شد بر زخم های دیگرم حال اینگونه ام که نباید ولی توهم به همان پیوستی.

ـ یه قسمت شب های روشن هم همینطور شده بود

ـ هرچه اجازه جولان بیشتر به آدمها می دهم زخم بیشتری به من هدیه می دهند.

ـ دیگر توان نوشتن نشخوار های فکری ام را ندارم اگرهم مینویسم معتاد شده ام فقط میخواهم بگویم اما گوش شنوا ندارم فکر میکردم می توانم تا اندک توانم به دونفر تکیه کنم به این فکر کنم که آنها می توانند پنهان ترین وزخمی ترین قسمتم را ببینند اما ای دل غافل اشتباه فکر کردم تمام شدند.

ـ نمی دانم برای بار چندم گذر کردم این بار من ادامه ندادم نخواستم که ادامه دهم اما این من نخواهد بود قطعا من نیستم دیگر.

ـ هرچه میگذرد درخود بیشتر فرو می روم وقلبم بیشتر مچاله میشود نمیدانم تا به کی اما زندگی سخت مرا امتحان میکند.

آخرین روز زیبا03

مهیار هرچی ته نشین میشه تو مغزم رو میاره بالا هرچی احساسی که سعی میکنم فراموش کنم رو باز به یاد میارم.

امروز دقیقا از اون روزایی بود که دلم میخواست لش کنم تو تختم و فقط انیمه ببینم ولی چنین اتفاقی نیفتاد:).

خسته تر از هر روزم وانقدری راه رفتم که اعضای بدنم ابراز وجود کردن .

داشتم انیمه می دیدم که یهو رفتم برای بدرقه یکی از بچه ها باز مجبور شدم برای بلیط برم وسایلمو جمع کنم وبعد برم بدرقه یکی دیگه از بچه ها زیر بارون راه رفتم خیس شدم راه رفتم زل زدم به آسمون خیره شدم به پرنده هایی که همیشه آرزو داشتم به جاشون بودم.

امروز آخرین روز 03تو خوابگاه بود تا تونستم راه رفتم وفکر کردم فکر کردم از آدمای ذهنم خسته شدم

یه راه حل براشون پیدا کردم،کتابمو گذاشتم که برگردم وبخونمش بیش از اندازه کار دارم برای این چند وقتی که میرم خونه.

هنوز خبر ندادم می‌خوام برگردم از ظهر که حرف زدم با مادرگرام دیگه حرف نزدیم حتی انگار خودشم داره اوکی میشه

باید فکر کنم فکر کنم وفکر کنم باید بنویسم و بنویسم و بنویسم!

احتمالا باید تارگت بزارم می‌زارم برای وقتی که رفتم خونه!

از اون روزی که با ف حرف زدم دارم دنبال دلیل میگردم که چرا اصلا نباید انتقالی بگیرم؟هوم وبله تونستم دلیل پیدا کنم.

در مورد aخیلی فکر میکنم واصلا دست خودم نیستم دوست هم ندارم این چه غلطی بود که من انجام دادم رو نمی‌دونم!

بی حس ترین بی حال ترین عید می خوره به امسال فکر نکنم بتونم چیزی بخرم نهایتش اینه که یه تقویم بخرم فقط پلنر و چندتا خودکار شاید همین.

باید از این سال بنویسم که البته زوده خیلی زود میشد یه هفته دیگه هم وایساد امان از بچه ها.

همین امروز خوب بود خیلی خوب بود گذرزمانم حس نکردم روز پر از حس بود همین!.

آخر شب هم زیبا بود آشپزخونه وماجراهاومنی که دارم سعی میکنم بزنم تو کار آشپزی واین غذاهای سلف رو نخورم که بدنم ریخته بهم.

حقیقتا تصمیم داشتم پیاده روی کنم زبانمو بخونم وانیمه ببینم ومنظم باشم که هیچ کدوم نشد نه نشد.

اما بعد این باید آشپزی رو بزارم الویت واقعا الویتم باشه:).

صداهایی از دور شنیده می شود

دارم ویس هایی که برای خودم گرفتم زمان کنکور رو‌گوش میدم طرز فکرم دیدگاهم اون زمان خیلی مثبت تربوده با اینکه شرایط سخت بوده مسیرم مشخص نبوده اما امیدم انگیزم حتی از الانی که دانشگاهم بیشتر بوده

چون ویس خودمه حیف نمیتونم بفرستمش واقعا یه تیکه اشو دوست داشتم اینجا بزارم ولی خب نمی شه.

عجیبه تو‌بدتر از این حالم خوب بوده تو حال خوب تر حالم بده شده

عجیبه واقعا عجیبه

نمی دونم نوشتم یا نه دیروز با ح در مورد انتقالی قریب به یکساعت حرف زدم تهش هم خودش هم من

به این نتیجه رسیدیم که نرفتن شاید گزینه بهتری باشه برام.

مادرگرام میگه که خب فلان روزه که رفتی دلم هواتو کرده فلانه بیساره منم با نهایت خر بودن وسرد بودن میگم ولی من دلم هواتونو نکرده فعلا هم برنمی‌گردم با این که اکثر بچه ها رفتن ولی من هستم موندم وفعلا نمیرم خونه.

شاید بگی تو خب کم داری انگار!ولی باید بگم نیاز دارم خونه نباشم من هیچ عجله آیی برای رفتن به خونه ای که دیگه هیچ حس تعلقی ندارم بهش ندارم

من خودمم سردم،رفاقت هم باهام سخته من خودم میدونم کنار اومدن وتحمل کردن من خیلی سخته خب باشه.

زبان رو باید بچسبم که فعلا خیلی نیاز دارم همین.

بقیه مهم نیستن این مهمه که اینو بفهمی بی رحمیه ولی برای خودم حداقل همینه

وابستگی کمتر =زندگی راحت تر.

امن نیست که اگر بود الان اینجا نبودم شایدم شر میگما شایدم چرندیات محضه ولی مهم نیست می‌خوام فعلا نقش یه آدم بی رحم باشم میخواد به کجای دنیا بربخوره؟

افکارم زیادی ،زیاده روی میکنند این از پلنر و دفترهام مشخصه همش می‌نویسم منو نبین اینجا می‌نویسم من هم زیاد حرف میزنم هم زیاد می‌نویسم چرا؟ـ چون افکارم پیشروی زیادی دارند.

استاد گفت چرا نمی تونیم اعتماد کنیم چرا وقتی یه حرفی می‌زنیم همش مدام میگیم که به کسی نگو رازه رازه ولی سریع هم پخش میشه. ـ گفتم استاد اگر راز ،راز باشه به هیچ کس نباید گفته بشه گفت دمت گرم دختر⁦^⁠_⁠^⁩

صبح زیبا

امروزی که صبح دقیقا کنار پله ها وایسادم وبعد شونه به شونه شاید باهم رفتیم به کلاس اینطوری بودم که خب زندگی لعنت بهت لعنت بهت واقعا که نمیزاری چنین چیزی اتفاق بیوفته.


ذهنم مسائل سخت رو میپسنده این فلسفه رو میپسندم این که دقیقا نمیفهممش رو دوست دارم

نمی‌فهمم چرا نمیتونم خیلی مراوده ای داشته باشم با آدماها با دوستانم من واقعا حوصله ام خیلی کم شده واین واقعا مشکل ساز هست یعنی از بعد اینکه اومدم خوابگاه به جا اینکه بهتر بشم بدتر شدم.

ولی دست خودم نیست هر چقدر جلو میرم بیشتر حس میکنم که آدمها انقدر ارزش ندارند بارها نوشتم بارها این موضوع رو نوشتم ولی باید بنویسم تا بفهمم باید بنویسم تاخودمو بشناسم.

همین الانی که سردمه ذهنم قفله بچه ها دارن در مورد سیاست صحبت میکنند چیزی که من هیچ وقت نخواستم دخالت کنم انقدری ذهنم درگیره که خودمم خودم رو نمی‌فهمم .

هعی فلک ولی واقعا شجاعت حرف زدن خیلی خوبه که منم ندارم :).

واقعا هرچه تو‌میری جلوتر بیشتر به این پی میبری که رشد یه آدم وپیشرفت یک آدم تو تنهایی شکل می گیره

محتاط افراطی

روز آخر وسط دانشکده بودیم یه بحثی وسط بود انرژیم بهبود پیدا کرده بود از امتحان آخر خیالم راحت شده بود میدونستم که تموم شده بالاخره.

وایبش خوب بود رهایی حس اینکه یک‌ترم تموم‌شد تمام راهرو ها تمام دانشکده تمام اتاق ها درخت ها اینا یک ترم ازشون رد شدم رفت قشنگ این پستم همون وایب اون روز بعد کلاسی رو میده که ف رو‌سؤال پیچ کرده بودم ودرموردش نوشتم اون روزم روز آخر ترم یک بود درواقع همون پایان کلاس هابود،الان پایان امتحانات.

یک ترم‌گذشت وچقدر برام‌سخت گذشت!.

یهو وسط جمع شاید من طرف راست بودم بچه های اونا اون طرف تا یه حد متوسط اسممو داد زد قشنگ میتونستم حس کنم که بهم برخورد که تو که خیلی آرومی خیلی متشخصانه عمل میکنی حتی راه رفتنت هم یه نازی داره الان اینجا نه نه اسممو نگو دیدم چند نفر برگشتن طرفمون میخواست باهام خداحافظی کنه بغلش کردم خداخافظی کردیم ولی من دیدم که اون مستر هم دقیقا روبه رومون وایساده اون یکی که میگفت تموم کردن ولی چرا حس کردم تموم‌ نگاه مستر به متشخص بود؟چرا حس کردم حتی برای جلب توجه چنین رفتاری کرد؟ نباید قضاوت کنم نه

ولی جالبه که شب همکلاسی مستر که واسطه این دوتا بود اومد اتاقمون ومنی که بیرون اتاق بودم اومدم ودهنم باز مونده بود این اینجا چیکار میکنه این دختر به من محل نمیداد کل اتاق باهاشون خوب بود به من که می رسید یه ادایی میومد نمیدونم ولی نمیتونم حس هامو نادیده بگیرم شب متشخص بازهم اومد دم اتاقمون وخدافظی کرد عجیب نیست که دفعه قبل فقط من رفتم خدافظی کردم وایندفعه اون روز قبل امتحان مدام منو هرجا میدید اسممو صدا میزد؟ نمیدونم شایدم برمیگرده به لحظه ایی که به اون یکی گفتم چرا متشخص از وقتی اومدیم خیلی محل نمیده بهم؟ نه این ور بوم نه اون ور بوم چه خبره؟

کلا فک‌کنم ما دخترا همینیم یهو بایکی خوبیم یهو انگار نمیشناسیمش اینو‌تو خوابگاه خیلی تجربه‌کردم.

منم مودم بیوفته پایین حوصله ندارم،نمیتونم وقتی حالم خوب نیست همون آدم خوش خنده ودلقک قبل باشم نمیتونم وقتی از امتحان مجدد اومدم وتو منو‌تو پله ها دیدی وشروع میکنی بگی دعا کن فقط پاسم کنه درحالی که تیپ زدی وداری میری بیرون با یک‌غریبه یا نمیتونم وقتی معدم خالیه ومتظر غذا خودمم برای تو‌غذا بپزم چون حالت خوب نیست چون منم حالم خوب نیست شاید بهم بریزم ولی نمیتونم حرف بزنم باهاتون چون من آدم محتاطیم چون به هیچ‌کدومتون اعتماد ندارم ونخواهم داشت شاید چون اصلادلیل ندارم فقط حالم خوب نیست تو اون بازه حوصله هیچ‌کدومتون رو ندارم بهم فضا بدید زمان بدید برمیگردم به حالت قبل.

یا اینکه یهو‌نصف شب یکی اومده اسم منو صدا میزنه درحالی که من میشناسمش میگم منو‌میگی با منی ؟از این اسم‌ به جز منم هست اونارو میخوای؟صاف زل میزنی جلو چشمم میگی نه میگیم خوب رشته اش چیه مکث میکنی وقشنگ میپیچونی وتاریکی رو بهونه میکنی!

من نسبت به هیچ‌کدوم خوشبین نیستم چرا؟شایدهم خیلی زیاد دنبال معنی ومفهوم کار آدم هام ولی اصلا معنی ندارن ولی خب ریز بینم نمیتونم کاری کنم!.

محتاط هستم زیاد جزییات به چشمم میاد به کسی هم چندان اعتماد ندارم البت گاهی زیاد سرد میشم خیلی اوقات هم بی رحمانه رفتار میکنم خدا نکنه اون مود بی اهمیتیم دزش بره بالا طرف جلوم غش هم بکنه از کنارش رد میشم نمیدونم اون موقعه ها اون روحیه ی مهربونم انسان مداریم کجا گم‌میشه دقیقا؟

ولی من همون روحیه‌رو‌دوست دارم چون تنها روش تقابل با یه سری هاییه که خیلی حالت انسان گونه نیستن .

سرکار علیه

نه تنها الان میبینم پاسم کرده که بلکه دوسه تا بیشترم برده بالا جلل الخالق!

زن تو فقط هدفت اینه اعصاب آدمو خرد کنی؟عجیبه واقعا رفتاراش عشقی ومودیه مثلا یهو می تونه ۲رو تبدیل به ۱۴ کنه!۴رو به ۱۵.این عصا هست که میگه 'بی بی دی بابا دی بوم' بعد یهو میبینی عهه پاس شدی که در سرزمین عجایب ودانشگاه عجایب دارم تحصیل میکنم🤌🏻😂.

آها می فرمایند که چون ترم اول هستید ارفاق کردم خیلی دلم میخواد براش بنویسم خب تو نمره واقعی خودمونو بده ما نیاز به ارفاق نداریم!مدیونید فکر کنید من دارم غر هامو اینجا مینویسم😂خدا به دادمون برسه با این بانو

بچه هامونم عجیبن این سرزمین عجایب شامل دانشگاه واساتید نیست کلا فک کنم یه سرزمین غیر شناخته درس میخونم.

بهش میگم سه هفته کتابتو قرض بده (البت محترمانه گفتم بهش) تهش منو‌پاس داده به یکی دیگشون خب من چطور به تو بگم که تو آدم حسابی بینشون تویی یعنی من اصلا حوصله ندارم با اون رو در رو بشم چه برسه بخوام کتاب اونو بگیرم.

کاش کلا کنسل شه تصور نمیتونم بکنم چجوری قراره اون کتاب به دستم برسه!.مثلا وای نه وحشتناکه نمیخوامش اصلا.

به اصطلاح منظم

حس میکنم بعضی کلمات در لغات ما وروزمره ما اضافی محسوب میشوند در هیچ‌برهه زمانی وهیچ مقطعی نفهمیدم وقتی یک نفر از قربان صدقه ها استفاده میکنند حس میکنم یک مشت خروار کلمات هستند که بیشتر حکم تعارفات را دارند تا احساس.

به خصوص خیلی زیاد در دخترها دیدم که وقتی میگویند عزیییززم بیشتر انگار فحش میدهند.

برایم این دسته کلمات بی معنی هستند نه تنها خودم چه در چت وچه در حضوری حالم بهم میخورد استفاده کنم وهم چه زمانی که میشنوم گاهی اینطوری میشم که خب که چی این کلمات به دردم نمیخورند نوچ.

زیاد از حد به خودم مشکلاتی را روا میدارم،از ان دسته آدمهایی هستم که به خودم بیش از اندازه سخت میگیرم.

اگر قرارباشد یک صفحه ونیم در امتحان بیاید دو صفحه را کامل میخوانم،اگر قرار باشه هفته دیگه امتحان داشته باشم،از دوهفته قبل برنامه می ریزم میخونم گاهی تفریح را بر خود منع میکنم،وگاهی با این موارد درک نخواهم شد چیزی از من باقی نخواهد ماند با این وضع.

وضعیت زبانم متوسط است از پس خودم بر می آیم اما همش دنبال پیشرفتم،نمیدانم کتاب بخوان،فیلم ببین ،کلاس برو،ومقاله بخوان.

ترم اولم وهیچی حالیم نیست ولی دنبال معدل الف شدنم،چیزی که هیچ گاه به دردم نخواهد خورد.

من از ان دسته ادمهایی هستم که گاهی از این سخت گیری های خودم به خودم خسته میشم وخب متاسفانه چیزی جز همین موارد من را راضی نمیکند نه هیچ گاه نتوانستم به خودم اسان بگیرم.

همین میشه باعث فرق من!چیزی از من باقی خواهد ماند با این وضعیت؟.

گاهی آن روی کنجکاویت مغزم دوزش بالا می رود،چیزی که باعث تعجب میشود برای برخی.

به مشابه خودم آدمی را پیدا کرده ام میتوانم تمام تلاش ها واحساساتش را بفهمم من لذت میبرم از این ادم نمیخواهم در ذهنم اورا بزرگ کنم ولی دغدغه های او نزدیک تراست به من حس میکنم اوهم خودش به خودش سخت میگیرد می توانم بفهمم میخواهم بپرسم میخواهم هزاران کلمات را کنار هم قرار بدهم واز او‌سوال بپرسم چون میدانم جواب تک تک کلمات را میداند اما میدانم در همین موارد هم او به خودش سخت خواهد گرفت.

او درک نمیشود بارها تمسخر های زیادی را دیدم او فرای آنچه که فکر میکنند فکر میکند این از اعمالش مشخص است اما نه من هیچ وقت هیچ کس را برای خودم الگو قرار نداده ام چون هیچکس را انقدر بی نقص ندیدم.

مثلا همان آدمی هم زیاد از حد تعارفی است وهمچنین اهمیت زیادی میدهد گاهی باید محکم پاسخ بدهد گاهی باید بزنه تو دهن بعضی ها که مسخرش میکنند البته با سیلی نه با کلمات اما سکوت میکند زیاد از حد حساس است وگاهی میخواهم فریاد بزنم.

داد بزنم وفریاد بزنم،گاهی میخواهم بزارم وبروم.

میخواهم بحث کنم نیاز دارم با یکی بحث کنم به نتیجه هم نرسم فقط وفقط بحث کنم وبشنوم،نیاز دارم که درباره فلسفه حرف بزنم،درباره زندگی عمیق تر نگاه کنم،درمورد اجتماع حرف بزنم مسائل اجتماعی وعمیق تر ودقیق تر مورد بحث باشه،نمیدانم چیزی عمیق تر وفراتر از سطحیات این روزها.

اما نه هیچ گاه چنین کاری نکرده ام میدانی چرا؟چون حوصله متقاعد کردن کسی را ندارم دنبال خودمم پس باید بنویسم وبنویسم و وقتی تمام شدن تمام کلمات مغزم رها کنم..

سؤال ولبخند ورهایی وراهرو

وقتی بچه ها ارائه می دهند من نیمی از ذهنم در جزییات لباسشونه ترکیب رنگ مقدار اتوکشیدگی اراستگی وزیبایی آنها.

لرزش دستشون،پاهاشون کاملا مشخصه امروز اینطوری بودم چرا چی باعث میشه انقدر استرس باعث این همه لرزش بشه به خصوص پسرهامون به شدت بیشتری استرس دارند.

وقتی امروز ف داشت برام یک برنامه میفرستاد به صورت جزیی کل دستاش میلرزید نمیتونستم وگرنه خیلی دلم میخواست بگم پسرر آروم چیزی نیست یه اپلیکیشن ساده قراره برام بفرستی چرا انقدر استرس؟⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

نه به یه عدشون که انقدر مسخره بازی درمیارن نه به وقتی که همه چیز رو جدی می گیرند نمیدونم چطوری بگم ولی نمیدونم چرا حداقل دراطرافیان من ما به عنوان دختر اگر یک مسئله ای پیش اومد باید پا پیش بزاریم وحلش کنیم انگار نه انگار اینها مذکر هستند وراحت تر⁦⁦

درست وقتی امروز در ساعات پایانی داشتیم باهم همه صحبت میکردیم وموضوع طنز شد وقتی خندیدیم ییک لحظه مغزم قفل کرد که آخ هعی تو ببین بالاخره کنکور تموم شده اومدی دانشگاه:).

نمیدونم واقعا ولی حداقل برای من برای هزاران سال این روزا ارزش داره بعد از چندین سال دارم حس های متفاوتی رو میگذرونم.

وقتی با ح حرف زدم ودیدم چقدر وجه تشابه اون میفهمه چی میگم عهه بالاخره یکی گرفت مشکل من چیه اما خب راه حل چیه؟اون خودش رها کرده عقب گرد زده ولی من ۵۰درصددنمیتونم اینطوری کنم.حقیقتا شجاعتشم شاید ندارم اون واقعا شجاعه همین که امروز بیان کرد همین که خیلی سوء تفاهم هارو رفع کرد خیلی میتونه قوی باشه هرچند دید من تاثیری نداره ولی قطعا قابل درک تر شده برام.

باورم نمیشه منی که درتلاطم بین موندن و رفتنم ترم یکم تمومه دیگه من تو فکر انتقالیم ورفتن وترم ها از پیشم میگذرن نه بیشتر.

از امروز خیلی حس خوبی داشتم،ارائه.راهرو.انتقالی.ادایی.خواب.لبخند.حرف وحدیث.زبان.