ماه،اشب درست مثل مامان قشنگ بود.
ـ امشب درحد چندین دقیقه در یک نشست شرکت کردم ودرمورد نوشتن شنیدم:).شنیدم وشاید بیشتر ایمان آوردم به شفای نوشتن.
ـ امروز یه حرف تلخی شنیدم با دونفر حرف زدم واون تلخی رو نشستن نه ومن بیشتر وبیشتر از قبل به این فکر کردم که گفتن واژه ها قرار نیست حالمو خوب بکنه دارم مینویسم الان که می نویسم نه تنها اون حرف ناراحتم کرده که شنونده دیگه هم بدتر کرد کارو.
ـ از خودم می ترسم ونمی دونم چطور مراقبش باشم،شده مثل یک ظرف تکه تکه که باکلی تلاش سعی کردم بهم وصلش کنم ولی هربار در معرض از هم پاشیدنه.
ـ جنگ درونم خیلی سنگین وحزین شده،هیچ چیز وهیچ کس به جز فکر،خواب،راه رفتن های طولانی،نوشتن ها،پلی لیست تکراری حالمو خوب نمی کنه.
ـ همش درحال تلاشم از این باتلاق خودمو بکشم بیرون شده بود حالم بد بشه ولی هیچ وقت انقدر در عمق و درونم فرو نرفته بود حالا باید مواظب باشم یهو غرق نشم.
ـ اعتراف میکنم شاید بعدها اگر برگردم به مشکلات الان میخندم به این که اسیب پذیر شدم،خشمگینم,رهایی رو ترجیح دادم،به استایلم،به حرفهایی که میشنوم،به نادیده گرفته شدنم به همه وهمه این ها می خندم اما الان برام جنگ بزرگی محسوب میشه
ـ این باتلاق قوی تر میشه،مدام از ناکارآمدی،زخم های زیاد اطرافیانم میبینم وهربار این خلأ وتنهایی عمیق تر وعمیق تر میشه می ترسم از سگ سیاه افسردگی متنفرم اما این شنیده نشدن ها،دیده نشدن ها،واژه ها حرف ها منو مدام رنجور تر میکنه.
ـ فعل رفتن،مدام تکرار میشه حتیٰ خودم از خودم هم بیشتر تکرار میشه.
ـ هیچ وقت اون شونه نبود همیشه خالی بود،همیشه بودم ونبودند همیشه سکوت کردم،تحمل کردم انبار باروت شدم،خستم از خیلی چیزا.
ـ از دنیای مزخرف آدمهای این دانشگاه،این رشته مزخرف خستم،شوق وانگیزه ایی ندارم:). عملاً دیگه برام اهمیتی نداره
ـ این شهر خروار خروار غم وناراحتی بهم میده ماه ها افسردگی بهم سلام میکنه،میرمخونه بهتر میشم میامودوباره میشکنم هی شکننده تر وهی زخمی تر می ترسم من از این من می ترسم.
ـ وهیچ کس به جز خودم قطعاً نمی فهمه:)نه اون خروار غم های بی دلیل،پوچی،بی معنایی رو هیچ کس نمی فهمه،شب های سنگین رو کسی نمی فهمه نه حتیٰ مامان.