ماه،اشب درست مثل مامان قشنگ بود.

ـ امشب درحد چندین دقیقه در یک نشست شرکت کردم ودرمورد نوشتن شنیدم:).شنیدم وشاید بیشتر ایمان آوردم به شفای نوشتن.

ـ امروز یه حرف تلخی شنیدم با دونفر حرف زدم واون تلخی رو نشستن نه ومن بیشتر وبیشتر از قبل به این فکر کردم که گفتن واژه ها قرار نیست حالمو خوب بکنه دارم مینویسم الان که می نویسم نه تنها اون حرف ناراحتم کرده که شنونده دیگه هم بدتر کرد کارو.

ـ از خودم می ترسم ونمی دونم چطور مراقبش باشم،شده مثل یک ظرف تکه تکه که باکلی تلاش سعی کردم بهم وصلش کنم ولی هربار در معرض از هم پاشیدنه.

ـ جنگ درونم خیلی سنگین وحزین شده،هیچ چیز وهیچ کس به جز فکر،خواب،راه رفتن های طولانی،نوشتن ها،پلی لیست تکراری حالمو خوب نمی کنه.

ـ همش درحال تلاشم از این باتلاق خودمو بکشم بیرون شده بود حالم بد بشه ولی هیچ وقت انقدر در عمق و درونم فرو نرفته بود حالا باید مواظب باشم یهو غرق نشم.

ـ اعتراف میکنم شاید بعدها اگر برگردم به مشکلات الان میخندم به این که اسیب پذیر شدم،خشمگینم,رهایی رو ترجیح دادم،به استایلم،به حرفهایی که میشنوم،به نادیده گرفته شدنم به همه وهمه این ها می خندم اما الان برام جنگ بزرگی محسوب میشه

ـ این باتلاق قوی تر میشه،مدام از ناکارآمدی،زخم های زیاد اطرافیانم میبینم وهربار این خلأ وتنهایی عمیق تر وعمیق تر میشه می ترسم از سگ سیاه افسردگی متنفرم اما این شنیده نشدن ها،دیده نشدن ها،واژه ها حرف ها منو مدام رنجور تر میکنه.

ـ فعل رفتن،مدام تکرار میشه حتیٰ خودم از خودم هم بیشتر تکرار میشه.

ـ هیچ وقت اون شونه نبود همیشه خالی بود،همیشه بودم ونبودند همیشه سکوت کردم،تحمل کردم انبار باروت شدم،خستم از خیلی چیزا.

ـ از دنیای مزخرف آدمهای این دانشگاه،این رشته مزخرف خستم،شوق وانگیزه ایی ندارم:). عملاً دیگه برام اهمیتی نداره

ـ این شهر خروار خروار غم وناراحتی بهم میده ماه ها افسردگی بهم سلام میکنه،میرم‌خونه بهتر میشم میام‌ودوباره میشکنم هی شکننده تر وهی زخمی تر می ترسم من از این من می ترسم.

ـ وهیچ کس به جز خودم قطعاً نمی فهمه:)نه اون خروار غم های بی دلیل،پوچی،بی معنایی رو هیچ کس نمی فهمه،شب های سنگین رو کسی نمی فهمه نه حتیٰ مامان.

ـ درحال جنگ وجدل برنامه هامم،کلاس های دانشگاه رو یکی درمیون میرم البته کلاس های استاد میم ح رو،زیاد فکر میکنم،اکسپلور گردی زیادی پیدا کردم هرچند که امروز اینستا رو حذف کردم،از بحث ها و حاشیه های بچه ها دور شدم،اینجا نمی نویسم،با ث دیگه چندان حرف نمی زنیم می فهمم که انگار رفاقتمون داره به مو می رسه یعنی برام رسیده ،با رفیق شفیق هم دیگه چندان ارتباط ندارم،تخت پایینم این ترم و خیلییی راحت شدم

ـ غمگینم زیاد،مدام فکر میکنم برنامه میچینم وحذف میکنم،راه میرم بیرون رفتن ها دیگه برام زیبا نیست،این خوابگاه دانشگاه دانشکده برام معنی ندارن،دنبال کتاب ضد پوچ گرایی بودم ولی همشون پوچ پوچ بودند.

ـ میگرنم عود میکنه،حوصله ام کمتر وکمتر میشه،کمتر می خوابم،می خندم ولی پر از فکرم،به آدمهای افسرده فکر میکنم،به زندگی های دیگر،به منی دیگر،به نبودن،به دنیای آدمها.

ـ شاید بیخیال تر به نظر برسم آره ایندفعه رها کردم گفتم بزار ث هرجا میخواد بره،رفیق شفیق با هرکسی که دوست داره می تونه دوست بشه ومن؟ من دیگه برام مهم نیست اگر یک نفر ۱۰درصد تو زندگیمه مشکلی نیست منم همون ۱۰درصد میشم براش نه بیشتر دقیقا همون نقطه اختلاف واون اختلافی که من قائل میشدم منو خسته میکرد اما الان نه.

ـ میدونم باید چیکار کنم وهمین کافیه باقی مهم نیست.

ـ از خیلی وقت پیش به این فکر میکردم که شاید ترم سوم باید مال خودم،احساسم،درونم باشه همین:).

شبیه به مرز

ـ درحال جنگ وجدل برنامه هامم،کلاس های دانشگاه رو یکی درمیون میرم البته کلاس های استاد میم ح رو،زیاد فکر میکنم،اکسپلور کردی زیادی پیدا کردم هرچند که امروز اینستا رو حذف کردم،از بحث ها و حاشیه های بچه ها دور شدم،اینجا نمی نویسم،با ث دیگه چندان حرف نمی زنیم می فهمم که انگار رفاقتمون داره به مو می رسه یعنی برام رسیده ،با رفیق شفیق هم دیگه چندان ارتباط ندارم،تخت پایینم این ترم و خیلییی راحت شدم

ـ غمگینم زیاد،مدام فکر میکنم برنامه میچینم وحرف میکنم،راه میرم بیرون رفتن ها دیگه برام زیبا نیست،این خوابگاه دانشگاه دانشکده برام معنی ندارن،دنبال کتاب ضد پوچ گرایی بودم ولی همشون پوچ پوچ بودند.

ـ میگرنم عود میکنه،حوصله ام کمتر وکمتر میشه،کمتر می خوابم،می خندم ولی پر از فکرم،به آدمهای افسرده فکر میکنم،به زندگی های دیگر،به منی دیگر،به نبودن،به دنیای آدمها.

ـ شاید بیخیال تر به نظر برسم آره ایندفعه رها کردم گفتم بزار ث هرجا میخواد بره،رفیق شفیق با هرکسی که دوست داره می تونه دوست بشه ومن؟ من دیگه برام مهم نیست اگر یک نفر ۱۰درصد تو زندگیمه مشکلی نیست منم همون ۱۰درصد میشم براش نه بیشتر دقیقا همون نقطه اختلاف واون اختلافی که من قائل میشدم منو خسته میکرد اما الان نه.

ـ میدونم باید چیکار کنم وهمین کافیه باقی مهم نیست.

ـ از خیلی وقت پیش به این فکر میکردم که شاید ترم سوم باید مال خودم،احساسم،درونم باشه همین:).

من در برابر من وحرف هایش

ـ چند روزیه که دارم فکر میکنم اگر قرار بر این هست که من مدام غمگین و ناراحت باشم،افسوس بخورم،پس الان چه میشود؟بله همین اکنونی که می دونم بعداً حسرتشو می خورم

ـ اگر قرار بر اینه که شرایط رو بالاتر از خودم بدونم خودم در برخورد به این شرایط کمتر بدونم و مدام گلایه کنم پس خودم حذف میشه تلاش خودم کوشش و پشتکار خودم این ترم خیلی جدی تر دارم فکر میکنم درس می خونم بلکم بشه اون چیزی که خودم می خواهم.

ـ بعدتر به این فکر کردم که مهم نیست آره بعضی روزا خیلی سخت میگذره ولی من خودم هستم می تونم شونه هامو بغل کنم:)آره.

ـ و بعد بیخیال خودت و خودت؛ دیگران؟ نه درصدی به اندازه خودت به تو فکر نخواهند کرد.

من دلم از دست دنیا خون دیگه

ـ زیاد از حد همیشه غمگینم،گریه میکنم،غر میزنم،همه چیز برایم سیاهه،دنبال تفریح نیستم،میل به سکوت دارم وکتابخونی،نمی دانم خوابگاه برایم مزخرف ترین جای ممکن است نمی توانم رؤیایی فکر کنم نمی توانم بله،انگار من هم انسان شادی نیستم

مایحتاج های شخصی

ـ خب فعلا تا دوهفته امید به زندگی دارم چون بسته پستی دارم.

ـ یه بسته دارم که کتاب هارو گرفتم،یکی هم از خانومی وسایل بهداشتی گرفتم البته که خیلی خوشحالم چون اسنپ پی برام فعال شده ونمی دونم کی ولی امروز خیلی خوشحال بودم خلاصه الان یک خوشحال کمی تاحدی بی پولم ⁦ರ⁠_⁠ರ⁩

ـ چند وقت پیش مامان میگفت جهان خسیسه خب بله مگه پول به راحتی به دستم می رسه؟ من روزها وساعتها اولویت بندی میکنم وفکر میکنم همین که الان تونستم هم کتاب بگیرم وهم شامپو بدن،بادی اسپلش،لوسیون نتیجه یک پس انداز چندین ماهه است:).

ـ خلاصه که با اسنپ پی قراره یه سری خریدبکنم ولی اینکه کی نمی دانم کاش یکی می اومد منو می برد یه بوتیک ومن فقط لباس پاییزه وزمستونی میگرفتم چرا انقدر لباس های پاییز وزمستان دلبرن؟⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

فهمیدی پاییز هم از راه رسید؟

ـ با اینکه چندین باره که از خونه میرم وتقریباً عادت کردم به خوابگاه ولی هربار که میرم دلم تنگ میشه دقیقاً همون لحظه هایی که دارم چمدونم رو می بندم خودکارهامو جمع میکنم،خوراکی میبرم و.. دراعماق قلبم دلم برای کنج اتاقم،تختم،کمدم،میزمطالعه ام،پرایوسی که دارم،غذا،وجودمامانم همه وهمه دل تنگ میشم یهو میگم میشه که نرم؟ نمیشه اینجا برم دانشگاه؟.

ـ ولی خب نه من با امسال سه سال دیگه خوابگاه کارشناسی روتجربه میکنم هرچند خوب هرچند بد:).

ـ امروز خیلی قشنگ بود از اون روزا که دلم نمی خواست تموم بشه رسماً بابا بازنشسته شده دیگه :) هعی بیشتر وبیشتر پی بردم که خانواده ای که پول داشته باشن وضع مالی خوبی داشته باشن سلامت روان بهتری هم خواهند داشت مخصوصاً تو این وضع وجامعه اکنون ما این تشدید ترمیشه.

ـ حالم خوبه،یعنی باید باشه یعنی چی که انقدر این چند روز غمگین بودم؟ جز خودم مگه کسی هست که تازه من انقدر غم به خوردش بدم.

ـ دارم آهنگهایی گوش میدم که مال نوجونیمه،از اون آهنگهایی که خیلی زلال تر وشفاف تر از الانن الانمو فقط چاوشی وقربانی ومهیار دوره کرده وایب یک آدم ترک شده را می ده دارم حس میکنم حتیٰ بایک آهنگ میشه کاملاً دنیای یک شخص رو فهمید آره میشه با توجه به خودم وتجربه ودونستن حالشون وسلیقه موسیقی شون فهمیدم وحس کردم.

ـ ای خدا فکر کنم نباید هیچ وقت برگردم به گذشته نه باآهنگهای قدیمیم نه فیلم ها نه آدم ها نه مکان ها من دیگه توان گریه کردن ندارم چشمام سو نداره هربار‌گریه کنم فردا ساعتها باید درد ودرد رو تحمل کنم زیباست :).

ـ حقیقتاً دیگه نمی تونم از رابطه های عاطفی بخوانم ویا بشنوم میدانی وقتی می بینم یکی طرد شده غم عالم بهم چیره می شه وقتی میشنوم حتیٰ طرف داره از رابطش ذوق مرگ میشه ته ته دلم آرزو میکنم کاش همین جا زمان براش متوقف بشه طعم تلخ رو نچشه ولی خلافشو می بینم اکثر کسایی که یک روز برام با ذوق از رابطشون میگفتن الان دیگه باهم نیستن واین واقعا غمگین کنندست حتیٰ برای منی که فقط شنونده بودم دیگه نمی تونم شنونده باشم نه نه.

متأسفم،شما فراموشی گرفته اید.

ـ امروز به جای اینکه بگویم ـ کتاب هارا منگنه بزنیدـ گفتم ـ فنر بزنید ـ بعد بهم گفت باید صبر کنم ومن حتیٰ آن موقع هم نفهمیدم وباز با خودم داشتم میگفتم مگر منگنه زدن چقدر کار داره؟ صبر کردم نزدیک به ۳۰دقیقه صبر کردم و وقتی رفتم تحویل بگیرم یهو یادم اومد اشتباه گفتم ومن ۳۰دقیقه تمام اصلاً نفهمیده بودمم وتازه وقتی اومدم کتاب هارو تحویل بگیرم فهمیدم ودیدم فنر شدن نه منگنه ⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

ـ وقتی می نویسم نشخوارم خیلی زیاد شده همینه،به هر چه بیش از آنکه باید فکر میکنم واین اصلاً خوب نیست هر آنچه از این فکر رد میشود هم باید بازگو کنم چون اگر نگم بیشتر وبیشتر نشخوار میشه وشاید داره تبدیل میشه به وسواس فکری این خوب نیست نه اصلا.

تو همه جا هستی اگر خودت بخواهی.

ـ درست وقتی شب قبلش گفتم بهت خدایا یه کاری کن این دوتا آدم مثل میخ نرن روی مخ من بتونم اینو درخودم حل کنم که تمام بشوند درست همون روز باید عصر وقتی تلویزیون رو روشن میکنم فیلمی که بازی کرده بیاد؟ بعد میگم اوکی اون قسمت وتیکه ایی که اون هست رد شده ولش کن یهو تموم میشه میره روی تیتراژ اسمش میاد جلو چشمم دقیقاً بامن چیکار میکنی؟ دقیقا نمی فهمم اونم منی که از وقتی دانشجو شدم دیگه خیلی عادت به تلویزیون ندارم واز برنامه هاش خبر ندارم صاف همون سریال شوخیت گرفته باهام؟⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩. شاید من زیاد جدی گرفتم آره شاید.

ـ فرقی نمی کند،زبان می خوانم فیلم پیشنهادیه تودرمیاد،درس می خوانم همان قسمت پرخاشگری وجنایت وقتل است،آهنگ گوش می دهم همان خواننده ای میشود که ازش گفتی،راه میرم یهو صدات رو میشنوم،می خوابم میای به خوابم،صدات تو گوشمه اصلاً قرار نبود اینطوری بشه که اصلا فکرشم نمی کردم زیادی تاثیر گذاشتی! من چی؟ من مطمئنم هیچ تاثیری نذاشتم:) همیشه همینه روی هیچ آدمی تاثیر نمیگذارم فقط تک تک شما می رید تو عمق مخیله ام ولی خودم هیچ جا جایی ندارم شاید همین منو داره دق میده یک روز آخر منو میکشه می دونم خودم.

ـ اگر قرار بود منم تو خاطر کسی باشم الان وضعم این نبود:)خیلی زیادی قشنگه اصلا اگه اینطور نبود که اینطوری نمیشد که اصلا از اول زندگیم اینطوری نمیشد من شانس ندارم نه تو انتخاب آدمها هم شانس ندارم دیگه نمی تونم به خودم شانس بدم به معنای واقعی ـ خریت هایی کرده ام که خود خر حاضر نیست انجام بده ـ بسه بسه.

ـ از خودم می ترسم فقط خودم می دونم چرا,من خیلی راحت آدمهارو از زندگیم حذف میکنم تو زندگی واقعی ام نیستند اما تو نمی دانی من چه سال هایی با خیالاتم وذهنم وبا چند نفر زندگی کردم گاهی از خودم وحشت میکنم چون خیلی فاصله دوست داشتن آدمها ونفرت وکینه ازشون برام کمه به شدت هیچ کس را دوست ندارم حتیٰ انگار خودم را اما در ذهنم زنده اید نفس می کشید هر روز زنده تر از دیروز!

ـ انگار از روزی که اومدم روان شناسی،اطرافیانم با کلمه روان تازه آشنا شدند تا یک تلاطم،فروپاشی روحی،نوسان می بینن از واژه ـ روانی وروان ـ استفاده می کنند این درحالیه که خانوادمم همینه وضعش من کجا ضمانت دادم که باید همیشه حالم خوب باشه؟

ـ جهان,بیا مگه خونه چه خبره که وقتی خوابگاهی انقدر پژمرده وافسرده ای؟ الان خونه چی داری مگه؟ غیر از این که همین افکار به مراتب طغیان آورتر واسترسی تر بهت حمله می کنند؟

ـ چرا دروغ از تلاطم وآشوب ذهنم خسته ام از این چرخهٔ فکری خسته ام از اینکه دوستشان داشتم خسته ام از اینکه اومدم یه تغییر بدم ونشد خستم این من از ذهنش دیگه خسته شده دقیقاً این زمانی که دیگه هیچ کس به هیچ کس فکر نمی کنه من مدام دارم نشخوار رو تکرار می کنم بسه این چرخه عینهو وسواس شده اره مثل همون وسواسیتی که داری مثل تمام زخم های دیگه.

ـ مشکل اونجاست که می دونم زخمم کجاست ولی بهش وابسته شدم نمی تونم از دستش بدم این بار به زخمم خو کردم می ترسم اگه از دستش بدم جهانی باقی نباشه واین درحالتیه که اگر یک گلوله می خورد به مغزم به ولله که راحت تر از این جنگ بودم.

ـ این هفته یه برنامه ای تو ذهنم هست احتمال ۹۰درصد انجامش می دهم مدیتیشن روهم باز وباز شروع میکنم،یعنی باید بنویسم سؤال بپرسم واشکافی کنم غرق بشم در درونم،بعد مدیتیشن کنم،وبعد یک مدت آهنگ رو حذف کنم آهنگها حالم را تشدید می کنند هرچند این چند روز بدون ایرپاد تازه بیشتر دیوانه ام کرده بود به مانند معتادی بودم که موادش را بهش نمی دهند آری رابطهٔ من وآهنگ به مانند معتاد ومواد است الخصوص جناب چاووشی وصدایش.

ـ خودم بیش از هرکسی به خودم آسیب می زنم،من میدانم آنکه مراعذاب می دهد خودم است نه غریبه . .

هیجانات،چیزی که باید بدانی.

ـ 40روزه سعی کردم هر روز بنویسم حتیٰ روزهایی که هیچی به ذهنم نمی رسید نوشتم.حالا اما یک دوروز دیگه که رسیدم دانشگاه ویکم از این روزمرگی اومدم بیرون باید سعی کنم نوشتن ابرازی رو تمرین کنم.

ـ به این روش،که روزمره نویسی نشه بلکه به احساتم،وجزئیات بیشتر وبیشتر توجه کنم.بها دادن به اینکه در طول روز چه اتفاقاتی می افته خوبه؛اما فهمیدن اینکه در تقابل اون اتفاق چه احساسی خواهم داشت بیشتر وبیشتر می تونه بهم کمک کنه.بیشتر وبیشتر می تونه منو به شناخت خودم برسونه.

این چالش کامل نشده ⁦=⁠_⁠=⁩ولی سعی میکنم،تمرین کنم هرچند برام این نوع نوشتن سخت ترینه.

چی میگی واقعاً.

ـ غمگین ومتأثر اومدم بگم خدابیامرزتش گفتم ـ خدا فوتش کنه ـ فقط خوبه طرف زنده نبود😂.

تهی,آنچه در مخیله ام نمی گنجید.

ـ آدمهایی را که هیچ احساس درکی با آنها نداشتم،وحس بیگانگی داشتم وفکر میکردم که چقدر ذهن ودنیایشان مزخرف است یا چقدر نمی توانم بفهممشان،یا چقدر از من دور هستند،حال نه تنها که درک میکنم که بلکه خودم به مثابهٔ همان ها شده ام عیناً یکی از همان ها جالب است دنیا به من چه می خواهد بفهماند؟ ـ اینکه قضاوت نکنم،یا صبر کنم وبزارم دنیا بگذره وبعد خودم رو نگاه کنم؟.

ـ امشب انگار این غم هیچ گونه تمامی ندارد،بگو چه شده که فقط می نویسی وباز پر ازحرفی.

نقطهٔ خالی از اسکان آدمی.

ـ از هرشب،هر روز چاووشی گوش دادن خسته نمی شم ونشدم،اما دست بریدم اره حالا دیگه خیلی وقته که دست کشیدم وبریدم.

ـ درست زمانی که باور هام فروپاشید،هوم یکبار،دوبار،سه بار،چهاربار بارها بهم فهماند که نه نمیشه الان نمیشه نشده ولش کن بگذر وبگذر از همه چیز. .

ـ خودم سقوط کردم رسوندمت،رسوندمت،رسوندمت به پرتگاه.

گفته میشود که زندگی همیشه در جریان است.

آری،کسی جز خودتان شما را نجات نخواهد داد

ـ چند وقت پیش که خوابگاه بودم هر روز پیاده رویم ترک نشد والان کلا حذف شده خب واقعا غمگینم که نشد ادامه بدم ولی شرایط اینجا با خوابگاه فرق میکنه .

ـ دیگه اکثر بچه ها می دونستند که من چه ساعتی میرم وهر روز می رفتم از یه جا به بعد وقتی شنیدم که - وای تو چقدر انرژی داری که بعد کلاس میری میدویی - یکم تردید منو گرفت که خب ساعتش رو عوض کن بهتره یه موقع هایی باشه که کمی خلوت تر باشه.

ـ دقیقا می دونی با اون دو داشتم چه چیزی رو به خودم یاد میدادم؟ ـ دیسیپلین رو آره داشتم به خودم یاد میدادم ببین هر روز تحت هر شرایطی من اینو تنها نمی زارم من بودم ویک مسیر چندباری بچه ها با من اومدن وخواستن باهم بدوییم وقبول کردم ولی ولی هیچ وقت ادامه ندادن،مشکل همینه اکثراً تدوام رو استمرار رو ندارن.

ـ اما من به یک نتیجه ایی رسیدم کسی که به نقطه ایی برسه که بفهمه هیچ کس به جز خودش نجاتش نمیده،وکسی جز خودش نمی تونه نظم رو بهش بده اصلاً دیسیپلین معنا پیدا می کنه براش. ضرورت ونیاز کار را بدون وسعی کن انجامش بدی،البته بدون توجه به اینکه چقدر امروز انرژی نداری،حال نداری،وحوصله نداری اتفاقاً نباید گره بزنی به حالت باید ادامش بدی ذهن باید یادبگیره که تحت هر شرایطی ادامه بده.

ـ اتفاقاً روزهایی که عصبی بودم،خشمگین بودم،پر از حرف ها ونشخوار ها بودم بیشتر وبیشتر می دویدم وبعد مدیتیشن انجام میدادم وحالم بهتر میشد آری،کسی جز خودتون شما را نجات نخواهد داد.

ـ بعد که جنگ باعث وقفه ایی در امتحانات شد،سعی کردم روزها در حد چند ساعت مطالعه کنم،کتاب خواندم،نشریه خواندم،درس خواندم از آمار تا فیزیو،احساس ومعرفت وبازهم به خودم فهماندم که -تنهامسیرمن از همین راه انجام خواهد شد-.

ـ حالا اما فارغ از این موضوعات،طرز فکری که دارم نتیجه اتفاقات سخت گذشته است،حال که رد شدم وگذر کردم از اهمیت وضرورت اتفاق افتادنشان میفهمم.:).

ـ حال واقعاً انتظار دارم از خودم بهتر از دیروزوامروز ادامه بده،باهمان طرز فکری که فکر میکند که همین فعلاً بهترین است.شکر

به گوش های خودت رو کن.

ـ میدانی،امروز ساعتها برایش حرف زده ام جز به جز را دقیقه به دقیقه را گوش داده پرسیده وجواب داده چنان دارم تشکر میکنم چنان ارام شده ام که می فهمم این من خیلی وقته معنی واقعی واقعی دوست را فراموش کرده است

ـ بله ساعتها حرف زدن از هر چیز،بدون ترس از چیزی‌ می ترسم آری دیگه از ازدست دادن آدمها،از احساس خرج کردن برایشان،از دوست داشتنشان،از راه دادنشان به قلبم،زندگی ام هم خستم وهم می ترسم.

ـ دلم می سوزد آدم هایی مرا تا کجا زخمی کرده اند که پوسته ای را برای خود برگزیده ام که نشکند که‌مبادا باز سالها درگیر شود مبادا باز سالها در انزوا بماند چون تازه نجات یافتم.

ـ میدانی،دیگر دارم میبینم رنج هایم را قبلا هم نوشته ام من دارم روحم را،وتمام زخم هایش را تمام آسیب هایش را درآینه ای شفاف می بینم اری.

ـ غم انگیز است خیلی،وفکر میکردم هیچ گاه نمی توانم ببخشمشان قبلاّ نمی دانستم اما حال نمی توانم آنها مرا شکستند مثل یک لیوان هزار تکه شدم هنوزهم خرده هایش در بدنم فرو می رود ورنج وغم وعذابی را متحمل میشوم که در قلبم سنگینی میکند.

ـ نمی توانم معنی دوست داشتن را دگر بفهمم آری تو نه تنها مرا که بلکه دنیایم را نابود کردی،حال نمی دانم در چه حالی هستی یا شاید بگویم اصلا هستید نمی خواهم هم بدانم،فقط ایندفعه بیشتر وبیشتر برای خودم دلم می سوزد حیف کودکی ونوجوانی ام.⁦ಠ⁠_⁠ʖ⁠ಠ⁩

ـ حقا اقای چاووشی حق می خوانی هر بار چاووشی را می شنوم ومی نویسم انگار برای خود خودم می خواند همدردی آهنگی پیدا میکنم.مثل آهنگ "جهان فاسد مردم را".

میندازم دور حرفهای پوچ رو خودتو ببین!

ـ بدم میاد از قیاس ومقایسه هایی که هیچ‌سنخیتی نداریم.

ـ امشب مهمون داشتیم،دختر خالم وخاله ایشون یک خواهر شوهری داره که یکسال از من کوچک تره اما چون من موندم پشت کنکور دیگه مثل هم شد این تفاوت سنی و وارد دانشگاه شدیم البته تو رشته های کاملا متفاوت ودانشگاه متفاوت و. . حالا امشب بهم گفت "نمی خوای گواهینامه بگیری؟ گفتم نه فعلاً نیازی ندارم". شروع شد به گفتن اینکه چرا خواهر شوهر من گرفته و.. نمی خوام بیشتر بنویسم از این مورد

ـ ولی دقیقاً اون دختر رو داره بامن مقایسه میکنه تا بود دانشگاه الان چیزای دیگه من اصلا برنامه زندگیم چیزیه دیگه ایه یعنی اگر یکم بگذره ویکم دیگه آدمی بخواد ازم بپرسه چرا ازدواج نمی کنی یا از این خزعبلات که همیشه یه چیزی هست که باید بپرسند فکر نکنم بتونم با لبخند وحوصله جوابشونو بدم چون اصلاً یک درصد هم بهشون ربطی نداره زندگی من.

ـ من خودم می دونم دارم چیکار میکنم کاملاً شفاف و واضحه اشتباه هم بکنم تو زندگی خودم اشتباه کردم پس به دیگران چه؟.

ـ مگه قراره همه از یک مسیر برن؟

ـ چند وقت پیش باید از یک مسیری رد می شدیم که نیمه های شب بود برای وقتی بود که رفته بودیم سفر و وسط راه پیاده شدیم نزدیک های صبح وخب یکم خواب آلود بودیم من بودم ومادرگرام چندتا خانم دیگه من داشتم یک مسیری می رفتم دیدم عه این مسیر نمی رسه به پایین وباید از یک طرف دیگه برم تا برسم پایین برگشتم دیدم مامان وبقیه پشت سرم هستند گفتم نه این طرفی نیاید به جاش بیاید این ور فکر کردم دارن پشت سرم میان وقتی رسیدم وبرگشتم دیدم هیچ کس پشت سرم نیست حتیٰ مادر خودمم،واز یک طرف دیگه اومدند من وایسادم وفقط نگاهشون کردم که چطوری دارن از پله ها پایین میان

ـ بعد دیدم مسیر زندگیمم همینه کافیه فقط برم وبه خودم اعتماد کنم اشتباه کنم که بر میگردم مسیر رو عوض میکنم اشتباه هم نکنم که می رسم فقط نباید از تنهایی وخلوتی مسیر بترسم مهم نیست همیشه همینم بوده

من وایسادم منو نمی شه کشت.

ـ از این هفته چی یاد گرفتم؟.

خودمو،آره دارم وقت میزارم خودم رو بشناسم هر چقدر هم طول بکشه صبر میکنم ومیخوام خودم رو بشناسم،میخوام یکم برگردم به کودکی به قبل تر به خودم که خیلی وقته بهش بی توجهی کردم خودم،ذهنم،جسمم.

ـ سطح استرسم خیلی بالارفته خیلی . .

پیچ نهم زندگی

•از تاریکی نترسی یه وقت؛خب؟

ـ امروز سه بار برق رفت ،یکبار یک دوساعت کامل ویکبار درعرض دو دقیقه دقیقه وبعدی در عرض یک ربع آخریه ساعت نزدیک به ۹شب بود

# ادامه نوشته

اشکالی ندارد من می توانم تحمل کنم؛اما جامعه چه؟.

•11

ـ بافتمش،درست لحظه ای که همهٔ کامواهارو جمع کردم بردم گذاشتم تو کمد یه گوشهٔ ذهنم دست نکشید ونهیب خوردم که نهه اگر بخواهی ادامه ندهی تمام وقت های دیگر با خود خواهی گفت "اگر میبافتمش چه!" وبعد به یاد تمام کارهای نکرده ام افتادم.

ـ بافتمش یه جاعینکی عجیب وغریب شد شاید باید برایش یه اسم انتخاب کنم اما ترکیبی بود از ندانستن نمی دانستم هر مرحله چگونه است فقط طبق فیلم تکرار میکردم دانه به دانه یک پایه کوتاه، یک پایه کوتاه، دوپایه کوتاه کاموا وسط کار تمام شد مهره ایی نداشتم تمامش از امکانات محدود وباقی مونده بود کاموا های خیلی سال قبل بود وخب توقع بیشتری هم نمیشد داشت.اما چندان شبیه نشد وباز گفتم نهه آنچه که فکر میکردم ودیدم با آنچه که شکل گرفته کمی تا حدی فاصله دارد.

ـ اما شاید به همین خاطر است که هیچ وقت دوست ندارم هیچ چیز وهیچ کس الگویم باشد نه میدانی چرا؟ ـ چون خودم را بیشتر باور دارم اصلاً نتوانستم در مخیلهٔ خودم بگنجانم که می توانم آدمی را الگو قرار دهم ومثل اون باشم نه هرگز چون هیچ کس اون چیزی که من خواستم،ومی خواهم نبوده است.هرگز نشده است که چیزی شبیه به من باشد نه.فاصله است خیلی فاصله.

ـ امروز آناتومی مغز تمام شد یعنی کامل خوانده نشد ولی کلیاتی خواندم امروز باز به یک سری مطالب تکراری برخورد کردم ودر عمق خیره شدن به کلمهٔ ادرنالین،به سختی فکر میکردم به سختی به ذهن سپردن.به اینکه "پایان بازی چه خواهد شد چه کسی خبر دارد؟"

ـ فهمیده ام آستانه تحملم خیلی وقت است آمده است پایین که نباید اینگونه باشد من از صبوری خوشم می آید اما خودم چندان آدم صبوری نیستم من مثل یک کوه آتشفشان می مانم به حد فراتر که برسم چیزی مرا اذیت کند فوران میشود اعصابم هرچند میدانم که این نقطه ضعف من است.

ـ به این فکر میکنم که تکنولوژی اگر توانست به بشر کمک زیادی کند در عوض تمرکزش را گرفت آری حداقل خودم خیلی ناخودآگاه نمی توانم بدون گوشی واینترنت باشم هر چند که چیزی وجود ندارد اما انگار تمام کارهایم خلاصه شده در یک صفحه که چقدر گاهی دلم میخواد بندازمش سطل آشغال!

چرا صدایت انگار از بهشت می آید؟

ـ من آدم به شدت حساسی هستم،حساسیت های متعددی هم دارم مثلاً نظم برام خیلی مهمه خیلی خیلی،دوست ندارم اتاقم،کمدم،وسایلم،کتاب هام بی نظم وشلخته باشه واین همیشه باعث شده که چه زمانی که خونه ام چه خوابگاه مادام اطراف من حریم من منظم وتمیز باشه این به ظاهر خوب به نظر می رسه به ظاهر مرتب بودن ومنظم بودن خیلی قشنگه ولی یه جایی آدم رو فلج میکنه خیلی فلج . .

ـ امروز اتاقم رو جمع وجور کردم هنوز نرسیدم برنامه ریزی کنم یه تیشرت گرفتم راه راه گوگول انقدرقشنگه انقدر قشنگه🤌🏻⁦⁦(⁠*⁠﹏⁠*⁠;⁠)⁩.

ـ عاشق لباس های با رنگ خنثیٰ تر،سادهٔ ساده شدم رنگ هایی که ارومن ملیح لباس ساده ساده.

ـ دوست دارم از این دوترم یک آنالیز داشته باشم وبعد درمورد خوابگاه بنویسم درمورد سفرم هم بنویسم نوشتن ابرازی هم امتحان کنم.

ـ فعلاً حسابی سرم شلوغه.⁦ƪ⁠(⁠˘⁠⌣⁠˘⁠)⁠ʃ⁩

وصلهٔ ناجور زندگی؛من هستم؟

ـ من باب امروز نمی دانم چه بنویسم شاید افتخارم این باشد که مارمولکی را کشتم؛البت نباید افتخار باشد کجا کشتن افتخار است؟ اما در خانه هم جایی برای او نبود مادرگرام همیشه در این موقعیت های خاص میگوید:"نترس تو می تونی" پس منم یکم قوت قلب میگیرم یا من پیروز میشوم یا آن حیوان عجق وجق.

ـ چند روز پیش که یک شلوار جین خریدم،بعد از سال ها شلوار خریدم حال هیچ چیز درحالت عادی نیست،یعنی چه؟- یعنی اگر یک سایز کوچکتر می گرفتم از کمر کوچک‌ بود اگر همین سایز را میگرفتم بلندد بود البت که من سایز بزرگ تر راگرفتم اما به این فکر میکنم که شاید وصلهٔ ناجوری هستم؛این بار این را به کل زندگی تعمیم میدهم که هیچ گاه آن کامل بودن وبی نقص بودن را نچشیدم مدام باید جایی بلغزد بلنگد نمی دانم چرا.

ـ جدیداً سخت پسند شده ام هر آنچه را میخرم نمی خواهم،پشیمان میشوم وقتی چند وقت پیش کفشانم را دزد برد که نوشتم دقیقا همان زمانی بود که به تازگی خریده بودم ومن حساسیت شدیدی رو تمیزی کفش دارم مدام واکس میزنم تمیز میکنم اما با این کار دوبار کفشانم را دزد برده است

ـ باری پیش هم دقیقاً شسته بودمشان هم تمیز تمیز بودند براق وزیبا وآراسته،من با دمپایی به خانه برگشتم⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩ آن قدرهم سنم زیاد نبود فقط میدانم شاید 10یا11ساله بودم آمدم وگفتم -کفش هایم را دزدیده اند- ومن با دمپایی این مسافت طولانی را آمده ام حالا چرا یادم افتاد؟ـ چون دیگر چند وقتی است کفش هایم برق نمی زنند چون حس میکنم این بار نمی خواهم از دستشان بدهم

ـ کفش هایی که اکنون خریده ام یعنی بعد از دزدیدن کفش هایم مجبور شدم تعلل کنم تا پولی به دست پدر برسد وبعد بخرم حال در راهرو هستند اما این ها هم وصلهٔ ناجور هستند این ها هم به پایم نمی خورند بعد از چندین ماه پوشیدن رفتن دانشگاه وآمدن به خانه،پاهایم زخم شده اند وحتیٰ تا دوروز پیش نمی توانستم راه بروم هرچند الان هم باید با یک جفت قدیمی تر سر کنم البته که آن هاهم خوب هستند به لطف نظم بیش از حد وتمیزی،حداقل آن جفت کفش حس وصلهٔ ناجور نمی دهند.

ـ این ها به من می گویند که تو کمی تافته جدابافته ای-زیاد به دل نگیر- یکم تو ناجوری نه ما.

ـ اصلاً شاید می خواهند بگویند-آهای معلق دل نبند،این جا در این کرهٔ خاکی هیچ چیز وهیچ کس نمی تواند تا ابد ماندگار باشد تو هم ببین کمی بیشتر ببین-

ـ نه،نمی دانم فقط می دانم که هیچ نمی دانم حتیٰ نمی دانم چه چیز باعث شد از کفش بنویسم.شاید چون فقط دوست دارم بنویسم آری از چند وقتی که دانشگاه بودم خیلی کم نوشته ام این بار یادآوری میکنم ومی نویسم اگر بتوانم ویادم نرود.

ـ این را فراموش کردم بنویسم،زبان چیزی که من خیلی با آن سروکله میزنم شاید برایش یک پست جدا گانه نوشتم،حال اما شاید اصلاً زبان دوم را رها کنم زبان سوم را شروع کنم نمی دانم .

جزیره ایی در لب دریای آبی.

ـ این چند وقته یه چیزی فهمیدم،من خیلی خیلی رفتار آدم هارو تحلیل میکنم ریز به ریز وجزء به جزء خیلی وقت ها هم خیلی چیزارو زودتر میفهمم حس میکنم

ـ چندین وقته فهمیدم که آدمها از حرفهایی که می زنند انتظار انتقاد ندارند هرچی بیشتر هم سن بالا بره ومسن بشند این تشدید ترمیشه یعنی بارها شده من مثلاً به پدر یا مادرگرام گفتم این حرف رو شاید نباید میزدی فلان رفتار اشتباه نبود؟ فلان حرف شاید اینجا جاش نبود.ولی ولی ولی پدر گرام برخورد خیلی شدیدی باهام داشت امشب هم با مادرگرام دوبار خیلی ریز بحث لفظی شد

ـ وقتی می بینم داره برای مادرگرام نشخوار فکری میشه شروع میکنم به گفتن که اگر فلان کار رو میکردی یا مثلا اینطوری در نظر میگرفتی یاو.. بهتر بود اما هیچ برخورد خوبی نمی بینم این رو فقط تو والدینم ندیدم کلا نسبت به آدمهای اطرافم زیاد دیدم.

ـ اصلا یک احتمال رو این میگذارم که من اشتباه میکنم،من بد گفتم من اصلا نباید فلان حرف رو میزدم بعد تلاش کردم بهتر باشم بهتر برخورد کنم بهتر همدلی داشته باشم ولی بازهم جواب نداد آره نمیخوام تعمیم کلی بدم ولی دارم حس میکنم جوری شده که آدمها آنچه که میخواهند رو می گویند ومی روند نه فکر میکنند نه می دانند چه تأثیری خواهد گذاشت نه برایشان مهم است

ـ شاید هم این برمیگردد به جزیی نگری من اینکه حواسم هست اما اما اما من چیزی دقیقا در تضاد این را می بینم هرچه بیشتر میفهمم هر چه عمیق تر فکر میکنم هرچه بیشتر تحلیل میکنم حالم بدتر میشود میل به انزوا در من بیشتر میشود وتنفرم که شاید واژه تنفر هم زیاده روی باشد اما ولی خب شاید میل یا ترغیب من کمتر وکمتر میشود از هم صحبتی با کسی ویا حتیٰ دوستی با کسی دلم میخواهد اصلا در یک جزیره خالی زندگی کنم بدون ساکنی بدون آدمی.

چیز هایی هست که نخواندی

ـ هنوزم میشه زندگی کرد وهنوزم میشه لذت برد به خودت سخت نگیر ذهنت رو درگیر چیزهای بیخود نکن وقتی می تونی با کتاب خوندن،موسیقی،وتفریحات جزء لذت ببری.

ـ این نحویه که من میتونم ذهنمو منحرف کنم،چون میدانم گاهی دنیا روی خوشی نشان نمی دهد گاهی خیلی سخت میشود بی رحم،خشن،بی عدالت اما همیشه گفتم بازهم میگویم به چیزهایی فکر کن که بتوانی تغییر دهی چیزهایی که دست تو نیستند ونمی توانی تغییر دهی فکر نکن شاید که فکر کردن هم‌ وقت تلف کردن است.

۱:۵۴

مشکل فقط واکنشه،واکنش های هیجانی احساسی عصبی ساده لوحانه

وبعد نشخوار ونشخوار ونشخوار فکری بارها وبارها تکرار میشه وتکرار میشه.

دارم تحمل میکنم،تحمل وتحمل همه چیز باهم

عصبیم،دلخورم،مظطربم،خستم،صبوری میکنم حوصله میکنم ومیگذرم.

واقعیت سنگین وتلخ

یک استان دیگر وتنهایی وحس غربت.

ـ امروز یا امشبی که گذشت به این تاریخ نسخه ایی از تکیه کردن خودم به خدا در وهله اول دیدم و ارامش زیاد وبعد تکیه خودم به خودم این مرحله برام قفل بود ولی شد.

ـ امروز حس کردم فاصله ام با مرگ کم نیست و واکنشی نداشتم فقط هر چه میگذره خودمو بیشتر میبینم دیگران رو کمتر اول برای تکیه بالا سری رو می بینم بعد خودم امشب می تونم به خودم افتخار کنم وبگم بهتر میشه.

ـ یعنی به این همه سختی زیاد،دلشوره نگرانی زیاد حل ودرست میشه :).

ـ شب،۸:۲۸،کوله،جاده،پیچ،مرگ،زندگی،امید،خیانت،ادایی.

ما بالاخره سبز می شویم مثل یک بهار.اول

ـ نمی دونم چی باید وجود داشته باشه که خونه که هستم زیاد می نویسم،فیلم میبینم،ودرس می خوانم وشدت استرسم زیاد وزیاد تر است واعصابم کلافه.

ـ گاهی حس میکنم اتاقم،همان دکوراسیون همان چیدمان کنکور را که دارد خواه یا ناخواه وقتی برمی گردم مدام ناخوداگاهم به کنکور برمی گردد واسترسم زیاد میشود ترم که تمام شد باید تغییراتی هر چند جزیی برای اتاق انجام بدهم.

ـ درسته که فردا برمیگردم،اما انقدر نشخوار فکری دارم که تا صبح هم بنویسم نمی توانم فقط اینکه نتیجه این چند روز مونده لطفاً سرپا بمون وادامه بده توقعی ندارم ازت عزیز من تو به خودت می توتی تکیه کنی ودر بالاترین نقطه به خداوند ولی یکم تحمل کن یکم ادامه بده تا تموم بشه این ترم ویکسال تحصیلی تموم بشه به خوبی:).

پیچ پنجم زندگی

ـ گاهی آدم هایی که هیچ نسبتی بهت ندارند احترام،اهمیت،عشق،توجه،محبت،بیشتری به تو هدیه میدن

# ادامه نوشته

آرامش چهرش زیباترش کرده بود

ـ برای اینکه اون نقطه اوج رو به خودم بدهکارم،برای اینکه حقمه خودمو تو رؤیا دیگه نبینم وتو واقعیت ببینم برای اینکه ذهنیت من همینه جهان تحت هر شرایطی در بدترین روزهای عمرش تنها وتنها یک دلیل خواهد داشت وهمون باعث ادامه دادنش میشه.

ـ برای اینکه بهترین وبهترین کاری که فعلاً می تونه بکنه همینه برای اون لحظه زندگی تو اون لحظه باید صبر کنه باید ادامه بده باید تحمل کنه باید سختی رو تحمل کنه ببینه بچشه لمس کنه ولی پاپس نکشه ادامه بده وفقط اون لحظه رو ببینه و و مهم تر از همه لبخند مادرشو ببینه :).

ـ نمی دونم امروز تو مطب دکتر چه حسی داشتم،چیزی رو داشتم حس میکردم که نمی دونم قبلا حداقل جهان قبلا وجهان دیروز این رو تجربه نکرده بود دلم یهو ریخت یهو به خودم اومدم حس کردم چرا نه؟ چرا برای تو نه؟ فقط کافیه تحمل کنی لبخند بزنی وبگذری

ـ ولی چیزی که وجود داره اینه که جهان باید خیلی صبور تر ،آرام تر ،استرس کم تر،نگرانی کمتر،آرامش خاطر بیشتر،حوصله بیشتر رو تجربه کنه تا بگذره.

ـ دکتر ٬ن.ا٬ شما امروز فقط دندون منو درست نکردی شما منو به نتیجه رسوندی اینو قطعاً هرگز نخواهی فهمید ولی صبرتو آرامشت حوصلت،جایگاهت،نگاهت،چشمات،لحظه ورودت به من خیلی چیزارو فهموند حتماً نیاز نیست ونبود که تو‌ چیزی بگی اون چه که من حس کردم امروز برام حس قشنگ وزیبایی بود

ـ با اینکه اصلا دندان درد،درد قشنگی نیست ولی شاید این درد برام به وجود اومد که یه سری چیزارو بفهمم که امیدوارتر بشم شاید هم من خیلی رفتم تو عمق ماجرا وچیز خاصی نبود.

ـ ولی فکر میکنم بعد از دوهفته درد مداوم امروز هیچ‌کدوم از اون سوزن ها از اون دستگاه ها درد بیشتری نداشت شاید یکم ولی نه مثل درد روحی،درد جسمی برام قابل تحمل تر از درد روحیه میگذره اینم رفت.

ـ دکتر شما خیلی گوگولی بودین خیلی از اون دسته آدما که هر وقت کم بیارم و یه لحظه فقط یه لحظه امروز به یادم بیاد حالم خوب میشه وادامه میدم خداحفظت کنه:).

چنان رفت و چنان شد

ـ اول هفتهٔ شوق انگیزی بود جوری که کل تایم کلاس اول انرژی داشتم وچه کلاسی از اون دسته کلاسا که کیف میکردم ولی شب قبلش ساعت۴صبح هوابیدم و۷بلند شدم الان از سردرد می میرم

ـ امروز صبور تر بودم،سعی کردم مهربون وخوب باشم با این حال که دیدم چی گفتند درموردم هرچند که می تونستند جلوم میگفتن نه پشت سرم وبا صدای کوتاه واین به لطف گوشای تیزمه⁦>⁠.⁠<⁩.

ـ پیاده روی امروز با چالش زیادی همراه بود اما من تمام تلاشمو کردم،امروز بسیار راه رفتم،بسیار ظرف شستم به ماه خیره شدم،قول دادم،گریه کردم،درس خواندم،فیلم دیدم،لباسی زیبا پوشیدم باهمه پرانرژی حرف زدم،به دونفر آمار یاد دادم به یک نفر جزوه دادم از دوستم غذا گرفتم دستپخت مامانشو خوردم:).

ـ چندین دقیقه با مادر حرف زدم،نگران پول تو کارتمم،دوست دارم کارگاه شرکت کنم ولی موجودی ندارم روم نمیشه به کسی بگم دغدغه رزرو غذا رو دارم.

ـ رفتم سالن مطالعه وعصبی شدم صدای خنده تحمل کردم از این میز به آن میز کوچ کردم وهیچ میزی برای خودم پیدا نکردم میگرنم عود کرد قرص خوردم،کش موی خودم تو دستمه سرم رو بستم خوابم میاد چشمام رو بستم وصفحه رو خواهم بست