ر هم رفت.

ـ استاد آیین زندگی گفته بود سه فصل تستیه دوفصل تشریحی،یهو یک روز به امتحان گفت همه رو تشریحی وتستی بخوانید،خب من که از اول هفته امتحان داشتم وتازه از امتحان برگشته بودم که باید برای آیین زندگی می خوندم،من کتابمو قرض داده بودم به یکی قرار شد چند روزی که امتحان نداشت بخونه وروز امتحان تحویلم بده خب روز امتحان گفت بیا باهم درس بخونیم خب من بازهم قبول کردم خواندم و.. ولی این تجربه که کلا کتاب دست کسی دیگه نمی دم به یکی دیگه هم که امانت دادم برای یک ترم هنوز نداده به یکی دیگه که اومدم نصف قیمت بفروشم یک کتاب رو زرنگی بازی درآورد وحتیٰ می خواست پایین تر از اون بخره ومن ندادم.

ـ ترجیح می دم کتاب هامو ببرم کتابخانه دانشگاه اهدا کنم،حداقل می دونن که مؤظف هستند اونجا کتاب هارو تحویل بدن وخیلیی حس بهتری می گیرم حداقل حس میکنم بی فایده نیستند گوشه کمد منم خاک نمی خورن.

ـ سرکار علیه نمرات اعلام کرد وبله نظامی منو انداخته اونم با ۳/۵😂حقیقتا تعجب نکردم ترم قبل هم همون بود یک چند روز بگذره پاس میکنه.

ـ «ر» قراربود بره،ومن انقدری خسته بودم که حس نمی کردم بتونم برم بیرون باهاشون چون من امتحان داشتم اون یک روز زودتر امتحانشون رو تموم کرده بودند نه حوصله داشتم،نه اعصاب ونه کشش روحی که برم وباز «ث» بخواد سرم داد بزنه نرفتم بله نرفتم وخوابیدم.

ـ شب هم که برگشت ودیگه باباش اومد که بره خونه وبرای کنکور بخونه خداحافظی کردیم وتموم شد پرونده این رفاقت هم شاید تموم شد نمی دونم ولی نه اون خیلی احساسیه نه من وخب هردفعه بخواد کمکش می کنم اما نمی دونم ملاقات بعدی وجود داره یا نه.

ـ این اتاق خیلی عجیب بود آخرای ترم اول «میم س» رفت بعدش «م» ازدواج کرد بعد «ر» رفت برای کنکور بخونه «ث» هم درحال تلاش که برای بار سوم درخواست بده «ف» هم که مشخص نیست اونم احتمالا بره شاید هم نره این موندم باز ولی خب اتاق عجیبی بود.

ــ اوایل با «ر» خیلی دعوا داشتیم ولی حالا دیگه قلق همدیگه رو فهمیده بودیم ولی خب رفت این شبهای امتحان خیلی باهم حرف زدیم محوطه رو گز کردیم وحرف زدیم ونمی دونم برام عجیب بود ولی تموم شد حالا کل خوابگاه ومحوطه وصداش تو ذهنم وگوشمه،آدمها هیچوقت موندنی نیستند از زندگیم خیلی زودد میرن خیلی .

ـ «ث» برای بیرون نرفتن باهاشون خیلی بهم بی احترامی کرد منم بهش گفتم تو کسی نیستی که بخوام بهش جواب پس بدم که چرا نیومدم وحق هم نداری برای نیومدنم چیزی بگی اگر «ر» میگفت یک حرفی تهش اومد معذرت خواهی کردولی این بار اولش نیست می دونمم بار اخرش نیست

ـ تختم رو عوض کردم،تا خود صبح فیلم دیدم وحس رهایی داشتم حس تمام شدن امتحانابه همه چیز می ارزید

یک حرفی بزن

ـ امتحان احساس وادراک بود بدون اینکه ناهار بخورم ویا ناهاری بگیرم برای کسایی که فقط به فکر خودشونن رفتم سرجلسه این یک نوع خیانت به خودم بود ولی حاضر بودم تا اینکه برای شخص دیگری بارها وبارها ناهار بگیرم واونها به کتف چپشون باشم،حال که فکر میکنم میشد برای خودم رو بگیرم فقط.

ـ یک مشت درو بامن همکلاسی شدن،طرف میگه فلان فصل رو نخواندم واولین نفر بلند میشه از سرجلسه مهم نیست بخوان اما به من دروغ نگو:).

ـ کتاب رو دادم بهش وپشیمون شدم البت که تجربه خوبی بود برام.

ـ مثل همیشه نظامی منو انداخته سرکار علیه با ۳/۵انداخته منو😂🫠ناراحت نیستم نه چند روز دیگه پاس میکنه این همیشه برنامش اینه.

ـ اما معرفت شناسی نمره متوسطی داده بهم از این استاد ۱۵گرفتن هم عالیه،اره از این استاد وتدریسشو درسش راضی بودم خیلی زیاد.

ـ از برگشت تا شب آیین زندگی خواندم.

تو یک آدم بدون تعلق خاطر هستی.

ـ دیروز آنچنان که باید خوب نبودم،زبان هم خیلی نخواندم ونتیجه فقط حرف زدن با«ر» بود.

ـ چندان جزوه سخت نبود باید ۳۰جمله می خواندم اما استاد طبق جزوه امتحان نیاورده بود بله کاملاا فرق میکرد تاحدی وبه کسانی کمک میکرد که دوست داشت اخرین نفری که برگه را ارائه داد من بودم

ـ آنقدر دانشگاه ما بی در وپیکر است که پسره بلند شد از سرجلسه رفت دوباره برگشت برگه رو گرفت وادامه داد اونم شخصی که آیلتس ۷داشت.همینقدر دانشگاه قانون داره،ومراقب های حواس جمع وروی چرخ عدالت می چرخه که راحتی اولویت بالاییه براشون بله.

ـ وقتی برگشتم فقط خوابیدم به یکساعت نکشیده بود که گفتند باید بعد از آخرین امتحان خوابگاه تخلیه بشه ومن از سرخواب پریدم بالا کل بچه ها از بلوک ها دعوا می کردند اوضاع چندان به سامان نبود

ـ بی گذریم که تا چندین روز وچندین ساعت حرف های تناقض می زدند بگذرم که چقدر گاهی خسته میشم بگذرم که خودمو گاهی لعنت میکنم از اینکه این موقعیتم ودانشگاهم دوره حالم بهم می خوره.

ـ فردا احساس امتحانه،بدون هیچ فرجه ایی از ۲۲تا۲۵،چهار امتحان بدون هیچ فرجه ای.

ـ ناهار را که خورشت سبزی بود،با اعصابی نارآم خوردم وخودخوری هایم،ادامه داشت.

ـ مامان هیچ‌چیز از حرف هایم را نمی فهمد وقتی خوابگاهم نه درک می کند نه می فهمد ونه من می توانم با آرامش صحبت کنم.

ـ بعد از امتحان اولین پست هایی که خوندم،فوت امید جهان بود واوردز یک نفر دیگر وبعد به این فکر کردم خب جهان اینه زندگی برای این حرص می خوری؟ از کجا معلوم زنده بمونیم اصلا؟

ـ حوصله جمع رانداشتم،درلیوان هایم کسانی چایی خوردن که چندان راغب نبودم اما مهمان بودند چندین روزه چایی وقهوه نخوردم لیوانم دست یکی دیگ است وعصبی ام خوشم نمیاد برای من وسواسی این یک عذاب مطلق است.

ـ حتیٰ بامامان هم بحث کرده بودم،حتیٰ زنگ بلافاصله بعد از تماس را با مامان هم نداشتم نمی تونستم زنگ بزنم وبگم چقدر امتحان خوب بود یانه نمی دانم.

ـ همراه وهم مسیری نیست نه،من تنها ادامه میدم اگر بتونم‌وبشه.به دل می گیرم،حساس میشم،عصبی میشم،غیرقابل تحمل میشم آره می دونم ولی هرچقدر گفتم نه به من که برنمی خوره نه اشکال نداره راحت باش بدتر شد اوضاع بله برمی خوره بهم همونطور که تو بهت برمی خوره وبی اعصابی.

درافکار بی پایان غوطه ور شدن.

ـ صبح شنبه با استاد فروید،وروان شناسی اجتماعی امتحانی که حس نمی کردم چندان خوب باشد اما بود

ـ این بار ذهنم به یاری ام شتابید وکمی تاحدی بهتر بودم

ـ من این استاد را خیلی دوست دارم,بار اولی بود که کت نپوشیده بود یک پیراهن آبی راه راه با شلوار سورمه ایی راه راه درست کنارم ایستاده بود نوشته ام من هروقت این استاد را میبینم حالم بهتر میشود انجار فروید را دیده ام ملاقاتی داشته ام بامردی از چندین سال پیش وکشوری دیگر.

ـ می گوید استاد بزارید بنویسم ـ واستاد می گوید کافیه خلاصه بنویس این بار ۱۹می شوی ۱۹هم که خوب است؟ ومن بیشتر وبیشتر درفکر فرو می روم که استاد فقط این من هستم که مدام در یک رنج نمره از شما باید نمره بگیرم؟.

ـ بازهم حس کردم تنهای تنها هستم وقتی از سرجلسه بلند شدم «ه» رادیدم بغلش کردم،دستانش را گرفتم وگفتم به او که ـ چرا دستانت انقدر سرد است ـ و او چندان زیاد یا شاید هم باب میل من حرفی نزد ودرخواست کرد که برود پیش شخص دیگری وآنجا بود که من حس کردم این هم مثل رفیق شفیق این هم مثل آدمهای دیگر . .

ـ عصبی بودم،خشمگین بودم،در فکر بودم که چرا دیگر آدمها حتیٰ لحظه ایی آن چیزی که من بازگو می کنم را نمی فهمند چگونه وچطور؟ ایا باید بگذرم وبه خودم فکر کنم؟ یا اجازه جولان به احساساتم دهم عصبی بشم وناراحت بشم؟.نمی دانم در راه برگشت به دور وبرم بیشتر وبیشتر توجه کردم به گل های قرمز،درخت های کاج،آسمان آبی و. .

ـ زبان نخواندم،نمی دانم آنطور که باید نبودم،من در این دوره بیشتر باخودم جنگ داشتم تا امتحاناتم واین شاید عامل نمره های کم باشد یا شاید قفل مغزم.

بلافاصله پس از آن مشکلات.

ـ فکر کنم فقط چند تا از رشته های دانشگاه امتحاناتشون انقدر سنگین همه مونده،این هفته تا سه شنبه پشت سر هم امتحان دارم ،خیلی دوست دارم بنویسم کم حرف تر شدم اینو فقط خودم میفهمم بیشتر دوست دارم بنویسم ولی فعلاً وقت نمی کنم،امتحان ها تموم بشه از این روزها هم می نویسم هر چند خیلی سخت گذشتن،مخصوصاً امتحان قبلی اگر پاس شم ومشروط نشم امیدم خیلی بالاتر میره.

ـ چون فکر نمی کنم که امتحان های خوبی رو از سر گذرونده باشم.

8,ساده لوح,تو را جدی نمی گیرند.

•حس تمسخر.

ـ روان شناسی نظامی۱۰سؤال بود مطلقاً چیزی یادم نبود چیز درست درمونی هم‌ننوشتم اما اشک در چشمانم جمع شده بود سعی کردم درکلاس،خودم راضعیف نشان ندهم امتحان را که دادم برگه را تحویل دادم زنگ زدم مامان،ولی آن زمان گریه کردم آری اشکهایم دیگر رهایم نمی کردند قصدشلن جدی تر از این حرف ها بود.

ـ آمدم خوابگاه،بچه ها خواب بودند،تنها جایی که به فکر رسید حمام بود،رفتم حمام دوش گرفتم وتا درتوانم بود گریه کردم وحداقل خودم برای خودم دلم سوخت آری از سادگی،مهربانی،فرسودگی،خستگی تمام از تمام وتمام دلم سوخت این بار اولی نبود که از اعماق قلبم ودلم و وجودم گریه میکردم به حال خودم وخودم.

ـ کتاب متون تخصصی که قبل از جنگ با بچه ها سفارش داده بودیم را گرفتم بالاخره،آن هم باکلی پیام وخواهش که فلانی برایم این کتاب را بیاور نمی دانم قصدش چه بود ولی هرچه بود ذهنم را درگیر کرده بود با اندکی منت به دستم رساند و وقتی داشتم بازمیگشتم به خوابگاه دونفر کتابشان را به من دادند که بیاورم این راهم نفهمیدم چرا فقط می خواستم از بچه ها،از محوطه دور شوم تا بتوانم گریه کنم.

ـ زمانی که برگشتم از خوابگاه،خیلی زودتر از من امده بودند به این احتساب احتمالا با ماشین آمده اند اما نفهمیدم چرا کتابشان را به من دادند؟ من که قرار بود پیاده بیایم نمی دانم آن لحظه عصبی بودم بیشتر هم عصبی شدم وقتی دیدم باز می خواهند بروند بیرون وروبه روی آینه جلوی راهرو ایستاده است ومن دستانم درد گرفته است واو درکمال تعجب کتاب را می بیند می خندد ومی گوید ما زودتر رسیدیم خشمگینم کرد از اینکه لحظه ای حس کردم مرا حمال وخر گیر آورده اند پس کتابش را گذاشتم در راهرو وگفتم این هم کتابتان،وبعد اشک ریختم وبر خودم لعنت فرستادم.

ـ به «ث» گفتم خوب نبود،وباور نکرد وگفت عمیق نخواندی،چه عمقی؟بیشتر وبیشتر فهمیدم که هیچ‌کس جای من نیست وهیچ کس مرا نمی فهمد وهیچ کس ارزش ندارد وقتی درکی ندارد.

ـ مهم نیست،من اینطور مواقع از حرف زدن خسته میشوم خیلی هم خسته.

ـ آپدیت:حال نظامی افتاده ام مثل تمام اوقاتی که سرکار علیه مرا انداخته است،ناراحتی ندارم افسوسی هم ندارم،از او خواهش پاس شدن هم ندارم درس اختیاری است بار دیگر میگیرم.هرچند شاید هم پاس کند معلوم نیست.

7,غم,رهاکردن وادامه دادن.

ـ روز فرجه روان شناسی نظامی بود.

ـ یک جزوهٔ ۴۵صفحه ایی که به ظاهر برایم کاری نداشت شاید هم نداشت ومن سخت گرفتم اما می دانم که فرار بود واذیت کننده.

ـ دلتنگ بودم،خسته بودم،ذهنم کم اورده بود اما دراناها فقط وفقط سعی کردم بخوابم تا این غم زیاد ومشکلات تا حدی فرو بشینپ تمام شود دست از سرم بردارد

ـ قصد داشتم نصف امتحان نظامی را بخوانم اما نه نخواندم با کمال تأسف.

باورهای آدمی.

ـ فعلا نمی تونم بنویسم،نه‌وقت دارم نه کشش ذهنی ثبت موقت زدم تا بعدا درموردش بنویسم.

ـ اما اینو باید بنویسم،حس میکنم خنگم کاملا قانع شدم که مغزی ندارم انگار:).چرا انقدر سخته؟ من هر امتحان جونم انگار کنده میشه با اینکه واقعا قبلاً خواندم،دوباره به مرز انصراف رسیدم 😂تازه وقتی فکر میکنم قراره ترم های بعد تر سخت ترهم بشه بیشتر احساس میکنم گند زدم وفاجعه است،فاجعه.

ـ اون از ۵۰دادهٔ آمار،این از کیفیات اولیه وثانویه دکارت وتصور بسیط و مرکب جان لاک،خدای من .

ـ با اینکه تابستون خوندم،حس میکنم هرچی میکشم از اینه که تو طول ترم نخواندم اگه زنده موندم یه فکری میکنم،واقعا روحیه امو فقط دارم حفظ میکنم،وتظاهر ظاهر:).

6,گریه وبغض,او را از ورطهٔ غم بیرون کشیدیم.

•خندهٔ او

ـ امتحان معرفت ۶سؤال بود که باید ۴سوال پاسخ می دادیم سه سوال رو اصلا یادم نبود نه،ودراخر یکی را آنطور که فکر میکردم درست است نوشتم.

ـ کتاب معرفت کتابخانه دانشگاه دستم بود رفتم وتحویل دادم

ـ تولد «ر»بود برایش سعی کردیم کیک بگیریم نشد،از بوفه یک‌ کیک خیلیی کوچک‌ گرفتیم فقط می خواستیم بدونه به یادش هستیم ومهمه چون می دونستم که چقدر غمگینه به فکر مرخصی بود به فکر کنکور مجدد بود برای و می دونم چقدر تردید داره ولی باز ادامه میده.

ـ وقتی تولدشو گرفتیم،رفتیم‌محوطه ورندوم با یک آدم غریبه روبه رو شدیم غمگین نشسته بود رفتیم کنارش واونم جزو خودمون حساب کردیم بعد بهش گفتیم بیاد اتاق باهامون چایی بخوره اومد بهم گفت ـ من دوست داشتم روان شناسی بیارم ـ اونجا اشکم در اومد دلم سوخت،یهو‌گفتم نکنه جای یکی دیگه باشه؟ زودرنج شده بودم وروحیه ام به طور افتضاحی پایین شده بود چندان حالم خوب نبود.

ـ نمی دانم باید بگویم چندین ساعت،ولی ساعتها نشستیم وبه ماه خیره شدیم،آرزو کردیم،دعا کردیم،هرکدوممون یه غمی رو از سر گذروندیم خسته بودیم اما ادامه دادیم

ـ ماه گرفتگی قشنگی بود سرخ،زیبا:).

ـ از مشکلات گفتیم،از مشکلات خیلی قدیمی وخانوادگی،آرزویی که الان هر سه داشتیم،بحث هایی که همیشه انتهایش همان خواهد بود.

ـ وبعد چندین ساعت می خواندم ومرور میکردم.

آپدیت: ۱۵شدم:).خوشحالم چون استاد سخت گیری بود از ان دسته که وقتی کمی تاحدی نمرهٔ خوب از او می گیری به خودت افتخار میکنی خیلی هارا انداخته اما از طرفی ماه ها برای این درس خوانده بودم وتلاش کرده بودم وحس می کردم شاید باید بهتر میشد.

5,خشم وعصبانیت،افکار بدون مضمون تهی وشهود بدون مفاهیم کور است

•سکوت وخشم.

ـ صبح نزدیکیای ۷بلند شدم وباز خواندم.

ـ امتحان آمار بود که خب واقعا سخته،اما بدتر از همهٔ این ها تلاش های شاید تا حدی بی نتیجهٔ منه،تمام فرمول ها،اصلا نحوه انجام دادن،فکر میکردم فرمولات فراموش شده.یعنی اصلا یادم نبود میانگین میانه چه بود

ـ از داده های زیاد عصبی کلافه بودم، ۵۰تا داده داده بود همه اعشاری وسخت تک تک پارامترهارو می خواست هرچی چک کردم نشد که نشد از یک جا به بعد فقط نوشتم نمی دونم چی می نوشتم نمی دونستم درسته یانه فقط نوشتم انقدر عصبی بودم که حتیٰ یک سوال هم نپرسیدم از استاد همه گلایه میکردن غر میزدن من کلامی حرف نزدم استاد را حتی لایق حرف زدن نمی دیدم.

ـ از یک جا به بعد دیدم دیگه نمیشه ونمی تونم پرسیدم استاد می تونم بلند بشم ویکم چپ چپ نگاهم کرد وگفت مگه تو هم بودی طعنه به اینکه این همه سوال می پرسن تو هیچی نمیگی؟ منم گفتم بله متاسفانه،بماند که وقتی اومدم خوابگاه چقدر بعدا مورد سوال شدم که تو زودتر از همه بلند شدی وچطوریه ترس داشتن دیگران از اینکه نکنه چون جهان زودتر بلند شده بهتر بشه نمره اش⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩

ـ زنگ زدم به مامان نقطه امن من وگفتم آره برام مهم نیست حس عدم اهمیت داشتم برام مهم نبود چی میخواد بشه میخواد بندازه هرچی برام دیگه مهم نبود من تمام تلاشمو کرده بودم ولی حس فراموشی از این امتحان آغاز شد آری ،از یک‌جا تمام فرمولاتی که روز قبل به خاطر سپرده بودم فراموش شد ومن موندم یک خروار خشم از خودم.

ـ بدون هیچ فرجه ای برای معرفت شناسی باید می خونم،حال خوبی نداشتم ولی ادامه دادم.

ـ فکر میکردم معرفت آسان خواهد بود اما مباحث دکارت ماندم همان مبحثی که برای بچه ها گفتم وفردا در امتحان آمد،دکارت می گوید من اندیشه هستم پس هستم،این استدلال رو باید توضیح می دادم ونمی دونم وقدر درست نوشتم ولی نوشتم.

ـ حس مزخرف عدم کفایت گریبان گیرم شده بوده خسته وآشفته بودم،واین مرا بیشتر وبیشتر عذاب می داد هم می توانستم بخوانم هم نه،هم می فهمیدم هم نه هم حس میکردم قبلا به اندازه کافی تلاش مردم هم می دانستم نه.

سبک دلبستگی تمایل کودک.

ـ امتحان اولم گذشت رفت.

ـ قریب به دوهفته وقت گذاشتم براش امیدوارم راضی باشم بعد چند وقت بچه هارو دیدم همون کلاس همیشگی که اکثر مواقع کلاس داریم

ـ دوترم داشتن این کتاب،چهار واحد‌

ـ 17شدم.

سرکار علیه

نه تنها الان میبینم پاسم کرده که بلکه دوسه تا بیشترم برده بالا جلل الخالق!

زن تو فقط هدفت اینه اعصاب آدمو خرد کنی؟عجیبه واقعا رفتاراش عشقی ومودیه مثلا یهو می تونه ۲رو تبدیل به ۱۴ کنه!۴رو به ۱۵.این عصا هست که میگه 'بی بی دی بابا دی بوم' بعد یهو میبینی عهه پاس شدی که در سرزمین عجایب ودانشگاه عجایب دارم تحصیل میکنم🤌🏻😂.

آها می فرمایند که چون ترم اول هستید ارفاق کردم خیلی دلم میخواد براش بنویسم خب تو نمره واقعی خودمونو بده ما نیاز به ارفاق نداریم!مدیونید فکر کنید من دارم غر هامو اینجا مینویسم😂خدا به دادمون برسه با این بانو

بچه هامونم عجیبن این سرزمین عجایب شامل دانشگاه واساتید نیست کلا فک کنم یه سرزمین غیر شناخته درس میخونم.

بهش میگم سه هفته کتابتو قرض بده (البت محترمانه گفتم بهش) تهش منو‌پاس داده به یکی دیگشون خب من چطور به تو بگم که تو آدم حسابی بینشون تویی یعنی من اصلا حوصله ندارم با اون رو در رو بشم چه برسه بخوام کتاب اونو بگیرم.

کاش کلا کنسل شه تصور نمیتونم بکنم چجوری قراره اون کتاب به دستم برسه!.مثلا وای نه وحشتناکه نمیخوامش اصلا.

سرکار علیه بزرگوار

خب وقتش است از عجایب دیگری از همان استاد مؤنثی برایتان شرح دهم د فقط انقدر در گیر ودار مبهمیات میشوید که تمام بدنتان بی نیاز از اپلاسیون خواهد شد اری!

این بانو شاید هم سرکار علیه ،کل ترم یک خط هم تدریسی نداشتند وامتحان پایان ترم مچ مارا انداختند از شدت سختی سؤالات این ها به کنار.

از اوضاع نمره دادنش برایتان بگویم؟ایشان آمدند وگفتند امتحان قبلی افتضاح بودید این چه وضعش هست؟۶نمره هم به همه تان اضافه کنم پاس نخواهید شد⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩

بعد جالب شد که نمرات را ببینیم نمرات راعلام کردند ودرکمال تعحب ۴نفر ۲۰ داشتند وفقط چندین نفر افتاده بودند به من هم لطف کردند ودرحد پاسی نمره دادند

مجدد امتحان دادیم به جز آنهایی که نمرات عالی گرفتند حال باز نمرات را اعلام کردند هم نمرات قبلی را هم نمرات امتحان جدید درکمال تعجب دریافتم نه تنها در امتحان جدید بلکه قبلی هم پاس نشده ام🤌🏻😂!عجیبه نه؟

جویا شدیم وفهمیدیم آها برده اند در نمودار و۶نمره اضافه کرده اند وکنفرانس هارو هم اثر داده تا اون بوده نمرات حال چون امتحان جدید گرفتند نمودار را حذف کردند ۶نمره هم حذف کردند.

وبله ۲۰ بچه ها پرید حال فهمیده ام که یک درس نه بلکه دو درس را افتاده ام دیگر فقط میخندم به این حکایت اها فراموشم شد سرکار علیه چون بسیار سخاوتمند هستند فرمودند یک نمره ارفاق میکنند ۲نمره هم کنفرانس دارم پس بله پاس شدم می ماند یک درس به همین مزخرفی تا پاس شدن ونشدن فاصله دارم ⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩

من که به این نتیجه رسیده ام که این استاد دچار مشکل روحی روانی است نه تنها من که همه نمرات تک رقمی است دختر اونم بچه های ما که بر سرمعدل الف شدن میجنگند حال پاس نمیشوند

من که با اولین امتحان فکر معدل الف بودن از سرم گذشته حال بازهم بچه ها نگران معدلشان بودند خیلی دلم میخواست تو‌گروهمون مطرح‌کنم که شما فقط مشکلاتان معدل الف بودن است؟مشکلاتان معدل است؟ من پاس نشدم حتی معدل چیه ما مثل هم نیستیم !.

ولی از آنجا که خیی وقت است دریافته ام بچه های ما حتی ارزش یک نقطه فرستادن هم ندارند چه برسد به پیام دادن درس قبل را یکی اعتراضی نکرد حال همه اعتراضشان بلند شده گذشت رفت.

بچه ها یک‌کشف دیگر هم کردم عجیب است میگویند پیام هارا سین نمیزند وهیچ‌ اعتراضی را جوابگو‌ نیست منتهی من برای درس قبلی که انداختم یک‌ پیامی بهش دادم وچندین پیام باهم رد وبدل کردیم چطور شد؟ اگر بامن نبود میلش چرا جوابم داد پس ؟الان کی ضرر میکنه من یا اون؟خب معلومه اون من یکی که ابایی برای درس خوندن ندارم من الانی که اینجام از همه چیم زدم تا رسیدم دیگه درسهای دانشگاه که چیزی نیستن!

دارم لذت میبرم که عمیقاً حسی که داشتم تجربه میکردم وخودم رو داشتم به فنا میبردم دارن حس ولمس میکنند.

حال برایم فرقی ندارد میخواهد این درس را چه کند درس قبلی مرا انداخته است پس بحث برای چه؟.

این است از عجایب دانشگاه کلا استادی که در طول ترم پدرتون رو بیاره وطول ترم اشکتون رو دربیاره امتحان پایانی خندان از جلسه بیرون خواهید رفت ولی استادی که طول ترم خندان باشید پایان چشمهایتان به مشابه باران سیل آسا توان باریدن پیدا خواهد کرد.این حقیقت تلخ اما واقعی است!.

قول گذاشته ام از ترم دوم یعنی از اون شبی که سرکار علیه اشکم را دراورد سعی کنم بیخیال باشم وحال وقت همان نقش است

ever

حالم به حالت فاجعه انگیزی بده رفتم به مود ۵،۶سال پیش وحالم اصلا خوب نیست.

نمیخوام حتی بنویسم که موقع نوشتن فکر هم بکنم فقط خستم همین!.

از همه چیزخستم از این لحظه ومکان ورشته وادماش بریدم وفقط ادامه میدم.

دربدترین شرایط روحی درسمو میخوندم ونمره ها سیلی میزنه توصورتم.

به هیچ چیز نمیهوام فکر کنم حتی،دیگه چندین وقته نمی تونم عمق قلبم رو احساسم رو به کسی نشون بدم من همینم من ناراحتیامو به کسی بروز نمیدم شاید بیانش کنم ولی زود جمعش میکنم.

حوصله ندارم برای کسی شرحش بدم.

مهم نیست دارم احساسمو از دست میدم نسبت به همه چیز سر شدم وبرام مهم نیست

میخواستم معدل الف بشم ولی امشب فکر کردم من این دانشگاه رو حای قبول ندارم معدل الف بودنش یعنی چی؟

دوست دارم مسکوت تر از این بشم وباشم!از واژه ها خستم

خوبه همه‌چیز/فی

امروز استاد به شیوه دیگه ایی نگاه کرد اصلا ورودش با افتخار بود وباید چی بنویسم وقتی حتی یک کلمه امتحانم نمیفهمم؟

سه دور خوندم وانگار نخوندم

از خوابگاه خستم،از این همه حواشی،از ناسازگاری ها.

از این همه خودخوری ها از این که انقدر حساس شدم چشمام از حدقه درمیاد،ذهم قفل میکنه،پاهام جون نداره،وچشمام خستس از این همه وقاحت!

فقط باید بگم هعی من هنوز هستم فقط تیکه ایی از من هست

دومین امتحان سبک/جا

خب امتحان به شدت ساده بود اما بازهم حافظه.

واستادی که خودش جواب هارو میگفت

وحالم بهم خورده از هم رشته ایی هام بدون هیچ استثنایی البته به جز یه تعداد محدود.

حالم خراب بود امتحان قبلی با یک روز فاصله نمره رو اعلام کرده بود استاد ومتنفرم از خوابگاهی که هیچ‌جا حریم شخصی نداری واقعا:/

حتی نمی تونم وقتی نودل درست میکنم به راحتی درست کنم خب به توچه من چه قدر خوندم وچند میگیرم.

اولین ها بیشتر به خاطر می مانند/هی

این باشه برا اولین امتحان.

یک امتحان به شدت سنگینی داشتم،چیزی که سوالات کاملا کلی وواضح بود اما ان طور که باید به خوبی ذهنم به یاد نیاورد.

دچار خنده های عصبی شده بودم وهیچ کنترلی بر خودم نداشتم،لبخند های ملیح استاد بیشتر ازارم میداد.

ازش سؤال پرسیدم ومستقیما جلوی چشمانم زل زد وهیچ‌نگفت درصورتی که جواب سؤال رو که نمی خواستم:/.

در آخرهم فردایش تصحیح کرد وتقریبا سه پنجم نمره را گرفتم .

اولین امتحان پایان ترمم بود وخب امان از حافظه وذهنم امان

همچنین یکسال شد از نوشتنم یکسال!

الان دارم یه رشته خوب میخونم ولی این کفایت کننده نیست برایم غم سنگینی در دلم نشسته خیلی وقته خیلی خیلی

شنبه شروع شود

درتلاشم که زین پس شده یک کلمه از روزمره ام‌در این صفحه نوشته شود پس شروع میکنم.

امروز رو باید بگم که بسیار بسیار راضی ام سخت گرفتم وپارت های مشخص شده را خواندم.

کتابم راخواندم وزبانم راهم خواندم.

لذت دنیارا بردم من لذت دنیارا زمانی میبرم که یک‌روز را با نظم وکامل گذرانده باشم:).

واساتید محترم که با این حجم دروس بسیار مارا خرسند ومتعجب کردند حجم زیاد زمان کم،نمیدانم همین زمان هم برایم کم است شب امتحانی خواندن دیگر چه مصیبتی است من که برخود این کار را روا نمیدانم درهمین فرجه هم پر از استرسم وای به شب امتحان وخوابگاه وعجایبش.

میدانم که برگردم خوابگاه دلم برای این میزم وسکوت خانه تنگ میشود چه میشود باید تحمل کرد

یه چالشی رو شروع کردم تا یکماه باید ادامه بدم یادم باشه هر روز یه اپدیت بنویسم امیدوارم بتونم پایبند باشم:).وهمین گلی ملی .

[down✅]کتاب,زبان,وبلاگ

‹77سخت تر از سخت›

حقیقتاً امروز یکی از سخت ترین روزها رو‌گذروندم:/.

اون از صبح که با یه صبحونه نصف ونیمه،بدون بردن بطری آب ساعت ۵:۵۰برا امتحان رفتم،خب حدود ۳۰دقیقه فقط صبر کردم حوزه باز بشه.

وچه امتحانی چه امتحان زبانی🫥،یعنی هر لحظه حالم بدتر وبدتر میشد مدام میگفتم یعنی فقط من مشکل دارم؟این دیگه چه امتحانیه؟

درصورتی که من زبانم خوبه از پس خودم برمیام ولی ای الحال امتحان سخت،سخت،سخت بود . .

این مرحله به دوتا نتیجه رسیدم یکی اینکه هیچ کس به فکر هیچ‌کس نیست خودت خودتو نجات ندی کسی بهت نگاه نمیکنه،یکی دیگه من واقعاًتلاشمو کردم اینکه پشت کنکور موندم،امتحانات نهایی طاقت فرسارو تحمل کردم همین برام کافیه.

همین که میبینم یه سری چیزارو تحمل کردم بازهم امیدوارترم میکنه.

اما واقعا نمیدونم طراح چه مشکلی داشته چرا اینطوری آخه،مثلا یک‌سؤال سخت نبود که بگی خب سؤال فلان، کل امتحان فاجعه گریه آوری بود حداقل برای من!.

‹76یادآوری دلیلِ ماندنت›

امروز حین اینکه داشتم میخوندم چقددامنت قشنگه،بیافیروزه قشنگه🤌🏻🥺. نیمرو برای صبحونه خوردم بعد داشتم فکر میکردم ​برای امتحان فارسی این شعر ‹مرغِ سحر ناله سر کن› زده بود به سرم.چون اومده بود تو امتحان.

امروز تا قبل از اینکه برگه هارو بزارن جلوی بچه ها وآماده بشه همشون به فکر این بودن تا چند میتونن تک ماده کنن ۴۵دقیقه بعد امتحان وقتی برگشتم پشت سرم دیدم منم ومراقبಠ⁠_⁠ಠ⁩.

درحالتی که ۴۵دقیقه دیگه وقت داشتم تقریبا نصف سؤالاتمم مونده بود نمیدونم حالا من کم خوندم یعنی آسون بوده نمیدونم چی ولی خب من دیگه تمرکز قبل رو نداشتم با اینکه یه مراقب بسیار بسیار گُلی بود🤌🏻🥹آخر بار بهش گفتم ببخشید بهم گفت وظیفمه چه یک نفر چه صدنفر منتهی من حس خوبی نداشتم نمیدونم.

شاید باید بگم ۶نفر امروز ازمن پرسیدن بمونیم پشت کنکور؟.ومن میگفتم نه!.قطعا برید خیلی بهتره هرجور بخوای فکر کنی شرایط موندن با اوضاع ترمیم و. .اصلا به صلاح نیست درواقع من از سختی ها میگفتم بعدم یادآوری میکردم که انتخاب باخودشونه بخوان بمونن هم میشه اما خب سختی خیلی بیشتره . .

وقتی با بعضیا روبه رو میشم که میگن مثلا خانواده گفت فقط محدوده استان خودمون برو دانشگاه،یه حالی میشم،میگم خب چرا نمیزارن واقعا بچه تحمل دور بودن رو‌تحمل کنه سختی بکشه تا بتونه روپاش وایسته استقلالشو به دست بیار تا آخر متکی خانواده؟.

فقط منم که آرزوم دانشگاهه دورتر از استانِ خودمه؟شایدم من زیادی دیونم که میخوام سختی بکشم اما میدونی من دوست دارم یه مدت صفر تاصد زندگیم بشه دستِ خودم قبل از زمانی که یه روزی ازدواج کنم،دوست دارم بتونم از پس خودم بربیام من مستقل بودنو دوست دارم نمیدونم دوست دارم امروز که بلند میشم بدونم میخوام دقیقاً چیکار کنم،حقیقتا دوست دارم از اتاقم فراتر برم درگیر باشم با خیلی چالشها میدونم سخته خیلی هاهم منو بی عقل ودیونه خطاب کردن.اما انسان با وجود چالش ومشکل بزرگتر وپخته تر میشه دیگه نه؟.واینکه هیچ‌کس نمیتونه رؤیای کسی رو بگیره نه رؤیارو برفرض هم که بگیره فکر چی؟ فکر آدم همیشه باهاشه

حقیقتاً دومورد ذهنمو درگیر کرده نمیدونم باید کدوم طرف برم هرچی هرروزم میگذره نسبت به تصمیماتم سخت گیر تر میشم نمیدونم دل به دریا بزنم نمیدونم .

درشرایطی ام که هیچیم مشخص نیست با اینکه ثبت نام کردم کنکور تیر رو‌ ولی دیگه واقعا توانی برام نمونده.

حالِ الانم یه حالیه که نمیخوام بنویسم فقط دراین حد که خیلی دلم شکسته از همه جا رونده ومونده.

پرونده امتحانات نهایی ۴۰۳هم داره بسته میشه.خدا میدونه چی میشه.

تاببینیم خدابرامون چی میخواد☯⁠‿⁠☯.

‹75شاید مثل امروزسردِسردِ ادبی›

باز امروز افتاده بودم سالن مطالعه البته ایندفعه گرم نبود،مثل دمایِ بدن خودم ودستم سردِسرد بود.وقتی منتظر برگه ها بودیم،خبر فوت یکی از دبیرهارو شنیدم حقیقتاً فکر میکردم منو ایسگاکردن.

اما وقتی بعد امتحان اعلامیه اش رو دیدم بازم میخواستم انکار کنم اما انگار فایده نداشت هنوز درحیرتم،میدونی به این فکر میکنم اگر قرارباشه یک روز بمیرم پس چرا باید ناراحت این باشم که چرا آرایه هارو انقدر بی فکر نوشتم.

۱۰۰دقیقه وقت بود من تا لحظه آخر نوشتم،چون یه سری سؤال داشتم که نیاز به فکر بیشتری بود.چون وقتی دیدم سالن خالی شده ومنم و یک نفر دیگر قصد کردم تازمانی که بلند نشده بلند نشم به این فکر کردم شاید بودنم بهش آرامشِ خاطر بده که دختر،یکی دیگه ام هست استرس نگیره.

دقیقه های آخر یک خانم وآقا بازرس آمدند برگه من رو که دید گفت:‹واای ننوشتی؟›وقتی سرمُ بالا آوردم‌وبهش نگاه کردم گفتم چرا نوشتم دارم مجدد چک میکنم!›گفت:آها آره یه لحظه چون مشکی بود ندیدم گفت این چیزا برای پسرا طبیعیه وقتی میریم بالاسرشون برگه ها خالیه!ومن بالاسرم یه ابری تشکیل شد که کی میگه مشکی رنگِ بهتریه برای اسکن وقتی کل برگه خطوط مشکی داره ؟کی میگه اصلا بهترین نمره ۲۰یا۱۹عه وقتی میانگین انقدر پایینه ببخشید اون استادی که بعد امتحان چک‌میکنه ومیگه خب فی الحال به نظر می آید امتحان راحتی بوده آیا میتواند جای علم ودانش یک دانش آموز باشد؟یاشایدهم شرایط اورا درک‌کند؟

وقتی داشتم از خیابون ها میگذشتم وفقط راه میرفتم وتو ذهنم کلنجار که باورم نمیشه این آدم مرده باشه تموم لحظه هایِ خنده خودش وبچه ها یادم می اومد به این فکر میکردم برای امروز چی بنویسم.بند به بند تو ذهنم مینوشتم ومن انگار لحظاتی در خیابان نبودم.

روحم برگشته بود به قبل،حتی دلم میخواست بشینم رو زمین وفقط گریه کنم چرا انقدر دنیا سخت ونامرده!.چرا هرروز خبرهای منزجر کننده میشنوم هر روز از مرگ،جدایی،طلاق و. .میشنوم.

خوب میشه نه ؟.

یکی از برگه هایی که پاسخ امتحان نهایی چاپ شده بود رو وقتی الان نگاه کردم دیدم درمورد انواع حذف فعل سؤال پرسیده.میدونی همه چیز که نه شاید ۷۰درصد همه چیز درجهان می ماند تغییر نمیکند وتو فقط پله پله تغییرات رو حس میکنی.

آره اصلا یادمه پارسال وقتی با سؤالات فارسی روبه روشدم برام سخت بود،الان آسونه سال دیگه چطور؟.شاید اصلا خبردار نباشم‌ که کِی امتحان فارسی بوده.

جهان هست همیشه باقی است این تویی که دچار تحول میشی همین.

‹72تکرار تاریخ ›

این چند روز تعطیلی کمی تا حدی برای تاریخ کم‌کاری کردم والان دارم زیبایی های زیادی از تاریخ میبینم چقدر زیبا چقدر متین هووف خدا به خیر کنه به خوبی این تاریخ بره🫠🤌🏻.

‹71سالن مطالعه تاریکِ گرمِ دوست داشتنی›

چشمام رو که میبندم هر لحظه،رسم تابع نمایی جلو چشمامه نمیدونم چرا ولی امروز وقتی وارد سالن شدم خب چون افتاده بودم سالن مطالعه ویک سالن تاریکِ گرم بود وفقط دو ردیف برگه پاسخنامه بود بیشتر حس میکردم باید بخوابم،تا اینکه قراره یه امتحان برگزار بشه:)).

وخب چون دیرتر شروع شد درگیر صحبت با بچه ها شده بودیم،وقتی سؤالات اومد اون گرمیِ برگه تازه تکثیر شده که از قضی برگه اول هم نبود ودوم بود ونزدیک بود هممون تو پاسخنامه اول بنویسیم یه حسِ گنگی بود.

میدونی حقیقتا امسال برای من که ترمیم معدل حساب میشم یک بازی با لول کمتره،۱۲۰دقیقه امروز رو عیناً خیره برگه بودم امروز هرچی سعی کردم بخوابم همش تو بیداری وخواب انگار برگه تو دستم بود درنتیجه خوب بود من راضی بودم.

این کلنجاری که امروز بچه ها به خاطر ۲۵صدم باهم داشتن برام یکم غیرملموس بودبحث اینکه من درست نوشتم یا تو‌بعد امتحان چقدر بخث مزخرفیه.رفت دیگه تموم شد.چرا باید حساب کنم الان کدوم درسته کدوم غلط؟.

این روزا این لحظه ها یه حالِ عجیبیه خیلی عجیب آرومه اما بی تابه بی قراره یه چیزی تو مایه هایِ یک‌ پارادکسِ فجیع!.