هنوز همون جا منتظرهستم.

ـ می خواستم اتاقم رو عوض کنم ولی وقتی رفتم وضعیت اتاق های دیگه رو دیدم منصرف شدم با اینکه تخت بالا تاحدی داره اذیتم میکنه ولی خب کمدخوبی دارم ومنصرف شدم.

ـ چندین ساعت درحال چیدن وسایلم بودم و خسته خسته بودم نه ناهاری داشتم ونه شامی ولی از اینکه اومدم خوابگاه راضی بودم بالاخره این دورانم یک روز تموم میشه.

ـ دفتر جزوه نویسیمو درست کردم فعلاً که قشنگ شده🫠امیدوارم بتونم منظم پیش برم.البت یک هفته باید صبر کنم تا ببینم استادا چه برنامه ایی دارن.

یاد می گیری.

ـ شکر که خانه ام.

ـ درمورد امتحان فکر کردم،به نتجیه رسیدم راجب پلنر سال آینده فکر میکنم چون می خوام پلنر وجزوه ترم جدیدم در یک دفتر باشه برای رفت وآمد راحت تر باشم ولی خب یکم شاید نتونم به راحتی به کسی بسپارم دفترمو پلنرم که قطعاً شخصیه.

ـ تابستان سال بعد باید گواهینامه بگیرم.این بایدیه.

ـ باز تو خونه دعواهای لفظی رخ داد وجالبه که من ری اکشنی نداشتم،وفقط داشتم به ذهنم گوش می دادم وبیشتر متوجه می شدم نه انگار این من من نیست انگار،وخوابگاه هم جای بدی نیست به هرحال که هرکدوم خوبی وبدی خودشونو دارن.

ـ برای نمره پایین زبان به استاد پیام دادم،تقریبا یک ترم درتلاش بودم که یک استاد خوب پیدا کنم حالا که امتحانشو دادم،دیدم نه نمره خوبی چندان بهم داده،نه امتحانش امتحان آسونی بود ازم پرسید دیروز که نمرت چند شده وبهش گفتم،۱۵استاد من فعالیت کلاس داشتم حداقل بهم بگید ببینم امتحانمو چند شدم،وفعالیت کلاسی چند بهم دادید،اخه امتحان از۱۲نمره بود وفعالیت هم حداقل باید ۵یا۶میگرفتم حداقلل ولی هیچی نگفت سر شب رفتم سامانه گلستان دیدم ۱۶زده یک نمره داده خب بازم خوبه این ترم چندان عمومی هام خوب نشد برعکس ترم اول سرکار علیه هم که یک تنه گند زده به معدلم.

ـ تو گروه بچه ها نوشتن باید برای اتاق اسم نویسی کنیم در صورتی که باید سایتی می بود این یعنی ترم بالایی ها به راحتی جای خودشون می مونند وما باید فقط بریم یک سری اتاقی که مشخصاً چندان تخت وکمد خوبی گیرمون نخواهد اومد خواستم تلاش کنم بگم با «ث» باشم.

ـ بعد دیدم نه بزار هرطور اسمم رو نوشتن همون بشه البته که به یکی از سرپرست ها گفتم ولی هنوز بی احترامی چندشب پیشش وفحش دادنشو ازذهنم نمیره چندان هم باهم اوکی نیستیم یعنی من دیگه نمی تونم با چنین آدمی ادامه بدم بارها بی احترامی کرده ومن چیزی نگفتم،خوبی هایی در حقش کردم که ندیده پس می سپرم به خود خدا فقط کاش انتقالیش اوکی بشه خودش که میخواد بره پس بره.خیلی عصبیم ازش خیلی چیزارو نمیشه نوشت ونه حوصله تداعی دارم چون بیشتر وبیشتر خشمگین می شوم.

تو چقدر بی فکری دخترر

ـ صبح را با پیام های اعتراضی بر علیه سرکار بانو شروع کردم،یک طومار پیام نوشتم که چرا نمیاید بریم اعتراض کنیم وقتی این استاد نه تدریسی داره نه نمره ای می ده بلکه فقط بحران روحی روانی درست میکنه تو امتحانا اول یک دور یک عده رو می اندازه بعد میگه لطف کردم بهتون ونمره دادم یهو میبینی پاس شدی ترم قبل هم با من همین کارو کرد وبچه ها سکوت کردن انگار نه انگار.

ـ از طرفی پشتش یک حرف که میرنی فردا خبردار شد انگار یک مشت بچه هستند که سریع برن به مامانشون بگن ـ عهه اون خانومه منو دعوا کرد ـ همینقدر مزخرف وچاپلوس وخود شیرین تشربف دارن.

ـ ولی می دونی برای من واین جهان اکنون تمام همکلاسیم بی ارزش شدند تک تک شون مدام سعی کردم بگم نه اینها فقط ذره ایی فقط ذره ایی برخی مشکل دارن ومن دوستای خودم رو پیدا میکنم ولی کسی به کسی نیست،یه قومی هستند که حتیٰ اگر غلط هم باشه پشت هم هستند نه عدالتی براشون مهمه،نه حقی نه انصافی اساتید هم بدتر به همونا نمره میدن نه غیر بومی ها،نمی دونم ولی واقعا حوصله ندارم برای کلاسی حرص بخورم که ذره ایی نمی تونند از حق طبیعی خودشون دفاع کنند،نمی تونم با آدمهایی رفاقت کنم که امروز حرف بزنم باهاشون فردا حرف های خودم رو از زبون استاد ودیگران بشنوم ترس اینو داشته باشم که عههه فلانی نره بگه!

ـ یعنی دیگه این ترم، می خوام به کتفم بگیرم همشونو همینطور که برای امتحان ها ذره ای اهمیت ندادم برگه رو تحویل میدادم وبرمیگشتم خوابگاه من نباید این رو بنویسم ولی متاسفانه حداقل در اطراف شخص من آدم ارزشمندی نیست تمامشان یک مشت بچه وخردسال تشربف دارن که باید حواست باشه عهه نخورن زمین،عهه این بچه است یه موقعه نگی بهش نکن نشین نرو نگو.من‌نمی دونم چطور میخوان درمانگر بشن.

ـ وقتی دیدم من موندم خوابگاه واکثراً برگشتن،دیدم تنها راهم همونه که برم تهران واز تهران برگردم استان خودم حقیقتاً می ترسیدم یکم کار سنگینی به نظر می رسید من تنها چطور؟

ـ از طرفی انقدر بچه ها اذیت میکنن و انقدر پر توقع تشریف دارن که چاره ای نداشتم،حوصله خوابگاه موندن هم نداشتم،حوصله صبر کردن اینکه کی فارغ التحصیل ها می روند وما می تونیم اتاق بگیریم،یا بخوام برای «ث» وسیله جابه جا کنم اونم سه طبقه فقط ساختمون خوابگاه خودمونه برای کسی که لحظه ایی به من فکر نمی کنهکه چند روز پیش هر چی دلش خواست گفت که کسی که خیلی راحت خودخواهانه فکر میکنه چرا باید برای این آدم کارکنم؟ هوم؟

ـ بلیطم روگرفتم،دوساعته وسیله هامو جمع کردم چیدم تو کمدم حتیٰ لیوانش رو نشسته بود،حتیٰ ظرف های خودشو جمع نکرده بود شکلات صبحانه منو برده بود به جای خودش،در حالتیه که همه چیز رو براش گفتم مثل یه مادر،که‌وسبله هاتو خودت جمع کن من نمی تونم جمع کنما حتیٰ لیوانشو نشسته ورفته کی باید جور تورو بکشه آخه مگه خونتونه؟ سرپرست میگه تو کمد هم وسیله نزارید،کمدی که شخصیه وقفل داره باز می کنند بعد این باخیال راحت ظرف هاشو وسط اتاق ول کرده رفته.

ـ من از آدم لوس،خودخواه،شلخته،بی نظم،تنبل،بی فکر،عصبی،هیجانی متنفرم اون دقیقا همین آدمه دقیقا.

ر هم رفت.

ـ استاد آیین زندگی گفته بود سه فصل تستیه دوفصل تشریحی،یهو یک روز به امتحان گفت همه رو تشریحی وتستی بخوانید،خب من که از اول هفته امتحان داشتم وتازه از امتحان برگشته بودم که باید برای آیین زندگی می خوندم،من کتابمو قرض داده بودم به یکی قرار شد چند روزی که امتحان نداشت بخونه وروز امتحان تحویلم بده خب روز امتحان گفت بیا باهم درس بخونیم خب من بازهم قبول کردم خواندم و.. ولی این تجربه که کلا کتاب دست کسی دیگه نمی دم به یکی دیگه هم که امانت دادم برای یک ترم هنوز نداده به یکی دیگه که اومدم نصف قیمت بفروشم یک کتاب رو زرنگی بازی درآورد وحتیٰ می خواست پایین تر از اون بخره ومن ندادم.

ـ ترجیح می دم کتاب هامو ببرم کتابخانه دانشگاه اهدا کنم،حداقل می دونن که مؤظف هستند اونجا کتاب هارو تحویل بدن وخیلیی حس بهتری می گیرم حداقل حس میکنم بی فایده نیستند گوشه کمد منم خاک نمی خورن.

ـ سرکار علیه نمرات اعلام کرد وبله نظامی منو انداخته اونم با ۳/۵😂حقیقتا تعجب نکردم ترم قبل هم همون بود یک چند روز بگذره پاس میکنه.

ـ «ر» قراربود بره،ومن انقدری خسته بودم که حس نمی کردم بتونم برم بیرون باهاشون چون من امتحان داشتم اون یک روز زودتر امتحانشون رو تموم کرده بودند نه حوصله داشتم،نه اعصاب ونه کشش روحی که برم وباز «ث» بخواد سرم داد بزنه نرفتم بله نرفتم وخوابیدم.

ـ شب هم که برگشت ودیگه باباش اومد که بره خونه وبرای کنکور بخونه خداحافظی کردیم وتموم شد پرونده این رفاقت هم شاید تموم شد نمی دونم ولی نه اون خیلی احساسیه نه من وخب هردفعه بخواد کمکش می کنم اما نمی دونم ملاقات بعدی وجود داره یا نه.

ـ این اتاق خیلی عجیب بود آخرای ترم اول «میم س» رفت بعدش «م» ازدواج کرد بعد «ر» رفت برای کنکور بخونه «ث» هم درحال تلاش که برای بار سوم درخواست بده «ف» هم که مشخص نیست اونم احتمالا بره شاید هم نره این موندم باز ولی خب اتاق عجیبی بود.

ــ اوایل با «ر» خیلی دعوا داشتیم ولی حالا دیگه قلق همدیگه رو فهمیده بودیم ولی خب رفت این شبهای امتحان خیلی باهم حرف زدیم محوطه رو گز کردیم وحرف زدیم ونمی دونم برام عجیب بود ولی تموم شد حالا کل خوابگاه ومحوطه وصداش تو ذهنم وگوشمه،آدمها هیچوقت موندنی نیستند از زندگیم خیلی زودد میرن خیلی .

ـ «ث» برای بیرون نرفتن باهاشون خیلی بهم بی احترامی کرد منم بهش گفتم تو کسی نیستی که بخوام بهش جواب پس بدم که چرا نیومدم وحق هم نداری برای نیومدنم چیزی بگی اگر «ر» میگفت یک حرفی تهش اومد معذرت خواهی کردولی این بار اولش نیست می دونمم بار اخرش نیست

ـ تختم رو عوض کردم،تا خود صبح فیلم دیدم وحس رهایی داشتم حس تمام شدن امتحانابه همه چیز می ارزید

تو یک آدم بدون تعلق خاطر هستی.

ـ دیروز آنچنان که باید خوب نبودم،زبان هم خیلی نخواندم ونتیجه فقط حرف زدن با«ر» بود.

ـ چندان جزوه سخت نبود باید ۳۰جمله می خواندم اما استاد طبق جزوه امتحان نیاورده بود بله کاملاا فرق میکرد تاحدی وبه کسانی کمک میکرد که دوست داشت اخرین نفری که برگه را ارائه داد من بودم

ـ آنقدر دانشگاه ما بی در وپیکر است که پسره بلند شد از سرجلسه رفت دوباره برگشت برگه رو گرفت وادامه داد اونم شخصی که آیلتس ۷داشت.همینقدر دانشگاه قانون داره،ومراقب های حواس جمع وروی چرخ عدالت می چرخه که راحتی اولویت بالاییه براشون بله.

ـ وقتی برگشتم فقط خوابیدم به یکساعت نکشیده بود که گفتند باید بعد از آخرین امتحان خوابگاه تخلیه بشه ومن از سرخواب پریدم بالا کل بچه ها از بلوک ها دعوا می کردند اوضاع چندان به سامان نبود

ـ بی گذریم که تا چندین روز وچندین ساعت حرف های تناقض می زدند بگذرم که چقدر گاهی خسته میشم بگذرم که خودمو گاهی لعنت میکنم از اینکه این موقعیتم ودانشگاهم دوره حالم بهم می خوره.

ـ فردا احساس امتحانه،بدون هیچ فرجه ایی از ۲۲تا۲۵،چهار امتحان بدون هیچ فرجه ای.

ـ ناهار را که خورشت سبزی بود،با اعصابی نارآم خوردم وخودخوری هایم،ادامه داشت.

ـ مامان هیچ‌چیز از حرف هایم را نمی فهمد وقتی خوابگاهم نه درک می کند نه می فهمد ونه من می توانم با آرامش صحبت کنم.

ـ بعد از امتحان اولین پست هایی که خوندم،فوت امید جهان بود واوردز یک نفر دیگر وبعد به این فکر کردم خب جهان اینه زندگی برای این حرص می خوری؟ از کجا معلوم زنده بمونیم اصلا؟

ـ حوصله جمع رانداشتم،درلیوان هایم کسانی چایی خوردن که چندان راغب نبودم اما مهمان بودند چندین روزه چایی وقهوه نخوردم لیوانم دست یکی دیگ است وعصبی ام خوشم نمیاد برای من وسواسی این یک عذاب مطلق است.

ـ حتیٰ بامامان هم بحث کرده بودم،حتیٰ زنگ بلافاصله بعد از تماس را با مامان هم نداشتم نمی تونستم زنگ بزنم وبگم چقدر امتحان خوب بود یانه نمی دانم.

ـ همراه وهم مسیری نیست نه،من تنها ادامه میدم اگر بتونم‌وبشه.به دل می گیرم،حساس میشم،عصبی میشم،غیرقابل تحمل میشم آره می دونم ولی هرچقدر گفتم نه به من که برنمی خوره نه اشکال نداره راحت باش بدتر شد اوضاع بله برمی خوره بهم همونطور که تو بهت برمی خوره وبی اعصابی.

3.سکوت،زیستن چه ارزشی خواهد داشت؟

•بهاء

ـ صبح با حس کرختی،زیاد بلند شدم چشمام باز شد و سقف سفید اتاق رو دیدم،حس میکردم سرما خوردم گلوم درد می کرد،هنوزهم غمگینم،قلبم سنگینه،زیاد نمی تونم حرف بزنم ونمی فهمم دقیقا چی داره اذیت میکنه.

ـ اینجا اینترنت خیلیی ضعیفه به شدت،الان که دارم می نویسم کمی بهتر شده آنتن اصلا نیست،از هردوخطم اینترنت وصل نمیشه و وای فای هم نمیاره.

ـ اکثر بچه ها دماغ عمل کردن،به مامانم گفتم،وگفتم منم شاید درآینده این کارو بکنم وباگارد سنگینش روبه رو شدم،به عین واقعیت دارم می بینم فاصله طبقاتی چقدر می تونه سطح توقع هارا عوض کنه وچقدر می تونه حالتو خوب نگه داره.

ـ می خوام گوشیم رو بندازم سطل اشغال،باکسی حرف نزنم،وفکر نکنم از هیچ درامایی باخبر نشم،احساس بی کفایتی وبی ارزشی نکنم،انقدر قلبم سنگین نباشه،بتونم درس بخوانم،بتونم گوشیم رو بزارم وساعتها دور بشم از عالم وآدم.

ـ از هیچ کس حرفی نشنوم،از هیچ کس حرفی نگویم،انقدر عصبی وکلافه نباشم،انقدر غرنزنم،انقدر نخواهم که به هرچه می اندیشم فکر کنم وبعد بگویم نه اصلا نمی خواهم چیزی حتی لحظه ای مرا درگیر کند.

ـ سر شده ام،درست مثل شخصیت اصلی بیگانه کامو،درست مثل امیر درسریال کنکل،فکر می کردم چقدر باید جذاب باشد بی حسی مطلق اما حال می بینم که نه من حتیٰ دیگر نمی توانم واژه هارا درست کنارهم بچینم.

ـ درست مثل ترم اول شده ام،از ادمهای مزخرف اینجا متنفرم،ازاستادی که جزوه اش سراسر غلط است متنفرم،از اینکه در اینجا گیر افتاده ام متنفرم،از اینکه از اینکه . .

ـ به این فکر میکردم که چقدر آدمها خودخواه شده اند،حتیٰ گاهی یک درخواست کوچک را قبول نمی کنند،وقتی می خواست ترم تمام شود درست قبل از جنگ از سه نفر خواهش کردم اگر ممکن باشد وسایلم را به انها بسپارم ظرف چند ماه وهر کدام به بهانه ای که کاملا مشخص بود دروغین است رد کردند باشد من سعی میکنم درکشان کنم وخودم را درجای انها قرار دهم اما مگر صرفاً دو کارتن چه لطمه ای به انها خواهد زد؟ اگر قرار است حتیٰ در این شهر غریب تویی که مثلاً کمی تاحدی به من نزدیک تر هستی اینگونه مرا درمانده بگذاری پس چه فایده ای دارد؟ هوم؟این در منطق من نمی گنجد.

ـ هرچند که در جنگ همه را خودم برگرداندم،اما دلم نمی خواست اینگونه خودشان را به من نشان دهند بعد از مدتی نمی توانم مثل قبل باشم بحث این نیست که فقط برای نبردن وسایلم به خانه شان ناراحت باشم نه بحث این است چندین بار دیده ام که ارزشی ندارم برایشان،که صد گذاشتن برای امثال اینها حروم کردن خودت ،وقتت،انژیت،و.. است

ـ بارها سعی کردم،از وسایلشان مراقبت کنم،مواظبشان باشم،بفهمم چه چیز را کی بگویم ونگویم،حواسم باشد که آسیبی نبینند اما خودم آسیب دیدم.

ـ وقتی ایر پاد خریدم،هنذفری ام را برداشت حال که کیس ام گم شد به کتف چپش هم نبود:). این تقصیر من است که مثل آدمهای اطرافت پشتت را خالی نمی کنم ببخشید که زیاد از حد مهربانم،آری سعی میکنم از کسی توقعی نداشته باشم اما اما اما نمی دانم تاکحا باید ارتباط را نگه دارم وقتی سراسر رنج وعذاب میشود.

ـ حال خودم وخودم بیشتر از هرکس آسیب دیده است،برای آدمهایی که خودشان را بیشتر دوست دارند،برای آدمهایی که انسان نیستند،نمک نشناسند،سواستفاده گرهستند،بی رحم وظالم هستند،نمی فهمند ونمی خواهند که بفهمند.

ـ چه اشتراک وحرفی من با این دسته آدمها خواهم داشت؟ چطور هنوز هم میل داشته باشم تا حرف بزنم من مثل یک گل پژمرده شده ام.

ـ این روزها بیشتر وبیشتر درفکر فرو میروم،راه میروم،میخندم،حرف میزنم،اما در خودم جنگ است آری جنگی که کسی خبرندارد نمی توانم باز گویش کنم چون آنها خواهان شنیدن من نیستند،آنها خودشان درد هستند:) و نمی دانند شاید هم می دانند ونمی خواهند که بشنوند وبپرسند که تو آن آدم نیستی,این راکه می فهمند نه؟ یا به انتخاب خود نمی فهمند.؟

ـ نمی خواهم اینگونه باشم نه،نمی خواهم با این حس هایم زندگی ام مختل شود نه فقط گاهی دیگر توان ندارم،توان زیستن را از دست می دهم همین.

2.تنهایی،خلأ هایی در میان انبوهی از جمعیت.

•غربتی که خوابگاه دارد.

ـ هربار که وسیله های زیاد را از گیت تا خود طبقه سوم میبرم،به خودم شک میکنم،احساس میکنم مرتکب خطایی میشوم،احساس میکنم که بدنم را نابود میکنم خروار خروار وسیله را از کجا تا کجا باید با خودت ببری البته که زندگی دانشجویی است ومصیبت هایش.

ـ بعد به این فکر میکردم که چقدر دلتنگم،دلتنگ خوابگاه بودم وآسمانش وپرواز پرندگانش وزمین بسکتبالش،پله های زیاد،غذاهای مزخرف،خستگی زیاد.

ـ وسایل را آوردیم با ث،درکمد چیدیم،من دوش گرفتم،کمی خوابیدم وبعد هم ث گفت یک ماکارونی درست کن،تا من هم یک دوش بگیرم حس کردم،می گوید از روی مین رد شو ترسیدم،من از آشپزی کردن استرس میگیرم،مضحک است اما کلا کاری که بعدا بخواهم نظر دیگری را بشنوم وامکان شماتت در ان وجود داشته باشد می ترسم،اما برای مقابله با این حس گفتم باشد اما از من توقعی نداشته باش ممکنه یک ماکارونی مزخرف تحویل بدم اما سعی میکنم خوشمزه بشه،مدام در تنش بودم که نکند ماکارونی کم است؟سسش چطور؟ در اخر ث امد وگفت ـ جهانی همچین بدم درست نکردیاـ وبله نه تنها خوشمزه بود،که چقدر خوشبو شده بود:).

ـ بعداز نهار سعی کردم به این فکر کنم که باید تا شروع امتحان،وبعد فرجه های کم چه کنم؟ که فهمیدم برنامه ریختم وبعد با ث نسکافه خوردیم،وخندیدیم باز صدای خنده مان پخش شد وبازهم بحث های مزخرف من واو نتیجه های مزخرف و استدلال های مزخرف تر⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩.

ـ خوابگاه،هر طور که باشه به تو حس غربت وتنهایی زیاد رو القا میکنه چون تو هرکاری هم بکنی تهش تنهایی،از خودم انتظارات بالایی دارم وقتی خونه ام،ولی خوابگاه همه چیز روی دوش خودته،از غذا تا لباس تاخرید وسایل،یهو انگار شدی همه کاریه زندگیت وخوب سخته زمان می بره تا عادت کنی.

ـ بغض گلوم رو گرفته سعی کردم چاووشی نزارم اما غیر از چاووشی هم گریه ام میگیره حتیٰ الانی که روبه روی زاگرس وایسادم ومیگم خدا ای خدا سال قبل نمی دونستم چی میشه واقعاً والان خوابگاهم،وسال های بعد رو نمی دونم چی میشه.

ـ آدمها باید خیلیی مواظب باشن که کی وکجا،با چه کسی چه رفتاری دارن،آدمها انقدر جنگ تو سرشون دارن که باید حواست باشه،که هر کس جنگی داره که کس دیگه ایی خبر نداره.

سومین وچهارمین  سی وچهار

چیزی به نام جنگ.

ـ بعد فرجه ها به سختی برگشتیم به خوابگاه بازهم به سختی برمی گردم خونه،دیشب یهو نمیه شب گفتن خوابگاه تخلیه کنید وقتی داشتم وسایلمو جمع میکردم قطره قطره اشک می ریختم و فقط میزاشتم داخل کیفی چیزی نمیدونم چی به چی شد.

ـ زندگی خوابگاهی یعنی بی تعلقی یعنی تو نه خونه رو داری نه خوابگاه به هیچ جا تعلقی نداری

ـ به طرز عجیب و هولناکی باید خوابگاه رو تخلیه میکردیم جوری که حتی فکرشم نمیکردم،حتی به ذهنمم نمی رسید وسیله هامو چطور باید جمع کنم؟

ـ این دوترم یه چیزایی تجربه کردم که واقعا برام عجیب بودند زندگی رو تحربه کردم که حتی به ذهنمم خطور نمی کرد.

ـ صبوری پیدا کردم که خودم متعجبم،علاقه ومحبتی برام از اون شهر گذاشت که عجیبه.

ـ دوشب هست که نخوابیدم،غذای درست نخوردم،ارامشی نداشتم اما بازم شکر یکم بهتر بشه می نویسم بیشتر مینویسم.

تو تغییر کردی باور کن.

اینی که الان نشسته داره ته کتابشو تموم میکنه درحالی که یه فکری روی مخشه وکلی صدای مزاحم تو اتاقه وداره صبوری میکنه وهیچی نمیگه قطعا من نیستم چون اگه من بودم که الان یه جیغ کشیده بود وهمه رو ساکت کرده بود عجیبه واقعا!.

حالم داره بهم می خوره جداً داره حالم بهم می خوره

آن چیزهایی که نمی دانستی.

مواجه با خوابگاه،زندگی تو خوابگاه انقدر دراما وعجیبه که حس میکنم دارم یه نقطه ناشناخته زندگی میکنم.

جالب تر اینجاست چالش هایی که الان روبه رو میشی باهاش شاید سال دیگه برات کاملا عادی شده باشند

حقیقتاً باید بگم چیزهایی دیدم که فکرشو میکردم باشه ولی جدی نمی گرفتم ولی واقعا عجیبه تجربه شیرین وسنگینیه خیلی باید آدم متعادلی باشی.

نمیدونم قراره بنویسم ازش یانه نمی دونم فقط می دونم این من دیگه این من نخواهد بود خب!.

عجیبیه خیلی عجیب همهٔ نگرانیم برای آیندست که البت کار من اشتباهه من چرا باید نگران باشم وقتی هنوز تو حال دارم زندگی میکنم ؟

آخرین روز زیبا03

مهیار هرچی ته نشین میشه تو مغزم رو میاره بالا هرچی احساسی که سعی میکنم فراموش کنم رو باز به یاد میارم.

امروز دقیقا از اون روزایی بود که دلم میخواست لش کنم تو تختم و فقط انیمه ببینم ولی چنین اتفاقی نیفتاد:).

خسته تر از هر روزم وانقدری راه رفتم که اعضای بدنم ابراز وجود کردن .

داشتم انیمه می دیدم که یهو رفتم برای بدرقه یکی از بچه ها باز مجبور شدم برای بلیط برم وسایلمو جمع کنم وبعد برم بدرقه یکی دیگه از بچه ها زیر بارون راه رفتم خیس شدم راه رفتم زل زدم به آسمون خیره شدم به پرنده هایی که همیشه آرزو داشتم به جاشون بودم.

امروز آخرین روز 03تو خوابگاه بود تا تونستم راه رفتم وفکر کردم فکر کردم از آدمای ذهنم خسته شدم

یه راه حل براشون پیدا کردم،کتابمو گذاشتم که برگردم وبخونمش بیش از اندازه کار دارم برای این چند وقتی که میرم خونه.

هنوز خبر ندادم می‌خوام برگردم از ظهر که حرف زدم با مادرگرام دیگه حرف نزدیم حتی انگار خودشم داره اوکی میشه

باید فکر کنم فکر کنم وفکر کنم باید بنویسم و بنویسم و بنویسم!

احتمالا باید تارگت بزارم می‌زارم برای وقتی که رفتم خونه!

از اون روزی که با ف حرف زدم دارم دنبال دلیل میگردم که چرا اصلا نباید انتقالی بگیرم؟هوم وبله تونستم دلیل پیدا کنم.

در مورد aخیلی فکر میکنم واصلا دست خودم نیستم دوست هم ندارم این چه غلطی بود که من انجام دادم رو نمی‌دونم!

بی حس ترین بی حال ترین عید می خوره به امسال فکر نکنم بتونم چیزی بخرم نهایتش اینه که یه تقویم بخرم فقط پلنر و چندتا خودکار شاید همین.

باید از این سال بنویسم که البته زوده خیلی زود میشد یه هفته دیگه هم وایساد امان از بچه ها.

همین امروز خوب بود خیلی خوب بود گذرزمانم حس نکردم روز پر از حس بود همین!.

آخر شب هم زیبا بود آشپزخونه وماجراهاومنی که دارم سعی میکنم بزنم تو کار آشپزی واین غذاهای سلف رو نخورم که بدنم ریخته بهم.

حقیقتا تصمیم داشتم پیاده روی کنم زبانمو بخونم وانیمه ببینم ومنظم باشم که هیچ کدوم نشد نه نشد.

اما بعد این باید آشپزی رو بزارم الویت واقعا الویتم باشه:).

بیخیال تر راحت تر

تنها دیگه برفک یخچال نبود که تقبل کردم والان یخچال باید برفک هاش خالی بشه.

گاهی خیلی وقت ها حس کردم دارم یه سری کارهایی میکنم که زعم خودم خر کاریه وبه تنهایی نباید انجام بشه اما چه بگویم که بی‌خیالی بقیه برد ماجرااست

ولی خب تو مجبوری انجام بدی چون تو داری تو این اتاق زندگی می‌کنی حالا بیخیال بقیه

درست میشه

باید بهم تبرک گفت دوروز نیست اومدم دراماهای خوابگاه شروع شد.

هر کاری میکنم نمیتونم خودمو به اون چیزی که مبخوام برسونم:/.

بدون خط قرمز

بزارید یک نوشتهٔ کلی از این چند وقت ارائه بدهم وباید سعی کنم روزمره بنویسم.

درواقع من چندین وقته دارم کارهای مفیدی انجام میدم،زبان میخونم،کتاب میخونم،انیمه میبینم دانشگاه میرم،برنامه ریزی روزانه وهفتگی دارم،یاداداشت از هرروزم مینویسم درواقع احساساتم را مینویسم.

ولی حس میکنم از این روزا کم مینویسم دوست دارم از صبح تا شب رو بنویسم کمه خیلی کمه این روزا باید نوشته بشه.

هرچند در مود خوبی نیستم،خوابگاه واقعا جای سختیه از لحاظ روانی واقعا سخته.

حرفای داداش گرام رو میشنوم،گاهی متنفر میشم از انتخابم گاهی میخواهم برگردم ،گاهی حالم بهم میخورد گاهی دلم فرار میخواهد وگاهی دلتنگ میشوم وگاهی اعصابی برایم باقی نمی ماند،گاهی غر غرو میشوم ودلم نمیخواهد صدای خودم را بشنوم گاهی خودم را سوژه ای برای کشفیات احساسات وعواطف میبینم گاهی جزییات زیادی ذهنم را درگیر میکند.

دلم میخواهد بشناسم خودم را،دلم میخواهد این روان رنجور این خودخوری،این خودآزاری رها بشه.

ذهنم کشش وگنجایش خوابگاه را ندارد واقعا ندارد.

وکلمه وحرفهایی که بازگو‌کردنش حالم را بدتر میکند حس میکنم نباید بگویم،نباید بازگو‌شود من را مزخرف میبینند.

سو میخواهم اینجا بنویسم همانطور که ازادانه دلم میخواهد حرف بزنم اما بازگو‌نمیکنم یادداشت میکنم چون نوشتن درمان من است همین.

‹سردردمیگرنی›

ساعت 2:26دقیقه است وهنوز نتونستم بخوابم نه اینکه خوابم نبرد نه خوابگاه ومشکلاتش بهم رخ نشون دادن میخوام فرای تصور شکایت کنم وغر بزنم میخواهم از چالشهای خوابگاه بنویسم میخواهم از خشم آرام نشده ام حرف بزنم.

امشب تصمیم داشتم همزمان که ظرفهای نشسته رو جمع کردیم بشورم کتری رو برای آبجوش بزارم ولی هم کلاسی رو دیدم واصلا یادی از کتری نداشتم دیگه وشاید نزدیک ۴الی ۵ ساعت بعد درحالتی که داشتم به این فکر میکردم کتری کو تا یه هات چاکلتی نسکافه ای چیزی بخورم یادم افتاد روی گازه رفتم ودیدم بله روشنه وتغییر رنگ داده خاموشش کردم وبه بی فکری خودم وبی اهمیتی دیگران غبطه خوردم من همیشه این موقعه ها سعی میکنم خاموش کنم ظرفشون رو یا کم میکنم تا نسوزه یا طوری نشه بعد خودم؟

چندین باره که پام لیز خورده کله ملق شدم وهمین الان وسط نصف شب صدای خنده های مزخرف بلندشون روتحمل میکنم جالبه درو قفل کردن ،در میزنی میگی خب هیچی نمیگم باصدای در میفهمن که سروصدا میکنن. نه تنها که کم نمیشه بلکه بیشترم میخندن ناچار میشم داد بزنم بگم تو‌شاید کلاس نداری من ۸صبح کلاس دارم تو میخوای نخوابی من میخوام بخوابم انقدر شعور نداری؟چندبار باید در بزنم تابفهمی نباید انقدر بلند حرف بزنی انقدر بلند بخندی.

دقیقا خوابت نمیبره چون دقایقی پیش یک سوسک رفته زیر تخت و وسایلت خش خش وقتی هم به هم اتاقی هات میگی الحق وانصاف میخندن لامپ رو روشن میکنند وتهش می بینیم آره سوسکه نه موش طبقه بالایی.

دانشگاه برنامه ایی نداره امتحان ترم اولی هارو انداخته با ترم بالایی ها برای فرجه باید بریم دانشگاه،از طرفی میدونی شرایط خانواده استیبل نیست نمیتونی برگردی،انقدری شعور ندارن که لخ لخ دمپایی رو تو راهرو میکشن انقدری شعور ندارن که بلند تر وبلند تر میخندند وحرف میزنند.

این رشته برای بار اوله دوتا استاد دعوا دارند چارت مشخص نیست دروس رو حذف کردندتطابقی با دانشگاه های دیگر نداری،استادی نداری ،استاد تخصصی برا دروس اختصاصی نداره

هم اتاقیات مشکل دارند ۴نفرتون درگیرید دونفر به هیچ جاشون نیست هر تذکری که داده میشه،وسواس داری میگیری،داری حد رد میکنی،داره کاسه صبرت لبریز میشه

نه غذای خوب داری،نه خواب خوب،نه روحیه واعصاب خوب آرامش وقرار نداری حدت داره پر میشه.

چشمات ضعیف شده،دندپنات درد میگیره،در مضیقه مالی قرارگرفته ای .

یه سری کلمات زیستی باید بخونی که هیچ نمیفهمی،صبح ها بلند نمیشی،نظم نداری،فکر آروم نداری،درعین حال باید به درست،غذات،لباس های نشسته وتمیزت ،مشکلات هم اتاقی هات،مشکلات دانشگاهی،استادها،رفتار بچه ها فکر کنی.

مدام فکر میکنم خدایا دلیلتو بهم بفهمون باید یه دلیلی باشه که من اینجام.حکمتت چیه واقعاً چرا من از تحملم خارجه مدام ایر پاد گوشمه تا صداشونو نشنوم.

افتخار میکنی که تمیز ومرتبی؟ تمیزی ومرتبی واتو کشیدگی رو تو خوابگاه بهم نشون بده وقتی حتی یه طناب مناسب برای لباس آویز کردن نداری.وقتی حتی حریم شخصی نداری.

وقتی نمیتونی دوکلمه خودت با خودت خلوت کنی وقتی نمیخوام انقدر بد فکر کنم ولی هربار صبرت لبریز میشه وفقط نفس بلند میکشی!

وقتی به این فکر میکنی اصلا نباید اینحا باشی،اصلا اینجا مال تو نیست اصلا اگر یکم بهتر بود چی؟.

بعد یادت میاد خودت انتخاب کردی ولی ورای تصور وتوصیفه میخوام یک هفته به جای من باشی منی که امشب ایر پادم تا آخرین صدا بود واز آهنگ فرانسویم لذت میبردم وهیچ چیزی برای ناراحتی نمیدیدم ولی الان دارم لبریز میشم از شدت هیاهو.

هیچکس به من نگفت من به تو می گویم رنج جدانشدنی است که تمام کاری که میتوانیم انجام دهیم اینه که شانه خالی نکنیم وقوی تر ادامه دهیم چون رنج جزو جدانشدنی آدمی است مثل قلب یا مغز آدمی همیشه همراه

‹خشم وهیاهو درون فردی›

صورتش رنگ پریده بود یک بشقاب برنج رنگ ورو ریخته ای ریخت کف قابلمه صدای جلز ولزش بلند شد اما رهاش کرد و رفت همزمان من هم شروع به خودخوری خود کرده بودم که انگار مرا حمال گیر آورده اند مگر دست وپایی نداری که غذا بپزی چرا ترس گرفته ایی به من چه که میخواهد غذا گرم گرم باشد چیزی که من از قابلمه حس کردم گرما بود دگر نیازی به گرم کردن مجدد نداشت آخر

همچنان هم صدای برنج می آمد تاکه آمد وبرنج هارو داخل سینی ریخت وخش خش یک قابلمه‌چدن که قاشق فلزی میخورد بهش شنیده میشد ومنی که از بچگی نمیتوانم این صدا را تحمل کنم اینگونه ام که انگار بر روحم خنجر میکشی با این کار داشتم به این فکر میکردم چرا انقدر باخشم حتی غذا پختن،حتی غذا گرم کردن آرامش میخواهد اما او انگار عصبی است روغن زرد نباتی را درهمان قابلمه خالی کرد صدای جلز وولز بلند شد تکه ای مرغ کوچک انداخت وشروع به سرخ کردن همان مرغ سرخ شده از قبل شد من دگر طاقتم را از دست دادم زیر قابلمه خودم که نه نفری دیگر را خاموش کردم واین صحنه را ترک کردم.

ودرتلاشم بودم عصبی نشوم درتلاش باشم در این موقعیت ها آرامش کامل داشته باشم سازگاری رو‌پیدا کن.

اما هروقت پابه اتاقشان میگذارم با حجم زیادی بیخیالی وگشادی(واژه ای بهتر برای توصیف کف دستمم نیست)روبه رو میشوم.چه کسی میخواهد تحمل کند؟

تو در اینجا حتی لحظه ای نمیتوانی برای خود آشپزی کنی زیراکه هرکس سرک میکشد وپیشنهاد هایی برای خراب تر شدن غذا میدهد:).

‹هم اتاقی›

قشنگ داره مشخص میشه که باهم رشته ایت نباید تویک اتاق باشی با هم شهریت هم نباید تویه اتاق باشی،حتی دوستی که برای دانشگاه انتخاب میکنی هم نبایدهم اتاقیت وهم خوابگاهیت باشه،این شاید سخت باشه ولی محافظه کارانه است حداقل اطمینان بخشه!.

‹زیباست من هم خوشحالم›

درحالتی دارم درس میخونم که ایر پادم از تخت بالا افتاده به پایین ودوستم خوابه که ببینم کجا افتاده هم اتاقیم بلند بلند صحبت میکنه اتاق کناری داره میخ میکوبه وتو راهرو دارن درمورد آشپزی وزود اومدن یک نفر داد میزنند ومن در فکر اینم اصلا این پاراگراف چیشد⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩.یا حتی هم اتاقی که چند روزه سرما خورده وزحمت نمیده به خودش یک دکتر بره یا حتی یه لباس گرم بپوشه تا حداقل ۵تا آدم دیگه بدبخت نشن:/.

بیشتر خواهم نوشت از زیبایی های خوابگاه

پ.ن:باید بگویم که ایر پادم افتاد در کورترین نقطه یعنی زیر تخت در پایهٔ ی تخت یه جای قحطی افتاد وبنده پتروس فداکار شدم وپیداش کردم از انجا که مغزم کمکم کرد آهنگ رو پلی کردم واز صداش فهمیدم کجاست اینم یه پیشنهاد برای پیدا کردن یه لنگه ایر پاد:)

‹بلند ترین نقطه شهر کثیف›

فکر میکردم دلیل گریه هام ناکامی درکنکورم بود اما نه تنها اون نبود که بلکه به خاطر خلأ هایی بود که هنوزم ندارم.

امروز به شدت حس احمق بودن بهم دست داد دچار دعوای لفظی شدیم وفکر میکنم مهربون بودن یک ضعفه وحماقتی بالاتر زودباوری واز همه بدتر خوشحال بودنه وبازهم بدتر جلوی دیگران گریه کردنه وبدترر گفتن راز به دیگرانه !.

کمرنگ شدن رو دوست دارم چون لابه لای حرفهای دیگران میشه عمق وجودشون رو دید وهیچ‌کس حتی من لوح سفید نیست وقطعا بعد از گذشته چندین روز نظر میتونه برگرده.

خیلی باید صبور بود وخیلی خیلی باید به هیچی اهمیت ندی.

امشب وقتی در سخت ترین لحظه خودم باید خودمو آروم میکردم وث فکر میکرد من دارم ناز میکنم ونتونست بفهمه چقدر عصبی وناراحتم فهمیدم آدمها ارزش ندارن یعنی ارزش ندارند صد خودتو بزاری برای اونها گاهی باید حس کنند نبود تو چه شکلی است.

من به وقت مشکل میتونم کنار دیگران باشم ولی به وقت مشکلات خودم سرم میره تو لاک خودم.

امروز نمیتونه یادم بره،اون نگاه ها،اون حرفها،بی محلی ها کاش یادم بمونه

‹وایب عجیب›

ر مریض شده و به سرپرست خبر دادیم و میم باهاش رفت بیمارستان. اینطوری بودم که نگران اون دوتا بودم وهمچنین داشتم برای انتقالی نگرفته ث عر میزدم وحالم خوب نبود.

درصورتی که بعد از ۵دقیقه مسواک زدن وسط راهرو با اتاق روبه رویی هر هر میخندیدم از اسپریش میپرسیدم.

همینقدر مودی میشم تو خوابگاه نمیتونم به طور کامل یک روز ناراحت باشم چون هم اتاقی هام دلقک بودن من رو دیدن⁦ತ⁠_⁠ತ⁩.

واز این بابت خوشحالم شاید بتونم یکی خوشحال کنم

چقدر امروز تولد داشتیم اتاق روبه رویی تولد گرفتن ومن هروقت تولد میبینم نمیدونم چرا ولی عمیقا ناراحت میشم چون هیچوقت اون‌چیزی نبوده که من بخوام!.

‹بخند مثل لبخند ماه›

درحالتی که سرپرست خوابگاه برای حاضری اومده بود ما اینطوری بودیم که داشتیم گارفیلد میدیدیم:).یه دور کل اتاق رو نگاه کرد آخر سر هم گفت هیچ اشکالی نداره منم میبینم با یه خنده بزرگ:)).گفتم چی گفت همین گارفیلد رو.

الان درحالتی اینو مینویسم که ماسک صورت روی صورتمه وقبلش از خنده نمیتونستیم روپا بند باشیم⁦^⁠_⁠^⁩

ظهر هم در یك حرکت انتحاری ایر پادی که تازه پس فردا میشه یک هفته رو انداختم داخل یک قابلمه کنسرو لوبیا⁦ರ⁠_⁠ರ⁩ سمت چپیشم با دست فقط هل دادم افتاد کف اتاق.

اینجا چیزایی رو تجربه میکنی که هیچوقت فکرشم نمیکردی چالشهای زیادی رو داریم تجربه میکنیم.اتفاقات جالبی رو میبینم مثلاً مثل این که یه آدمی که مثل یک خرگوش موهاشو خرگوشی بسته داره ظرف میشوره یا پیاز خرد میکنه⁦ಠ⁠ ͜⁠ʖ⁠ ⁠ಠ⁩ یا یهو وارد میشی میبینی دارن با آهنگ تتلو میرقصن.اینا چیزایی که آدم حتی فکرشم نمیکرده.

مثلاً من اولین انتقالی بانکی ،اولین حساب بانکی،اولین خرید اینترنتی رو تجربه کردم:).

ودرکنار اینکه مادرگرام‌ زنگ میزنه واز دلتنگیش میگه اما من دارم کم کم لذت میبرم ولی مداوم اون نشونه هایی از منو تو خونه میبینه وهمین برای یک مورد دلتنگی کفایت میکند بماند که چقدر تنها شده بماند که چقدر سراغمو میگیرن ازش.

جونم وصله بهش،خدا حفظش کنه برام واقعا.

اولین بارون هم دیدیم!.

‹دراما›

دوهفته بیشتر نیست اومدیم خوابگاه انقدر دراما پیش اومده که برای یک‌ ماه به نظرم کفایت میکند:/.

‹شبی لبریز از خندهٔ بی سروته›

علی رغم تصورم که فکر میکردم هم اتاقی مذهبی میتونم گیر بیارم ،این اتفاق نیفتاد درواقع از این واقعه که دین انقدر کم اهمیت ویه بحث خنده دار شده رنج میبرم فکر اینکه چطور شده مایهٔ مضحکه چطور من باید خودمو منعطف نشون بدم سعی کنم کنار بیام ولی در لابه لا صحبت های بعضی هاشون حس کنم که قصد تمسخر ویا عوض کردن داره.

چی باید عجیب باشه که یه نفر بخواد شب زود بخوابه،تابتونه نمازش قضا نشه یا اصلا سرکلاس سرحال باشه.برام‌سخته من دارم منعطف رفتار میکنم باهاشون میسازم ولی فقط کافیه چند روز بگذره تا تفاوتها مشخص بشه،اینکه یه آدم میتونه خط قرمزهای به خصوصی داشته باشه.

عموما خوابگاه سخت تر از حد تصورمنه،یعنی آماده بودم ولی الان فقط امیدوارم بتونم روی عقایدم بایستم من که قصد تمسخر کسی رو ندارم راه وروش خودم رو خیلی آروم میرم.

ولی رفاقت با افراد غیر مذهبی اینطوری میشه که بعد از یه مدت به فکر تغییرتو هستند واین به شدت به شدت مزخرفه.

حس میکنم سخته خیلی سخته نمیخواستم تو خانواده باشم،نه اینطوری نمیتونستم محکم باشم،نمیتونستم به خودم تکیه کنم،نمیتونستم خم وچم رو بفهمم ونمیتونستم مستقل باشم.

ولی ولی چیزی که عیانه اینه که نماز خوندن،چادر پوشیدن،ححاب داشتن شده یه چیز عجیب غریب من خودم خودمم قبول ندارم نه من اصلا در هیچ‌ حدی نیستم،ولی حداقل همین حدضعیف رو دوست دارم.

شاید بیش از اندازه حساسم،اما از همین شوخی های کوچک تغییرات وتحولات بزرگ رخ میده.

کاملا عیان وآشکاراست که مذهبی میشه غیر مذهبی ومن هیچوقت نتونستم کسی رو تحت تاثیر بزارم چون دوست داشتم احترام بزارم ودر یک‌حد مشخص دخالت کنم نه بیشتر.

میخوام داد بزنم این منم ،بله این انتخاب منه اجباری نیست که شما مدام در تعجب هستیدمجبورم رفاقتهای هنوز کامل شکل نگرفته رو قطع کنم.

مجبورم بیشتر بمونم کتابخانه وبرای خواب برم خوابگاه تا درگیر نشم.

من درتلاشم ارشدم رو بهترین دانشگاه بگیرم ودوست ندارم باز مجدد پشت ارشد بمونم⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩.میخوام معدل الف بودن رو‌بدون شک تجربه کنم:).