بزارید یک نوشتهٔ کلی از این چند وقت ارائه بدهم وباید سعی کنم روزمره بنویسم.

درواقع من چندین وقته دارم کارهای مفیدی انجام میدم،زبان میخونم،کتاب میخونم،انیمه میبینم دانشگاه میرم،برنامه ریزی روزانه وهفتگی دارم،یاداداشت از هرروزم مینویسم درواقع احساساتم را مینویسم.

ولی حس میکنم از این روزا کم مینویسم دوست دارم از صبح تا شب رو بنویسم کمه خیلی کمه این روزا باید نوشته بشه.

هرچند در مود خوبی نیستم،خوابگاه واقعا جای سختیه از لحاظ روانی واقعا سخته.

حرفای داداش گرام رو میشنوم،گاهی متنفر میشم از انتخابم گاهی میخواهم برگردم ،گاهی حالم بهم میخورد گاهی دلم فرار میخواهد وگاهی دلتنگ میشوم وگاهی اعصابی برایم باقی نمی ماند،گاهی غر غرو میشوم ودلم نمیخواهد صدای خودم را بشنوم گاهی خودم را سوژه ای برای کشفیات احساسات وعواطف میبینم گاهی جزییات زیادی ذهنم را درگیر میکند.

دلم میخواهد بشناسم خودم را،دلم میخواهد این روان رنجور این خودخوری،این خودآزاری رها بشه.

ذهنم کشش وگنجایش خوابگاه را ندارد واقعا ندارد.

وکلمه وحرفهایی که بازگو‌کردنش حالم را بدتر میکند حس میکنم نباید بگویم،نباید بازگو‌شود من را مزخرف میبینند.

سو میخواهم اینجا بنویسم همانطور که ازادانه دلم میخواهد حرف بزنم اما بازگو‌نمیکنم یادداشت میکنم چون نوشتن درمان من است همین.