نقطهٔ خالی از اسکان آدمی.

ـ از هرشب،هر روز چاووشی گوش دادن خسته نمی شم ونشدم،اما دست بریدم اره حالا دیگه خیلی وقته که دست کشیدم وبریدم.

ـ درست زمانی که باور هام فروپاشید،هوم یکبار،دوبار،سه بار،چهاربار بارها بهم فهماند که نه نمیشه الان نمیشه نشده ولش کن بگذر وبگذر از همه چیز. .

ـ خودم سقوط کردم رسوندمت،رسوندمت،رسوندمت به پرتگاه.

81،همه چیز مشکی بود حتیٰ خودت.

ـ یهو به خودم اومدم دیدم رفتم به سه سال پیش تو ولی به چشمم اومده بودی تو نه تایپ من بودی،نه من میشناختمت فقط یهو دیدم چقدر تو زیبایی،چقدر همه چیزت قشنگ وبه جاست:).

ـ اما این من گذشته از اون روزای دل به دریا زدن خیلی وقت است گذشته دیگر انقدر بی فکر نیست این خوب نیست که اگر خوب بود الان تو چشمش ودلش حسرت وحسرت نبود اما نه بهش حق بده هیچ وقت دیده نشده هر اندازه که بخواهد بگوید نه من هم می توانم نه من هم می توانم دوست داشته بشوم ودوست بدارم باز جایی در خلال مغزش فریاد کشیده است که خیر!میفهمی جواب منفی بوده است.

ـ حال تو می خواهی به تو می فهماند؟نه گذاشت خواب باشی وبهت زل زد زل زد وزل زد تورو نفس کشید تورو به ذهن که نه به قلب سپرد تک تک جزییات تو رو به ذهن سپرد وهربار گفت خب چه فایده؟اما نهیب میزد که بگذار این مسیر بگذار این سفر فقط حس کنم قلبم زنده است بزار ببینم می تونم هیجانشو ببینم اما نه ضربانی تند نشد،برق چشمی دیده نشد فقط همه چیز در درونش اتفاق افتاد.

ـ قرار نیست هیچ گاه به کسی بگوید یا شاید هیچ وقت تورو دیگه نخواهد دید به دوباور رسید اینکه بگذار بماند تو ذهن وقلب تو ولی اگر یکی را داشته باشی چه؟ این مثل خوره اورا خورد دنبال سؤالی بود که ازت بپرسد آری از تویی که نمیدانستم چه میفهمی از من اما بازهم نهیب نگذاشت.

ـ حال چیزی از تو نمانده فقط یک آدم نشسته در قلب وذهن برای ساعاتی ماند وی هرگز دیگر نمی خواست دریچه قلبش را بر روی کسی باز کند اما استایل تو وجودت ،خودت، وچهره ات همه چیز را بهم زد همه چیز را تو چیزی نیستی که بگویم به این دلیل فقط میدانم که زیبا بودی ودوست داشتنی آنهم بدون دلیل!.

ـ آری گفتم تو بی دلیل به دل نشستی باشد خداوند تورا حفظ کند ومهم نیست مثل تمام روزها مثل تمام اتفاقات چاووشی بازهم هست پناه قلب چاووشیه.

ـ شاید به قول چاوشی وچاوشی ساعتها حرف در آهنگ به آهنگ چاوشی بیان شود.

ـ نگاه کن من همون کوهم که روزی پر پرم کردی⁦:⁠^⁠)⁩.

تو تمامٍ من رو ازم گرفتی نه فقط خودتو

ـ ویلیام،تو اولین من بودی تو اولین آدمِ قلبم بودی تو زیباترین فکر من بودی من بارها تصورت کردم کنار خودم بارها از ذوق بودنت خوابم نبرد،بهت گفتم دوست دارم بهت گفتم تو اولین مردی هستی که من چنین احساسی بهت دارم دوری بودی نزدیک بودی نبودی عصبی بودی هرچی بودی من دوست داشتم آدم امنم بودی ولی من چی؟ من برات هیچی نبودم نگو نه،که باورم نمیشه تو خودت گفتی دوست دارم گفتی لیندا،آخه نمیشه بعضی چیزارو به زبون آورد ولی دوست دارم من اون لحظه از خجالت سرخ شدم رفتم به آسمون وبرگشتم خوشحال بودم دیگه چیزی جز تو برام مهم نبود نه نبود!.

ـ اما ویلیام تو چی؟تو چیکار کردی مگه فقط به گفتن بود توی رفتارت وکارت هیچ وقت ندیدم نه ندیدم من دیونه بازی درآوردم تا لحظه ای صدات رو بشنوم ولی تو لحظه ای خوشحال نشدی

+ لیندا،من . . من قصدم این نبوده ولی ولی . .

ـ همینه چیزی نگو حتیٰ خودتو توجیه نکن چیزی نمی تونه این زخم ودردی که تو بهم زدی رو درمان کنه کسی هم نمی تونه دیگه به این اندازه به من آسیب بزنه وبرو خوشحال باش هرچند برای تو اهمیتی نداره ولی تو آخرین فردی هستی که از رفتنت از بودنت به اوج غم وشادی رسیدم تو منتهی همه چیز بودی بعد از تو برام مهم نیست هیچ چیز حتی خودم تو خودمم گرفتی از خودم.

+ من ولی قصدم چنین چیزی نبوده من به حد تو جدی نگرفتم ببخشید ولی شاید تو همه چیز رو سخت وجدی گرفتی شاید همین باعث اذیتت شده بهم فکر نکن هیچی دیگه ازم نشنوی بهتر میشی نرو بشین یه نقطه وفکر کن برو وزندگی کن.

ـ ویلیام،فقط ساکت شو هرچی حرف میزنی بیشتر میفهمم که نمی فهمی برو وبدون من چیزی از دست نمیدم اون تویی که از دست دادی تو آدمی از دست خواهی داد که در قلبش بودی برو وتمومش کن دیگه حتیٰ به حرفام هم توجهی نمی کنی اهمیتی نداره منم کنار میام برو

تو هیچ وقت در قلب من نبودی

ـ تو تاریکی تو منجلاب گرداب وغم وحزن وتردید وخستگی وافسردگی تا مرز جنون دنبال نور وامید گشتن مضحک نیست برات؟چرا همش داری دور میشی چرا دیگه صحبت نمیکنی دیگه حتیٰ به من نگاه هم نمیندازی سهم من از این زندگی چیزی به جز فقط بودن ناقص ونیمه تو نیست من اینطوری خستم دیگه چه قدر باید تاب بیارم وتحمل کنم منو بکشی راحت تر می تونم زندگی کنم

+ متأسفم لیندا

ـ ویلیام،تأسف تو به درد من نمی خوره تو دیگه منو نمی بینی شدی مرده متحرک نه تنها منو نمی بینی که دیگه دنیات شده یک مشت کتاب وآهنگ و ورزش مدام داری به زمان فکر میکنی مدام به این فکر میکنی که نکنه امروز از برنامه ام عقب بمونم ومدام درحال یه سری کارهای مزخرفی ولی از بین تموم کارهای مزخرفت بازهم من جایگاهی ندارم واین برام کشنده است میفهمی ؟

+اوه،لیندا تو مهمی برام ولی من باهمین ریز جزیئات باید زندگی کنم باهمین مزخرفیات من همینم دیگه تمایلی به برقراری ارتباط ندارم ولی تو،تو می تونی تو کافیه از این کلبه بری بیرون می تونی با صدها آدم ارتباط برقرارکنی از چی ناراحتی؟

ـ صدها آدم به چه دردم می خوره وقتی که تو قلب یک نفرشون هم حتیٰ جایگاهی ندارم!.

داستان نویسی برگرفته از مغزی پریشان

اجازه می دهم که جولان مغزم ،بارش کلمات را در محدودهٔ یک داستان بنویسم خواهید خواند نمی دانم تاکجا وکی اما خواهید خواند این نه می تواند واقعی باشد نه غیر واقعی!

من‌میتوانم خون را در رگ های چشمانت ببینم؟

حیف چشمانم اجازه بیداری بیشتر نمی دهند وگرنه سه متن دیگر درسرم‌جولان می دهند وچشمانم سوزناک هستند یعنی شاید کسی شعله ای درآنها روشن کرده است شاید هم آتش آنها زبانه کشیده است که دیگر نمیتوانم باز نگه دارمشان ای امشب برای نوشتن مغزم خیلی خوب بود خانه ساکت است ومغز من فعال اما دریغا که این دو عضو حاضر به همکاری نیستند باشد که یادم بماند.

+من‌میتوانم خون را در رگ های چشمانت ببینم؟.ـ مطمئنی که خون هستند؟.+چطور؟.ـ نمیدانم گاهی آن ها خون نیستند بلکه هیزم های آتش یک جنگ هستند جنگ خودت باخودت ،نه شاید هم جنگ خودت با بدنت.+ولی تو باید خیلی بی رحم بوده باشی.ـ گاهی هستم،خودم دربرابر خودم بی رحمه آره!.

نیاز دارم تاریکی را ببینم تا نور را باورکنم.اما شاید باید اول از تاریکی بزنم بیرون شاید تانور فاصله ای نداشته باشم.

داستان سازی مغزی

شبها کلمات از ناکجا آبادی بر مغزم فرود می آیند اگر به آنها اجازه ظاهر شدن بدهم شاید بتوانم کتابی نه چندان فاخری بنویسم،اما جالب است چرا شبها مگر روز چه مشکلی دارد؟

چرا باید با انبوهی از جملات،انبوهی ایده بخوابم وبوم صبح یادم نیاید کجا خوابیده ام؟

اصلا میخواهم داستان بنویسم میخواهم انقدر بنویسم که ذهنم خسته شود نه من از ذهنم میخواهم اینبار من به مغزم خاموشی بدم نه خواب به مغزم خاموشی بده.

دارم زیاده روی میکنم هر ناکجا آبادی هر دفتری وهر اکانتم پر از چنل هایی با محتواهای متفاوت وایده های جدید است منتهی مغزم میل به گمنامی دارد.

او ترس دارد میترسد کسی اورا بشناسد، باید کسی در من داد بزند ای مغز خوب بشناسند مگر چه خواهد شد؟ولی نه او‌کلنجارش آنقدری زیاد است که حتی همین صفحه را گاهی میگوید پاک کن هعی یالا پاک‌کن ولی نمیداند من نمیتوانم دگر نمیتوانم چون در زمان فاجعه باری همراهم بوده است نه اینجا دیگه نه مغز عزیز.

ولی میخواهم اینبار بدون ترس میخواهم انفجاری از واژه ها را به رخ بکشی ببینم تا کی میتوانی یکه تازی کنی آری.

ولی خودمانیم زیادی داری ایده میدهی این تصمیمات اگر فراموشت شود چه.؟

میخواهم این بار ترست را بریزم وببینم بعد از ان ری اکشنت چیست؟

من‌می نویسم این بار فرض میکنم این بار بیشتر پیش می روم این بار شخصیت های خیالی میسازم