نتیجه چالش سه هفته ایی.

در چالش سه هفته ایی سخت /منظم

  • ساعت خوابم بهتر شد.
  • اکسپلور گردی کمتر شد.
  • درسها وجزوه ها منظم تر جلو رفت
  • حس مفید بودن گرفتم
  • منظم شدم
  • تونستم یک‌چالش رو به پایان برسونم
  • البته که نقص هایی هم داشت اما من نتیجه کلی رو میبینم
  • برای ماه بعد باید چالشم یک کوچولو سخت تر بشه شاید فرانسوی،مدیتیشن اضافه بشه:+)٫).

سه هفته چالش نظم.

ـ سه هفته آبان رو برای خودم یک چالش در نظر گرفتم؛کل مهر ونیمه ای از شهریوروهفته اول ابان بدون نظم رفتم خواب دیر وقت مزخرف،اکسپلور گردی زیاد،کتاب نخواندن،بی نظم بودن،خواب در روز وهمهٔ چیزهایی که داشتم سعی میکردم درست بشن ولی نشدن.

ـ سه هفته آزمایشی انجامش میدم وسعی میکنم پایبند بمونم از این سه هفته هم سعی میکنم هر روز بنویسم.

ـ سه هفته چالش نظم تا زندگیم بیفته رو دور چیزی که خودم می خوام.

هله نومید نباشی که تورا یار نخواند

ـ امشبی که نتیجه ارشد اومده تا برسه روزی که زنده باشم ونتایج کنکور ارشد ما بیاد یه مسیر چندساله است صبر کن وببین.

ـ خب من قطعاً قرار نیست به کسی بگم تو ذهنم چی میگذره چون تجربه ثابت کرده گفتنش انرژی برای انجام دادنش رو میگیره ولی اینو می نویسم فقط برای خودم که این مسیر رو ببین جهان منتظرته.

ـ قطعاً زوده ولی ولی اگر زنده باشم،اگر در همین مسیر بوده باشم امشب رو به خاطر خواهم داشت من این ۴سال هرچی که تحمل خواهم کرد فقط به خاطر دیدنه یه نتیجه است اره یه نتیجه خوب خوب خوب حالا می تونی دست بزاری زیر چونه ات ومنو ببینی ایندفعه دیگه تیرم خطانداره.

ـ بسه واقعاً من به خودم بدهکارم وحالا فقط تحمل وصبرت رو نیاز دارم. مشهد،تهران،مازندران،شیراز،اصفهان،ب،ع.

کاج های سر به فلک کشیده روبه رو کوه

ـ چهارشنبه که رفتم آزمایش بدم وقتی حس کردم خوب اوکی تموم شده رومو چرخوندم گفتم تموم شد؟ ـ گفت نه خون نداشتی که دوباره سوزن زد بعد من گفتم عههه من که دستمو مشت نکردم گفت منم دیدم خب زن تو نباید بگی؟⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩

ـ از یکشنبه که رفتم دندانپزشکی ویعنی این دندون رو درست کردم تا خود دوشنبه درد شدید ومداوم داشتم حالا اما انگار یه سوزن تو دندونم فرو کردن یه چنین حالتی،حالا اگه بگذرم که چقدر لثم خون اومد وخون اومد چقدر اونموقعه که درد داشت بگذرم.

ـ مادرگرام گفت داداش بزرگت اهنگ ریخته ولی هیچ کدومو دوست ندارم تو برام چندتا اهنگ بریز گفتم من چاووشی گوش میدما همش غمگینه میخوای گوش بدی؟ یه دوتاهم گذاشتم گوش داد گفت آره چاووشی خوبه،خواستم بگم من اگه یک‌ هفته چاووشی گوش ندم که اصلا انگار زنده نیستم.بگذرم که سلیقه موسیقی من خیلی متفاوته خیلی . .

ـ بعد چند سال تونستم یه قالب دلخواه بسازم،دیروز نصف روزم رو صرفش کردم تا بشه هرچند نمی دونم با لپ تاپ چطوریه چون من اصلاً فعلاً با لپ تاپ کار نمی کنم هرچند که فهمیدم باید برای ترم های آخر یه پروژه یا مقاله به صورت انفرادی کار کنم تا کارشناسی بگیریم امسال که نه ولی سال دیگه باید شروع کنم کم کم،کار با اکسل و ورد وspss و زبان هم باید اوکی کنم میدونم عجله نیست ولی دوست دارم زودتر انجامش بدم نکشه به نزدیکیا ترم آخر وکنکور فعلا تمرکزمو میزارم برا امتحان وبعد به فکر این چیزایی که باید یاد بگیرم میوفتم کم کم یاد میگیرم.

ـ امسال تابستان خیلی شلوغه،باید چند تا کار دیگه هم بزارم برای پلن تابستان الان که‌هنوز نرسیده یادمه بیاد از یادم می ره.

ـ ازهمه جا نوشتم،تا استرسم کمتر بشه،من مداوم که خونم دکترم ریشه همش هم استرسه استرس واسترس زیاد خدا بهم رحم کنه.

ـ امیدوارم بتونم امتحانات رو به خوبی بگذرونم.

نشریه هایی که هر روز بیشتر وبیشتر میشوند

نشریه هارو باید بزارم واز تابستان بخونم.

دیشب که چندتارو بررسی کردم دیدم خیلی نیاز به وقت آزاد دارن یا اینکه میزارم تابستون یا اینکه اگر یکی رو شروع کردم شاید چندین وقت طول بکشه چون مبحث میره روی نقدفیلم نقدمقاله نقد کتاب و ..نیاز داره که ذهن آمادگی بیشتری داشته باشه یا شاید کمتر بخونم نمیدونم.

همه جا سبز شده

ـ تقریباً دوروز داشتم ویدیو درمورد برنامه ریزی می دیدم وطبق اینکه قبلاً هم چنین محتوایی را دیده بودم به یک ذهنیت اصلی رسیدم وفقط مینویسم اینجا.

ـ شاید شروع جدی تر الان باشه چون تقریباً سه هفته آزمایش وخطا داشتم وشاید ایندفعه اصلاح شده باشه.

ـ میخوام فصلی برنامه ریزی کنم،که میشه سه ماه واین زمان خوبیه.

ـ حداقلش اینه که ۳ماه به این شکل زندگی کنم اگر بد بود دیگه ادامه ندم که میدونم بد نیست ولی اینو می نویسم که به ذهن بزرگم بفهمونم عزیز شما ۳ماه نزن زیر همه چیز فقط قدم به قدم باهام راه بیا.

خودت رو گم نکن.

ـ میخوام به خودم یه قول بدم دقیقا امشب خودم با خودم قول میبندم زمان زیادی صرف آدمهایی شد که تو قلبم بودند شاید همونایی که دریچه قلبمو براشون باز کرده بودم مهم ترین هام بودند برام ارزشمند بودندد اما خیلی گذشته بهای زیادی پرداخته ام.

ـ میخوام یه مدت خودم باشم،خودم کنار خودم میخوام خودمو بشناسم مطلقاً نباید چیزی جز خودت نباید توانایی دگرگونی تو را داشته باشه.

ـ میخوام ایندفعه به جای زمان صرف کردن برای دیگران فقط به خودت برس،به ورزشت،زبانت،کتابات،درسات،هدفهات

ـ باید خودم از خودم خواهش کنه که تا چند وقت به فکر اطرافیانت نباش ناراحت هستند بزار باشند خوشحال هستند بزار باشند عصبی،پرخاشگر،مهربون،پراز مشکل آنها تو نیستند که بخواهی طبق اصول تو‌جلو بروند اصلا بگذار تجربه کنند بزار درد را ببینند لمس کنند واین بشه تجربه براشون کی موقعه ای که درحال مرگ بودی بهت نکاه انداخت؟ ـ بزار اوناهم خودشون تجربه کنند

ـ می دونم میخوای از ته جونت کمکشون کنی ولی شاید گاهی کمکت رها کردن مشکلات آنهاست به خودت برس خب؟ تو خودت داری از هم میپاشی لطفاً خودت رو بچسب کنار بیا خوب باش امیدتو ببر بالا خودتو بشناس فعلاً خودت باید اولویت باشی.

ـ خواهش میکنم خب؟ یکماه دیگه از نتیجه می نویسم میخوام کم حرف تر،بیخیال تر،وارام تر شوم وشاید کمی سرد وبه خودم برسم بسه من خودمو اگه از این باتلاق نمشم بیرون شاید هیچ وقت پیدا نشم وگم بشم شاید باید قبل از گم شدن خودم خودم رو پیدا کنم.

ـ خب؟🫵🏻.

رعد وبرق های طوفانی رو رد کردیم

ـ خب در راستای اینکه امروز شد اولین روز رفتن به مسیری که میخواستم.

ـ شاید قبلاً خیلی بلند تر اعلام میکردم که چی میخوام ولی الان تو ذهنم واین صفحه هست نیازی به بازگو بیشتر ندارم.

ـ همه چیز تکرار کننده بگذره هم رو دور تکرار خوب بره بازم خوبه خیلی هم خوبه!

چندروز حوالی خانه تمام شد.

ـ بهارنارنج روی پله،سفره هفت سین جمع شده،بالشت کنار بخاری،نوشته روی دیواری که ۹۵روز مونده بود به کنکور،میزمورد علاقه اَم،دیکشنری های زبانم،کتاب۵۰۴،دفترچه های یادداشت،کتاب های این ترم،برگه های ورق شده،کت وشلوار کنار میزم که آویزونه،آینه کمد،کتاب های کنکورم،جزوه ها،دسته به دسته خودکاروکتاب،تقویم های سال قبل،خودکار های کنکورم،تو دو لیست پارسال،لبخند مادرگرام،لبخند پدر گرام،انیمه دیده شده،آهنگ پخش شده،شلوار گل گلی،برنامه وبرنامه،ایده وایده، ذهن قفله قفل وپتوس مورد علاقه اما دورم!

ـ ومن با کلی ایده وعلاقه در پی اینکه طرف دیگه رو باید زنده کنم باید بیدار بشه باید این مسیر رو ببینه مهم نیست چی میشه ولی باید کتاب به کتاب تعدادشون بیشتر بشه چون یه روز قراره یه کتابخونه پر از کتاب داشته باشم واین برای اون روزم نیازه پس ادامه بده مهم نیست ماباقی!

ـ ولی خب دلم تنگ میشه ولی این بایدِ زندگیته همین.

خودت نور را پیدا کن

ـ مادرگرام هر موقع ساده لوح بازی در میوردم وخر میشدم یا یه چیزی که می گفتم که نباید میگفتم بهم میگفت فلان شخصیت کارتونی شدی؟ این شد کد من خودم برای خودم.

ـ ولی بیش از ایناها دلم می سوزه دست خودم نیست،گاهی نمیخوام چیزی که من تجربه کردم حتیٰ دشمنم تجربه کنه وممکنه ساعت ها حرف بزنم،ساعت ها منطقی استدلال بیارم طرف روبه رو من هم سر تکون بده بعد بگه خوبه که هستی بعد هم بگه ممنونم که بهم گفتی منم امیدواربشم که میگذرونه اون دوره رو وتموم میشه.

ـ اما اما این وسط یهو بعد چند روز می بینم نه خب کاری که خودش ترجیح داده انجام داده اون لحظه برای خودم ناراحت میشم وفقط به این دلیل که وقتت رفت هرچند پشیمون نمیشم من انقدر حساس هستم که وقتی یه حرف بزنم خیلی وقت ها به همه چی فکر میکنم خب شایدم گاهی از دستم در بره ولی میگم خب شاید نباید انقدر راحت حرف بزنی!

ـ اصلا به توچه؟تو می تونستی 5صفحه کتاب بخونی زبانتو بخونی پادکستتو گوش بدی وبه خودت فکر کنی حالا اما باید با دونفر دیگه حرف بزنم وبعد دیگه خودمو وارد جریان بچه ها نکنم نمیدونم میدونم که خیلی وقت ها اینا از دلسوزیم بوده وپشت تک تک حرفام یه درد عمیق تری از خودم بوده که چون تو کل مسیر تنها بودم نخواستم یکی دیگه هم گذرش به اون راه بیوفته.

ـ ولی گاهی شاید باید بزاری بعضی آدمها بعضی مسیر هارو تجربه کنند چون شاید مرحله بعد زندگیشون به همین گره خورده،نمیدونم گاهی با خود میگویم از الان سعی کن کنار هر کسی که تا کمی صمیمی تری باشی گوش شنوا باش،هم راز باش,اونی باش که تا یه چیزی پیش اومد ازت کمک بخوان اینو یاد بگیر اصلا چرا این را نگم؟ـ گاهی میگویم شاید باید تلاش کنم ببینم میتونم ؟میتونم با کسی حرف بزنم واون حال بهتری پیدا کنه؟اگه نتونم پس آینده این رشته به دردم نخواهد خورد اگر نتونم کمک کنم اگه نتونم بشنوم اگر شنونده خوبی نباشم،اگر صبور نشوم ونباشم پس من دقیقا جهان چه فایده ای داره؟

ـ ولی ولی بعد هم میگویم بزار یکم مسیر رو برن تو نور رو کامل بهشون نشون نده برو دور تر وایسا بزار ببیند نور رو اما خودشون بیان دنبالش تا وقتی نور را پیدا کردند قدرش رو بدونند.

ـ درانتها باید بیشتر سعی کنم خودم رو ارتقاء بدم شاید هنوز زوده شاید باید صبور تر بشم شاید باید بیخیال تر بشم وشاید باید نیمی از من باشد نه همهٔ من!.

اگه بخوای اون بیابان سبز بشه باید صبور تر،آرام تر وشجاع تر باشی وشاید کمی بیشتر وبیشتر بخوانی وفکر کنی شاید مسیرت همینه شاید این یه راه جلوی توباشه که باید چشمات رو بیشتر باز کنی یا شاید عینکت رو بزنی!

هدف کاملاً مشخص است مأموریت را به پایان برسان!

ـ خب امسالم نو شد بالاخره رسماً وارد فروردین شدیم وامیدوارم که به خوبی وآرامش بگذره برای همه (نمی تونم چندین پاراگراف فقط آرزو بنویسم⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩).

ـ دیگه شاید عادت بشه که یه روزمره نویسی رو شروع کنم وخب چی بهتر از تاریخ رند؟اون روزی که رفتم لوازم تحریرخریدم داشتم امتحان میکردم هایلایتر رو تبریک 404نوشتم وبعد به این نتیجه رسیدم باید یه پست بنویسم یانه؟ چون معمولاً بعد که میام مینویسم یادم میره وهمون نمیشه که فکر میکردم که مینویسم.

ـ امیدوارم‌ بتونم بنویسم که خب بازهم خوب مینویسم اما چیزی که پارسال مشخص کردم نشده وامسال نباید تکرار وتکرار باشه چون من بانوشته هام خودم رو‌میشناسم وگاهی وقتی میخوانم اینگونه میشوم⁦(⁠☉⁠。⁠☉⁠)⁠!⁩.هاها.

ـ فی الحال یک سری تارگت برای خودم چیدم که باید اون را به یه نتیجه ایی برسونم امیدوارم بشه وبتونم انرژی وروحیه رو داشته باشم:).

ـ خب برای اولین روز خوب بود برنامه ای که برای خودم چیدم سنگین بود اما شد بله شد واین میشه نتیجه چندین هفته فکر کردن دوست داشتم,وامیدوارم بتونم منظم باشم مخصوصاً وقتی میرم خوابگاه.

ـ امیدوارم به خیر بگذره دیگه اضافه گویی نمیکنم:›.

مثلاً همون شاخه ای که پرنده لونه ساخته!

ـ دیروز رفتم بانک به خاطر خودم‌که نه به خاطر مادرگرام‌ و ض بالاخره بعد چند روز دکتر رفتن تمام شدوبعد هم رفتیم بازار وجمعیت شلوغ و ازدحام جمعیت.

ـ دوتا از اون اولویت هارو گرفتم وخب هم خوشحالم هم شرمنده مادرم؛هم متأثر از این خودگذشتگیش.

ـ یه سبزه بهار نارنج گرفتم،من گل که میبینم انگار روحم آروم میشه انگار چشمام فقط سبزی رو میبینه لذت بردم خیلی چقدر بوی خوبی میده .

ـ همچنین داشتم جون دادن یک ماهی رو می دیدم واون خونی که از سرش داشت خارج میشد بی رحمانه وایساده بودم و جون داد نشو میدیدم وبه خودم شک میکردم اما چاره ای هم نداشتم!.

ـ شکوفه های درخت هارو دیدم،سیب قرمزِ قرمز رو دیدم وانگار عید رو بهتر وبهتر لمس کردم

ـ هرچند باید چندین تا برنامه هامو بنویسم عقب افتادم،واین عید فرصت خوبیه امسال هم سال یک سری تغییرات باید بشه:)همین.

ـ امروز اما بازهم پتوس زیبارو آب دادم ویه آماده باشی رو توی تک تک‌ گل وگیاه خونه می بینم انگار جون تازه گرفتند.

ـ از چند روز آینده خبرندارم اماممکنه اگه اینترنتم تموم بشه،اینترنت نخرم چون نمی خواهم بله فضای مجازی را گاهی باید بگذارم‌کنار تا ذهنم راحت تر باشد.

آخرین روز زیبا03

مهیار هرچی ته نشین میشه تو مغزم رو میاره بالا هرچی احساسی که سعی میکنم فراموش کنم رو باز به یاد میارم.

امروز دقیقا از اون روزایی بود که دلم میخواست لش کنم تو تختم و فقط انیمه ببینم ولی چنین اتفاقی نیفتاد:).

خسته تر از هر روزم وانقدری راه رفتم که اعضای بدنم ابراز وجود کردن .

داشتم انیمه می دیدم که یهو رفتم برای بدرقه یکی از بچه ها باز مجبور شدم برای بلیط برم وسایلمو جمع کنم وبعد برم بدرقه یکی دیگه از بچه ها زیر بارون راه رفتم خیس شدم راه رفتم زل زدم به آسمون خیره شدم به پرنده هایی که همیشه آرزو داشتم به جاشون بودم.

امروز آخرین روز 03تو خوابگاه بود تا تونستم راه رفتم وفکر کردم فکر کردم از آدمای ذهنم خسته شدم

یه راه حل براشون پیدا کردم،کتابمو گذاشتم که برگردم وبخونمش بیش از اندازه کار دارم برای این چند وقتی که میرم خونه.

هنوز خبر ندادم می‌خوام برگردم از ظهر که حرف زدم با مادرگرام دیگه حرف نزدیم حتی انگار خودشم داره اوکی میشه

باید فکر کنم فکر کنم وفکر کنم باید بنویسم و بنویسم و بنویسم!

احتمالا باید تارگت بزارم می‌زارم برای وقتی که رفتم خونه!

از اون روزی که با ف حرف زدم دارم دنبال دلیل میگردم که چرا اصلا نباید انتقالی بگیرم؟هوم وبله تونستم دلیل پیدا کنم.

در مورد aخیلی فکر میکنم واصلا دست خودم نیستم دوست هم ندارم این چه غلطی بود که من انجام دادم رو نمی‌دونم!

بی حس ترین بی حال ترین عید می خوره به امسال فکر نکنم بتونم چیزی بخرم نهایتش اینه که یه تقویم بخرم فقط پلنر و چندتا خودکار شاید همین.

باید از این سال بنویسم که البته زوده خیلی زود میشد یه هفته دیگه هم وایساد امان از بچه ها.

همین امروز خوب بود خیلی خوب بود گذرزمانم حس نکردم روز پر از حس بود همین!.

آخر شب هم زیبا بود آشپزخونه وماجراهاومنی که دارم سعی میکنم بزنم تو کار آشپزی واین غذاهای سلف رو نخورم که بدنم ریخته بهم.

حقیقتا تصمیم داشتم پیاده روی کنم زبانمو بخونم وانیمه ببینم ومنظم باشم که هیچ کدوم نشد نه نشد.

اما بعد این باید آشپزی رو بزارم الویت واقعا الویتم باشه:).

سیاهچاله مغزی!

هعی استاد تو چرا چنین خوبی چرا هرچه از وصفت بنویسم که کمه برات آخه مرد:)

امروز یهو وسط تدریس استاد رفتم جایی در پس ذهنم به رنگ آبی کم رنگ لباسش خیره بودم از تمیزی ومرتب بودن کیفم کوک بود به این فکر میکردم که هعی فلک این رشته واقعا عجیبه

وسط حرفاش داشت تدریس میکرد ولی من میدونستم برق چشماشو ببینم وقتی داره تدریس می‌کنه

ببین تو هرچقدر میری جلوتر هر ترم هر تک تک کتاب ها بیشتر میفهمی ومن همیشه وقتی بیشتر و بیشتر میفهمم درد بیشتری میکشم عمیق نگاه کردن برای من پوینت خوب نداشت

هرچی میری جلوتر مشکلات خودت حداقل تو چشمات خیره میشه انگار روبه رو یک آینه وایسادم اما این کالبد رو نمی بینم من روحم رو دارم میبینم دارم رنج ها و مشکلات وتروما هارا میبینم وهر لحظه قلبم سنگین تر میشه

گاهی فکر میکنم چقدر ساده چه قدر ساده روح وروان یک نفر به فاک رفته چقدر راحت واقعا.

هرچی میگذره وقتی خودت از خودت شناخت بهتری پیدا می‌کنی سخت تر بعضی آدمارو قبول می‌کنی حس میکنم وایسادم جلو آیینه و دارم قلب تیکه تیکه شدمو از قفسه سینم میکشم بیرون نوازش میشه دوباره برمیگرده شوک میخوره وبه خون رسانیش ادامه میده .

به این فکر میکنم که گاهی مقصر هم من نیستم وانقدر خودم رو اذیت میکنم

بعد به این فکر میکنم این زندگیه شخصیه منه چرا باید خودم اجازه بدم کسی دخالت کنه؟افکار خودمه و باورهای خودم وقطعا کسی تو جایگاه من نیست که بخواد منو پند و نصیحت کنه نمی‌فهمم واقعا

فاز برمیدارند الکی رک بگم هیچ کدومشون دیگه برام مهم نیستند اتفاقا می‌خوام فاصلمو حفظ کنم با همشون

باید پیگیری کنم سال تموم شد انتها سالی باید قشنگ رقم بخوره

فعلا این

می‌خوام بنویسم ،اما نمیخواهم بنویسم متنفرم از تمام اوقاتی که باید تنهایی از یه سری اتفاق ها رو هندل کنم.

باور کنم دارم به این نتیجه می رسم که ترم بعد به بعد کلا تنها بیوفتم تو یه اتاق باهمه خوب باشم ولی صمیمی نباشم

تنها راهیه که می تونم تحمل کنم

زبان جدید

برام سؤال شده بود که وقتی که زبان میخونم چرا یکم حالم بهتر میشه ذهنم سبک تر میشه

بعد داشتم یک ویس از دکتر اذرخش مکری گوش میدادم جالب بود که گفت مثلا برو‌زبان آلمانی یاد بگیر نیاز نیست بخوای مهاجرت کنی واینا ولی جلوی نشخوار رو میگیره وهیجان رو به وجود میاره

حالا نمیدونم عین صحبتشو نوشتم یانه ممکنه یه کوچولو شایدهم اشتباه نوشته باشم

باید یه چندین ماه دیگه انگلیسی رو‌جمع وجورش کنم توفکرم‌ که یه زبان جدید یادبگیرم وحتما حتما اگر بتونم به این بهونه انگلیسی رو به یه سطحی میرسونم.

پیشنهاد منم همینه گاهی یک زبان جدید میتونه حتی حالت رو بهتر کنه امتحان کنید ضرر نداره.

البت باید یه ویس هم هست درمورد نشخوار حتما گوش بدم.

این چند روز پایانی یکم کارام زیاد شده اهمال کاری کردم ای لعنت.

بگیر دستت کتاب رو وشروع کن

دیروز کتاب تاریخچه رو خوندم (یکی از درس های تخصصیمون)ولی خب منبع پیام نور سنگین بود آره شروع کرده بود از شروع روان با تاریخی بگه دقیقا انگار داشتی فلسفه میخوندی رهاش کردم

بعد یه کتاب تو فیدیبو خریدم که خب درمورد زنان هست اینم باید تکمیل کنم

چندین تا فصلنامه دارم،اینجا احتمال زیاد به اشتراک میزارمشون وقتی هرکدوم رو خوندم میزارم باشد شاید به درد یکی خورد مثلا یکیشون رو الان تموم کردم و واقعا واقعا دیدم انگار اینارو باید حتما دنبال کنم وبخونم هم روان وآسون نوشتن هم گرافیک بالا هم مرتبط با رشتم.

میخواستم بپرسم ازکجا کتاب خوندن رو شروع کنم؟دیدم از جایی نیست فقط کافیه شروع کنی مثلا من اینستا خیلی کم میرم شبها درحد چک‌کردن و. . همونم باید صرف کتاب وفصلنامه ها بکنم.

خیلی دلم میخواد از بعضی مطالبی که میخونم بنویسم تحلیل های خودمو برم خب شایدم همین کارو بکنم مشخص نیست

تمامش نه نیمه ای از او

بوی خون،حس میکنم بوی خون میتونه تورو افسرده کنه قشنگ استشمامش میکنم چیز عجیبی هم نیست

بوی ویتامین ب میده دهنم حالم بهم میخوره ولی گاهی اون میتونه منو بکشه بیرون از سیاهی

به این فکر میکنم که باز باید به فکر بلیط بیوفتم نیومده برگشت برگشت رفت اینا واقعا خسته کنندست!

هفته اول بریم‌ نریم؟این بحث های مزخرف باز کتاب جدید ترم جدید نباید انقدر زود دلمو میزدن نه

میگه تو‌که روانشناسی میخونی نباید انقدر توهم (گرفته )باشی چی میزنید واقعا؟مگه طرف بی احساسه اینا چیه .اجازه بدید دفعه بعد که یکی اینو‌گفت یکی بخوابونم دهنش این چه طرز فکر مزخرفیه حوصله اشو ندارم این واقعا خیلی چیزارو نمیفهمه ولی باید احترامشو نگه دارم

چه ربطی داشت نه واقعا چه ربطی دارند مثل اینه که به یه پزشک بگیم‌چون تو‌ پزشک شدی دیگه به دور از هربیماری هستی این چه استدلال مزخرفیه؟

ولی باید فراز وفرود باشه پس چرا الان فقط فرود هست؟حس میکنم یکی سرمو برده زیر آب دارم نفس کم میارم ولی نمیکشه بیرون منو دقیقا همینه دقیقا همینو حس میکنم

معمولا دی اینطوری میشدم بهمن اوکی بود باز اردیبهشت میرفت سراشیبی ولی انگار الان حتی همون ماه هم نیست.

همدمم شده ایرپادم وکتابم میخوام گوشیمو خاموش کنم بندازمش سطل آشغال من نیازی ندارم بهش

اگر این کارو نکردم هرچند سطل زباله که نمیتونم بندازمش ولی خاموش چرا حالا میبینی

باید بشینم تاریخچه بخونم آلمان،فرانسه،انگلستان و..

بعد برم عمومی ،این هفته باید این دوتا کتاب رو‌تموم کنم این ترم نمیتونم بدون داده باشه مغزم نه حداقل

داستان سازی مغزی

شبها کلمات از ناکجا آبادی بر مغزم فرود می آیند اگر به آنها اجازه ظاهر شدن بدهم شاید بتوانم کتابی نه چندان فاخری بنویسم،اما جالب است چرا شبها مگر روز چه مشکلی دارد؟

چرا باید با انبوهی از جملات،انبوهی ایده بخوابم وبوم صبح یادم نیاید کجا خوابیده ام؟

اصلا میخواهم داستان بنویسم میخواهم انقدر بنویسم که ذهنم خسته شود نه من از ذهنم میخواهم اینبار من به مغزم خاموشی بدم نه خواب به مغزم خاموشی بده.

دارم زیاده روی میکنم هر ناکجا آبادی هر دفتری وهر اکانتم پر از چنل هایی با محتواهای متفاوت وایده های جدید است منتهی مغزم میل به گمنامی دارد.

او ترس دارد میترسد کسی اورا بشناسد، باید کسی در من داد بزند ای مغز خوب بشناسند مگر چه خواهد شد؟ولی نه او‌کلنجارش آنقدری زیاد است که حتی همین صفحه را گاهی میگوید پاک کن هعی یالا پاک‌کن ولی نمیداند من نمیتوانم دگر نمیتوانم چون در زمان فاجعه باری همراهم بوده است نه اینجا دیگه نه مغز عزیز.

ولی میخواهم اینبار بدون ترس میخواهم انفجاری از واژه ها را به رخ بکشی ببینم تا کی میتوانی یکه تازی کنی آری.

ولی خودمانیم زیادی داری ایده میدهی این تصمیمات اگر فراموشت شود چه.؟

میخواهم این بار ترست را بریزم وببینم بعد از ان ری اکشنت چیست؟

من‌می نویسم این بار فرض میکنم این بار بیشتر پیش می روم این بار شخصیت های خیالی میسازم

شنبه شروع شود

درتلاشم که زین پس شده یک کلمه از روزمره ام‌در این صفحه نوشته شود پس شروع میکنم.

امروز رو باید بگم که بسیار بسیار راضی ام سخت گرفتم وپارت های مشخص شده را خواندم.

کتابم راخواندم وزبانم راهم خواندم.

لذت دنیارا بردم من لذت دنیارا زمانی میبرم که یک‌روز را با نظم وکامل گذرانده باشم:).

واساتید محترم که با این حجم دروس بسیار مارا خرسند ومتعجب کردند حجم زیاد زمان کم،نمیدانم همین زمان هم برایم کم است شب امتحانی خواندن دیگر چه مصیبتی است من که برخود این کار را روا نمیدانم درهمین فرجه هم پر از استرسم وای به شب امتحان وخوابگاه وعجایبش.

میدانم که برگردم خوابگاه دلم برای این میزم وسکوت خانه تنگ میشود چه میشود باید تحمل کرد

یه چالشی رو شروع کردم تا یکماه باید ادامه بدم یادم باشه هر روز یه اپدیت بنویسم امیدوارم بتونم پایبند باشم:).وهمین گلی ملی .

[down✅]کتاب,زبان,وبلاگ

حوالی چندین روز دی در خانه

خب چندین روزه که میام میزنم نوشته جدید ونمینویسم.

اومدم خونه،وتوخونه خواب خوابگاه رو‌میبینم وخوابگاه خواب خونه رو میبینم دیگه بگم که چقدر مشخصه خانوادم اذیت شدند بعد ۶۳روز،یک هفته است اومدم خونه وبه این فکر میکنم که دانشگاه چقدر برای من نظم دهنده است این ترم که گذشت باید یه تحلیل بزنم وببینم چطور بوده عملکردم.

برای ترم دو باید منظم تر بشم،ذهنم قویه من میتونم ساعتها درس بخونم و.. اما جسم ضعیفی دارم،روح ضعیف تر باید به فکر تقویت این دو باشم.

باید کتاب خوندنم رو منظم تر کنم وزبان خوندم رو‌جدی تر درمورد مقاله فکر کنم ونظم ببخشم.

باید فیلم‌وسریال دنبال کنم،اینطوری امید به زندگیم بهتره خیلی فکرها دارم

وباید تو برنامم باشه که یه چالش رو شروع کنم،وتو همین فرجه ها درس بخونم واها هر روز بنویسم این خیلی مهمه.همین.

قاصدک روزهای کبود

دوشنبه:کارگاه مقاله نویسی که شرکت کردم همش به این فکر میکردم که چقدر هزینه نیازه چقدر زمان وچقدر دانش نیازه واقعا. وسط کلاسی که درحال تحسین استاد میم-ج بودم یهو بوممم گوشیم افتاد وسط کلاس دقایقی به افتخار این شاهکارم سکوتی برپا شد‌ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

دوباره تو‌کارگاه پاق گوشیم افتاد والان گلسش یه خش بزرگیی افتاده،این روزا از عمد راهم رو دور میکنم زیاد فکر میکنم وزیاد خودخوری میکنم آروم نیستم وتنش واضطراب تمام وجودمو گرفته!.

برای ساعتی که فارسی داشتیم معرفی کتاب داشتیم واز آلبر کامو بود.نویسنده ایی که میگویند باید خیلی مطالعات داشته باشی تا بفهمیش هفته پیش گرفتم این کتاب رو ولی واقعا نرسیدم بخونم:/.میخوام ادامه بدم چون این هفته باید تحویلش بدم وبرم خونه!


سه شنبه:تنش واضطرابم بسیارزیاده وسط ارائه خودم سوتی میدادم خودمم میخندیدم از زیبایی های خوابگاه اینطوری بود که یک جا ساکت پیدا نمیکردم بتونم ویس بگیرم مادرگرام تماس تصویری گرفته بود وگریه میکرد
گاهی حس میکنم باید انتقالی بگیرم برم،خوابگاه واقعا سخته یه چالشهایی داره که گاهی واقعا دهنت از تعجب باز می مونه.


چهارشنبه:کنفرانس داشتم ودرعین نخواندن خوب عمل کردم وکاش همیشه بیخیال می بودم اما وقتی استاد نمره هارو خوند من کلا بهم ریختم وحالم بهم میخوره از این خصیصم دوست دارم بیخیال باشم کل دنیا برام مهم نباشه دنیارو آب هم ببره تنها واکنشم بشه خب که چی؟هرچند گاهی اینطورم دراین موقعیت ها خودم از خودم وحشت میکنم!.

رفتم شب شعر ولی هیچ چیزی نفهمیدم درگیر یک مشت قافیه واوزان و نماد وسبمل ها چرا نباید ذوق ادبی یک نفر رو تحسین کرد؟تحسین کرد که در این دوره او به فکر شعر خواندنه!.

درحین این که شب شعر بودم یاد پادکست اخیرم بودم وبه این فکر میکردم اعا تاحدی یعنی چنین محفلی بوده.

حس میکنم دارم میزنم به در بیخیالی حس میکنم دارم اون احساست به آدما رو از دست میدم حالمو بهم میزنند خیلی کنار میام رها میکنم میگم کنار بیا اومدی محیط جدید تجربه جدید ولی هرچه میگذره واقعا واقعا میبینم آدمها ارزش ندارن.بیخیالیم از آدمهاست حس میکنم که کتاب خواندن بیشتر شرف دارد تا رفاقت با آدمهای نسل الان.

حداقل برای خوابگاه اینطوره که این از الف میگه الف از ب میگه ب از الف میگه الف وب از ج میگندپشت سرهم از اخلاقیات.
خب این واقعیته که ما مشکلات اخلاقی داشته باشیم چون زندگی های متفاوت وتحربه های متفاوت داشتیم من وتو که نمیدونیم تو زندگی یک نفر چه خبره.

هفته پیش واین هفته از فیدیبو کتاب خریدم نمیدونم میتونم یانه ولی باید سعی کنم هفته ایی یک بار یک کتاب تموم کنم اسامی اون هارو هم تو پروفایلم خواهم نوشت.

میخواهم تا زمانی که کارشناسی ام تمام میشود زبان بخوانم کتاب بخوانم ودرس بخوانم همین ها کفایت میکند.اینها میتوانند حتی جای آدمهارا برایم بگیرند.

‹امید در اوج غم›

ماه در بهترین نقطه خودش قرار گرفته انقدری هوا تمیز وپاکه که تک تک ستاره هارو میشه دید.

حصین همیشه اوجِ اوجِ غمم بوده تو آهنگ گوش دادن لول دارم در ناامیدانه ترین لحظه حصین گوش میدم اونم چند تا گلچین شدهٔ خودم.

اندکی تاحدی بهترم فکر میکنم به دلیل بودنم به تصمیم وتفکراتم وتلاش هام به این نتیجه میرسم این مرحله باید رد بشه قطعا برای ترم دو اینطوری نخواهم بود.

میدانم که به تنهایی دارم تصمیم میگیرم ولذت میبرم میدونم که نیاز داشتم به همین مرحله به همین نقطه دقیقا همین لحظه ودقیقه

عجیبه الان در چند متریم قبل از اینکه بشینم دیدم یکی افتاده رو زمین یعنی یکی افتاده بود وچند نفر دورش بودند ولی حقیقتاً زیاد توجه نکردم الان نور آبی اورژانس رو میبینم ودلیلشم نمیدونم.

باید سعی کنم تصمیم هامو عملی کنم

‹بهترین ورژن خودت›

دنبال یه نظم جدی ویه روتین خفنم.دنبال اینم که فقط برای خواب خوابگاه باشم دنبال اینم تاحدی کمرنگ باشم.دنبال اینم ته ته خفن رشتم باشم.دنبال اینم معدل الف باشم.

از تمام دراما ها باید دوری کنم،باید نظم بدم وباید طبق یه اصولی پیش برم یه اصولی که بتونم به اون چیزی که میخوام برسم،بعد ۴سال آدم بهتری شده باشم حداقل برای خودم،واین هم سخته هم طاقت فرسا!

خوابگاه سخته،نظم‌بخشی به خوابگاه واقعا سخته از خواب گرفته تا ریز ترین جزیئات!

استاد امروز طی اتفاقی گفت من مادرشونم ذوق چشماش،ذوق اینکه دوندگی هاش جواب داده،ذوق اینکه این رشته بالاخره تو این دانشگاه اومده کاملا مشخصه نیاز داره به آدم فعال نیاز داره به آدم پر انرژی واین انرژی تا ته مسیر نیازه نیاز!.

‹91,تابستونِ 403›

لیست کارهایی که باید تابستون 403انجام بشه:

# ادامه نوشته

‹89,تصمیم‌هایِ واهی›

خیلی دارم فکر میکنم که باید چه تصمیمی بگیرم هیچ خط فکری ندارم 4تا ایده دارم ولی درمورد هیچ‌کدوم مطمئن نیستم.

همچنان که نتیجه‌ کنکور نیومده،ولی من حس میکنم با سالِ قبل تفاوتی نداره.تا قبلِ کنکور امیدوارتر بودم.

به این تصمیم رسیده بودم که باز بمونم پشت کنکور وحتی داشتم تو ذهنم برنامه ریزی میکردم ولی الان که یه مدت رو‌ گذاشتم برای استراحت وفکر کردن حس نمیکنم بتونم با این روحیه بمونم وادامه بدم ودوم بیارم.خیلی روحیه واعصابم ضعیف شده به طور افتضاحی بهم ریختم.

شاید یه شوخی بزرگ باشه ولی از بعد عید تازه شب ها میتونم بخوام،میتونم وقتی سرم رو بزارم رو بالشت نفهمم کی خوابم میبره،وقتی میرم بیرون به این فکر میکنم وقتی رفتم خونه باید چیُ بخونم عقب که نمی افتم؟.بعد یادم می اُفته کنکورم تموم شده که:/. وقتی صبح بعد نماز میخوابم میگم نباید بیدار بمونم؟بعد میبینم من که کارِ خاصی ندارم،انقدری خستم که دوست دارم فقط یه جا بشینم وخیالم از این راحت باشه که دختر نترس،وقتت اتلاف نمیشه کنکورت تموم میشه.

از صورت دچار تغییر شدم واینو خودم میفهمم،دندون درد،معده درد ندارم دردهام کمتر شده که کنکورم تموم شده.

ولی یه چیزی تو قلبم ریخته بهم که نمیخوام درموردش بنویسم اما میدونم میفهمم اونقدر که باید از الان لذت نمیبرم چون ذهنم درگیرِ من باید چیکار کنم بعد از امروز این درگیری ها یه سری درگیری های خیلی جزیی که فقط خودم میفهمم از کنکور برام باقی مونده.

دلم نمیخواد اینطور بگذرونم دوست دارم پایانِ تابستون یه کار مفید انجام داده باشم ولی به این نتیجه میرسم انگار روحم نیاز داره یه مدت بدون هیچ دغدغه ای فقط روزمرگی رو ببینه.

نمیدونم چرا ولی نمیتونم سریالامو‌ببینم هرچی برنامه ریخته بودم هنوز نتونستم سمتشون برم.

حالا با این حس باچیزی که خودم میفهمم،متوجه‌میشم آدم قویِ سالِ قبل نیستم شاید خیلی قبلاً قوی بودم که دوباره این مسیر رو تحمل کردم نمیدونم چرا ولی حس میکنم باید رها کنم من امسال خیلی تلاش کردم شب هایی رو گذروندم که از شدت درد یا استرس خوابم نمیبرد

درد دست از بس نوشته بودم،یا زانو درد،یا گردن درد،یا چشم هام ولی حس میکنم همش بی فایده بوده چرا نمیتونم به خودم نویدِ پیروزی بدم؟تمامِ اعتماد به نفسمو از دست دادم.

حالا شدم یه موجودی که نه میتونه حرف بزنه،نه میخواد که حرف بزنه،زیاد از حد بهم ریخته.شدم مثلِ یه ساختمونِ 10طبقه که زلزله اومده وهمش رو فروریخته تا باسازی مجدد چقدر طول میکشه؟میشه مثلِ قبل بشه؟.

حس میکنم دیگه دلم نمیخواد درس بخونم این تصمیم هایِ که نمیتونم به کسی بگم فهمیدم به مامان که یه سری مسائل رو‌میگم بهم می ریزه.

تصمیم هایِ دارم که نمیدونم کدوم خوبه حس میکنم یه آدمِ منفعلی شدم که افتاده تو یه دنیا که هیچ‌ کس هم جنسش نیست.

حس میکنم به مرور که سنم بالاتر خواهد رفت زندگی برام سخت تر میشه ،نمیدونم کسی اصلا تجربه میکنه یانه ولی اینکه یه آدم یه سری فانتزی ها ورؤیاها داشته باشه بعد یهو بیوفته تو‌ زمونه تقریباً بزرگسالی شُکِ بزرگیه،یه بچه 10ساله رو با یه 40ساله جابه جا بشه چطوره؟دغدغه هاشون ذهنیت شون وشخصیت شون قطعاً متفاوت ووحشتناک میشه ،من همینم حس میکنم از خیلی چیزا باید بگذرم.

خیلی مسؤلیت ها باید قبول کنم باید کنار بیام اما ذهنِ من زیاد از حد مقاومت میکنه،شایدهم زیاد از حد فکر میکنه،شایدهم زیاد از حد درگیره.

گاهی حس میکنم من نبودنه چه شکلیه؟اگر من این من نبود ویک شخصیت دیگه ای بود دغدغه هاش چطوری بود؟

گاهی حس میکنم زیاد از حد عمیق فکر میکنم وهمین باعثِ رنجش خاطرخودم میشه وهمین باعثِ ترس خودم از خودم میشه وقتی مینویسم خودم از خودم میترسم از این چاله های ذهنی درگیری ها.

گاهی حس میکنم من وقتی بیش از اندازه یک مشکل رو بزرگ در نظر میگیرم پس درآینده باید چطوری عمل کنم؟.

کاش خودم با خودم کنار میومدم عاملِ نگرانی هام ودرگیری هام خودمم فقط خودم،خودم به خودم بزرگترین ظلم رو در حق خودم میکنم.

​​​​​

‹66حسرتِ چندی قبل›

امشب به این فکر میکردم چرا من هیچ اطلاعاتی از مولانا وشمس ندارم،هیچ جا درموردش نخوندم حتی خیلی جزیی،از سعدی،حافظ تاحدی اطلاعات دارم ولی مولانا وشمس هیچی چه جفایی شده:/. .

خیلی دوست دارم برم سینمایی مست عشق رو ببینم ولی خب دچار یه سری محدودیتهاهستم،این فیلم اولین فیلمیه که اگر اکران آنلاین هم بشه آنلاین میبینم.از خیلی وقته پیش پیگیرش بودم تاحالا.

میدونی غبطه الانم چیه؟.چندسال پیش از درس ادبیات فارسی ۲۵صدم کم آورده بودم وقتی بادبیرش حرف زدم که برای رفعش چیکار کنم گفت برو نمیدونم چند تا بیت شعر حفظ کن(یه عدد بالایی گفت دقیقا یادم نیست).درحال حاضر چند وقته حسرت میخورم میگم ۲۵صدم اصلا وابدا ارزش نداشته درست اصلا اون زمان قبل از دبیرستان خودِ سیستم رند میزد نمره هارو.حسرتم اینه چرا اون زمان با اینکه مشکلی با حفظیات نداشتم چرا تنبلی کردم.چرا گفتم بیخیال ورها کردم اصلا اون زمان میونه خوبی با شعر خارج از کتابهام نداشتم واقعا حیف.

یا حتی یادمه یه زمانی یه استادِ زبانی داشتیم که مدام توصیه میکرد سعی کنیم حداقل روزانه یه قسمت زندگی هر روز رو وقت برای کتاب غیرِدرسی بزاریم بعد من واکنشم چی بود؟-بروبابااین استادم زیادی دلش خوشه.حیف واقعا اصلا. .

دوتا از بچه های دبیرستانمون خیلی کتاب میخوندن یعنی یادمه وقتی پنج شنبه ها وقت اضافه میوردن فقط درمورد کتاب هایی که خوندن میگفتن وبهم کتاب هدیه میدادن یادمه اون روزا اینطوری بودم چرا من این عادت رو تو خودم ایجاد نکردم حیف حالا الان میگم اگر خواننده این وب هستید حتی برای ثانیه ای، سعی کنید کتاب بخونید به نظرم هیچ حسی بالاتر از وسعتِ زیاد دانستن لغات زیبانیست وقتی بخوای صحبت کنی اصلا خودت از هم ردیف کردن کلماتِ زیبا وبامفهموم ناخودآگاه لذت میبری هر چند من خودم سپردم بعداز کنکور که خب دارم یه لیست کتاب جمع میکنم.

به هر حال پشیمونم اصلا جدیداً یه سبک زندگی مدنظرم شده که نمیدونم از کجا خط گرفته شده البته خب به خاطر تغییر علایقه

چیزی که الان نظرمو جلب کرده اینه به هرچی فکر کنم از جاهای دیگه نمیدونم تلویزیون هم صحبتی با یک شخص فضای مجازی همون موضوع رو میشنوم یا شایدم عملمردمغز میشه که حساس بشه اما نمیدونم حس کردید یه وقتایی انگار عالم وآدم جمع میشن تا به شما یه سری چیزارو بفهمونن.؟.⁦ಠ⁠ ͜⁠ʖ⁠ ⁠ಠ⁩