3.سکوت،زیستن چه ارزشی خواهد داشت؟

•بهاء

ـ صبح با حس کرختی،زیاد بلند شدم چشمام باز شد و سقف سفید اتاق رو دیدم،حس میکردم سرما خوردم گلوم درد می کرد،هنوزهم غمگینم،قلبم سنگینه،زیاد نمی تونم حرف بزنم ونمی فهمم دقیقا چی داره اذیت میکنه.

ـ اینجا اینترنت خیلیی ضعیفه به شدت،الان که دارم می نویسم کمی بهتر شده آنتن اصلا نیست،از هردوخطم اینترنت وصل نمیشه و وای فای هم نمیاره.

ـ اکثر بچه ها دماغ عمل کردن،به مامانم گفتم،وگفتم منم شاید درآینده این کارو بکنم وباگارد سنگینش روبه رو شدم،به عین واقعیت دارم می بینم فاصله طبقاتی چقدر می تونه سطح توقع هارا عوض کنه وچقدر می تونه حالتو خوب نگه داره.

ـ می خوام گوشیم رو بندازم سطل اشغال،باکسی حرف نزنم،وفکر نکنم از هیچ درامایی باخبر نشم،احساس بی کفایتی وبی ارزشی نکنم،انقدر قلبم سنگین نباشه،بتونم درس بخوانم،بتونم گوشیم رو بزارم وساعتها دور بشم از عالم وآدم.

ـ از هیچ کس حرفی نشنوم،از هیچ کس حرفی نگویم،انقدر عصبی وکلافه نباشم،انقدر غرنزنم،انقدر نخواهم که به هرچه می اندیشم فکر کنم وبعد بگویم نه اصلا نمی خواهم چیزی حتی لحظه ای مرا درگیر کند.

ـ سر شده ام،درست مثل شخصیت اصلی بیگانه کامو،درست مثل امیر درسریال کنکل،فکر می کردم چقدر باید جذاب باشد بی حسی مطلق اما حال می بینم که نه من حتیٰ دیگر نمی توانم واژه هارا درست کنارهم بچینم.

ـ درست مثل ترم اول شده ام،از ادمهای مزخرف اینجا متنفرم،ازاستادی که جزوه اش سراسر غلط است متنفرم،از اینکه در اینجا گیر افتاده ام متنفرم،از اینکه از اینکه . .

ـ به این فکر میکردم که چقدر آدمها خودخواه شده اند،حتیٰ گاهی یک درخواست کوچک را قبول نمی کنند،وقتی می خواست ترم تمام شود درست قبل از جنگ از سه نفر خواهش کردم اگر ممکن باشد وسایلم را به انها بسپارم ظرف چند ماه وهر کدام به بهانه ای که کاملا مشخص بود دروغین است رد کردند باشد من سعی میکنم درکشان کنم وخودم را درجای انها قرار دهم اما مگر صرفاً دو کارتن چه لطمه ای به انها خواهد زد؟ اگر قرار است حتیٰ در این شهر غریب تویی که مثلاً کمی تاحدی به من نزدیک تر هستی اینگونه مرا درمانده بگذاری پس چه فایده ای دارد؟ هوم؟این در منطق من نمی گنجد.

ـ هرچند که در جنگ همه را خودم برگرداندم،اما دلم نمی خواست اینگونه خودشان را به من نشان دهند بعد از مدتی نمی توانم مثل قبل باشم بحث این نیست که فقط برای نبردن وسایلم به خانه شان ناراحت باشم نه بحث این است چندین بار دیده ام که ارزشی ندارم برایشان،که صد گذاشتن برای امثال اینها حروم کردن خودت ،وقتت،انژیت،و.. است

ـ بارها سعی کردم،از وسایلشان مراقبت کنم،مواظبشان باشم،بفهمم چه چیز را کی بگویم ونگویم،حواسم باشد که آسیبی نبینند اما خودم آسیب دیدم.

ـ وقتی ایر پاد خریدم،هنذفری ام را برداشت حال که کیس ام گم شد به کتف چپش هم نبود:). این تقصیر من است که مثل آدمهای اطرافت پشتت را خالی نمی کنم ببخشید که زیاد از حد مهربانم،آری سعی میکنم از کسی توقعی نداشته باشم اما اما اما نمی دانم تاکحا باید ارتباط را نگه دارم وقتی سراسر رنج وعذاب میشود.

ـ حال خودم وخودم بیشتر از هرکس آسیب دیده است،برای آدمهایی که خودشان را بیشتر دوست دارند،برای آدمهایی که انسان نیستند،نمک نشناسند،سواستفاده گرهستند،بی رحم وظالم هستند،نمی فهمند ونمی خواهند که بفهمند.

ـ چه اشتراک وحرفی من با این دسته آدمها خواهم داشت؟ چطور هنوز هم میل داشته باشم تا حرف بزنم من مثل یک گل پژمرده شده ام.

ـ این روزها بیشتر وبیشتر درفکر فرو میروم،راه میروم،میخندم،حرف میزنم،اما در خودم جنگ است آری جنگی که کسی خبرندارد نمی توانم باز گویش کنم چون آنها خواهان شنیدن من نیستند،آنها خودشان درد هستند:) و نمی دانند شاید هم می دانند ونمی خواهند که بشنوند وبپرسند که تو آن آدم نیستی,این راکه می فهمند نه؟ یا به انتخاب خود نمی فهمند.؟

ـ نمی خواهم اینگونه باشم نه،نمی خواهم با این حس هایم زندگی ام مختل شود نه فقط گاهی دیگر توان ندارم،توان زیستن را از دست می دهم همین.

2.تنهایی،خلأ هایی در میان انبوهی از جمعیت.

•غربتی که خوابگاه دارد.

ـ هربار که وسیله های زیاد را از گیت تا خود طبقه سوم میبرم،به خودم شک میکنم،احساس میکنم مرتکب خطایی میشوم،احساس میکنم که بدنم را نابود میکنم خروار خروار وسیله را از کجا تا کجا باید با خودت ببری البته که زندگی دانشجویی است ومصیبت هایش.

ـ بعد به این فکر میکردم که چقدر دلتنگم،دلتنگ خوابگاه بودم وآسمانش وپرواز پرندگانش وزمین بسکتبالش،پله های زیاد،غذاهای مزخرف،خستگی زیاد.

ـ وسایل را آوردیم با ث،درکمد چیدیم،من دوش گرفتم،کمی خوابیدم وبعد هم ث گفت یک ماکارونی درست کن،تا من هم یک دوش بگیرم حس کردم،می گوید از روی مین رد شو ترسیدم،من از آشپزی کردن استرس میگیرم،مضحک است اما کلا کاری که بعدا بخواهم نظر دیگری را بشنوم وامکان شماتت در ان وجود داشته باشد می ترسم،اما برای مقابله با این حس گفتم باشد اما از من توقعی نداشته باش ممکنه یک ماکارونی مزخرف تحویل بدم اما سعی میکنم خوشمزه بشه،مدام در تنش بودم که نکند ماکارونی کم است؟سسش چطور؟ در اخر ث امد وگفت ـ جهانی همچین بدم درست نکردیاـ وبله نه تنها خوشمزه بود،که چقدر خوشبو شده بود:).

ـ بعداز نهار سعی کردم به این فکر کنم که باید تا شروع امتحان،وبعد فرجه های کم چه کنم؟ که فهمیدم برنامه ریختم وبعد با ث نسکافه خوردیم،وخندیدیم باز صدای خنده مان پخش شد وبازهم بحث های مزخرف من واو نتیجه های مزخرف و استدلال های مزخرف تر⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩.

ـ خوابگاه،هر طور که باشه به تو حس غربت وتنهایی زیاد رو القا میکنه چون تو هرکاری هم بکنی تهش تنهایی،از خودم انتظارات بالایی دارم وقتی خونه ام،ولی خوابگاه همه چیز روی دوش خودته،از غذا تا لباس تاخرید وسایل،یهو انگار شدی همه کاریه زندگیت وخوب سخته زمان می بره تا عادت کنی.

ـ بغض گلوم رو گرفته سعی کردم چاووشی نزارم اما غیر از چاووشی هم گریه ام میگیره حتیٰ الانی که روبه روی زاگرس وایسادم ومیگم خدا ای خدا سال قبل نمی دونستم چی میشه واقعاً والان خوابگاهم،وسال های بعد رو نمی دونم چی میشه.

ـ آدمها باید خیلیی مواظب باشن که کی وکجا،با چه کسی چه رفتاری دارن،آدمها انقدر جنگ تو سرشون دارن که باید حواست باشه،که هر کس جنگی داره که کس دیگه ایی خبر نداره.

1.گم گشدگی,انگار در این دنیا فقط خشم در وجودم رخنه کرده بود.

•از خانه تا خوابگاه

ـ با حس اینکه من باید برگردم ولی خب نه انقدر زود نه نمی تونستم مامانمو،اتاقمو،میزمو،ترک کنم اصلا اروم نبودم حس میکردم باز باید یک تکه از قلبم رو بزارم وبرم

ـ وقتی به راننده ایی که زنگ زدم،گفت نه نمیبرم واتوبوس دربست هست ویکی دیگه رو پیدا کنید یا برید استان همجوار گریم گرفت،بغض گلمو گرفته بود،اشکهام میخواست بباره نمی تونستم حرف بزنم،میخواستم داد بزنم باز سختی؟ چقدر تاکجا؟

ـ عصبی شدم،استرس وجودم رو گرفته بود،احساس خشم داشت تهش باید با بچه هایی برمیگشتم که اصلا دوست نداشتم که بااتوبوسی که به دلم نبود باید میومدم،اما تنها راه من بود

ـ وقتی قطعی شد که بریم به ث هم گفتم و او هم با عجله شروع کردوسایلش راجمع کند وقتی به هیچ وجه اماده نبود.وسایلم رو جمع کردم،اتاقم بازار شام بود،ذهنم آشوب بود،قلبم گروپ گروپ میزد،داشتم با اتاق خداحافظی میکردم،از میزم،از عکس هایی که به دیوار چسبوندم از وسایلم وحس میکردم ایندفعه قرار نیست برگردم،حس ترس داشتم،باز وباز جنگ تو ذهنم رقم خورد که من چطوری تو اون وضعیت تونستم تمام وسایلم رو جمع کنم وبرگردم وبیارم؟.به خودم افتخار میکردم که تو موقعیت سخت اینطوری عمل کردم.

ـ مامان،بغض داشت،چشمهاش اشکی بود،اما به روی من نمی اورد در هر صورت با اینکه خیلی سخت بود اما اومدم والان خوابگاهم وتمام اون حس های نگرانی واسترس شدیدی که داشتم که چطور باید برگردم خب تموم شده ولی ولی حس های عجیبی تجربه کردم،هم دوست داشتم برم هم نه،هم می ترسیدم هم خوشحال بودم،هم داشتم از استرس می میردم وهم می دونستم زودتر برم بهتره.همه چیز وهمه چیز.

ـ اتوبوس خیلی شلوغ بود،۴۰نفر بودیم با خروار ها وسیله که من جمله من ودیگران گذاشتیم داخل خود راهرو اتوبوس،عصبی بودم،خشمگین،یکم داد زدم،باورم نمیشد که چطور کیف بزرگم رو ببرم داخل خود اتوبوس ولی بردم.

ـ کیس ایپر پادم گم شد.هرچی گفتم،هرچی نور انداختم،به این واون سپردم پیدا نشده،حالا دوتا ایپر پاد بدون شارژ وکیس رو دستم مونده چیکارش کنم؟ تازه مهر می شد یکسال من که نمی تونم بدون اهنگ زندگی کنم چیکار کنم دلم میخواد برگردم عقب و وقتی که اتوبوس بودم اصلا از ایر پادم استفاده نمی کردم که حالا گم بشه،عصبی ام،ناراحتم،حس حقارت دارم،حس میکنم خودمو گم کردم،چاووشی نمی تونم گوش بدم دیگه برام چی از این بدتر؟⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

ـ اصلا،احساس زنونگی در من نیست انگار؛ تمام وسیله هایم رو خودم بردم،هرچند چه اهمیتی داره؟ عصبی بودم میخواستم گریه کنم که اینها سنگین هستند چطور از راهرو بگذرم حتی پله رو نمی دیدم از طرفی باخود میگفتم چطور پیدا نشدگم شده ام خیلییی عصبیممم خیلی.

ـ کل سفر غمگین بودم،گریه کردم وحس کردم بدون مامان نمی تونم زندگی کنم,زندگیم میلنگه نه این زندگی رو با احساس های خیلی بدتری میگذرانم غم،خشم،ناراحتی،استرس،تنش،هیجان های زیادی را تجربه میکنم.

ـ سفر خوبی نبود،درسته خداروشکر سالم رسیدم ولی عذاب مطلق بود،احساس میکردم یک تافته جدابافته هستم بین دختران،پسرهامونم که اصلاً پرنسس کامل شدن مرد نیستند امثال مردهای واقعی زندگی پدر هامون بودن چرا اینو‌میگم ؟ چون از یک‌دختر بیشتر این ها لوس بودند،ناز واصول ادایی داشتند،ومطلقاً هیچ‌کاری ازشون برنمی اومد.

ـ درکل نمی دانم،شکر که رسیده ایم با سختی های زیاد.

•برای خودم نوشتن ابرازی را تا مدتی به عنوان چالش میدانم،برام سخته که از احساسم بگویم،اما خوشحالم که هرچند گنک ومبهم می نویسم ولی روز به روز بهتر میشود ویاد خواهم گرفت خوشحالم که الان که دانشگاهم،وخوابگاهم این کار را شروع کردم چون اینجا اکثراً غمگین ام واحساس های دیگرم گم‌میشوند.

هیجانات،چیزی که باید بدانی.

ـ 40روزه سعی کردم هر روز بنویسم حتیٰ روزهایی که هیچی به ذهنم نمی رسید نوشتم.حالا اما یک دوروز دیگه که رسیدم دانشگاه ویکم از این روزمرگی اومدم بیرون باید سعی کنم نوشتن ابرازی رو تمرین کنم.

ـ به این روش،که روزمره نویسی نشه بلکه به احساتم،وجزئیات بیشتر وبیشتر توجه کنم.بها دادن به اینکه در طول روز چه اتفاقاتی می افته خوبه؛اما فهمیدن اینکه در تقابل اون اتفاق چه احساسی خواهم داشت بیشتر وبیشتر می تونه بهم کمک کنه.بیشتر وبیشتر می تونه منو به شناخت خودم برسونه.