من به پایان این صبر باور دارم.

ـ ساعت ۵صبح بلند شدم ساندویچ درست کردم واز بعد اون نخوابیدم ۹بلیط داشتم وچون بابا کار داشت ۷:۳۰ازخونه بیرون زدیم تا ۸:۴۵طول کشید و وقتی رفتم ترمینال تازه دیدم راننده داره بار میزنه در اتوبوس ومن چقدر استرس داشتم که برسیم ویهو دور نشه.

ـ پشت سریم یه اقایی بود که می خواست از ایران بره پشت سر اون هم یه اقایی بود که مدام فقط با تلفن حرف میزد کل این مسیر چندساعته تلفن این زنگ می خورد تلفن اون یکی زنگ می خورد.

ـ ۱۵:۳۰رسیدم ترمینال جنوب ونزدیک به چهار رفتم تا برم پایانه دیگه.

ـ خیلی شلوغ بود مترو ومنم یه چمدون به دستم بود ویک کوله هم داشتم دوتا خط عوض کردم تا برسم تو خط دومی که سوار شدم انسانیتی از مردی دیدم که چقدر ته دلم تحسینش کردم تو پله هایی که میخواستم برم بالا یه آقایی خیلی قشنگ بهم گفت بده کمکت کنم :) بماند که من رد کردم.ولی از اینکه هنوز همدلی هست هنوز بعضی مردها چقدرر قشنگ هوای خانم هارو دارن ته دلم خوشحال بودم.

ـ ساعت خیلی زیادی ترمینال بودم اشکم دراومده بود مدام درحال آرام کردن خودم بودم ولی نمی دونم غلیان احساسات شدیدی روداشتم تجربه می کردم ناراحت بودم از تنهاییم غمگین بودم ولی قبول کردم ولی بازهم سخته.

ـ این سفر هم مثل دفعه قبل برام قشنگ بود :)تکیه کردن به خدای خودم هم قشنگ ترین کار ممکنه ولی باید قبول کنم که گاهی واقعا ناراحت میشم وافسرده این مسیر خیلی سخته ولی منم کم نمیارم.

ـ ولی بازهم خوشحالم که گاهی انسانیت را دربعضی ادمها می بینم بماند که چقدر دنیای سختی شده چقدر ناملایمات وجود داره وچقدر غیر قابل تحمل شده.

طلوع آفتاب ۶:۳۰صبح تهران.

ـ تصمیمی که داشتم یکم دور وسنگین بود نه اینکه فکر کنم نتونم از پسش بربیام ولی خب ترس هم داشتم باید می رفتم تهران حدود ۸ساعت راه با اتوبوس بود واز تهران برمیگشتم استان خودم اونم ۸ساعت یعنی من فقط ۱۶ساعت تو راه بودم اتلاف وقتی که برای عوض کردن ترمینال صرف کردم رو بگذرم خیلی برایم سنگین،سخت،خسته کننده بود

ـ اما حال واقعاً به خودم افتخار میکنم، بله باید هم افتخار کنم صبور شدم من می فهمم خوابگاه از من آدم جدیدی ساخته من چندان از معاشرت کردن وصمیمی شدن با آدمها خوشم نمی آید چون ضربه بسیار وبسیار خورده ام این مرا شاید منزوی نشان دهد اما می توانم ارتباط برقرارکنم بله ولی درحد عادی نه صمیمیت.

ـ من ساعتها در مسیر بودم وبه این فکر کردم که آدمی که راه دور انتخاب میکنه،آدمی که می خواد بره خوابگاه قید خیلی چیزارو باید بزنه،دیگه راحتی و من نمی تونما این وسیله سنگینه وآخ خسته شدما نمیشه ونشد نداریم دختر نه زندگیت خیلی سخت تر میشه علاه بر اینکه خیلی وقت ها تنهایی خیلی وقت هاباید حواست باشه به خودت به وسیله هات خیلی وقت ها باید دل رو بزنی به دریا ولی قبلش فکر کرده باشی.

ـ اگر بالای ۱۰ساعت باشه مسیرت این تشدیدتر هم میشه به هرحال که این سفر تجربه خوبی بود برام.

ـ صبح وقتی رسیدم ترمینال،حقیقتاً عصبی بودم ولی به عنوان یک چالش بهش نگاه کردم عصبی بودم،خسته بودم ۶:۳۰صبح بود ومن تنها ریسک کمی تاحدی زیاد بود اما فقط صبر را انتخاب کردم.

ـ حالا ممنونم از خودم بابت تمام لحظات،من از خیلی وقت پیش فهمیدم در حقیقت تو این مسیر تنهام واگر بخوام ادامه بدم همینه اگر بخوام باید تحمل کنم اگر نخوام باید رها کنم والان دیگه دیره برای رها کردن این مسیر.

سفری از لحظه های بی اعصابی.

ـ این سفر چند روزه شاید بیشتر شناخت خودم بودم میدانی حس میکردم که سنم بیشتر از این شده است که بخواهم با خانواده ام بروم سفر از طرفی انقدر هم خودم آمادگی ندارم که بخواهم ازدواج کنم وتشکیل زندگی بدهم چون میدانم که هنوز حتیٰ از لحاظ ذهنی آماده هم نیستم.

ـ با مادرگرام اختلافات زیاد داشتم بحث لفظی داشتیم و واقعاً گاهی وقت ها خسته ام می کرد نمی دانم گاهی واقعا اصلا نمی فهمیدم چه میگوید وچه می خواهد.

ـ حتیٰ تابستان وگرمای زیادش من را عصبی میکرد به شدت عصبی وکلافه حوصله ایی نداشتم شاید بی خلق وخو ترین فرد در این سفر من بودم عصبی،کلافه،خسته،دچار خشم.

ـ میدانی چند وقتی است فهمیده ام که صمیمیت های بیش از حد توقع های نابه جا می آورد کافی است تا حدی با یک نفر کمی صحبت کنی،محبت کنی،نمی دانم اما من دیگر خوشم نمی آید اما مادر گرام راحت ارتباط برقرار نمی کردم یعنی دوست نداشتم،حس نداشتم،توان نداشتم اما مادر نه مادرگرام اینگونه نبود من شاید خستهٔ ذهنی هستم نمی دانم.

ـ

دیوانه‌وار آهنگ می ساخت آهنگ زندگی

نشونه ها نمی تونن بی معنی باشند شاید دارم میفهمم وتازه هم میفهمم که چرا وبه چه دلیل

یه سفر چهار روز داشتم به اهواز نمی‌دونم در وصفش چیزی نمی نویسم فقط دوست دارم تغییر ایجاد شده باشه

چهار روز زندگی سخت تری رو تجربه کردم خاک وخاک بدون حمام به خوابگاه قانع شدم:).

به دلیل ها داشتم پی می‌بردم دارم به شناخت خودم می رسم

من فهمیدم آدم جمع نیستم هوم انرژیم تحلیل می ره من نمیتونم خیلی در جمع شلوغ باشم جدیداً یهو وسط جمع حالم بده میشه دیگه ادامه نمیدهم.

به ایرپادم بیش از حد نیازمند هستم

بی حوصله ام از تیکه وکنایه ها،اواسط صحبت هایش یک سری حرفهایی میزنه که خوشم نمیاد یعنی انگار دیگه داره سعی می‌کنه یه سری چیزا رو تحمیل وکنترل کنه

دیگه نیازی ندارم با آدما صحبت کنم میفهمم صحبت کردن فایده ای ندارد خیلی وقت است ننوشتم اما این ها را جدی بگیرم یانه؟

چهار روزی که گذشت هر لحظه حس میکردم نیاز دارم به فضا فکر میکردم که زندگی بیشتر مثل یک شوخیه تند وتلخه

‹92شروعِ سفر›

نوشته شده حوالی نیمه شب روبه رویِ چراغ هایِ چشمک زن ترکیبی از نخوابیدن تو اتوبوس ودردِ زانو.

این لحظه رو دوست دارم،همین لحظه ای که میتونم بیدار بمونم ومسیر رو ببینم واز سیاهی آسمون لذت ببرم:).

ولی متأسفانه گرمه،همه جا.

# ادامه نوشته