معنا را در بی معنا ترین حالت ممکن پیدا کن.

می دونی چی برام جالب بود امروز؟

ـ خب من کتاب انسان درجست وجوی معنارو امروز میخواستم بخونم وشروع کنم استاد فروید صبح از فرانکل گفت گفت وگفت تاحدی اومدم خوابگاه وقتی داشتم می خوندم دیدم عهه این کتابم که نوشته فرانکله خب تا اینجا گفتم به خاطر اینه که همین استاد معرفی کرده جالبت تر اینجا بود که بازهم سرکلاس عمومی حرف از فرانکل شد دقیقا درسی که هیچ ارتباطی نداشت ولی همون مباحث همون افراد جالبه واقعا!

ـ نمی دونم باید بگم انرژی؟ باید بگم چی ولی گاهی جواب ذهنمو از محیط به راحتی می تونم بگیرم جالبه

ـ امروز به حد فکر رسیدم وهیچ جوابی نه تنها من که بلکه اساتیدمم نداشتن جواب فقط یک جمله بود تو ادامه بده،تو نزار شکست بخوری تو برو جلو:).

خودت رو گم نکن.

ـ میخوام به خودم یه قول بدم دقیقا امشب خودم با خودم قول میبندم زمان زیادی صرف آدمهایی شد که تو قلبم بودند شاید همونایی که دریچه قلبمو براشون باز کرده بودم مهم ترین هام بودند برام ارزشمند بودندد اما خیلی گذشته بهای زیادی پرداخته ام.

ـ میخوام یه مدت خودم باشم،خودم کنار خودم میخوام خودمو بشناسم مطلقاً نباید چیزی جز خودت نباید توانایی دگرگونی تو را داشته باشه.

ـ میخوام ایندفعه به جای زمان صرف کردن برای دیگران فقط به خودت برس،به ورزشت،زبانت،کتابات،درسات،هدفهات

ـ باید خودم از خودم خواهش کنه که تا چند وقت به فکر اطرافیانت نباش ناراحت هستند بزار باشند خوشحال هستند بزار باشند عصبی،پرخاشگر،مهربون،پراز مشکل آنها تو نیستند که بخواهی طبق اصول تو‌جلو بروند اصلا بگذار تجربه کنند بزار درد را ببینند لمس کنند واین بشه تجربه براشون کی موقعه ای که درحال مرگ بودی بهت نکاه انداخت؟ ـ بزار اوناهم خودشون تجربه کنند

ـ می دونم میخوای از ته جونت کمکشون کنی ولی شاید گاهی کمکت رها کردن مشکلات آنهاست به خودت برس خب؟ تو خودت داری از هم میپاشی لطفاً خودت رو بچسب کنار بیا خوب باش امیدتو ببر بالا خودتو بشناس فعلاً خودت باید اولویت باشی.

ـ خواهش میکنم خب؟ یکماه دیگه از نتیجه می نویسم میخوام کم حرف تر،بیخیال تر،وارام تر شوم وشاید کمی سرد وبه خودم برسم بسه من خودمو اگه از این باتلاق نمشم بیرون شاید هیچ وقت پیدا نشم وگم بشم شاید باید قبل از گم شدن خودم خودم رو پیدا کنم.

ـ خب؟🫵🏻.

پوچی مطلق از منظر یک دیوانهٔ مسیر.

ـ این اولین باری بود که از همان ابتدا از همان شروع و ورود استاد ذهنم هرجا پرش میکرد به جز جایی که باید می بود نمی تونستم به هرجا وهر چیز می توانستم فکر کنم اما به یک مشت رویکرد ونظریه نه نمی توانستم به چیزی فکر کنم مطلقاً هیچ چیز.

ـ مطلقاً نمی توانم عنوانش کنم وبیانش کنم درون دارم احساس وحشتناکی را تجربه میکنم دارم به پوچی وحشتناکی میرسم،پوچی که نمی تواند مرا متوقف کند اما اینکه حالم را خراب کند چرا این را توامند است.

ـ یکی به من باید بگه سرت درد میکنه که انقدر گاهی عمیق فکر میکنی؟ وابده تمومش کن بابا بگذر رهاش کن.

ـ وسط کلاس زدم بیرون رفتم به یه مشت درخت و طبیعت نگاه کردم،بطری آب را خالی کردم حال معدم هم شروع به درد میکرد یک قدم هم نمی توانستم بردارم وبه کلاس برگردم اما من کار دیگه ای نداشتم برگشتم ولحظه ای فکر کردم مزخرفه همه چیز مزخرفه همه چیز طعم پوچی وتلخی ونرسیدن می دهد.

ـ لحظه ای وجود ندارد که بگویم درست شد باز می توانم ادامه دهم نه این لحظه از من گرفته شده است،در اکنون هیچ‌چیز برایم معنایی ندارد و فقط ادامه میدهم

ـ وآدمها.امان از من که گاهی القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که همش گوشم یاوه های بسیاری میشنود گاهی میخوام ادامه ندهم اندکی بیخیال تر شوم.

ـ همه چیز برایم مضحک مزخرف بی معنی گس شده است به خصوص زندگی کردن وادامه دادن.

خودت نور را پیدا کن

ـ مادرگرام هر موقع ساده لوح بازی در میوردم وخر میشدم یا یه چیزی که می گفتم که نباید میگفتم بهم میگفت فلان شخصیت کارتونی شدی؟ این شد کد من خودم برای خودم.

ـ ولی بیش از ایناها دلم می سوزه دست خودم نیست،گاهی نمیخوام چیزی که من تجربه کردم حتیٰ دشمنم تجربه کنه وممکنه ساعت ها حرف بزنم،ساعت ها منطقی استدلال بیارم طرف روبه رو من هم سر تکون بده بعد بگه خوبه که هستی بعد هم بگه ممنونم که بهم گفتی منم امیدواربشم که میگذرونه اون دوره رو وتموم میشه.

ـ اما اما این وسط یهو بعد چند روز می بینم نه خب کاری که خودش ترجیح داده انجام داده اون لحظه برای خودم ناراحت میشم وفقط به این دلیل که وقتت رفت هرچند پشیمون نمیشم من انقدر حساس هستم که وقتی یه حرف بزنم خیلی وقت ها به همه چی فکر میکنم خب شایدم گاهی از دستم در بره ولی میگم خب شاید نباید انقدر راحت حرف بزنی!

ـ اصلا به توچه؟تو می تونستی 5صفحه کتاب بخونی زبانتو بخونی پادکستتو گوش بدی وبه خودت فکر کنی حالا اما باید با دونفر دیگه حرف بزنم وبعد دیگه خودمو وارد جریان بچه ها نکنم نمیدونم میدونم که خیلی وقت ها اینا از دلسوزیم بوده وپشت تک تک حرفام یه درد عمیق تری از خودم بوده که چون تو کل مسیر تنها بودم نخواستم یکی دیگه هم گذرش به اون راه بیوفته.

ـ ولی گاهی شاید باید بزاری بعضی آدمها بعضی مسیر هارو تجربه کنند چون شاید مرحله بعد زندگیشون به همین گره خورده،نمیدونم گاهی با خود میگویم از الان سعی کن کنار هر کسی که تا کمی صمیمی تری باشی گوش شنوا باش،هم راز باش,اونی باش که تا یه چیزی پیش اومد ازت کمک بخوان اینو یاد بگیر اصلا چرا این را نگم؟ـ گاهی میگویم شاید باید تلاش کنم ببینم میتونم ؟میتونم با کسی حرف بزنم واون حال بهتری پیدا کنه؟اگه نتونم پس آینده این رشته به دردم نخواهد خورد اگر نتونم کمک کنم اگه نتونم بشنوم اگر شنونده خوبی نباشم،اگر صبور نشوم ونباشم پس من دقیقا جهان چه فایده ای داره؟

ـ ولی ولی بعد هم میگویم بزار یکم مسیر رو برن تو نور رو کامل بهشون نشون نده برو دور تر وایسا بزار ببیند نور رو اما خودشون بیان دنبالش تا وقتی نور را پیدا کردند قدرش رو بدونند.

ـ درانتها باید بیشتر سعی کنم خودم رو ارتقاء بدم شاید هنوز زوده شاید باید صبور تر بشم شاید باید بیخیال تر بشم وشاید باید نیمی از من باشد نه همهٔ من!.

اگه بخوای اون بیابان سبز بشه باید صبور تر،آرام تر وشجاع تر باشی وشاید کمی بیشتر وبیشتر بخوانی وفکر کنی شاید مسیرت همینه شاید این یه راه جلوی توباشه که باید چشمات رو بیشتر باز کنی یا شاید عینکت رو بزنی!

تو‌ پازل خودتو‌ بچین!.

ـ من نمیدونم هرکی یه هدفی تو زندگیش داره چیزی هم که می خوام بنویسم قطعاً شامل همه نیست ولی باید اینو بنویسم چون باید بنویسم همین.

ـ من قطعاً اگر دارم درس میخونم،اگر رفتم دانشگاه،اگر دارم از خیلی تفریحات میزنم،اگر از خیلی خرید ها میزنم وفقط کتاب میخرم اگر دارم یه سری این کار هارو میکنم خب قطعاً دارم بهای یک هدف یا یه مسیری که تو ذهنمه رو‌میپردازم که الان نمیخوام بیانش کنم همین که تو ذهنمه وخیلی اطرافیان ناخوداگاه بهم یادآور میشن کافیه!.

ـ مهم نیست برام،ولی خب بدون درگیری ذهنی هم برام‌نیست اینکه من فقط خودم میدونم من خودمم که میدونم چه وضعیتی دارم وتو چه وضعیتی زندگی میکنم خداراشاکرم بابت همین نقطه.

ـ ولی قطعا زندگی من حسرت نداره،دارم میبینم که یه سری هاشون حسرت میخورند درحالی که واقعا خب هرکس دارایی هایی که داره متفاوته وداره برای یه چیزی میجنگه نمیفهمم من رقابت نمیکنم باکسی من همیشه خودم باخودم بودم کسی هم الگو نزاشتم برای خودم کسی رو در حد خودم ندیدم که بخوام با اون رقابت کنم.

ـ بعد ولی دقیقا زل میزنند تو‌چشمای من واز موقعیت مشابه من میگویند وسردرگمی هایی که دارند خب من قطعاً از رنجش حال واحوال آنهاخبر ندارم ولی کاش خیلی چیزا رو می دیدن که شاید دقیقا من دارم برای چیزایی میجنگم‌ که تو،تو مشتت داری بهش دسترسی داری ولی نمی فهمی.نه من حتی اگه الان اینجا بخوام هم‌نمی تونم بنویسم چون ساعتها باید لایه به لایه منظور وقصد وذهنمو باز کنم که نه حوصله دارم‌ونه توان.

ـ فقط اینکه‌کاش هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت هیچ‌کس نخواد جای کسی باشه،یا نخواد جلوی روی شما با شما رقابت کنه،یا نخواد خودشو مقایسه کنه وحسرت بخوره.

ـ زندگیتو کن بچسب بهش زندگی من خبری نیست،هیچ‌ زندگی هیچ‌خبری نیست

ـ هیچ وقت اون درد هایی که کشیدم اون مسیری که اومدم تا اینجا رو ندیدن دیگه هم نمی بینند نخواهند هم دید اونا فقط یه نتیجه رو می بینند منم نشونشون میدم با کمال میل چون تو این مورد باهم تفاهم داریم منتهیٰ هیچ‌وقت عمق ماجرا رو نمی فهمند بهای پرداخته شده رو نه می فهمند ونه درک خواهند کرد.

ـ نمی فهمند بهاش خیلی سنگین تر از چیزیه که تصور خواهند کرد ماحرا برمیگرده به همون متنی که خوندم ویه چیزی هم تو همین پست ها نوشتم برمیگرده به ایده آل ذهن آدمها و واقعیت زندگی که تو میشی ایده آلشون و واقعیت زندگی خودشونه بابا یکم هم زندگی خودتو ببین.

ـ تاکجا میخوای ادامه بدی؟ من از همه دست کشیدم همه رو رها کردم حتیٰ امروز داشتم فکر میکردم من از خانوادمم دست کشیدم من عملاً دارم جدای اونا زندگی کردن رو یاد میگیرم تا روزی برسم به اون نقطه.

ـ مدام این چند روزی که یه‌چند نفر آدم دیدم در برخورد با من واینکه رفتم دانشگاه را دور از واژه ′غریب′استفاده میکردن غریب چی؟ـ وقتی حتیٰ تو شهر خودم بیشتر این کلمه رو حس کردم؟مگه آدم کیو داره اصلاً؟ـ مونده همین خانواده برام بی اغراق!.من دیگه به چشمای خودمم اطمینان ندارم.ولی خوبه غریب غریب کلمه قشنگیه.

ـ برابر پارسیش میشه؛ دورافتاده،دور از زادگاه،دور از کاشانه.آره شاید اینا باشم اما اگر خانه واقعاً خانه باشه،نه خانه قلب آدماییه که از ته دلشون انتظار منو میکشند ماباقی اضافیاته!.

ـ ولی گاهی وقتی میرم بیرون عمیقاً فکر میکنم میبینم نه خوبه بهت افتخار میکنم دمت گرم شجاع تو بودی هرکی هرچی میخواد بگه.

ـ میگذره من میدونم این روزا میگذره،ایندفعه باور قلبی دارم بهش میبینمش خیلی وقته دیگه تصور نیست یک‌تصویر واقعیه فقط یکم فاصله دارم،دارم برای همون میجنگم صبر کن!.

ـ برو روی دور کارهایی که دوست نداری مدام انجامشون بدی ولی باید انجام بدی این میشه دیسیپلین!

چرا نوشتن برای من  دوا شده است؟

ـ برای امشب مادرگرام قرمه‌ سبزی پخت،به قول خودش فقط یه محل رو بو برمیداره ولی خیلی نمیدونم چرا طعم خاصی نمیده اما امروز واقعاً مزه قرمه سبزی میداد (ندازمتون به هوس⁦ಥ⁠╭⁠╮⁠ಥ⁩؟)دیگه خلاصه که کدبانویی شده البته بود من باید میشدم که نیستم⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩.

ـ مادرگرام چندروزی بود که قلبش درد میکرد رفت اِکو ودکترگفت استرس براش خوب نیست،نمیدانم شاید برای روزه است اما میدانی من به چه فکر میکنم؟ـ من آدم غُرغُریی هستم یا شاید بگویم پر حرفی هستم برای بعضی آدمهای زندگیم؛الخصوص مادرگرام وقتی اومدم خوابگاه نمیتوانستم دروغ بگویم نمیتوانستم وقتی خوب نبودم بگم خوبم من با مادرم یک رو بودم صادقانه میگفتم واو مدام حرص میخورد یکجا به خود آمدم وشروع کردم تعریف وتمجید ومادام رنج بردم که دیگر به چه کسی باید بگویم؟

ـ صادقانه بگم،من عادت دارم از روزمره ام بگویم عادت دارم اگر چیزی به مذاقم‌ خوش نیامد بگویم اما حال قطعاً با این وضع دیگر به مادر گرام نمیتوانم بگویم ومیدانم که انقدر آدمهای کنارم را بی حوصله هستند که نخواهند بشنوند یا من نخواهم حرف بزنم چون خودشان احساس اَمن بودن را در ذهن من خط زده اند.

ـ حال فقط اینجارا دارم،چندروز پیش داشتم یک وبی میخوندم میگفت باید محتوا داشته باشد وب ومخلص کلامش همین بود بعد گفتم من چطور؟خواندن نوشته هایم ارزشی دارد؟نکند نباید بنویسم اما نه دوستان شاید باید بگویم نه ارزشی برای شما ندارد اما برای خودم‌چرا من حالم خیلی بهتر شده است.

ـ اگر روزی کسی اینجاهم بگوید غُر نزن قطعاً دیگر باید بروم با کوه وبیابان ها حرف بزنم هرچند مهم نیست من خواهم نوشت کسی نمیخواهد نخواند اصلا مگر کسی میخواند؟

ـ من با نوشتن خیلی سال پیش دست دوستی داده ام درست همان زمان که شاید 14ساله بودم وروبه روی یک مشاور نشسته بودم واز فکر های زیادم‌گلایه کردم واو‌ گفت نشخوار فکری داری!ومن درذهنم فکر میکردم چی خوار؟میخوره منو یعنی؟کجاروقراره بخوره؟ وبعد فهمیدم یعنی چه شاید حتیٰ فکر میکنم چندین بار تکرار کردم تابفهمم بعد بهم پیشنهاد داد بنویسم،بنویسم وپاره کنم شاید همان بارش فکری!

ـ نوشتم وپاره کردم به دیگران هم توصیه کردم واکنون که دارم این را مینویسم هیچ‌کس به حرفم گوش نکرده است⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩ اطرافیانم برایم ارزش زیادی قائل هستند میدانم خودم هم ـ آه فکر کنم نمک زیاد آن قرمه سبزی امشب مرا انقدر طنزپرداز کرده است⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

ـ بعد به فکرم‌ رسید چطور است سالنامه نوشته هایم را آتش بزنم وسوختنش را نگاه کنم آری یک آتش روشن کردم و ورق به ورق راسوزاندم آن زمان به اشتباه فکر میکردم فکرهایم هم می سوزند ومی روند غافل که هنوز باقی هستند.

ـ بعد شاید سال 01بود با بلاگفا اشنا شدم آن هم از سر کنکجاوی های خودم بود دوبار وب زدم وپاک کردم اطمینانی هم نداشتم علاقه ای هم نداشتم به نوشتن دوست هم نداشتم کسی درجریانش باشدکه چه مینویسم اکنون هم نمیگذارم نوشته هایم در بروز شده ها برود گاهی از دستم در می رود اما خب میگذارم برای ان دسته که شاید خاموش بخوانند.

ـ اوایل هم برایم مهم بود که خواننده خاموش دارم؟ـ حال اما نمیدانم میدانم که خواندن این نوشته ها اصلا معنی ندارد اما خودم هم از ان دسته افرادی هستم که وقتی وب های هم وایب خودم را پیدا میکنم از آنها مثل گنجینه نگه داری میکنم وگاهی میخوانم اما از کامنت گذاشتن بیزارم!این را کاری بیهوده تر میدانم

ـ اما این برایم جذاب است که برگردم ونوشته هایم را بخوانم گاهی باور نمیکنم خودم نوشته باشم وگاهی میگویم عهه فلان مشکلی که حل شد حال اما میدانم این صفحه خیلی برایم اهمیت دارد چون آن زمان که هیچ کس شنوای من نبود بود دوران کنکور همراهم بود حتیٰ اگر روزی دیوانه شدم وقصد داشتم ننویسم حتماً بهش ولی سر خواهم زد مثل یک دوست قدیمی ومورد علاقه!

ـ خیلی وقت بود دنبال نوشتن همین متن هم بودم دلیل نوشتنم در اینجا اما خب شب نوشتن هم خالی از لطف نیست بلکه مسکن من است:).

این منم واین ذهن من نوشته شده در 4/1/04 3:4

به اصطلاح منظم

حس میکنم بعضی کلمات در لغات ما وروزمره ما اضافی محسوب میشوند در هیچ‌برهه زمانی وهیچ مقطعی نفهمیدم وقتی یک نفر از قربان صدقه ها استفاده میکنند حس میکنم یک مشت خروار کلمات هستند که بیشتر حکم تعارفات را دارند تا احساس.

به خصوص خیلی زیاد در دخترها دیدم که وقتی میگویند عزیییززم بیشتر انگار فحش میدهند.

برایم این دسته کلمات بی معنی هستند نه تنها خودم چه در چت وچه در حضوری حالم بهم میخورد استفاده کنم وهم چه زمانی که میشنوم گاهی اینطوری میشم که خب که چی این کلمات به دردم نمیخورند نوچ.

زیاد از حد به خودم مشکلاتی را روا میدارم،از ان دسته آدمهایی هستم که به خودم بیش از اندازه سخت میگیرم.

اگر قرارباشد یک صفحه ونیم در امتحان بیاید دو صفحه را کامل میخوانم،اگر قرار باشه هفته دیگه امتحان داشته باشم،از دوهفته قبل برنامه می ریزم میخونم گاهی تفریح را بر خود منع میکنم،وگاهی با این موارد درک نخواهم شد چیزی از من باقی نخواهد ماند با این وضع.

وضعیت زبانم متوسط است از پس خودم بر می آیم اما همش دنبال پیشرفتم،نمیدانم کتاب بخوان،فیلم ببین ،کلاس برو،ومقاله بخوان.

ترم اولم وهیچی حالیم نیست ولی دنبال معدل الف شدنم،چیزی که هیچ گاه به دردم نخواهد خورد.

من از ان دسته ادمهایی هستم که گاهی از این سخت گیری های خودم به خودم خسته میشم وخب متاسفانه چیزی جز همین موارد من را راضی نمیکند نه هیچ گاه نتوانستم به خودم اسان بگیرم.

همین میشه باعث فرق من!چیزی از من باقی خواهد ماند با این وضعیت؟.

گاهی آن روی کنجکاویت مغزم دوزش بالا می رود،چیزی که باعث تعجب میشود برای برخی.

به مشابه خودم آدمی را پیدا کرده ام میتوانم تمام تلاش ها واحساساتش را بفهمم من لذت میبرم از این ادم نمیخواهم در ذهنم اورا بزرگ کنم ولی دغدغه های او نزدیک تراست به من حس میکنم اوهم خودش به خودش سخت میگیرد می توانم بفهمم میخواهم بپرسم میخواهم هزاران کلمات را کنار هم قرار بدهم واز او‌سوال بپرسم چون میدانم جواب تک تک کلمات را میداند اما میدانم در همین موارد هم او به خودش سخت خواهد گرفت.

او درک نمیشود بارها تمسخر های زیادی را دیدم او فرای آنچه که فکر میکنند فکر میکند این از اعمالش مشخص است اما نه من هیچ وقت هیچ کس را برای خودم الگو قرار نداده ام چون هیچکس را انقدر بی نقص ندیدم.

مثلا همان آدمی هم زیاد از حد تعارفی است وهمچنین اهمیت زیادی میدهد گاهی باید محکم پاسخ بدهد گاهی باید بزنه تو دهن بعضی ها که مسخرش میکنند البته با سیلی نه با کلمات اما سکوت میکند زیاد از حد حساس است وگاهی میخواهم فریاد بزنم.

داد بزنم وفریاد بزنم،گاهی میخواهم بزارم وبروم.

میخواهم بحث کنم نیاز دارم با یکی بحث کنم به نتیجه هم نرسم فقط وفقط بحث کنم وبشنوم،نیاز دارم که درباره فلسفه حرف بزنم،درباره زندگی عمیق تر نگاه کنم،درمورد اجتماع حرف بزنم مسائل اجتماعی وعمیق تر ودقیق تر مورد بحث باشه،نمیدانم چیزی عمیق تر وفراتر از سطحیات این روزها.

اما نه هیچ گاه چنین کاری نکرده ام میدانی چرا؟چون حوصله متقاعد کردن کسی را ندارم دنبال خودمم پس باید بنویسم وبنویسم و وقتی تمام شدن تمام کلمات مغزم رها کنم..

‹67غرق شدن›

دارم فکر میکنم که انسان بودن یعنی اوج تنهایی زاده شدن تنهاومردن به تنهایی آره خب آدما پیداشون میشه،پدر،مادر،خواهر،برادر،همسر،پارتنرهرچیزی اما تاحالا فکر کردین ما همیشه خیلی وقتها لحظه هایی رو به تنهایی تجربه میکنیم؟.

بعد به این نتیجه رسیدم دوست داشته شدن توسط دیگری اصلا مهم نیست یعنی فاقدِ اهمیته میدونی چرا؟ -چون تهش این خودتی این کالبد این روح لبریز از تجربه هاییه که شخصیه وقطعا همه ما خودمون رو بهتر میشناسیم همیشه این خود؛تورو حمل کرده رفتی اومدی پس وقتی خودت با خودت هستی دوست داشته شدن توسط بقیه چه اهمیتی داره ؟آها شاید اعتماد به نفس بده هوم مثلا یه کسی پیدا بشه که تورو جوری نگاه کنه که حرف نزده بفهمتت یاجوری تورو توصیف کنه که خودت تعجب کنی! یا بشه پروانه ای که به دور شمع می چرخه اما بازم من حس میکنم یک دوست داشتنه که خیلی بیشتر اهمیت داره میدونی کدومه؟.

آها دوست داشتن خودت با تمام خصلت ها،شکست ها،مؤفقیت ها،گریه ها،خنده ها،و. .

روزایی که به تنهایی کاری رو انجام میدم به این نتیجه میرسم خب که چی مثلاً با یه خانواده زندگی میکنم بله درخیلی اتفاقات شریکم نظر میدم شاید بحث کنیم شاید بخندیم بهم کمک کنیم یاهمو‌رها کنیم اصلاً ولی شب که میشه اصلا شب برایِ نخوابیدن وفکر کردنه خلاصه شب که میشه میبینم خودم ودنیای خودم پس همون جمله خودم "خودت این من رو دوست داشته باش" ارزشش بیشترِ خودت هوای خودت رو داشته باش این منی که به تنهایی تا اینجا اومده ولی نه اینکه وقتی مینویسم" تنهایی" بارِ کلمه برات منفی باشه نه این معنی که زندگی همین بوده تو هیچوقت نمیتونی همۀ زندگیت رو باکسی تجربه کنی همه یه بازه پیداشون میشه همراهت میشن وباقی مسیرسپرده میشه به خودت ولاغیر ،غیر اینه؟.

اصلا تو بگو غیر اینه خیلی خب اکنون درک من از دنیام همینه شاید روزی آمدم نوشتم نه آدمی رو پیدا کردم که میتوانم تمام احساسم را وعمرم را درکناش باشم ولی سؤال اینه آیا تاآخر مسیر او همراهم خواهد ماند؟