یادآوری هر آنچه میرود مبهم وغمگین کننده است!

میخواهم پرونده ترم یک را با متنی طولانی از تمام وقایع تمام کنم!.

اکنون ثبت میشود در زمان کمی پیش تر نوشته شده

باید بگویم که گذشت هرآنچه بر روح وروانم وشخصیتم گذشت این چند ماه گذشت ورفت اما چه چیزی برای من باقی موند؟نمیدانم باید واقعیت را بنویسم؟یا اینجاهم بگویم خوبم ولبخندرا هم بزنم؟نه حداقل اینجا همیشه نوشتم گاهی ترسناک ترین وقایع را حتیٰ.

باید بگویم که مثل یک بچه افتادم وسط یک‌مشت آدمی که حتی یک کلمه هم نمیتوانستم حرفهایشان را بفهمم میدانی چرا نمیتوانم خوشحال باشم؟

زیرا که یکی از اساتید به اصطلاح محترم مرا انداخته است از یک درس تخصصی اری منی که هیچ‌گاه این اتفاق برایم نیفتاده افتاد میفهمی؟ومنی که رفتم پیوش ومیگم فقط پاسم کن واون قدرت دستش است وبله میتواند جواب کج ومعجوج وسربالا بدهد خب من هم دلم یک شاتگان میخواهد بدجور یک دانشگاه را دارد عاصی میکند نه تنها رشته من که رشته های مشابه من راهم بهم ریخته است حال که صفحه ام را ادرسش را عوض کرده ام میتوانم این را هم بنویسم که نیاز دارم یک شاتگان به من بدهند تا این زن را از هستی ساقط کنم تا شاید از دست یک استاد مؤنث عقده ایی به طرز عجیب کج‌ومعجوج راحت شویم !به همین راحتی.

آپدیت:پاسم کرد یعنی نه من بلکه نمیدونم چیشد یهو به همه نمره داد خیلی ازش نوشتم همان سرکار علیه را میگویم!

هیچ علاقه ای ندارم برگردم به آن سالن های دراز وطولانی وترم جدید را شروع کنم شاید چندین شب قبل بود که به مادرگرام‌گفتم واو بومم درآنی ساکت شد بعد فهمیدم نههههه دخترررر!

نههه این زن هم نباید بفهمد بله اوهم باید باشد طبق ان دسته کسانی که بگویم همه‌چیز خوب است من هم خوبم!.

به aمیتوانم بگویم؟نه خیر اوهم درگیر خودش است اصلا مرا میخواهد چه کار اتفاقا شلوغ ترین روزا رو داره میگذرونه نه اون اصلا آدم من هم نیست میدونم اگر بهش بگم باهام حرف میزنه همدردی میکنه ولی نه اونم کسی نیست که بتونم بگم.

به رفیق شفیق هم رشته ایم بگویم؟ نه متأسفانه نمیتوانم اوهم زیاد از حد بیخیال است واز این استاد ۱۷گرفته است میفهمی؟من نتوانستم پاس بشم اون ۱۷⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩. شاید میگویید تو نخواندی باید بگویم بله یعنی نه خیر نه درحدی که ۴بشم میفهمی ۴؟یعنی چی بعد سرکار علیه تازه من فعالیت داشتم داده بهم ۹چون ایشون دیدند بله بنده مثل خر ارائه داشتم!.

حال انتقالی از سرم هم که نه کلا از وجودم حذف شده چه کسی یک دانشجویی که ۹گرفته است را در یک دانشگاه رنک بالا قبول میکند؟بهتر است خود را بیشتر عذاب ندهم وهمین جا این فکر باطل را خط بزنم که تا ترم سه تا پاس شدن این درس همینجا هستم اصلا چرا تا ترم ۳؟با این وضع سرکار علیه مشخص نیست بتوانم کارشناسی را تمام کنم یانه؟مضحک است ای لعنت .

دریافته ام که به احدالناسی نمیتوانم حرف بزنم چون دیوار موش دارد خوابگاه هم گوش های زیادی دارد.

فهمیده ام باید اون روی جدیتم وسرد بودنم مثل چند وقت اخیر بره بالا تا بتوانم دوام بیارم در این مخفیگاه خوفناک.

زیاد از حد خواندم بله هیچ‌ استراحتی ندادم طول ترم خواندم،فرجه خواندم وبوم امتحانات بریدم

نمیتوانم خودم را سرزنش کنم زیرا که میدانم وکاملا آگاه هستم که با چه حالتی وچه‌مودی ادامه دادم!هیچ کس جای من نبود زاگرس خوب میدانست من چه میگویم:).

فایده ندارد گاهی میگویم روان چه شناسی وقتی به هیچ یک از آدمها نمیتوانم لحظه ای اعتماد کنم؟من میخواهم روزی کسی را به زندگی امیدوار کنم؟یا از استرس رهایی ببخشمش تا حدی؟میبخشید اما من خودم هم کم از یک روان پریش ندارم⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩.

چه شد اصلا؟من دارم به نتیجه هایی میرسم که خیلی وحشتناک هستند بله وحشتناک هستند وخب شاید بزرگسالی همین باشد گذشت آن زمان که دغدغه هایم کم بودند هرچند که همیشه عمیق می دیدم دنیارا.

حقیقتاً حالی ندارم از خوابگاه برایتان شرح دهم فقط میتوانم بگویم خوابگاه دیدید دوپای مراهم قرض میتوانید بگیرید وفرار کنید من توصیه نمیکنم چه جای مخوفی است واقعا !

من میتوانم به تو بگویم عزیزم،عشقم وبله برم بایکی دیگه بهت فحش بدم میتونم از وسایلت استفاده کنم ولی نه بزارم سرجاش نه بشورم بله آدم بیشعور وبی تربیت کجا زیاد خواهید دید؟بله خوابگاه.

شما یه عده آدم تمیز وخوشتیپ وزیبا وبانو ولیدی تو دانشگاه میبینید؟نه متاسفم بایدرجوع کنید به خوابگاه!ذاتشون رو ببینید

من هم خوب نیستم آری مثلا من هم خیلی اعصاب درست درمونی ندارم مدام مودم پایین است وبه کسی نمیتوانم اعتمادکنم من زیاد از حد که نه نه من احتیاط میکنم چون شرطه عقله من به هیچ‌کدامشون اعتماد ندارم بارها ری اکشن آنهارا امتحان کرده ام وفهمیده ام نه همان فکر خودم درسته نه .

تو باید آدم خود خواهی باشی باید خودت را بیشتر دوست داشته باشی باید خیلی بگویی نه خیلی جاها بگویی نمیشه وخیلی جاها بگی ندارم!.

آن فانتزی های مزخرفی که از خوابگاه تحویل فیلم میدن چیه؟اونا که از اکسپلور میبینی مادر اونارو میگم اونا اصلا واقعیت ندارد نه شاید هم من زیاد از حد دز منفی را بردم بالا هوم؟.

مهم نیست مهم اینه هر آنچه میخواهم اینجا مینویسم میخواهم بنویسم تا بدانید بعد تاریک وسیاه همه چیز بیشتر میشه دیده بشه.

فعلا مچم‌از درد تیر میکشد شاید ادامه دهم در ساعتی دیگر از یک روزی.

میم س دیگر نیست احتمالا آدم جدیدی در اتاق جایگزین خواهد شد دوتا از بچه ها از تحملم عاجز هستند دست خودم نیستم ولی ظاهر آرامی دارند از انها که میگویی اینها ازارشان به هیچ‌کس نمیرسه ویهو‌بومم وسط بحث میتونه توورو دچار فروپاشی روانی کنه.

این ترم تصمیم های متفاوتی گرفتم،دلم میخواهد کتاب خواندن را ادامه بدهم قطعا حوصله اینکه درمورد همکلاسی هاشون صحبت کنند یا الف از ب بگه وب از الف بگه نه نه به هیچ‌ وجه حاضر نیستم بشنوم من این ترم خسته تراز آنم که حوصله این مسائل را داشته باشم برایم مهم نیست نه نه مهم نیست برایم من فقط باید روحیمو در حد خودم ببرم بالا تا بتونم ادامه بدم فقط ادامه بدم.

این ترمی که گذشت سخت بود ولی گذشت همیشه هم همینه خوبیش اینه میگذره دارم عادت میکنم به خوابگاه به اون شهر آره حس میکنم دارم کنار میام.

این ترم مثل یک آدم گنگ بودم گاهی نفهمیدم هر حرفی رو زدم به صورت کاملا ناشیانه رفتار کردم البته که طبیعیه میگفت خوابگاه مثل خانواده شوهر می مونه سیاست نداشته باشی نمیتونی ادامه بدی

من نیاز به سیاست ندارم نه من فقط نیاز دارم خودم باشم تو خودم باشم،خودم مهم باشم وحواسم باشه در هیچ‌لحظه ایی از خودم نگذرم برا یکی دیگه همین.

یکم باید فکر کنم،یکم باید نوشته هامو بخونم میگم من فقط باید خودم باشم همین.

مادرگرام امروز بهم گفت تو‌که میگی فلانی وفلانی رشته شو دوست نداره خودت چی خودت دوست داری؟

گفتم نه سخته تو میدؤنی که من یکم . . اینا برام‌سخته گفت دروغ نگو تو‌همیشه میگفتی من روان شناسی میخوام‌ یادت نیست؟

راست میگه آره راست میگه من فقط یکم یکم زیادی به آینده فکر میکنم واین منو دچار دلهره میکنه این که نمیتونم زود به بازدهی برسم اینا اینا یکم زیادی منو اذیت میکنه.

من صدبار مینویسم خستم صدبار مینویسم دوست ندارم تو برعکس بخوان هرچند که باید سعی کنم حتی نوشته هام هم مثبت بشند مثبت مثبت مگه من کیو دارم جز خودم؟اون بالا سری هست همیشه بوده هست اونه ومن!

همینم فعلا بسه گاهی دلم میخواد که یکی کنارم بود ولی میدونم که نه الان زمانش نیست من فعلا باید روی خودم کار کنم همین.

این ترمی که میاد ببینم میتونم یکم منظم زندگی کنم.

برای ترم‌یک نوشتم پرونده یک‌ بله چون این یکی از اون پرونده هاست نوشتم سازگاری با محیط خب آره این ترم بیشتر داشتم سعی میکردم محیط وآدمهارو بسنجم نوشتم مبهمیات چون هنوزم همه چیز برام مبهمه هنوزم وهنوز

با امید روزهای پر امید روزهایی که مثبت تر بنویسم.

یادم رفت بگویم این ترم ۱۵ واحد بیشتر نداشتم معدلم هم ۱۵.۸۳صدم شد بله همینه من راضی ام؟خب آره چرا چرند بگویم؟من دیگه برام نمره مهم نیست دوازده سال برای تک تک نمره هایی که کم‌میکرفتم عصبی میشدم گریه میکردم خود خوری میکردم اماحال برایم مهم نیست حقیقتا اگر ۱۸ هم‌میشدم آنچنان تاثیری در حالم نداشت.

ولی اینو‌میدونم که کم‌نزاشتم براهمین راضی ام تو‌طول ترم‌خواندم فرجه خواندم امتحانات را خراب کردم مغزم همکاری نکرد وگرنه حال کولاک‌کرده بودم

باحال کاملا عجیبی ادامه دادم همین که پاس هم شدم خیلی خوبه خیلی نتونستم امتحانات روحیه خوبی داشته باشم ومهم نیست جدی میگم نمیخوام درگیر اعداد بشم ف یه جمله خوبی بهم گفت، گفت مهم اینه که یاد گرفته باشیم اره همین.

میدونی از این ترم چی یاد گرفتم؟سکوت،گاهی سکوت انقدر ارزشمند هست که جمله ای ومقیاسی برای ارزش اون نداشته باشی.همین سکوت وسکوت وسکوت.!

خداروشکر،هعی دنیا ممنونم که بهم سخت گرفتی

من بیشتر صبور میشم یه روزم من مچتو میندازم ⁦ಡ⁠ ͜⁠ ⁠ʖ⁠ ⁠ಡ⁩.

بخند، بخند⁦ಠ⁠‿⁠ಠ⁩.

خلع سلطنتی نشد

فکر میکردم میتونیم سرکار علیه را از سمتش خلع کنیم

وآها بزار قبلش یه چیزی بگم اون یکی استاد تخصصیمون رو هر وقت میبینم کیف میکنم بسیار مرد اتو‌کشیده منظم ومرتبه اصلا روزی که امتحان ترممون بود بالا سرم وایستاده بود منم سرمو برده بودم بالا واز دیدن استاد داشتم کیف میکردم حتی بعد به رفیق شفیق گفتم وای من از دیدن فروید واقعا لذت میبرم چقدر این مرد به من حس خوب منتقل میکنه گفت بله دیدم چطور نگاهش میکردی⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩

موقعه امتحان یه لبخندی داشت یه نیشخند شاید که بگه آها الان وقت من هم رسید با امتحاناتم سه تا سؤال ازش پرسیدم میدونید چه جوابی داد بهم؟فقط لبخند لبخند ولبخند⁦ಠಿ⁠ヮ⁠ಠ⁩.

هر جورهم بشه دیگه این استاد رو ازش نوشتم تدریسش انگار نور قلبه منی که انقدر دچار تعارض میشم هر وقت میبینمش اندکی امید میگیرم میخواستم این لقب رو بهش بدم که واقعا من فکر میکنم فروید رو دارم میبینم :).از این به بعد هر وقت نوشتم فروید اون فروید بزرگ‌منظورم نیست بلکه استاد محبوبه هر چند مثل چی از این استاد حساب میبرم چرا حس میکنم این ترم رحم کرده وکسی رو ننداخته؟حس میکنم ترم های بعد نه تنها در امتحان حالمونو میگیره بلکه تو نمره وپاس شدن شاید گیر سه پیچ بده نمیدونم.

خلاصه که نه تنها سرکار علیه خلع نشد که دو‌مقام مهم گرفت واین ترم هم باید ایشان را همراهی کنیم

از یک هیتلر هم فکر کنم باید رونمایی کنم بچه ها میگویند فلان درستان که با این استاد است چیزی کمتر از بدبختی نیست حال انگار نه تنها سرکار علیه کم بود که هیتلر زمانه هم فکر کنم درصدر اساتید اضافه باید بکنم.

نمیدونم چرا ولی من علاقه ای ندارم اساتید رو با فامیلی خودشون نقل کنم بلکه مستعار میزارم اینطوری میتوانم هر آنچه میخواهم بنویسم.

یادی هم‌کنم از سه استاد بزرگواری که واقعا هم‌خوب نمره دادن هم خوب تدریس کردند واقعا لایق احترام زیاد هستند اینها از ان دسته اساتیدی بودند که مدرکی که گرفته بودند شعور هم لابه لاش گرفتن وانقدر حامی دانشجو بودن :).تا باشه از این اساتید.! ع،ع،چ.الهی بگردم هرسه چقدر خوب بودند چقدر متشخص!

محتاط افراطی

روز آخر وسط دانشکده بودیم یه بحثی وسط بود انرژیم بهبود پیدا کرده بود از امتحان آخر خیالم راحت شده بود میدونستم که تموم شده بالاخره.

وایبش خوب بود رهایی حس اینکه یک‌ترم تموم‌شد تمام راهرو ها تمام دانشکده تمام اتاق ها درخت ها اینا یک ترم ازشون رد شدم رفت قشنگ این پستم همون وایب اون روز بعد کلاسی رو میده که ف رو‌سؤال پیچ کرده بودم ودرموردش نوشتم اون روزم روز آخر ترم یک بود درواقع همون پایان کلاس هابود،الان پایان امتحانات.

یک ترم‌گذشت وچقدر برام‌سخت گذشت!.

یهو وسط جمع شاید من طرف راست بودم بچه های اونا اون طرف تا یه حد متوسط اسممو داد زد قشنگ میتونستم حس کنم که بهم برخورد که تو که خیلی آرومی خیلی متشخصانه عمل میکنی حتی راه رفتنت هم یه نازی داره الان اینجا نه نه اسممو نگو دیدم چند نفر برگشتن طرفمون میخواست باهام خداحافظی کنه بغلش کردم خداخافظی کردیم ولی من دیدم که اون مستر هم دقیقا روبه رومون وایساده اون یکی که میگفت تموم کردن ولی چرا حس کردم تموم‌ نگاه مستر به متشخص بود؟چرا حس کردم حتی برای جلب توجه چنین رفتاری کرد؟ نباید قضاوت کنم نه

ولی جالبه که شب همکلاسی مستر که واسطه این دوتا بود اومد اتاقمون ومنی که بیرون اتاق بودم اومدم ودهنم باز مونده بود این اینجا چیکار میکنه این دختر به من محل نمیداد کل اتاق باهاشون خوب بود به من که می رسید یه ادایی میومد نمیدونم ولی نمیتونم حس هامو نادیده بگیرم شب متشخص بازهم اومد دم اتاقمون وخدافظی کرد عجیب نیست که دفعه قبل فقط من رفتم خدافظی کردم وایندفعه اون روز قبل امتحان مدام منو هرجا میدید اسممو صدا میزد؟ نمیدونم شایدم برمیگرده به لحظه ایی که به اون یکی گفتم چرا متشخص از وقتی اومدیم خیلی محل نمیده بهم؟ نه این ور بوم نه اون ور بوم چه خبره؟

کلا فک‌کنم ما دخترا همینیم یهو بایکی خوبیم یهو انگار نمیشناسیمش اینو‌تو خوابگاه خیلی تجربه‌کردم.

منم مودم بیوفته پایین حوصله ندارم،نمیتونم وقتی حالم خوب نیست همون آدم خوش خنده ودلقک قبل باشم نمیتونم وقتی از امتحان مجدد اومدم وتو منو‌تو پله ها دیدی وشروع میکنی بگی دعا کن فقط پاسم کنه درحالی که تیپ زدی وداری میری بیرون با یک‌غریبه یا نمیتونم وقتی معدم خالیه ومتظر غذا خودمم برای تو‌غذا بپزم چون حالت خوب نیست چون منم حالم خوب نیست شاید بهم بریزم ولی نمیتونم حرف بزنم باهاتون چون من آدم محتاطیم چون به هیچ‌کدومتون اعتماد ندارم ونخواهم داشت شاید چون اصلادلیل ندارم فقط حالم خوب نیست تو اون بازه حوصله هیچ‌کدومتون رو ندارم بهم فضا بدید زمان بدید برمیگردم به حالت قبل.

یا اینکه یهو‌نصف شب یکی اومده اسم منو صدا میزنه درحالی که من میشناسمش میگم منو‌میگی با منی ؟از این اسم‌ به جز منم هست اونارو میخوای؟صاف زل میزنی جلو چشمم میگی نه میگیم خوب رشته اش چیه مکث میکنی وقشنگ میپیچونی وتاریکی رو بهونه میکنی!

من نسبت به هیچ‌کدوم خوشبین نیستم چرا؟شایدهم خیلی زیاد دنبال معنی ومفهوم کار آدم هام ولی اصلا معنی ندارن ولی خب ریز بینم نمیتونم کاری کنم!.

محتاط هستم زیاد جزییات به چشمم میاد به کسی هم چندان اعتماد ندارم البت گاهی زیاد سرد میشم خیلی اوقات هم بی رحمانه رفتار میکنم خدا نکنه اون مود بی اهمیتیم دزش بره بالا طرف جلوم غش هم بکنه از کنارش رد میشم نمیدونم اون موقعه ها اون روحیه ی مهربونم انسان مداریم کجا گم‌میشه دقیقا؟

ولی من همون روحیه‌رو‌دوست دارم چون تنها روش تقابل با یه سری هاییه که خیلی حالت انسان گونه نیستن .

سرکار علیه

نه تنها الان میبینم پاسم کرده که بلکه دوسه تا بیشترم برده بالا جلل الخالق!

زن تو فقط هدفت اینه اعصاب آدمو خرد کنی؟عجیبه واقعا رفتاراش عشقی ومودیه مثلا یهو می تونه ۲رو تبدیل به ۱۴ کنه!۴رو به ۱۵.این عصا هست که میگه 'بی بی دی بابا دی بوم' بعد یهو میبینی عهه پاس شدی که در سرزمین عجایب ودانشگاه عجایب دارم تحصیل میکنم🤌🏻😂.

آها می فرمایند که چون ترم اول هستید ارفاق کردم خیلی دلم میخواد براش بنویسم خب تو نمره واقعی خودمونو بده ما نیاز به ارفاق نداریم!مدیونید فکر کنید من دارم غر هامو اینجا مینویسم😂خدا به دادمون برسه با این بانو

بچه هامونم عجیبن این سرزمین عجایب شامل دانشگاه واساتید نیست کلا فک کنم یه سرزمین غیر شناخته درس میخونم.

بهش میگم سه هفته کتابتو قرض بده (البت محترمانه گفتم بهش) تهش منو‌پاس داده به یکی دیگشون خب من چطور به تو بگم که تو آدم حسابی بینشون تویی یعنی من اصلا حوصله ندارم با اون رو در رو بشم چه برسه بخوام کتاب اونو بگیرم.

کاش کلا کنسل شه تصور نمیتونم بکنم چجوری قراره اون کتاب به دستم برسه!.مثلا وای نه وحشتناکه نمیخوامش اصلا.

سرکار علیه بزرگوار

خب وقتش است از عجایب دیگری از همان استاد مؤنثی برایتان شرح دهم د فقط انقدر در گیر ودار مبهمیات میشوید که تمام بدنتان بی نیاز از اپلاسیون خواهد شد اری!

این بانو شاید هم سرکار علیه ،کل ترم یک خط هم تدریسی نداشتند وامتحان پایان ترم مچ مارا انداختند از شدت سختی سؤالات این ها به کنار.

از اوضاع نمره دادنش برایتان بگویم؟ایشان آمدند وگفتند امتحان قبلی افتضاح بودید این چه وضعش هست؟۶نمره هم به همه تان اضافه کنم پاس نخواهید شد⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩

بعد جالب شد که نمرات را ببینیم نمرات راعلام کردند ودرکمال تعحب ۴نفر ۲۰ داشتند وفقط چندین نفر افتاده بودند به من هم لطف کردند ودرحد پاسی نمره دادند

مجدد امتحان دادیم به جز آنهایی که نمرات عالی گرفتند حال باز نمرات را اعلام کردند هم نمرات قبلی را هم نمرات امتحان جدید درکمال تعجب دریافتم نه تنها در امتحان جدید بلکه قبلی هم پاس نشده ام🤌🏻😂!عجیبه نه؟

جویا شدیم وفهمیدیم آها برده اند در نمودار و۶نمره اضافه کرده اند وکنفرانس هارو هم اثر داده تا اون بوده نمرات حال چون امتحان جدید گرفتند نمودار را حذف کردند ۶نمره هم حذف کردند.

وبله ۲۰ بچه ها پرید حال فهمیده ام که یک درس نه بلکه دو درس را افتاده ام دیگر فقط میخندم به این حکایت اها فراموشم شد سرکار علیه چون بسیار سخاوتمند هستند فرمودند یک نمره ارفاق میکنند ۲نمره هم کنفرانس دارم پس بله پاس شدم می ماند یک درس به همین مزخرفی تا پاس شدن ونشدن فاصله دارم ⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩

من که به این نتیجه رسیده ام که این استاد دچار مشکل روحی روانی است نه تنها من که همه نمرات تک رقمی است دختر اونم بچه های ما که بر سرمعدل الف شدن میجنگند حال پاس نمیشوند

من که با اولین امتحان فکر معدل الف بودن از سرم گذشته حال بازهم بچه ها نگران معدلشان بودند خیلی دلم میخواست تو‌گروهمون مطرح‌کنم که شما فقط مشکلاتان معدل الف بودن است؟مشکلاتان معدل است؟ من پاس نشدم حتی معدل چیه ما مثل هم نیستیم !.

ولی از آنجا که خیی وقت است دریافته ام بچه های ما حتی ارزش یک نقطه فرستادن هم ندارند چه برسد به پیام دادن درس قبل را یکی اعتراضی نکرد حال همه اعتراضشان بلند شده گذشت رفت.

بچه ها یک‌کشف دیگر هم کردم عجیب است میگویند پیام هارا سین نمیزند وهیچ‌ اعتراضی را جوابگو‌ نیست منتهی من برای درس قبلی که انداختم یک‌ پیامی بهش دادم وچندین پیام باهم رد وبدل کردیم چطور شد؟ اگر بامن نبود میلش چرا جوابم داد پس ؟الان کی ضرر میکنه من یا اون؟خب معلومه اون من یکی که ابایی برای درس خوندن ندارم من الانی که اینجام از همه چیم زدم تا رسیدم دیگه درسهای دانشگاه که چیزی نیستن!

دارم لذت میبرم که عمیقاً حسی که داشتم تجربه میکردم وخودم رو داشتم به فنا میبردم دارن حس ولمس میکنند.

حال برایم فرقی ندارد میخواهد این درس را چه کند درس قبلی مرا انداخته است پس بحث برای چه؟.

این است از عجایب دانشگاه کلا استادی که در طول ترم پدرتون رو بیاره وطول ترم اشکتون رو دربیاره امتحان پایانی خندان از جلسه بیرون خواهید رفت ولی استادی که طول ترم خندان باشید پایان چشمهایتان به مشابه باران سیل آسا توان باریدن پیدا خواهد کرد.این حقیقت تلخ اما واقعی است!.

قول گذاشته ام از ترم دوم یعنی از اون شبی که سرکار علیه اشکم را دراورد سعی کنم بیخیال باشم وحال وقت همان نقش است

ever

حالم به حالت فاجعه انگیزی بده رفتم به مود ۵،۶سال پیش وحالم اصلا خوب نیست.

نمیخوام حتی بنویسم که موقع نوشتن فکر هم بکنم فقط خستم همین!.

از همه چیزخستم از این لحظه ومکان ورشته وادماش بریدم وفقط ادامه میدم.

دربدترین شرایط روحی درسمو میخوندم ونمره ها سیلی میزنه توصورتم.

به هیچ چیز نمیهوام فکر کنم حتی،دیگه چندین وقته نمی تونم عمق قلبم رو احساسم رو به کسی نشون بدم من همینم من ناراحتیامو به کسی بروز نمیدم شاید بیانش کنم ولی زود جمعش میکنم.

حوصله ندارم برای کسی شرحش بدم.

مهم نیست دارم احساسمو از دست میدم نسبت به همه چیز سر شدم وبرام مهم نیست

میخواستم معدل الف بشم ولی امشب فکر کردم من این دانشگاه رو حای قبول ندارم معدل الف بودنش یعنی چی؟

دوست دارم مسکوت تر از این بشم وباشم!از واژه ها خستم

خوبه همه‌چیز/فی

امروز استاد به شیوه دیگه ایی نگاه کرد اصلا ورودش با افتخار بود وباید چی بنویسم وقتی حتی یک کلمه امتحانم نمیفهمم؟

سه دور خوندم وانگار نخوندم

از خوابگاه خستم،از این همه حواشی،از ناسازگاری ها.

از این همه خودخوری ها از این که انقدر حساس شدم چشمام از حدقه درمیاد،ذهم قفل میکنه،پاهام جون نداره،وچشمام خستس از این همه وقاحت!

فقط باید بگم هعی من هنوز هستم فقط تیکه ایی از من هست

دومین امتحان سبک/جا

خب امتحان به شدت ساده بود اما بازهم حافظه.

واستادی که خودش جواب هارو میگفت

وحالم بهم خورده از هم رشته ایی هام بدون هیچ استثنایی البته به جز یه تعداد محدود.

حالم خراب بود امتحان قبلی با یک روز فاصله نمره رو اعلام کرده بود استاد ومتنفرم از خوابگاهی که هیچ‌جا حریم شخصی نداری واقعا:/

حتی نمی تونم وقتی نودل درست میکنم به راحتی درست کنم خب به توچه من چه قدر خوندم وچند میگیرم.

اولین ها بیشتر به خاطر می مانند/هی

این باشه برا اولین امتحان.

یک امتحان به شدت سنگینی داشتم،چیزی که سوالات کاملا کلی وواضح بود اما ان طور که باید به خوبی ذهنم به یاد نیاورد.

دچار خنده های عصبی شده بودم وهیچ کنترلی بر خودم نداشتم،لبخند های ملیح استاد بیشتر ازارم میداد.

ازش سؤال پرسیدم ومستقیما جلوی چشمانم زل زد وهیچ‌نگفت درصورتی که جواب سؤال رو که نمی خواستم:/.

در آخرهم فردایش تصحیح کرد وتقریبا سه پنجم نمره را گرفتم .

اولین امتحان پایان ترمم بود وخب امان از حافظه وذهنم امان

همچنین یکسال شد از نوشتنم یکسال!

الان دارم یه رشته خوب میخونم ولی این کفایت کننده نیست برایم غم سنگینی در دلم نشسته خیلی وقته خیلی خیلی

به اصطلاح منظم

حس میکنم بعضی کلمات در لغات ما وروزمره ما اضافی محسوب میشوند در هیچ‌برهه زمانی وهیچ مقطعی نفهمیدم وقتی یک نفر از قربان صدقه ها استفاده میکنند حس میکنم یک مشت خروار کلمات هستند که بیشتر حکم تعارفات را دارند تا احساس.

به خصوص خیلی زیاد در دخترها دیدم که وقتی میگویند عزیییززم بیشتر انگار فحش میدهند.

برایم این دسته کلمات بی معنی هستند نه تنها خودم چه در چت وچه در حضوری حالم بهم میخورد استفاده کنم وهم چه زمانی که میشنوم گاهی اینطوری میشم که خب که چی این کلمات به دردم نمیخورند نوچ.

زیاد از حد به خودم مشکلاتی را روا میدارم،از ان دسته آدمهایی هستم که به خودم بیش از اندازه سخت میگیرم.

اگر قرارباشد یک صفحه ونیم در امتحان بیاید دو صفحه را کامل میخوانم،اگر قرار باشه هفته دیگه امتحان داشته باشم،از دوهفته قبل برنامه می ریزم میخونم گاهی تفریح را بر خود منع میکنم،وگاهی با این موارد درک نخواهم شد چیزی از من باقی نخواهد ماند با این وضع.

وضعیت زبانم متوسط است از پس خودم بر می آیم اما همش دنبال پیشرفتم،نمیدانم کتاب بخوان،فیلم ببین ،کلاس برو،ومقاله بخوان.

ترم اولم وهیچی حالیم نیست ولی دنبال معدل الف شدنم،چیزی که هیچ گاه به دردم نخواهد خورد.

من از ان دسته ادمهایی هستم که گاهی از این سخت گیری های خودم به خودم خسته میشم وخب متاسفانه چیزی جز همین موارد من را راضی نمیکند نه هیچ گاه نتوانستم به خودم اسان بگیرم.

همین میشه باعث فرق من!چیزی از من باقی خواهد ماند با این وضعیت؟.

گاهی آن روی کنجکاویت مغزم دوزش بالا می رود،چیزی که باعث تعجب میشود برای برخی.

به مشابه خودم آدمی را پیدا کرده ام میتوانم تمام تلاش ها واحساساتش را بفهمم من لذت میبرم از این ادم نمیخواهم در ذهنم اورا بزرگ کنم ولی دغدغه های او نزدیک تراست به من حس میکنم اوهم خودش به خودش سخت میگیرد می توانم بفهمم میخواهم بپرسم میخواهم هزاران کلمات را کنار هم قرار بدهم واز او‌سوال بپرسم چون میدانم جواب تک تک کلمات را میداند اما میدانم در همین موارد هم او به خودش سخت خواهد گرفت.

او درک نمیشود بارها تمسخر های زیادی را دیدم او فرای آنچه که فکر میکنند فکر میکند این از اعمالش مشخص است اما نه من هیچ وقت هیچ کس را برای خودم الگو قرار نداده ام چون هیچکس را انقدر بی نقص ندیدم.

مثلا همان آدمی هم زیاد از حد تعارفی است وهمچنین اهمیت زیادی میدهد گاهی باید محکم پاسخ بدهد گاهی باید بزنه تو دهن بعضی ها که مسخرش میکنند البته با سیلی نه با کلمات اما سکوت میکند زیاد از حد حساس است وگاهی میخواهم فریاد بزنم.

داد بزنم وفریاد بزنم،گاهی میخواهم بزارم وبروم.

میخواهم بحث کنم نیاز دارم با یکی بحث کنم به نتیجه هم نرسم فقط وفقط بحث کنم وبشنوم،نیاز دارم که درباره فلسفه حرف بزنم،درباره زندگی عمیق تر نگاه کنم،درمورد اجتماع حرف بزنم مسائل اجتماعی وعمیق تر ودقیق تر مورد بحث باشه،نمیدانم چیزی عمیق تر وفراتر از سطحیات این روزها.

اما نه هیچ گاه چنین کاری نکرده ام میدانی چرا؟چون حوصله متقاعد کردن کسی را ندارم دنبال خودمم پس باید بنویسم وبنویسم و وقتی تمام شدن تمام کلمات مغزم رها کنم..

شب سرد مسیر روشن

زیاد شارژ نداره گوشیم فقط این پست باشه تا از امشبی که توراهم بنویسم.فقط پیشنهاد من اینه سیگار نکشید اقا چیشده که پشت هم همش سیگار میکشید⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩ اوکی فضای باز اوکیه تو اتوبوس آخه؟

الانی که مینویسم اینو تکیه دادم به بخاری وحتی بستمم رسیده خوشحالم وخداروشاکرم.

چقدر استرس داشتم که برسم ومسیر چقدر زیبا بود ومن چقدر دلهره داشتم،رفتم به فکر اینکه پاور بانک بخرم ونمیدونم چه مارکی بخرم پیشنهادی دارین؟

رسیدم خونه و کتابامو‌چیدم روی میزم به فاصله یکسال درست همین زمان که دی ماه اومده بود وخسته بودم الان باید برای امتحانات ترمم بخونم،میخوام بگم گاهی باورش سخته وقتی از همه چیز میبری وخسته میشی وامیدی نداری ولی باید بدونی بالاسری همه چیز رو میبینه:).

اون واقفه به تمام مشکلات وهمچنین جوری هواتو داره که دلت قرص باشه کل دنیا ضدت باشن تا اون نخواهد اتفاقی نخواهد افتاد؛.

ممنونم ازت خدا ممنونم که گذاشتی این لحظات روتجربه کنم،این لحظه ای که وقتی از کنکور وثبت نامش میگن قارچ ها رو با آرامش خرد میکردم وفکر میکردم رسیدم به پایان ترم.

منم کم خسته نشدم وکم نخوندم خیلی چیزاهم باب میل من نیست قطعا ولی میتونم تاحدی راضی باشم دنبال پیشرفت وبهبود بخشیدن به خودم هستم چندین لول این من بره بالاتر!

سؤال ولبخند ورهایی وراهرو

وقتی بچه ها ارائه می دهند من نیمی از ذهنم در جزییات لباسشونه ترکیب رنگ مقدار اتوکشیدگی اراستگی وزیبایی آنها.

لرزش دستشون،پاهاشون کاملا مشخصه امروز اینطوری بودم چرا چی باعث میشه انقدر استرس باعث این همه لرزش بشه به خصوص پسرهامون به شدت بیشتری استرس دارند.

وقتی امروز ف داشت برام یک برنامه میفرستاد به صورت جزیی کل دستاش میلرزید نمیتونستم وگرنه خیلی دلم میخواست بگم پسرر آروم چیزی نیست یه اپلیکیشن ساده قراره برام بفرستی چرا انقدر استرس؟⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

نه به یه عدشون که انقدر مسخره بازی درمیارن نه به وقتی که همه چیز رو جدی می گیرند نمیدونم چطوری بگم ولی نمیدونم چرا حداقل دراطرافیان من ما به عنوان دختر اگر یک مسئله ای پیش اومد باید پا پیش بزاریم وحلش کنیم انگار نه انگار اینها مذکر هستند وراحت تر⁦⁦

درست وقتی امروز در ساعات پایانی داشتیم باهم همه صحبت میکردیم وموضوع طنز شد وقتی خندیدیم ییک لحظه مغزم قفل کرد که آخ هعی تو ببین بالاخره کنکور تموم شده اومدی دانشگاه:).

نمیدونم واقعا ولی حداقل برای من برای هزاران سال این روزا ارزش داره بعد از چندین سال دارم حس های متفاوتی رو میگذرونم.

وقتی با ح حرف زدم ودیدم چقدر وجه تشابه اون میفهمه چی میگم عهه بالاخره یکی گرفت مشکل من چیه اما خب راه حل چیه؟اون خودش رها کرده عقب گرد زده ولی من ۵۰درصددنمیتونم اینطوری کنم.حقیقتا شجاعتشم شاید ندارم اون واقعا شجاعه همین که امروز بیان کرد همین که خیلی سوء تفاهم هارو رفع کرد خیلی میتونه قوی باشه هرچند دید من تاثیری نداره ولی قطعا قابل درک تر شده برام.

باورم نمیشه منی که درتلاطم بین موندن و رفتنم ترم یکم تمومه دیگه من تو فکر انتقالیم ورفتن وترم ها از پیشم میگذرن نه بیشتر.

از امروز خیلی حس خوبی داشتم،ارائه.راهرو.انتقالی.ادایی.خواب.لبخند.حرف وحدیث.زبان.

قاصدک روزهای کبود

دوشنبه:کارگاه مقاله نویسی که شرکت کردم همش به این فکر میکردم که چقدر هزینه نیازه چقدر زمان وچقدر دانش نیازه واقعا. وسط کلاسی که درحال تحسین استاد میم-ج بودم یهو بوممم گوشیم افتاد وسط کلاس دقایقی به افتخار این شاهکارم سکوتی برپا شد‌ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

دوباره تو‌کارگاه پاق گوشیم افتاد والان گلسش یه خش بزرگیی افتاده،این روزا از عمد راهم رو دور میکنم زیاد فکر میکنم وزیاد خودخوری میکنم آروم نیستم وتنش واضطراب تمام وجودمو گرفته!.

برای ساعتی که فارسی داشتیم معرفی کتاب داشتیم واز آلبر کامو بود.نویسنده ایی که میگویند باید خیلی مطالعات داشته باشی تا بفهمیش هفته پیش گرفتم این کتاب رو ولی واقعا نرسیدم بخونم:/.میخوام ادامه بدم چون این هفته باید تحویلش بدم وبرم خونه!


سه شنبه:تنش واضطرابم بسیارزیاده وسط ارائه خودم سوتی میدادم خودمم میخندیدم از زیبایی های خوابگاه اینطوری بود که یک جا ساکت پیدا نمیکردم بتونم ویس بگیرم مادرگرام تماس تصویری گرفته بود وگریه میکرد
گاهی حس میکنم باید انتقالی بگیرم برم،خوابگاه واقعا سخته یه چالشهایی داره که گاهی واقعا دهنت از تعجب باز می مونه.


چهارشنبه:کنفرانس داشتم ودرعین نخواندن خوب عمل کردم وکاش همیشه بیخیال می بودم اما وقتی استاد نمره هارو خوند من کلا بهم ریختم وحالم بهم میخوره از این خصیصم دوست دارم بیخیال باشم کل دنیا برام مهم نباشه دنیارو آب هم ببره تنها واکنشم بشه خب که چی؟هرچند گاهی اینطورم دراین موقعیت ها خودم از خودم وحشت میکنم!.

رفتم شب شعر ولی هیچ چیزی نفهمیدم درگیر یک مشت قافیه واوزان و نماد وسبمل ها چرا نباید ذوق ادبی یک نفر رو تحسین کرد؟تحسین کرد که در این دوره او به فکر شعر خواندنه!.

درحین این که شب شعر بودم یاد پادکست اخیرم بودم وبه این فکر میکردم اعا تاحدی یعنی چنین محفلی بوده.

حس میکنم دارم میزنم به در بیخیالی حس میکنم دارم اون احساست به آدما رو از دست میدم حالمو بهم میزنند خیلی کنار میام رها میکنم میگم کنار بیا اومدی محیط جدید تجربه جدید ولی هرچه میگذره واقعا واقعا میبینم آدمها ارزش ندارن.بیخیالیم از آدمهاست حس میکنم که کتاب خواندن بیشتر شرف دارد تا رفاقت با آدمهای نسل الان.

حداقل برای خوابگاه اینطوره که این از الف میگه الف از ب میگه ب از الف میگه الف وب از ج میگندپشت سرهم از اخلاقیات.
خب این واقعیته که ما مشکلات اخلاقی داشته باشیم چون زندگی های متفاوت وتحربه های متفاوت داشتیم من وتو که نمیدونیم تو زندگی یک نفر چه خبره.

هفته پیش واین هفته از فیدیبو کتاب خریدم نمیدونم میتونم یانه ولی باید سعی کنم هفته ایی یک بار یک کتاب تموم کنم اسامی اون هارو هم تو پروفایلم خواهم نوشت.

میخواهم تا زمانی که کارشناسی ام تمام میشود زبان بخوانم کتاب بخوانم ودرس بخوانم همین ها کفایت میکند.اینها میتوانند حتی جای آدمهارا برایم بگیرند.

‹سردردمیگرنی›

ساعت 2:26دقیقه است وهنوز نتونستم بخوابم نه اینکه خوابم نبرد نه خوابگاه ومشکلاتش بهم رخ نشون دادن میخوام فرای تصور شکایت کنم وغر بزنم میخواهم از چالشهای خوابگاه بنویسم میخواهم از خشم آرام نشده ام حرف بزنم.

امشب تصمیم داشتم همزمان که ظرفهای نشسته رو جمع کردیم بشورم کتری رو برای آبجوش بزارم ولی هم کلاسی رو دیدم واصلا یادی از کتری نداشتم دیگه وشاید نزدیک ۴الی ۵ ساعت بعد درحالتی که داشتم به این فکر میکردم کتری کو تا یه هات چاکلتی نسکافه ای چیزی بخورم یادم افتاد روی گازه رفتم ودیدم بله روشنه وتغییر رنگ داده خاموشش کردم وبه بی فکری خودم وبی اهمیتی دیگران غبطه خوردم من همیشه این موقعه ها سعی میکنم خاموش کنم ظرفشون رو یا کم میکنم تا نسوزه یا طوری نشه بعد خودم؟

چندین باره که پام لیز خورده کله ملق شدم وهمین الان وسط نصف شب صدای خنده های مزخرف بلندشون روتحمل میکنم جالبه درو قفل کردن ،در میزنی میگی خب هیچی نمیگم باصدای در میفهمن که سروصدا میکنن. نه تنها که کم نمیشه بلکه بیشترم میخندن ناچار میشم داد بزنم بگم تو‌شاید کلاس نداری من ۸صبح کلاس دارم تو میخوای نخوابی من میخوام بخوابم انقدر شعور نداری؟چندبار باید در بزنم تابفهمی نباید انقدر بلند حرف بزنی انقدر بلند بخندی.

دقیقا خوابت نمیبره چون دقایقی پیش یک سوسک رفته زیر تخت و وسایلت خش خش وقتی هم به هم اتاقی هات میگی الحق وانصاف میخندن لامپ رو روشن میکنند وتهش می بینیم آره سوسکه نه موش طبقه بالایی.

دانشگاه برنامه ایی نداره امتحان ترم اولی هارو انداخته با ترم بالایی ها برای فرجه باید بریم دانشگاه،از طرفی میدونی شرایط خانواده استیبل نیست نمیتونی برگردی،انقدری شعور ندارن که لخ لخ دمپایی رو تو راهرو میکشن انقدری شعور ندارن که بلند تر وبلند تر میخندند وحرف میزنند.

این رشته برای بار اوله دوتا استاد دعوا دارند چارت مشخص نیست دروس رو حذف کردندتطابقی با دانشگاه های دیگر نداری،استادی نداری ،استاد تخصصی برا دروس اختصاصی نداره

هم اتاقیات مشکل دارند ۴نفرتون درگیرید دونفر به هیچ جاشون نیست هر تذکری که داده میشه،وسواس داری میگیری،داری حد رد میکنی،داره کاسه صبرت لبریز میشه

نه غذای خوب داری،نه خواب خوب،نه روحیه واعصاب خوب آرامش وقرار نداری حدت داره پر میشه.

چشمات ضعیف شده،دندپنات درد میگیره،در مضیقه مالی قرارگرفته ای .

یه سری کلمات زیستی باید بخونی که هیچ نمیفهمی،صبح ها بلند نمیشی،نظم نداری،فکر آروم نداری،درعین حال باید به درست،غذات،لباس های نشسته وتمیزت ،مشکلات هم اتاقی هات،مشکلات دانشگاهی،استادها،رفتار بچه ها فکر کنی.

مدام فکر میکنم خدایا دلیلتو بهم بفهمون باید یه دلیلی باشه که من اینجام.حکمتت چیه واقعاً چرا من از تحملم خارجه مدام ایر پاد گوشمه تا صداشونو نشنوم.

افتخار میکنی که تمیز ومرتبی؟ تمیزی ومرتبی واتو کشیدگی رو تو خوابگاه بهم نشون بده وقتی حتی یه طناب مناسب برای لباس آویز کردن نداری.وقتی حتی حریم شخصی نداری.

وقتی نمیتونی دوکلمه خودت با خودت خلوت کنی وقتی نمیخوام انقدر بد فکر کنم ولی هربار صبرت لبریز میشه وفقط نفس بلند میکشی!

وقتی به این فکر میکنی اصلا نباید اینحا باشی،اصلا اینجا مال تو نیست اصلا اگر یکم بهتر بود چی؟.

بعد یادت میاد خودت انتخاب کردی ولی ورای تصور وتوصیفه میخوام یک هفته به جای من باشی منی که امشب ایر پادم تا آخرین صدا بود واز آهنگ فرانسویم لذت میبردم وهیچ چیزی برای ناراحتی نمیدیدم ولی الان دارم لبریز میشم از شدت هیاهو.

هیچکس به من نگفت من به تو می گویم رنج جدانشدنی است که تمام کاری که میتوانیم انجام دهیم اینه که شانه خالی نکنیم وقوی تر ادامه دهیم چون رنج جزو جدانشدنی آدمی است مثل قلب یا مغز آدمی همیشه همراه

‹نور امید قلب خاموش›

امروز اولین ارائه ام رو دادم وهنوزم حس میکنم از استرس پلکم نبض میزنه.

یه گوشه خوابگاه هست که زل میزنم به سیاهی شب ونورهای چراغ های اطراف وفقط فکر میکنم فکر وفکر زل میزنم به رعد وبرق وروشنایی رعد وبرق در آسمان صدای قطره های بارون می آید.

دارم سعی میکنم برایم مهم نباشد ذائقه ویا میل افراد ویا حرف هاشون.

اما کنکور منو کمالگرا کرده انگار به این شکل که نکنه از روزهام به خوبی استفاده نمیکنم:/.

استاد میم ج قوت قلب منه هر روزی که با او داریم باعشق ولذت کل یک ساعت وخورده ایی را به صبحت هایش گوش میدهم نمیدانم او فقط همیشه امید خاموش شدهٔ درون قلبم را روشن میکند شاید او تنها دلیل من برای صبر داشتن باشد.

تنها دلیلی که به نقطه های روشن خیره شده بودم و درمورد خوشکفایی فکر میکردم به این فکر میکنم که عاملی باید اینجا وجود داشته باشد که به این شهر کشیده شدم.

اما باید بگویم که بسیار سازگاری سخت است بله من دچار تشویش شدم درواقع حتی به مرز انصراف هم بودم به انصراف از این رشته فکر میکردم به نبودن به ادامه ندادن،وبعد هربار به صحبت های استاد گوش میدهم مطمئن میشوم نه چیزی درمن وجود دارد که میتواند ومشتاق این رشته است!.

‹بهترین ورژن خودت›

دنبال یه نظم جدی ویه روتین خفنم.دنبال اینم که فقط برای خواب خوابگاه باشم دنبال اینم تاحدی کمرنگ باشم.دنبال اینم ته ته خفن رشتم باشم.دنبال اینم معدل الف باشم.

از تمام دراما ها باید دوری کنم،باید نظم بدم وباید طبق یه اصولی پیش برم یه اصولی که بتونم به اون چیزی که میخوام برسم،بعد ۴سال آدم بهتری شده باشم حداقل برای خودم،واین هم سخته هم طاقت فرسا!

خوابگاه سخته،نظم‌بخشی به خوابگاه واقعا سخته از خواب گرفته تا ریز ترین جزیئات!

استاد امروز طی اتفاقی گفت من مادرشونم ذوق چشماش،ذوق اینکه دوندگی هاش جواب داده،ذوق اینکه این رشته بالاخره تو این دانشگاه اومده کاملا مشخصه نیاز داره به آدم فعال نیاز داره به آدم پر انرژی واین انرژی تا ته مسیر نیازه نیاز!.

‹اندکی تا ثبات›

دیروز شاید هم پریروز درواق در این حالت بودم که باید برگردم و.. که نوشتم اما حوالی دیروز چندین ساعت قبل وقتی استاد میم اومد حس کردم نه من چقدر تشنهٔ همین رشتم وچقدر شیفته!

درواقع یک تخصصی ویک عمومی داشتم:).بالاخره رنگ‌استاد رو دیدیم.

چیزی دگر نیست همه چیز درحد متوسط به حد ثبات خواهد رسید،مادرگرام امشب با بغض حرف زد گفت شاید انقدر من دست وپاچلفتی هستم که دلتنگت شدم:).

نزدیک‌به دوساعت بهش فکر کردم،وحس کردم حق داره جزء به جزء خونه یادآورِمنه وچقدر برای او سخته قطعا نه به اندازه من،درحال انقدر درگیری دارم که وقت دلتنگی نمی ماند.

باید صبر کنم تا برنامه ریزی کنم حس میکنم به اتلاف وقت رسیده ام هرچند که هنوز نابلدم.نابلد.

اما باید بگویم تجربه بسی شیرینیه خوابگاه البت با درنظر نگرفتن برخی جزییات:).

‹دومین روز خوابگاه›

الان حالت متلاشی شدهٔ یه آدمم دوروز شد که اومدم واین دوروز حتی نمیتونم بخوابم،چیزی که من از دانشگاه راه دور میخواستم با چیزی که در واقعیت آدم تجربه میکنه دنیا تا دنیا فاصله است.

از یه شهر لول بالا بیای یک منطقه تقریباً مرزی⁦ತ⁠_⁠ತ⁩.

الان اینطوریم که حوصله خودمم ندارم،دیگران واینا هیچی امروز ۴تا کلاس داشتیم وبه حالت مضحکانه ای یک استاد هممون رو ایسگا کرد⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

در اینجایی که الان هستم واز دانشگاه اومدم مرکز شهر به شدت اینطوریم که نمیخوامم این اون‌چیزی نیست که من میخوام.

به مادرگرام میگم مادرگرام‌ پاسخی جز چاره ای نیست نداردترجیح میدهند بگویم اینجا هیچ مشکلی ندارم،تا به اینکه بگویم خوشم نیامده.

من میتونم باه‍مه تعامل پیدا کنم،الان با هزاران نفر حرف زدم تقریبا آشنا ودوستم منتهی چیزی که حس میکنم مزخرفه به تمام معناست😐🤌🏻.

مادرگرام‌ میگوید همین که قبول شده ای کفایت میکند ومن از امروز که انقدر مزخرف بی نظم بودند خستم.حالم بهم میخورد.

اصلا میخواهم بندهٔ ناشکر باشم اصلا میخواهم هیچ شوم هیچ،قبول شدن طرفی،راه دور طرفی،خوابگاهی طرفی وامکانات مزخرف طرفی.

دلم میخواهد هیچ مراوده ای پیدا نکنم یک دل سیر گریه کنم ویک دل سیر بخوابم من حتی نمیتوانم بخوابم،فقط راه راه . .

نه شهر خودم را میخوام نه اینجا را همان هیچ را میخواهم هیچ هیچ هیچ

‹چیزی به انتهای صفر›

عارضم الان که سرم به شیشهٔ اتوبوسه وپالتوم روی پام ونفر جلوییم از بچه های دانشگاهِ مقصدمه خیلی خوشحالم⁦^⁠_⁠^⁩

همیشه دلم میخواست دانشگاهم راه دور باشه اما الان که در عمق ماجرا اتفاق افتاد فقط یک چیز باعثِ رنجش خاطرم میشه،اونم حمایتهای مادرمه،همین الان که ۶ساعت پیش دیدمش بازهم دلم براش تنگ شده موهبت بزرگیه تو زندگی من این روزا اشک ذوق از چشم هاش چکه میکرد.

به هرکی میگفتم،فقط میگفت مادرت مادرت،باورم نمیشه اشکم دراومد⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩.

نمیدونم چی بنویسم فقط اینکه خوشحالم این روزا چیزی جز این ندارم بگویم منی که یکبار طعم نرسیدن چشیدم الان خوشحالم وسختی ها برام‌ معنی نداره چون دقیقاً برای همین لحظات میجنگیدم،همین لحظاتی که وسایلمو‌جمع میکردم،همین لحظاتی که تو اتوبوسم اینا،اینها رؤیای من بودند والان انگار خوابم.

خوابیم که رسیدم به قلهٔ کوه.

چیزی که برای دیگران عجیب به نظر میرسه رفتن وفکر کردن از لیسانس تا به ارشدِ اول راهم میدونم ولی قصد دارم برم،میخوام تا تهش برم.