بهار ۴۰۳ چه شد؟
فروردین:هیچ ایده ای برای توصیف خلاصه فروردینی که رفت ندارم حتی یک کلمه*شاید اینکه پراز ضدونقیض بود);.
اردیبهشت:سخت،خستگی،تلخ.
خرداد:لبریز از استرس وپایانِ غم انگیزِ نتیجه نشدن.
فروردین:هیچ ایده ای برای توصیف خلاصه فروردینی که رفت ندارم حتی یک کلمه*شاید اینکه پراز ضدونقیض بود);.
اردیبهشت:سخت،خستگی،تلخ.
خرداد:لبریز از استرس وپایانِ غم انگیزِ نتیجه نشدن.
اینکه یهو وسط یه مکالمه یه دفعه یه سری حقیقت ها مثل تیر میخوره به قلبت شاید هم تازیانه خیلی بی رحمیه اینکه چیزی رو میشنوی که هر لحظه آرزو داشتی نه بشنوی نه تجربه کنی وقطعا هیچجمله دیگه ای جبران مافات نمیشه .
وقتی میشنوی که مثلا اگر تو نبودی نمیدونم یا حداقل درگیر کنکور باز نبودی شاید این روند یه جور دیگه ای بود هزارتا شایدی که میون همه اونها خودت داری خودتو سرزنش میکنی وداری قد خم میکنئ یکی دیگه پیدا بشه وبه زبون بیاره حقیقتا از قهوه تلخ هم تلخ تره.
حس انزجار پیدا کردن به خودت،حس اینکه داری گند میزنی نه تنها خودت تحت شعاع قرار دادی که حتی دیگران رو ، من رو داره خفه میکنه.
حس پشیمونی که نمیفهمی چرا اینطوری شد مثل یه سطل آبِ سردِ سردِ خالی شده روی شونه هام می مونه.
حس اینکه حتی نه واژه،نه صدا،نه اشک توان تحمل غم رونداشته باشه مثل باتلاقیه که هی داری فرو میری هی پایین تر پایین تر. .
حس اینکه هیچ کسو نداری که الان از دغدغه فاقدِ اهمیتِ ذهنت بگی مثل یه جزیره ای می مونه که خیلی از خشکی دوره درواقع یهویی میون آب پیدا شده بدون دسترسی.
حس اینکه هر کاری بخوای انجام بدی باید به بعد موکول شه اینکه هر روز درحال سرزنش خودت باشی وهر روز چرتکه حساب داشته باشی.
اینکه باز گل های داوودی پیداشون شده وتو هنوز همونی یکسال از بهار گذشته وتو هنوز همونجا نشستی وهر لحظه رویادآوری میکنی.
شاید همین ریز جزیئاتی که هیچ کس نفهمیده ومن ازسر گذروندم باعث شده کمصحبت بشم اینکه نخوام صحبت کنم چون همیشه خودم ودیدم خودم.اینکه پایان سال واتمام مفهومی نداشته باشه برات یااصلا وجود نداشته باشه.
یاشایدم این غمِ نحیفِ شکننده کوچک داره هر روز خطرناکترت میکنه.
شاید قوی ترین مشکلات خیلی وقتها آدمو منجر به سکوتِ ممتد کنه نمیدونم فرآیندِ ناخوشی رو تجربه میشه.اصلا چرا باید اینقدر اردیبهشت برام طولانی وفرسایشی باشه!.
چیزی رو تجربه خواهی کرد که احساسی درتو به وجود میاره که هیچوقت برات قابل لمس نبوده ومن امیدوارم حس انزجار به خودم رو در طولانی مدت باقی نزاره که دریغا خودم فقط خودم رو دارم.
دارم فکر میکنم که انسان بودن یعنی اوج تنهایی زاده شدن تنهاومردن به تنهایی آره خب آدما پیداشون میشه،پدر،مادر،خواهر،برادر،همسر،پارتنرهرچیزی اما تاحالا فکر کردین ما همیشه خیلی وقتها لحظه هایی رو به تنهایی تجربه میکنیم؟.
بعد به این نتیجه رسیدم دوست داشته شدن توسط دیگری اصلا مهم نیست یعنی فاقدِ اهمیته میدونی چرا؟ -چون تهش این خودتی این کالبد این روح لبریز از تجربه هاییه که شخصیه وقطعا همه ما خودمون رو بهتر میشناسیم همیشه این خود؛تورو حمل کرده رفتی اومدی پس وقتی خودت با خودت هستی دوست داشته شدن توسط بقیه چه اهمیتی داره ؟آها شاید اعتماد به نفس بده هوم مثلا یه کسی پیدا بشه که تورو جوری نگاه کنه که حرف نزده بفهمتت یاجوری تورو توصیف کنه که خودت تعجب کنی! یا بشه پروانه ای که به دور شمع می چرخه اما بازم من حس میکنم یک دوست داشتنه که خیلی بیشتر اهمیت داره میدونی کدومه؟.
آها دوست داشتن خودت با تمام خصلت ها،شکست ها،مؤفقیت ها،گریه ها،خنده ها،و. .
روزایی که به تنهایی کاری رو انجام میدم به این نتیجه میرسم خب که چی مثلاً با یه خانواده زندگی میکنم بله درخیلی اتفاقات شریکم نظر میدم شاید بحث کنیم شاید بخندیم بهم کمک کنیم یاهمورها کنیم اصلاً ولی شب که میشه اصلا شب برایِ نخوابیدن وفکر کردنه خلاصه شب که میشه میبینم خودم ودنیای خودم پس همون جمله خودم "خودت این من رو دوست داشته باش" ارزشش بیشترِ خودت هوای خودت رو داشته باش این منی که به تنهایی تا اینجا اومده ولی نه اینکه وقتی مینویسم" تنهایی" بارِ کلمه برات منفی باشه نه این معنی که زندگی همین بوده تو هیچوقت نمیتونی همۀ زندگیت رو باکسی تجربه کنی همه یه بازه پیداشون میشه همراهت میشن وباقی مسیرسپرده میشه به خودت ولاغیر ،غیر اینه؟.
اصلا تو بگو غیر اینه خیلی خب اکنون درک من از دنیام همینه شاید روزی آمدم نوشتم نه آدمی رو پیدا کردم که میتوانم تمام احساسم را وعمرم را درکناش باشم ولی سؤال اینه آیا تاآخر مسیر او همراهم خواهد ماند؟
امشب به این فکر میکردم چرا من هیچ اطلاعاتی از مولانا وشمس ندارم،هیچ جا درموردش نخوندم حتی خیلی جزیی،از سعدی،حافظ تاحدی اطلاعات دارم ولی مولانا وشمس هیچی چه جفایی شده:/. .
خیلی دوست دارم برم سینمایی مست عشق رو ببینم ولی خب دچار یه سری محدودیتهاهستم،این فیلم اولین فیلمیه که اگر اکران آنلاین هم بشه آنلاین میبینم.از خیلی وقته پیش پیگیرش بودم تاحالا.
میدونی غبطه الانم چیه؟.چندسال پیش از درس ادبیات فارسی ۲۵صدم کم آورده بودم وقتی بادبیرش حرف زدم که برای رفعش چیکار کنم گفت برو نمیدونم چند تا بیت شعر حفظ کن(یه عدد بالایی گفت دقیقا یادم نیست).درحال حاضر چند وقته حسرت میخورم میگم ۲۵صدم اصلا وابدا ارزش نداشته درست اصلا اون زمان قبل از دبیرستان خودِ سیستم رند میزد نمره هارو.حسرتم اینه چرا اون زمان با اینکه مشکلی با حفظیات نداشتم چرا تنبلی کردم.چرا گفتم بیخیال ورها کردم اصلا اون زمان میونه خوبی با شعر خارج از کتابهام نداشتم واقعا حیف.
یا حتی یادمه یه زمانی یه استادِ زبانی داشتیم که مدام توصیه میکرد سعی کنیم حداقل روزانه یه قسمت زندگی هر روز رو وقت برای کتاب غیرِدرسی بزاریم بعد من واکنشم چی بود؟-بروبابااین استادم زیادی دلش خوشه.حیف واقعا اصلا. .
دوتا از بچه های دبیرستانمون خیلی کتاب میخوندن یعنی یادمه وقتی پنج شنبه ها وقت اضافه میوردن فقط درمورد کتاب هایی که خوندن میگفتن وبهم کتاب هدیه میدادن یادمه اون روزا اینطوری بودم چرا من این عادت رو تو خودم ایجاد نکردم حیف حالا الان میگم اگر خواننده این وب هستید حتی برای ثانیه ای، سعی کنید کتاب بخونید به نظرم هیچ حسی بالاتر از وسعتِ زیاد دانستن لغات زیبانیست وقتی بخوای صحبت کنی اصلا خودت از هم ردیف کردن کلماتِ زیبا وبامفهموم ناخودآگاه لذت میبری هر چند من خودم سپردم بعداز کنکور که خب دارم یه لیست کتاب جمع میکنم.
به هر حال پشیمونم اصلا جدیداً یه سبک زندگی مدنظرم شده که نمیدونم از کجا خط گرفته شده البته خب به خاطر تغییر علایقه
چیزی که الان نظرمو جلب کرده اینه به هرچی فکر کنم از جاهای دیگه نمیدونم تلویزیون هم صحبتی با یک شخص فضای مجازی همون موضوع رو میشنوم یا شایدم عملمردمغز میشه که حساس بشه اما نمیدونم حس کردید یه وقتایی انگار عالم وآدم جمع میشن تا به شما یه سری چیزارو بفهمونن.؟.ಠ ͜ʖ ಠ
صبح های زود نزدیک ساعت ۴:۴۵رو دوست دارم همون زمان که میبینم از وقتی که خوابیدم تا بیدارشدم فقط انگار یک صفحه سیاه دیدم رضایت دارم،همون موقعه هایی که نه خوابی دیدم نه کِی فهمیدم صبح شده،همونوقتا که صبح مغزم بدون داده است رو دوست دارم درطول روز انقدر با مغزم کلنجار دارم وخودم با خودم سرِجنگ دارم که حس میکنم دقیقاًمغزم دردگرفته.
دلم میخواد امشب تا صبح بیشینم سرِهیچ وپوچ مثل اشکِ بهار ببارم وفردا مثل یک کوه استوار بمونم وانگار نه انگار.ತ_ತ
چی شده که حتی دلم نمیخواد اینجا بنویسم در واقعیت نباید بنویسم ولی مینویسم من از خودم خستم خودم از خودم!
خودم،خودم ازدرکِ خودم عاجزم!
وچه بغضی که مهار شدواحساساتِ تلخِ تجربه شده.
حقیقتا کاش باوری که یه عده بهم داشتن رو خودم هم به خودم داشتم البته خب هرکس جای من بود وهم اکنون من رو میدید شاید اندکی دچار یأس،گیجی میشد ۷ماه تلاش درحد خودم ونتیجه دلخواه نبودن کنکور سوم بودن،یکسال پشت کنکور موندن،وتحمل هر سختی که خب نه میخوام گِلِه کنم نه میخوام بگم چرا هست،فقط نمیدونم یه جایی وقتی میرم سرجلسه ویکی به من،وتو جایگاه من دچار حسادت میشه حاالم بهم میخوره
من از زندگیم راضی نیستم چیزی رو میبینم که دیگران نمیبینن،وخب خنده داره خیلی خنده داره حتی دلم نمیخواد بنویسم اصلا انگار هرچی تلاش میکنم برعکسه حیف من احساس واقعیم رو خیلی وقته نمیتونم وصف کنم وبازگو کنم:/.
میتونم اندکی غمگین باشم دیگه نه؟ازخودم از امید مامان بابام،ازکتابام از درصدی که نتونستم حقشو بگیرم از چیزی که زمان ازم گرفت از چیزی که میدونستم حداقل ۶۰میزنم وخراب کردم.یک شب میتونم سوگواری کنم وفردا مثل ققنوس ازنو متولد شده بلند بشم چون چاره ندارم چون از دستش بدم برام حسرت می مونه حسرت چیزی که باید باید باید خودم به دست بیارم به چیزی که اون درصد کوفتی تبدیل شده باشه.
دلم میخواد لبخند مامانمو ببینم،دلم میخواد خیالش از من راحت باشه ولی ترس دارم میگم اگه نتونم بخندونمش بهش ظلم کردم.
تو نمیدونی،نه تو هیچی نمیدونی تو از تلاش،خستگی،گریه،هیچی نمیدونی نه سخته ولی شدنیه.چون دیگه نباید که نشه.
چون میخوام یه بار فقط یه بار برای آخر اون چیزی که من تو ذهنم پرورش میدم رو کاغذ ببینم ومن حاضرم جونمم بدم تا این ۶۰روز بگذره واین من،منِ دلخواهم تبدیل بشه!.
تو نمیدونی سخته دیدن ناامیدی من دربرابر خودم وقتی همیشه هرچی خواستم بهش رسیدم من نمیزارم نرسیدن بشه جزیی از زندگیم.
+چی می تونه جلوشو بگیره؟-گلوله ایی که شلیک شده رو.
بریم یه راند دیگه بجنگیم که رقیبمون سرسخت ترشده هوم؟
+ایندفعه دیگه برا لبخند مادرم میجنگم وجز این چه انگیزه ای بالاتر؟
حقیقتا بعد از گذشت دوروز به این نتیجه رسیدم:
تلاشم کم بوده.خودم راضی نیستم:/.
درست در آخرین روزصدا ویالون توسط نوازنده ای مبتدی ونابلد میومد یه چمدون تو اتاقم بود انبوهی کتاب در انتظارم وفکری که آشوب بود چیز دیگری به خاطر ندارم فقط یادمه اون روز مشاورم تماس گرفت همچنان که داشتم لباسام رو تامیکردم بهش جواب میدادم،حالم بهتر شده بود
با چاشنی ترس وعدم واطمینان واسترس رفتم سرجلسه ووای چه بر من رفت:).الان که فکر میکنم احساس بر من غلبه کرده بود وزمان از دستم رفته بود به جوری که ساعت روی مچم وساعت روبه روم هر لحظه گذشت زمانی رونشون میداد که باور نمیکردم ونقاط قوتم تبدیل چی شد نمیدانم فقط میدانم فکر میکردم همه چیز آنطور که میخواستم پیش رفته منتهی زمان بهم ثابت کرد که ‹بچه زیادی خوش بین نیستی؟یکم بیشتر نباید سختی بکشی؟›.
اکنون میتونم بنویسم مهم نیست همچی گذشت واز سرم گذشت فردا لحظه ایه که مثل یه پرنده میشم یا باعث نقطه عطف وپروازم میشه ودرقفس باز میشه یا نه درقفس فقط کمی تاحدی شل میشه.
چیزی خیلی نمیتونم بنویسم اگر بپرسی از خودت راضی؟میگم هیچ وقت هیچ کس از خودش راضی نمیشه همیشه لحظه هایی هست که فکر کنیم میشد بهتر بشه،هرچند درحال حاضر برام فاقده اهمیته.
میخوام بالبخند برم سر جلسه قطعا خدا خودش باهامه ومیدونه که من چه بنده ای برایش بودم وامسال چه کردم :).
[وَ مَن یَتوکَّل عَلی الله فهوَ حَسبُه](θ‿θ).
نوشدارو ماز رودیدم وشاید همون باعث شده انقدر ریلکس بیام بنویسم ولی خب چه میشه کرد تنها آرامشِ الان میتونه کار ساز باشه ونه اضطراب وترس.امیدوارم سبزِ سبزِ متمایل به آبی بشه:›. .
هر چند یه گوشه رینگ هنوز کنکور تیر ونهایی چشمک میزنند که ما هنوز هستیم حتی اگر اینو خوب جلو ببری🤏🏻😎.
حقیقتا جدیدا وقتی میخوام درمورد موضوعی فکر کنم ذهنم خودکار شروع به دسته بندی میکنه هم معایب رو درنظر میگیره هم مزایا ومن انگار بیشتر وبیشتر دچار چالش میشم،یک سردرگمی که نمیدونم چی درسته.حقیقتا باید صبر کنم تا آخر تابستون احتمالا اون موقعه بهتر میتونم هم بنویسم هم تصمیم بگیرم هم روند زندگیم منظم تره من یه خصلت بد که پیدا کردم اینه تقریبا باید بدونم برای ماه بعد چه کاری خواهم کرد حتی اگر ۳۰درصد باشه تاحدی باید روشن باشه.
درواقع زندگی در لحظه فراموش شده حقیقتا دلم میخواد کنکورم تموم بشه وبه صورت جدی شروع کنم کتاب خوندن رو تنها چیزی که باید رعایت کنم این عادت رو همین مطالعه است،چه بتونم برم دانشگاه وچه نرم.