ببین چه شده است که به اینجا رسیده ایم

از این هفته چی یاد گرفتم؟

ـ خودم را دیدن،بازهم این هفته خودم بودن ودیدن وفهمیدن وشنیدن،وبخشیدن ودرک کردن اینه که تمام اتفاقات باید برای جهان پیش می اومد تا الان اینجا واین جهان باشد.

ـ ساده بودن هم جدیداً،مورد پسند نیست،نمی دونم بعضی رفتار هایی تو ذهنم هست که اگر بخوام بهش گوش کنم خیلی بد خلق وخو محسوب میشم هر چند گاهی میشنوم وعمل میکنم ولی گاهی نه نمی دانم

مأمن آرامش من تکرار وتکرار مداوام ه

ـ انقدر اوضاع می تونه وخیم تر بشه،انقدر می تونه اعصاب وروانم داغون باشه که فقط برای نجات فقط برای نشنیدن،فقط برای اینکه نشخوار نداشته باشم،فقط برای اینکه سرم به چیز دیگه ای بند باشه بازم درس می خونم دقیقاً راه کاری که چند سال پیش انجام دادم.

ـ حالا اما تنها راه،مسیر،هدف،ارامش،اضطراب همه چیزم گره خورده به همین کتاب ها،مأمن امن شدن ؛میخوای هر روز سراغشون نرم؟وعادت نکنم بهشون؟نه هرگز چنین چیزی نمیشه ادامه پیدا میکنه.

ـ چون فعلا تنها راه حل من همینه،دیگه‌چاره ای نیست،فقط اگر روزی برسه ومن از آناتومی مغز سردرد بیارم وبفهمم چی به چیه اون روز عید منه،برامم فرق نمی کنه الان تو بهترین سه ماه سالیم،یا زمستونیم،یا پاییز دیگه برام فرقی نداره.

ـ دیگه آدمها هم برایم فرقی ندارند،هستند،نیستند،دعوا شده هرچی فقط می دونم همه چیز وابسته به استمرار مداوم است استمرار واستمرار.

ـ وقتی می دونی یه مسیر منتظرته برو شک نکن،اگر اشتباه کنی راه درست رو پیدا میکنی اگر درست بری هم که مؤفق تر از قبل میشی.

نجات،آن چه نمی دانی.

ـ هیچی یادم نیست،فقط می دونم یک حجم زیادی ویس پیدا کردم که احتمالاً چند وقت باید گوش بدم تا شروع ترم واین حدودها همین.

بیشتر وبیشتر به برنامه ریزی اهمیت بده.

درس هایی که از این ترم گرفتم خیلی زیادن خیلی.

ـ من نباید جزوه هایی که سرکلاس نوشتم رو رها کنم،وبررسی نداشته باشم،انقدر هم بی نظم نباید بنویسم،این ترم باید مرتب منظم بنویسم وبرای هرکلاس قبل از شروع کلاس جزوه جلسه قبل رو بررسی کنم.

ـ یک سری دروس رو باید در طول ترم بخوانم،اونهایی کمی تاحدی سخت تر وپایه ای تر هستند شاید درفرجه بخوانم وشب امتحانی نباشم اما بعضی در سهای ما واقعاً نیاز به پایه قوی دارن،یک چیزی مثل احساس وادراک رو من باید درطول ترم جدی میگرفتم هرچند که استاد تدریس نکرد ولی من باید خودم می خوندم نه الان.

ـ پیش خوانی،برام خیلی مهمه تر شده پیش خوانی کنم تا بهتر بتونم جزوه بنویسم وبهتر یاد بگیرم.

ـ دفتر جزوه نویسم رو احتمالاً مرتب تر می کنم البته که این ترم باید عوض کنم چون قلبیه تموم شد.

ـ روی دوسه تا درس تمرکزم رو میزارم در طول ترم،بعضی دروس هم در طول فرجه امتحان،بعضی دروس هم شب امتحان میزارم.

ـ البته که انقدر هم نباید زود به زود نگران باشم،استرس داشته باشم حواسم هست تا کمی تاحدی منظم باشم تا کمتر دچار استرس بشم.

زنان | نشریه

این نشریه در مورد زنان بود.

ـ قبلاً خیلی قبل تر شروعش کردم،هفتهٔ پیش هم تموم کردم الان نمی دونم واقعاً با این همه گذشت چیکار کنم چیزی یادم مونده یانه😂.

ـ میدونی من قبل از اینکه چندین تا نشریه بخوانم فکر میکردم،که چه قدر مهمه نشریه خواندن و وای بر من چه چیزی رو دارم از دست میدم ولی در واقع نشریه،یک منبع شاید دست دوم باشه که مطالعاتی از بچه هاست که با خلاصه نویسی وتحلیل از کتاب وفیلم ومقاله ها و.. نوشته میشه شاید خیلی روان باشه نوع نوشتنش ولی اکثراً چندان دیگه رغبتی ندارم از اون لیست زیاد دیگه مطالعه کنم،ترجیح میدم منبع اصلی بخوانم نمی دانم.

ـ اما موضوعاتی که در مورد این نشریه بود واقعاً موضوع حیاتی بود چیزی تحت عنوان "زن" اشتغال،مادری کردن،ازدواج،بچه دارشدن رکن مهم خانواده .

ـ چیزی که خیلی در ذهن من جایگاه ویژه ای داشت اشتغال خانم ها بود که به چه سختی شکل می گیره،در واقع می دونی حتیٰ اگر فرض بگیریم یک خانم محیط کاری امنی خواهد داشت،همسری بادرک وشعور خواهد داشت،اما بعضی چیزها اجتناب ناپذیره مسئله میشه تربیت فرزند.

ـ اگر یک خانواده بخواهند بچه دار شوند وخانم شاغل باشه بیشترین سختی به دوش خانم میشه از زمان بارداری وکار،تا زمان زایمان،افسردگی ونوسانات روحی،واشتغال بعد از آن واقعاً چیزیه که خیلی فرسایش روحی در یک زن ایجاد خواهد کرد.

ـ علاوه بر اون یک کودک وقتی که به دنیا می آید براساس ارتباطی که با والد خود که بیشتر منظور مادر می باشد جهان بینی اینده اش تاثیر گذار خواهد بود در واقع از متولد شدن تا سه سالگی فرزند،سبک دلبستگی کودک شکل خواهد گرفت در واقع امن بودن مادر،دردسترس بودن مادر،علاقه ومحبت مادر همه وهمه در اینده وزندگی فرد تأثیر گذار خواهد بود.

ـ چیزی که حتیٰ با مادربزرگ،پدر،پرستار شکل نخواهد گرفت وقتی فرزندی ۹ماه اولیه در رحم یک مادر شکل می گیرد خواه ناخواه احساس وابستگی ایجاد خواهد شد آغوش اولی که نصیب مادر می شود و.. همه وهمه می تواند چقدر وچقدر در زندگی یک بچه اثر بگذارد.

ـ این روزها این بیشتر دیده خواهد شد مشکلات اقتصادی که وجود دارد،وحس استقلالی که درخانم ها ایجاد شده شاید کمی تاحدی باعث شده است که یا مادران نخواهند بچه دارشوند یا واقعاً دچار سرگشتگی می شوند این مورد حتیٰ در ذهن من هم هست.

ـ انقدر بعضی صفحات این نشریه برایم،حیرت انگیز بود که عمق به عمق وشاید سطر به سطر دوست داشتم به ذهن بسپارم البته برخی صفحات،.

ـ هورنای کسی که واقعاً دوست دارم حداقل کتاب روان شناسی زنانش رو بخونم وبعد ها بنویسم ازش.

ـ میدانی حال که فکر میکنم کاش یک گرایش به عنوان روان شناسی زنان داشتیم،زن شخصی که بسیار در کودکی،نوجوانی،بزرگسالی یک فرد تاثیر گذار خواهد بود.

چشم وگوش دو عضو مهم وحیاتی بدن.

ـ فصل سه و چهار احساس وادراک رو خواندم البته کمی تا حدی هم با چت جی بی تی وگروک البته که گروک خیلی خیلی قشنگ برام همه چیز رو توضیح داد.

ـ البت که به صورت کلی خواندم،ولی خب تا همین جا هم خوبه:).

چقدر اشتباه فکر میکردم

ـ راجب اینکه از امروز چی بنویسم بسیار وبسیار فکر کردم پاراگراف به پاراگراف به ذهنم میسپردم که بیام بنویسم اما الان روی اون مود نیستم.

ـ دیدم هرچی قسمت باشه همون میشه،نشخوار ها اضافیه،بعد دیدم همیشه کار درست رو بالاسریم برام به خوبی وبه وقتش انجام داده اگر کسی رو از زندگیم حذف کرده،یاچیزی رو اضافه کرده همه وهمه درست بوده فقط من کور بودم ونفهمیدم وندیدم خیلی هم باید شاکرش باشم :).

ـ فقط ایندفعه رو به خودت می سپرم دیگه من کاری نمیکنم خودت هر وقت خواستی بهم بفهمون ونشونم بده ایندفعه صبر میکنم چون همه جوره بهم فهموندی که صبر کنم.

ـ چون هر جور دوتا چهارتا میکنم میبینم نه،الان نمیشه نه پس صبر میکنم پس میسپرم بهت حواست بهم باشه ایندفعه به سلیقه مزخرف من اعتماد نکن سلیقه ام خوب نیست تو این مورد.⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩

ـ ولی شکر،شکر که تمام اون اتفاق ها رخ دادن،که الان به این فکر وروند ومسیر رسیده باشم این برام خیلی موهبته بزرگیه درسته خیلی زجر کشیدم درسته شاید نوجوونیم بد شد اما الان رو دوست دارم می ارزید اره ارزید فارغ از تمام درد ها ومشکلات حل میشه میگذره اینم میگذره

ـ شاید چند روز دیگه نوشتم نمی دانم.

دقیقا به تو ربطی نداره

ـ می دونی هرچی ادم بزرگتر میشه و در روبه روی ادمهایی می ایستی که تاحدی میشناسنت یا آشنا هستند با سوال هایی روبه رو میشی که خودتم خبر نداری باید بهشون فکر کنی یانه؟ الان وقتش هست یانه؟ یا اینکه از ذهنت سعی میکنی دور کنی چون خودتم تکلیفت رو نمی دونی.یا اصلا فعلا تو فکر وبرنامت نیست

ـ یه سری سوال ها واقعاً شخصیه،واقعاً به زندگی خودت وخودت ارتباط داره اینکه من کی ازدواج میکنم؟یا اصلا ازدواج کردم یا نه؟یا اینکه برفرض ازدواج کردم بعد بچه دار میشم یانه یا چمیدونم از این مزخرفات اینا به خودم وخودم ودقیقا شخص خودم مربوطه وبه تویی که تو چشمام زل میزنی ومیدونی خبری نیست ولی بازم فضولیت نمیزاره می پرسی اره به تو هیچ ربطی نداره من فقط احترام نگه می دارم اینم معلوم نیست تاکی اینطوری باشم.

ـ ادم ها همیشه همینن یه قسمت زندگی رو پیدا میکنند که سوال وسوال بپرسن.

ـ از مهمونی ها خانوادگی،ازخانواده پدری/مادری،از ادمهای فضول،وراج،پرحرف،متنفرهستم البته که این دسته ادمها برای هیچ کس قابل تحمل وحتیٰ علاقه هم نیستند.طبیعیه.

ـ ولی هر وقت از یک مهمونی میام بیرون،کل انرژیم افت کرده من اصلا ادمهای جمع های خانوادگی اینا نیستم نمی تونم نمی دونم چون شاید خیلی وقته دیگه شرکت نکردم وخیلی تحمل فضای شلوغ رو ندارم اینطور شدم فقط می دونم کم‌حوصله شدم که به خودمم باز حق میدم

همیشه عجولی زود تصمیم می گیری.

ـ امروز با تصمیم مادرگرام مبنی بر گرفتن سبزی خورشتی وآشی به هیچ‌کار دیگه ایی نتونستم برسم وعملاً روزم فقط صرف همون شد هرچند فقط تا چند روز دیگه می تونم باشم وکمکش کنم.

رویکرد های درمانی تفکر همه یاهیچ.

ـ تقریباسه ساعت یک وبینار بودم ودید جدیدی بهم داد انواع رویکرد های درمانی وبعد خوانش کتاب

ـ رشته روان شناسی مثل یک دریای بی انتها می مونه می خوای شنا کنی هر چی میری جلوتر سخت تر میشه عمیق تر میشه حس میکنی میخوای غرق بشی هیچ‌وقت هم نمی تونی به انتها برسی این رشته هم همینه هر چی میره جلوتر بیشتر وبیشتر باید مطالعه کنم انقدر که فکر نکنم هیچ وقت تمومی داشته باشه.

هنوز ادامه داره.

ـ از این هفته چی یادگرفتم؟

اینکه زندگی کوتاه تر از چیزیه که حتیٰ فکرشو بکنی،اینکه چقدر استرسم طولانی مدت وبا مشکلات روبه رو میشم،اینکه چقدر زندگی پوچ وتوخالی به نظر می رسه،اینکه چقدر آدمی عجیبه وچقدر چیزهایی رو روح وروان می تونند تاثیر بگذارند که حتیٰ از وجودشون خبر نداشته باشیم.

۰۰:۰۰

ـ از امسال خوشحالم،از اینکه دانشجو هستم،از خیلی چیزا.

ـ شکر خدا شکرهمین.

بیگانه | کتاب

ـ بیگانه از آلبر کامو راخواندم.

ـ از توصیف های جزیی کامو از شخصیت اصلی به شدت کیف کردم حالم خوب میشود وقتی در متن هاجزییات بیشتری می خوانم جزییات مرا دیوانه می کنند خودم هم تلاش میکنم اینگونه بنویسم ولی گاهی نمیشود.

ـ اتفاقاً،از این پوچ گرایی،از این بی احساسی،شخصیت اول خوشم اومد غیر منطقی به نظر می رسه ولی از آدم های اینطوری خوشم میاد مگه همیشه قراره همه آدمها احساسات یکسانی داشته باشند؟

ـ اتفاقااین نشان دهنده حاذق بودن کامو را نشان می دهد که اینگونه توانسته پوچی را بنویسد.چه اسم جالبی هم دارد "بیگانه".

ـ حال اما از کامو نمی توانم بخوانم،دوست دارم از داستایفسکی بخوانم بیشتر وبیشتر. .

ـ هر چند پایان خوبی نداشت ولی جالب بود خیلی زیاد برایم جالب بود.:).

غرق در خود وپوچی ها نامتنهاهی.

ـ فکر میکردم همه چیز امروز خاکستری است

ـ امروز فقط اکسپلور گردی ویوتیوب گردی داشتم شخم زدم همه چیزرو،احساس غم پوچی،یأس ناامیدی داشتم حس می کردم مغزم از افکار پوچ به سمت انهدام میره.

ـ این شخم زدن ها بیشتر وبیشتر تمرکزم را از دست می دهد هرچند امروز بیشتر ویدیو هارا به انگلیسی دیدم کیف میکنم هرچند که گاهی نمی فهمم ولی کیف میکنم که تا یه حدی با زیر نویس می بینم ومیفهمم.

ـ بعد سعی کردم کمی درس بخوانم،معرفت خواندم،احساس خواندم،بیگانه را تمام کردم اشک ریختم،سردرد امانم را بریده بود باز آن وقت ها بود که توان شنیدن هیچ صدایی را نداشتم جعبه قرص را زیر رو کردم فلوکستین را پیدا کردم حتیٰ نمی دانم چرا از وسط دارو ها اونو پیدا کردم ولی تهش یک ویتامین ب خوردم.

ـ گفتم،بیگانه را خواندم وفهمیدم این خط فکری ونویسندگی که کامو دارد پوچ گرایی را حال نمی توانم ادامه دهم خودم بیشتر وبیشتر دچار پوچ گرایی شده ام مادام می گویم نه نه ادامه بده ادامه بده ولی گاهی بعضی وقت ها زندگی توانم را می گیرد اجازه نمی دهد به معنا فکر کنم اجازه نمی دهد سمت دیدگاه ویکتور فرانکل بروم.

ـ سطح هورمون کورتیزل در من بالاتر وبالاتر می رود دندان هایم درد می گیرد،شانه ام تیر میکشد،پوست لب هایم را میکنم سرم تیر میکشد وبیشتر وبیشتر فکر میکنم که آدم ناارامی هستم.

ـ از صداهای بلند متنفرم مثل حال که همسایه ها دارند جیغ میکشند.

ـ گاهی به این پی میبرم که هر چه میگذرد بیشتر بیشتر تعاملاتم را از دست می دهم همینطور انگیزه ام را اما شاید هم چون حالم خوب نبوده است امشب اینگونه می نویسم.نمی دانم.

انکار اولین مواجهه بعد از ازدست دادن است.

ـ دلم ریش شد که داشت میگفت آجی عکسشو ببین.

ـ امروز شاید اول صبح یهو داداش کوچکه اومد بهم گفت چه خبر؟ از کوچه اومده بود گفتم هیچی یهو گفت "ایلیا مرد". من باور نکردم نه ایلیا یکی از همکلاسی هاش بود از مهد کودک میشناختیمش دوست هم بودن سرشو تکیه داده بود وگریه میکرد بچه 13ساله داشت طعم مرگ دوستش،همکلاسیش،کسی که تا چند وقت پیش باهم تو یه کلاس بودند رو میچشید می فهمید سوگواری میکرد.از صبح حالم خوب نیست همش چهرش تو ذهنمه نمی تونم.

ـ نه چرا انقدر داره غمگین میگذره همه چیز؟ چرا همش روز به روز بدتر بدتر وبدتر وغم انگیز تر میشه؟.

ـ مامان میگف برو آلبوم رو بیار عکسش هست من حتیٰ نمی خواستم سمتش برم حیف من که هفت پشت غریبه ام حالم خوب نیست خدا صبر بده به خانوادش روحش شاد باشه هعی بچه هعی.

بهش حق بده اون زخم سر ریز شده

ـ امروز هیچ کاری نکردم نرسیدم هیچ درسی بخونم.

ـ ث بهم زنگ زد وخیلی حرفها بهم زد خیلی یه جا به بعد بغض گلشو گرفته بود ولی خوشحالم که کمی باهام حرف زد بهتر از قبل شد ولی خب ما کاملا باهم متفاوتیم نمی دونم چیشد که تو زندگی یهو بهم گره خوردیم سبک زندگی هر دومون تضاد هم هست ولی گاهی حس میکنم شاید چیزی این وسط باید باشه که باهم هم مسیر شدیم نه؟

ـ من عادت دارم خیلی از دوست هام از مشکلاتشون بهم میگن ومی گفتند نمی دونم چرا بدون هیچ دلیلی ولی یهو می دیدم نصفشون چیزهایی به من گفتن که کسی خبر نداره منم همیشه سعی کردم کمک کنم کسی که بامن حرف زده قطعاً حس کرده باید برون ریزی داشتن باشه با کمال میل گوش میدم میشم گوش شنوا همینطور که بعضی وقت ها خودم چقدر نیاز به گوش شنوا داشتم ونبود.

ـ جالب تر اینجاست که من خیلی از رابطه های بچه هارو می دونستم،از دوست داشتن ها خیانت ها جدایی،و.. خبر داشتم رابطه هایی که خیلی هاشون از بین رفتن ولی از ذهن من نه نرفتن نمی دونم چطوریه ولی هر کدومشون یه گوشه از قلب وذهنم رو جا گرفتن وحرفهاشون رو اون جا دفن کردن گاهی خیلی غمگین خیلی مثل دراماهای ث که امشب منو خیلی غمگین کرد خیلی

ـ رسیدن به اینکه واقعاً بعضی چیزا دست ما نیست و هیچ چیز هم بی معنی نیست نمی دونم چطور بنویسم ولی طی چند وقتی که دارم رودرباره یه مسئله ایی فیلم میبینم،پادکست می شنوم،کتاب میخونم هر روز یعنی روز به روز به کودکی به مهم بودنش پی میبرم انقدر که گاهی با خودم میگم من اگر روزی ازدواج کنم اصلا بچه نمی اورم بسه انقدر آدم آسیب دیده از طرفی همش برام سنگینه از طرفی خوشحالم که خیلی چیزارو می فهمم.

ـ می دونی وقتی از زندگی یه آدم،از یه حدی بیش تر می فهمی دیگه نمی تونی اون آدم رو در یک بعد ببینی گاهی بهش حق میدی که عصبانی باشه،زود رنج باشه یا و.. شماو‌من هیچ‌وقت نمی فهمیم کی در حال جنگ با چه چیزیه وداره با چه مشکلاتی روبه رو میشه وکنار میگذاره.

ـ پس خواهشاً یکم‌مهربون تر رفتار کنید،مهربون هم نبودید نباشید فقط کمی رعایت کردن خوبه کمی رد شدن وگذر کردن

بچه مهندس | فیلم

ـ این فیلم،بچه مهندس خیلی ازار روحی داره واقعاً خیلی مزخرف ساخته شده.

ـ انقدر آسیبی که برای یک بچه در نظر گرفتن فاجعه است،این جواد مدام داره اطرافیانشو ار دست میده یک‌کودکی که آروم و قرار نداره از طرفی مورد توبیخ میشه از طرفی وابستگی های بی از حد.

ـ فقط خوشحالم یه فیلمه،کاش بچه ها حداقل تو زندگی اروم باشن.

ـ یه کم که راجب نظریه های روان شناسی میخونی میبینی نه واقعاً همه چیز ریشه در کودکی داره،اگر یک کودک به درستی بزرگ نشه تو بزرگسالی آسیبشو می بینه.واز یک‌جا به بعد وقتی می بینی چه چیزهایی در کودکی تاثیر داره شاید غیر قابل باور باشه ولی خب. .

اشک تنها دفاع منِ ویرانه بودند.

ـ هزار ساله دیگه هم غمت تموم باغچه رو‌ یه شوره زار می کنه .

# ادامه نوشته

لبخند،روحی به وسعت زلالی دریا.

ـ انرژی ها برمی گردند

ـ امروز با مادرگرام رفتیم بیرون،باید می رفتیم برای مراسمی که در ذهنش بود یک سری خوراکی می خریدیم خب با حساب های من ومامان بالاخره گرفتیم،بعد گفت عه من پاکت نامه نگرفتم گفتم باشه من بیرون وایمیسم برو‌بگیر وبیا رفت یهو دیدم داره میگه رمزتت!یه لحظه در عین واحد کمی تا حدی عصبی شدم سرمو تکون دادم گفتم خدایا ۵دقیقه پیش بهش گفتما نگا نگا.

ـ همینطوری رفتم داخل مغازه یک کارتن دستم بود یک کوله هم روی شونه هام رفتم داخل وبه اقا گفتم رمزو یهو بهم نگاه کرد گفت "سلام علیکم،بیاداخل بیا.." من رفتم داخل یهو دید که من دستم یک کارتن بیسکوییته به مامانم گفت خانم مراسمی روضه ایی چیزی دارین؟ مامانم گفت آره براتون باز کنیم کارتون رو؟ وبه من گفت باز کن تعارف کن.

ـ مامان من همیشه اینطوره یه خوراکی چیزی رو نشون نمیده وقتی میخره همیشه تو نایلون میزاره یا کیسه پارچه ایی یا داخل کیفش این دفعه هم اومد این کارو بکنه من گفتم نه ولش کن من میارم نمیخواد یک کارتنه چیزی نیست که اخه از کجا پیدا چی به چیه.همیشه میگه الان دارم بهشون اون خوراکی رو می دم ولی اگه کسی ببینه ودلش بخواد ومن نفهمم چی؟

ـ خلاصه من مونده بودم یهو فروشنده هم گفت نه یکم تعارف بی خود وبعد تعارف رو گذاشت کنار قیچی رو داد دستم😂گفت باز کن من کارتن رو باز کردم داخل کارتن سه تا جعبه دیگه بود وداخل جعبه ها ویفر بود،من که دیدم باز یک جعبه دیگه داره گفتم عه یه جعبه دیگه هم باید بازکنم،خلاصه به هر طریقی باز کردیم وتعارف کردیم وخب نوش جونشون:)انقدر این رفتارشون با حالت طنز بود که واقعاً هیچ حس بدی نداد بلکه فقط حس خوب گرفتیم هم من هم مامان.

ـ مامان بهش گفت آره یه مشکلی هست تو زندگیمون که برا اون نذر کردم شماهم دعا کن حل بشه اقا این اقا شروع کرد از من تعریف کردن تو تا این دختر رو داری غمت چیه؟ بعد پرسید اسمت چیه؟ وخلاصه یه مکالمه ایی پر از تعریف وتمجید از من من اونجا اینطوری بودم شما لطف دارین ممنونم⁦⁠ꏿ⁠_⁠ꏿ⁠;⁠)⁠).وبعد اینطوری که چیشد که اینطوری شد ؟؟

ـ وشروع کرد به گفتن این که خواهشاً اگه یه روز خواستی شوهرش بدی دقت کن،مردم الان برای یخچال جهیزیشون بیشتر تحقیق میکنند تا خود اون داماد شما مواظب باش.

ـ واقعاً واقعاً هیچ کدوم حرف هاش ازار دهنده نبود در عین چاشنی طنز،تعریف وتمجید بود وبعد هم حقیقت جامعه خیلی باحال بود کل روز ذهنم درگیر بود که چی شد که واقعاً یهو شروع کرد تعریف کردن؟.

ـ ولی تقریباً از اون دسته آدمایی بود که آدم دوست داشت باهاش حرف بزن،مؤدب متشخص،وبافهم وکمالات که می فهمه چی بگه وکی بگه یک آدم پر انرژی که روز یکی دیگه رو ساخت.

ـ هیچی فقط امیدوارم همیشه همینطور سرزنده بمونه خدا حفظش کنه. باحال بود:)).

ـ برنامه امروزم تکمیل شد به همه چیز رسیدم در طول روز مهمه که چطور به چه کسی انرژی می دیم وچطور با یک اخم وتشر می تونیم روز یکیو خراب کنیم.

دارن بهت نگاه میکنن ویک لبخند میزنند.

ـ میدونی اومدم از چارت درسیم بنویسم،از معرفت تا روش تحقیق ولی بعد یهو وقتی وبلاگ های به روز رو خواندم یهو "بومم یه چیزی بهم گفت این چه دغدغیه؟ یعنی الان دغدت اینه واقعاً؟ شک افتاد به جونم آره نمی دونم."

ـ نمی دونم باید بابت چی بنویسم،من زندگیم همیشه رو دور تکرار کارهای تکراری بوده از یه جا به بعد هم منم عادت کردم والان چندان برام مهم نیست فقط مهمه برام که بتونم تو هر روز یک کار مفید انجام بدم حالا هر چی . .

ـ مثلاً امروز باهرچقدر سختی بود نظریه های معرفت شناسی رو‌خوندم هرچند که نرسیدم فصل سه احساس رو بخونم اما خب می دونم که بازم خوبه خیلی خوبه.

ـ دارم به خودم یاد می دم که قرار نیست هر روز بی نقص بگذره فقط کافیه تلاش لازم رو داشته باشم شاید عادی بگذره ولی رو نظم باید بگذره تا حدی.

ـ حس میکنم هربار میگم سخت تر از این درس که نیست که یک سخت تر خودشو بهم نشون میده ویک لبخند بزرگ میزنه مهم نیست هرچند.هیچی.

آیا باور همان چیزی است که باور داریم؟

فلسفه می تواند مرا دیوانه کند.معرفت شناسی بدتر. .امشب نتوانستم بیشتر از دوصفحه معرفت بخونم.

میندازم دور حرفهای پوچ رو خودتو ببین!

ـ بدم میاد از قیاس ومقایسه هایی که هیچ‌سنخیتی نداریم.

ـ امشب مهمون داشتیم،دختر خالم وخاله ایشون یک خواهر شوهری داره که یکسال از من کوچک تره اما چون من موندم پشت کنکور دیگه مثل هم شد این تفاوت سنی و وارد دانشگاه شدیم البته تو رشته های کاملا متفاوت ودانشگاه متفاوت و. . حالا امشب بهم گفت "نمی خوای گواهینامه بگیری؟ گفتم نه فعلاً نیازی ندارم". شروع شد به گفتن اینکه چرا خواهر شوهر من گرفته و.. نمی خوام بیشتر بنویسم از این مورد

ـ ولی دقیقاً اون دختر رو داره بامن مقایسه میکنه تا بود دانشگاه الان چیزای دیگه من اصلا برنامه زندگیم چیزیه دیگه ایه یعنی اگر یکم بگذره ویکم دیگه آدمی بخواد ازم بپرسه چرا ازدواج نمی کنی یا از این خزعبلات که همیشه یه چیزی هست که باید بپرسند فکر نکنم بتونم با لبخند وحوصله جوابشونو بدم چون اصلاً یک درصد هم بهشون ربطی نداره زندگی من.

ـ من خودم می دونم دارم چیکار میکنم کاملاً شفاف و واضحه اشتباه هم بکنم تو زندگی خودم اشتباه کردم پس به دیگران چه؟.

ـ مگه قراره همه از یک مسیر برن؟

ـ چند وقت پیش باید از یک مسیری رد می شدیم که نیمه های شب بود برای وقتی بود که رفته بودیم سفر و وسط راه پیاده شدیم نزدیک های صبح وخب یکم خواب آلود بودیم من بودم ومادرگرام چندتا خانم دیگه من داشتم یک مسیری می رفتم دیدم عه این مسیر نمی رسه به پایین وباید از یک طرف دیگه برم تا برسم پایین برگشتم دیدم مامان وبقیه پشت سرم هستند گفتم نه این طرفی نیاید به جاش بیاید این ور فکر کردم دارن پشت سرم میان وقتی رسیدم وبرگشتم دیدم هیچ کس پشت سرم نیست حتیٰ مادر خودمم،واز یک طرف دیگه اومدند من وایسادم وفقط نگاهشون کردم که چطوری دارن از پله ها پایین میان

ـ بعد دیدم مسیر زندگیمم همینه کافیه فقط برم وبه خودم اعتماد کنم اشتباه کنم که بر میگردم مسیر رو عوض میکنم اشتباه هم نکنم که می رسم فقط نباید از تنهایی وخلوتی مسیر بترسم مهم نیست همیشه همینم بوده

من وایسادم منو نمی شه کشت.

ـ از این هفته چی یاد گرفتم؟.

خودمو،آره دارم وقت میزارم خودم رو بشناسم هر چقدر هم طول بکشه صبر میکنم ومیخوام خودم رو بشناسم،میخوام یکم برگردم به کودکی به قبل تر به خودم که خیلی وقته بهش بی توجهی کردم خودم،ذهنم،جسمم.

ـ سطح استرسم خیلی بالارفته خیلی . .

پیچ نهم زندگی

•از تاریکی نترسی یه وقت؛خب؟

ـ امروز سه بار برق رفت ،یکبار یک دوساعت کامل ویکبار درعرض دو دقیقه دقیقه وبعدی در عرض یک ربع آخریه ساعت نزدیک به ۹شب بود

# ادامه نوشته

همه رفتند وما بازماندیم.

ـ شاید نزدیک به دو ساله پیش همسایه کناریمون فوت کرد،یکسال پیش همسایه روبه روییمون یکم اون طرف تر،چهل روزه پیش همسایه روبه روییمون فوت کرد

ـ همینا داره بهم نشون میده که کوچمون چقدر داره پیر میشه آدمایی که من تو بچگیم تو اوج وقتی که بازی میکردیم تو کوچه بودن تو کوچه مینشستن تا چند وقت پیش کنارمون داشتند زندگی میکردند الان نیستن همینطور داره نشون میده هر روز که میگذره چقدر آدم از عمرش میگذره.

ـ مرگ،واژه ایی که هراس دارم ازش شاید چون هیچ شناختی نسبت بهش نداریم من می ترسم می ترسم از روزی که آدم های مورد علاقمو از دست بدم.

ـ ولی اگر کاش روزی قراره تموم بشه خوب تموم بشه.

سفری به درون خودت؛زخم های کهنه.

ـ دارم همه چیز را کنسل میکنم این نه بعدی نه.

ـ فقط دارم صبوری میکنم تا برسیم به زمانی که برگردم به دانشگاه با یک‌طرز فکر جدید خیلی جدید.

ـ از امروز چیز جدید دیگه ایی نیست فقط دوست دارم از خوابگاه بنویسم.

ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد | کتاب

ـ ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد.

ـ 19فصل اول اصلا منو مجذوب نکرد از 19تا28که دیگه تموم شد منو مجذوب خودش کرد خیلیی برام قشنگ بود ⁦⁦(⁠╥⁠﹏⁠╥⁠)⁩.

ـ میدونی به این فکر کردم که بعضی مسیرها اولش اصلاً قشنگ نیستن پر از چالش وسختی ومشکلات هستند اما تهش قشنگن تهش خوب تموم میشن مهم اینه که تهش تموم میشه با زیبایی وخوبی تموم بشه،الان احساسی که در پایان برای من داشت نتیجه گیری از کتاب هم برهمون حس میشه البت اگر مدت زمان طولانی مثل من هی بخونی و ول کنی کتاب رو . .

ـ گیر کردن تو خط قرمز ها تو تابو ها تو این که پس مردم چی؟ اینا اینا همه فرصت زندگی رو از آدم می گیره اگر آدم همین فردا بمیره چی اونموقع هم میخواد توجه کنه به این موضوعات؟.

ـ خیلی از موضوعات روان شناسی رو درخلالش اورده بود واقعا قشنگ بود.:).

ـ من هر روزی که میگذره دارم سعی میکنم بهتر زندگی کنم وخودمو بابت اشتباهاتم ببخشم وبتونم با آرامش زندگی کنم.

اشکالی ندارد من می توانم تحمل کنم؛اما جامعه چه؟.

•11

ـ بافتمش،درست لحظه ای که همهٔ کامواهارو جمع کردم بردم گذاشتم تو کمد یه گوشهٔ ذهنم دست نکشید ونهیب خوردم که نهه اگر بخواهی ادامه ندهی تمام وقت های دیگر با خود خواهی گفت "اگر میبافتمش چه!" وبعد به یاد تمام کارهای نکرده ام افتادم.

ـ بافتمش یه جاعینکی عجیب وغریب شد شاید باید برایش یه اسم انتخاب کنم اما ترکیبی بود از ندانستن نمی دانستم هر مرحله چگونه است فقط طبق فیلم تکرار میکردم دانه به دانه یک پایه کوتاه، یک پایه کوتاه، دوپایه کوتاه کاموا وسط کار تمام شد مهره ایی نداشتم تمامش از امکانات محدود وباقی مونده بود کاموا های خیلی سال قبل بود وخب توقع بیشتری هم نمیشد داشت.اما چندان شبیه نشد وباز گفتم نهه آنچه که فکر میکردم ودیدم با آنچه که شکل گرفته کمی تا حدی فاصله دارد.

ـ اما شاید به همین خاطر است که هیچ وقت دوست ندارم هیچ چیز وهیچ کس الگویم باشد نه میدانی چرا؟ ـ چون خودم را بیشتر باور دارم اصلاً نتوانستم در مخیلهٔ خودم بگنجانم که می توانم آدمی را الگو قرار دهم ومثل اون باشم نه هرگز چون هیچ کس اون چیزی که من خواستم،ومی خواهم نبوده است.هرگز نشده است که چیزی شبیه به من باشد نه.فاصله است خیلی فاصله.

ـ امروز آناتومی مغز تمام شد یعنی کامل خوانده نشد ولی کلیاتی خواندم امروز باز به یک سری مطالب تکراری برخورد کردم ودر عمق خیره شدن به کلمهٔ ادرنالین،به سختی فکر میکردم به سختی به ذهن سپردن.به اینکه "پایان بازی چه خواهد شد چه کسی خبر دارد؟"

ـ فهمیده ام آستانه تحملم خیلی وقت است آمده است پایین که نباید اینگونه باشد من از صبوری خوشم می آید اما خودم چندان آدم صبوری نیستم من مثل یک کوه آتشفشان می مانم به حد فراتر که برسم چیزی مرا اذیت کند فوران میشود اعصابم هرچند میدانم که این نقطه ضعف من است.

ـ به این فکر میکنم که تکنولوژی اگر توانست به بشر کمک زیادی کند در عوض تمرکزش را گرفت آری حداقل خودم خیلی ناخودآگاه نمی توانم بدون گوشی واینترنت باشم هر چند که چیزی وجود ندارد اما انگار تمام کارهایم خلاصه شده در یک صفحه که چقدر گاهی دلم میخواد بندازمش سطل آشغال!

جاعینکی بافته نشده

•10

ـ امروز برنامه ریزی کردم.باقی مانده روزهارا نوشتم حس رها شدگی داشتم حس راحتی وامن بودن.

ـ بوک مارک هارو درست کردم وبسیار زیبا شدن حداقل برای خودم⁦ヾ⁠(⁠ ͝⁠°⁠ ͜⁠ʖ͡⁠°⁠)♪⁩.

ـ دارم یه جاعینکی می بافم هرچند هرچی بیشتر می بافم بیشتر نمی فهمم ولی شکلش داره شبیه میشه همین الانشم چشمام درد گرفتهه ولی خب اگه بتونم ومؤفق بشه اینم خیلی قشنگ میشه گوگولی وکیوت ببینم میتونم کاش بتونم:).

ـ هیچی دارم از تابستون استفاده میکنم.

چرا صدایت انگار از بهشت می آید؟

ـ من آدم به شدت حساسی هستم،حساسیت های متعددی هم دارم مثلاً نظم برام خیلی مهمه خیلی خیلی،دوست ندارم اتاقم،کمدم،وسایلم،کتاب هام بی نظم وشلخته باشه واین همیشه باعث شده که چه زمانی که خونه ام چه خوابگاه مادام اطراف من حریم من منظم وتمیز باشه این به ظاهر خوب به نظر می رسه به ظاهر مرتب بودن ومنظم بودن خیلی قشنگه ولی یه جایی آدم رو فلج میکنه خیلی فلج . .

ـ امروز اتاقم رو جمع وجور کردم هنوز نرسیدم برنامه ریزی کنم یه تیشرت گرفتم راه راه گوگول انقدرقشنگه انقدر قشنگه🤌🏻⁦⁦(⁠*⁠﹏⁠*⁠;⁠)⁩.

ـ عاشق لباس های با رنگ خنثیٰ تر،سادهٔ ساده شدم رنگ هایی که ارومن ملیح لباس ساده ساده.

ـ دوست دارم از این دوترم یک آنالیز داشته باشم وبعد درمورد خوابگاه بنویسم درمورد سفرم هم بنویسم نوشتن ابرازی هم امتحان کنم.

ـ فعلاً حسابی سرم شلوغه.⁦ƪ⁠(⁠˘⁠⌣⁠˘⁠)⁠ʃ⁩