نقطهٔ خالی از اسکان آدمی.

ـ از هرشب،هر روز چاووشی گوش دادن خسته نمی شم ونشدم،اما دست بریدم اره حالا دیگه خیلی وقته که دست کشیدم وبریدم.

ـ درست زمانی که باور هام فروپاشید،هوم یکبار،دوبار،سه بار،چهاربار بارها بهم فهماند که نه نمیشه الان نمیشه نشده ولش کن بگذر وبگذر از همه چیز. .

ـ خودم سقوط کردم رسوندمت،رسوندمت،رسوندمت به پرتگاه.

چقدر اشتباه فکر میکردم

ـ راجب اینکه از امروز چی بنویسم بسیار وبسیار فکر کردم پاراگراف به پاراگراف به ذهنم میسپردم که بیام بنویسم اما الان روی اون مود نیستم.

ـ دیدم هرچی قسمت باشه همون میشه،نشخوار ها اضافیه،بعد دیدم همیشه کار درست رو بالاسریم برام به خوبی وبه وقتش انجام داده اگر کسی رو از زندگیم حذف کرده،یاچیزی رو اضافه کرده همه وهمه درست بوده فقط من کور بودم ونفهمیدم وندیدم خیلی هم باید شاکرش باشم :).

ـ فقط ایندفعه رو به خودت می سپرم دیگه من کاری نمیکنم خودت هر وقت خواستی بهم بفهمون ونشونم بده ایندفعه صبر میکنم چون همه جوره بهم فهموندی که صبر کنم.

ـ چون هر جور دوتا چهارتا میکنم میبینم نه،الان نمیشه نه پس صبر میکنم پس میسپرم بهت حواست بهم باشه ایندفعه به سلیقه مزخرف من اعتماد نکن سلیقه ام خوب نیست تو این مورد.⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩

ـ ولی شکر،شکر که تمام اون اتفاق ها رخ دادن،که الان به این فکر وروند ومسیر رسیده باشم این برام خیلی موهبته بزرگیه درسته خیلی زجر کشیدم درسته شاید نوجوونیم بد شد اما الان رو دوست دارم می ارزید اره ارزید فارغ از تمام درد ها ومشکلات حل میشه میگذره اینم میگذره

ـ شاید چند روز دیگه نوشتم نمی دانم.

چه تعداد کتاب میخواهی؟

  • 6

ـ بازهم هیچ فقط دارم یه نشریه رو میخونم که اگر برسم وتموم بشه درموردش خواهم نوشت ولی خیلی موضوعات جالبی داره.

ـ هرچیزی که دارم میخونم یک سرش بر میگرده به مغز باید بخونم فردا اون برگه های پرینت شده از آناتومی مغز رو میخونم شاید فعلا فقط درحد یک کلیات بخونم شایدم بتونم فصول فیزیو رو بخونم نمیدانم

ـ یک روانکاو خانم که کتاب نوشته ونظریه های فروید رو نقد کرده دارم کم کم بهش علاقه مند میشم آره اینطوری که اول باید کتاب فروید رو تموم کنم بعد برسم سراغ این خانم امیدوارم ولی اینو میدونم که درموردشون تحقیق میکنم میخونم وبعد تر شاید نوشتم.

ـ امشب وقتی تو سایت دنبال کتاب دست دوم بودم دیدم حتیٰ نمی تونم دیگه کتاب دسته دوم هم بخرم بودجه نمی رسه خیلی غم انگیزه برای منی که چند وقته نمی تونم کتاب بخونم ورونیکا هنوز مونده دنیای سوفی رو نخوندم ولی دلم میخواست یک کتابخونه شخصی داشته باشم دلم میخواست که بتونم دونه دونه کتاب بخرم یک کتابخانه درست کنم ولی حیف که همین انگیزه هم دارم از دست میدم حیف من که خیلی وقت نیست کتاب متفرقه میخونم ولی داره اوضاع جوری میشه از لحاظ هزینه که اونی هم که کتابخونه نتونه کتاب بخره.

ـ اره میشه آنلاین خوند اما من دنبال ساعت هاییم که گوشی رو از خودم دور کنم نه اینکه بخوام کتابم آنلاین بخونم هعی . .

ـ گاهی واقعا غم انگیز میشم اری اون هم منی که نیاز دارم کتاب رو کتاب بخونم کاش میتونستم یک‌ کتابخانه شخصی داشته باشم فک کنم نیاز دارم در آینده مهریه ام بشه یک کتابخانه شخصی با فلان تعداد کتاب نمی دونم بشه یانه ولی خب ایدهٔ خوبیه آره ⁦ಠ⁠_⁠ʖ⁠ಠ⁩کاش به همین راحتی بود

پیچ هشتم زندگی

ـ آنچه که میدانم وگاهی انکار میکنم مرز بین احساس وفراموشی.من نخواستم که فراموش کنم اما زندگی بیشتر از این بی رحمانه شد شاید باید فراموش میکردم

ـ من را چه به این ها اصلاً مگر من هم می توانم؟ من که همیشه خودم بودم وخدا هر وقت نگاه کردم چیز دیگری نبود.من همه این سال ها منتظر بودم

# ادامه نوشته

تو را در شعر ها پیدا نکردم.

ـ میخواستم شعری پیدا کنم برای همین صفحه ولی تمام اشعار در وصف یار است منِ محبوب ندیده را چه به شعر نوشتن چه به شعر خواندن،شعرهایی که همه در وصف یار است من که بحر تماشای جهان آمده ام مرا به این چیزها چه؟

این جا بدون من

لحظه ای که چراغ ها خاموش میشه معجزه اتفاق میوفته درست تو لحظه ای که حس می کنی هیچ راه فراری نداری مهم فقط اینه که با تمام توانت بتونی ادامه بدی همه چیز درست از همین جا شروع میشه.

ـ این جا بدون من.

خیلی فیلم قشنگی بود:).آرام وملو

ـ فهمیدم عاشق شدن به هیچ‌چیزایی که فکر میکردم نیست فقط به دل نشستنه که امیدوارم حتیٰ برای دشمنم هم دوطرفه باشه نه یک طرفه.

خودم برای خودم بس است.

ـ هیچی،هنوزهم آن آدم امن نیست،دیگر حتیٰ شک دارم که حضورش رو حس کنم وببینم قبلاً امیدواراما الان چی؟ الان من یه آدم محتاط عصبی سرد تک رو شدم این دست خودم بود؟ ـ نه خب همش نه!.مهم نیست اگر تا چندین روز قبل مهم بود الان دیگه مهم نیست ومطمئنم که دیگه مهم نیست خستم دیگه نیاز دارم خودمو ببینم خودم‌وخودم رو بسه هر چقدر دیگران رو نگاه کردم وفکرم رو صرفشون کردم شاید باید به خودم برگردم! این تنها چیزیه که اگر بسازمش هیچوقت ازم گرفته نمی شه.

ـ همون قبلاً خیلی بهتر بود شاید درست 5ماه یا شایدم کمی قبل تر درست همان زمان که به نتیجه رسیدم وتا عمق جونم فهمیدم نباید برگشت رو امتحان میکردم نه هرگز این اصلا نمی شه.

ـ می گویند تنهایی چندان هم جالب نیست نه؟ـ میبخشید پس زخم هایمان چه که تبر زدند به جانمان وتاعمق جان از خود گم شدیم میبخشید پس خودم چه؟

ـ این را به کسی بگویید که هنوز ساده لوحانه مسیر رو‌نگاه میکنه این را خیلی وقت است که فهمیده ام او شریکی ندارد اگر خوب بود که شریک داشت نداشت؟

ـ به قول شایع خریت محضه از حد آدما بیشتر باشون حرف زد این تلخه گاهی غیر قابل درکه گنگ ونامفهوم شاید به نظر بیاد ولی سرلوحه زندگی همینه.

ـ آدمی را آدم ها با اعمالشان پشیمان میکنند مگر همه از اول زاده شده اند که اینگونه باشند؟ ـ ما شکل می گیریم تغییر میکنیم وتغییر میکنیم.

می سازم آنچه را که میخواهم.

یه مشکلی برام به وجود آورد خوابگاه که باید میرفتم دکتر.

ـ لحظه ای که‌وارد مطب شدم به خودم فکر کردم به زندگی ام،به آینده به رشته ام به تابلوی زرد رنگ‌ جلویم که دکترش مختصص اعصاب وروان بود که‌مشترک بود مطبش تک به تک مشکلات را خواندم وهر لحظه فکر کردم.

ـ بعد میدانی به چه چیز فکر کردم؟چه چیز مرا میتواند سرپا نگه دارد با کیلومترها فاصله؟با مشکلاتی که هم اکنون گریبانگیرم؟

ـ اینکه من هم میتوانم مطب بزنم؟مطب داشته باشم؟حتی به دیزاینش فکر میکنم حتی به رنگ،نوع فضا وچیدمان به صورت کاملاً ریز جزئیات فکر میکنم آسون نیست رسیدن به اون مرحله نیاز به ردشدن از هفت خان دارد اما حالم خوب میشود ومن هم فقط همان را میخواهم حال خوب:).

ـ من امشب صدای خیلی خیلی گوش نوازی رو شنیدم باورم نمیشه ولی من صدای قلب یه بچه چندین ماهه رو شنیدم!دقیقا صداش مثل یه ′گرومپ،گرومپ′بود⁦ಠ⁠﹏⁠ಠ⁩ امیدوارم صحیح وسالم به دنیا بیاد خداحفظش کنه:).

ـ من نمیخواهم بنویسم ولی من می تونم خودم رو یک روانشناس ببینم ولی هیچ وقت نتونستم خودم رو یک مادر تصور کنم برایم بیش از اندازه تصور کردن مادر بودن وهمسر بودن سخته،اصلا نمی تونم تحمل کنم وتصور کنم نمیدانم چرا دلیلش راهم نمیدانم؟ +با خودم که باید روراست باشم نه؟ حقیقت اینه من از این دوموضوع فرار میکنم ممکنه گاهی دلم بخواهد پارتنری باشد یا و.. ولی فراتر از اون حتی نمی تونم فکر کنم وبرایم سؤال است چرا؟ونمیدانم هنوزهم نمیدانم:).

ـ من انقدر که یک‌ مادر ایثاردارد وبخشش را ندارم اگر بخواهم مثل مادرم باشم هیچ‌گاه نمیتوانم او مثالی ندارد این را من خوب واقف هستم او‌ فرشتهٔ زندگی من است!

ـ واقعیت این است شاید گاهی شوخی کنم اما پس ذهنم میگوید که پس من چی من که در گُنگ ترین حالتم چه؟مرا حواست نیست؟

ـ میدانی شاید واقعاً وقتش نیست باید رها کرد من برایم از همه چیز مهم تر آینده خودم است،رشته ای که درحال تحصیلم واین ها؛ برایم تاحدی مثل یک‌چراغ قرمز هستندکه شاید گاهی باعث توقفم شوند ولی من ادامه میدهم باید ادامه دهم ،محکومم به ادامه دادن من کمتر از جون دادن برایم نبود رسیدن به این نقطه.

ـ اکنون همین برایم مهم است امیدوارم خداوند سلامتی بهم دهد وتوان وقدرت که ادامه دهم ادامه دهم وبتوانم آنچه که میخواهم را آنچه که تصور میکنم را به تحقق ببخشم:)اینها دقیقا همین ها حالم را خوب میکند.

خلأهای تنهایی,نشسته در گوشه ای لیوان قهوه دستش است.

  • قربونت برم الهی ولی منو بهر تماشای جهان آفریدیا:).

میگم به نظرم یه تجدید نظری بکن امسال هوم؟مثلاً اگر از من بگی امسال چی میخوای همینه خواستهٔ من ولی خب تو شاید هنوزم اینو برام نمی خوای ولی من عاجز شدم واقعاً گاهی حس انزجار پیدا میکنم حس میکنم واقعاً شاید دوست داشتنی نیستم هوم؟آخه قربونِ کرمت منم متأسفانه انسانم! بهر تماشای جهان وشنیدن حرف های دیگران فرستادی؟ـ صبر،صبر،صبر

نه فکر نکنم دیگه صبری مونده باشه قربونت برم نمونده نمی‌خوام وارد ریز جزئیات بشم ولی خودت از دلم خوب خبر داری تمومش کن یا بفرستش وبزار تموم بشه یا کمکم کن از ذهنم کلا این مسائل حذف بشه ببین نه تنها از ذهنم که اگر قرار. به حذف هست لطفاً کلاً تا اون بازه زمانی که می خواهی حذف کن نزار هیچ اثری تو زندگیم باشه.

داشتم از اکانت خودم به اون یکی اکانتم پیام میدادم که یاداشت برداری بشه دیدم فرت وفرت وفرت اعلان میاد،بعد حس کردم تمام لحظاتی که ساعتها ساعتها یکی دو ساعت نه فرای اون وقتی سین نمی خوره پیامم قطعا نه از شلوغیه ونه از نرسیدن ونه از اینترنت ضعیف بحث بحثِ اهمیت دادنه،دیدم آدمی رو که تو چه موقعیتی بهم پیام داده وبعداً چطور پیام داده دلگیرم خیلی دلگیرم.

ولی می تونم چه کنم؟ـ رها میکنم می‌گذرم وبه نسیم فراموشی میسپارم زیراکه چاره ای ندارم.

آمدم خانه،دفتر به دفتر زیاد کرده ام می نویسم زیاد می نویسم اما حرف نمی زنم آری به مادرگرام می گویم بیرون نمی روم آه من به افسردگی خیلی وقت است باید سلام عرض کنم!

اما توانم خارج است از هم صحبتی با جنس آدمها،نمی دانم از سالِ پیش از همین جنس بسیار زخم خورده ام اکنون دانشجو بودن رو به یدک میکشم اما همین پارسال دقیقا همین سال گذشته همین جنس آدمها مرحم نبودند بلکه نمک زخم من بودند اکنون که خوبم اکنون که دارم سعی میکنم خودم حل کنم چرا باز باید هم صحبت بشم باآنها؟

از هر آنچه آدمی که مرد بودن را به یدک میکشند چیزهایی دارم میبینم ومیشنوم که گاه از او تشکر میکنم بابت نبودن هیچ جنس مخالفی کنارم به هیچ گونه نسبتی آری این مرا آزار میدهد اذیت می‌کند اما چیزهایی میفهمم وحس میکنم که می مانم دقیقا در تعجب می مانم شاید نباید حتیٰ کلمهٔ مرد را به آن ها نسبت دهم شاید عده ای اینطور هستند مطلقاً همه نه آری من هم همین را می گویم با همین اراجیف خودم را قانع میکنم ومنتظرم خب من غلط اضافه میکنم این را هم میدانم.

میدانم که بهترم میدانم که اسفند امسال دارم نظم می‌بخشم ولی راستی این را باید می‌نوشتم برای کسانی که نمی دانم هویتشان چیست اما شاید روزی رهگذر ومهمان این صفحه بودند

بار کلمات و افکارتان را جدی بگیرید عزیزانم! شاید بپرسید چرا باید بگویم امسالی که دقت میکنم میبینم اکثر داده هایی که به خورد مغزم در سال قبل داده ام و گفته ام باید انجام دهم یا لفظ اتفاق افتادن را آورده ام بله اتفاق افتاده اند پس این که به چه چیزی فکر میکنید مهم است آری مثلاً شاید سال بعد گله ام از تو این باشد که چرا چنین آدمی تو زندگیم فرستادی هوم؟ تو واقعا با این حجم از مودی بودن باید چیکارکنی؟:›.

بله عزیزان همچنین طی پرسشی که از استاد فروید داشتم اینگونه بود که انگار روان شناسی مثبت گرا تاثیر گزار خواهد بود پس گاهی حتی یک کلمه هم سعی کنید مثبت فکر کنید هرچند من با این جمله که‹لطفاً مثبت تر صحبت کنید›اطرافیانم را خسته وپیر کرده ام اما من رسالتم همین بوده است این را میدانم وباید بگویم.

دیالوگ داشت می‌گفت تمام روانشناس ها روانی اند نه تنها در کنار دوستانمان در اَمان نمانده ایم که بلکه کل جهان این را فهمیده اند اما به راستی چرا؟ـ مثلاً شاید دلیلش همین باشد وسط حرفهایشان میگویم نه لطفاً این لفظ را به کار نبر ومثبت تر صحبت کن واو در نگاهش اینگونه است که ″این دری وری هایی که این میگوید چیست″ اما باید بگویم این واقعی ست بماند پیشتان تا زمانی که وقتش برسد وآنجا باشد که بفهمید.

دارم کتاب می خوانم اما میدانم که این کتاب خواندن جوابگوی این مشکلات نیست و نیست که نیست.

+تورا با برچسب زاگرس می‌زارم چون برات نوشتم ولی خب من میدونم تو هم می‌دونی که فرای زاگرسی منتهیٰ در ذهن ناچیز من میتوانی به مشابه زاگرس هم باشی!.

پیچ چهارم زندگی

یک‌دوره تاریک‌ وسرد سرد بی حس بگذره دیگه تمومه این دوره بگذره دیگه اون من ،من قبل نخواهد بود قطعاً.

# ادامه نوشته

نسیانِ درد

شاعر میگه که برو آنجا که تورا منتظرند!

به فکر انتقالی بودم،صحبت میکردم نظر خیلی هارو پرسیدم میخواستم فقط برگردم گفتم میرم خونه فکر میکنم والان بله فکر کردم من اینجا کسی را منتظر ندارم(یه لحظه خانواده فاکتور).

ترجیح میدم برم جایی که کسی منو نشناسه وغربت منو بگیره ولی اینجایی که هستم نباشم اینجا با اونجا تفاوت نداره من اینجا غریب ترم اینجا میدانم کسانی را دارم ولی غریبم شایدم فکر میکنم کسی را دارم،نه ندارم به جز مادرم که به شدت وابسته ام هست وهمچنین باید بگم کل خانواده ام دیگر.

نه شخص دیگری نیست،واین مداوم مرا ضربه فنی میکند.ترجیح میدم در شهری بمونم که فکرکنم حداقل دورم که شاید کسی دلتنگم میشه،که بله من برگشتم وچیزی ندیدم.

نه من توقعی ندارم،اصلا نباید هم داشته باشم،اصلاکسی نبود که بخواهم بگویم دگر نیست از ازل نبود شاید تا ابدهم نباشد نمیدانم خودم هستم فعلا،خودم فعلا اینجام!.

خودم هستم وزنده ام هنوز نفس میکشم وادامه میدهم گوربابای انهایی که روزی میخواهند بیایند همین الان نیایند مگر آنها که زمانی واژه ی رفیق را به یدک میکشیدند چه گلی به سرم زدند که الان که کسی نیست اتفاق بیفته.

فقط کاش ببینم وبشنوم ورها کنم.

کاش دلم نگیرد،کاش این مغزم بفهمد هیچ‌کس شنوا نیست دوگوش شنوا نه،حتی بعد از یکسال اینجا هم خواننده ای نیست ،میتوانم شک کنم به موجودیت همه چیز شک بورزم وبه خودم احساس ناکافی بودن بدهم.

اما چه کنم من همینم شاید باید آهنگمو عوض کنم وبرم بخوابم،وبه این فکر کنم که یکم بهتر شهرو ببینم که چند روز دیگه برمیگردم خوابگاه

باید منی دیگر بشوم میخواهم اینبار واقعا محو بشم،نباشم،دیده نشم سکوت میخواهم اصوات ذهنم به اندازه کافی هستند درونم پر از آشوب هست محیطم را باید خودم برای خودم ارام نگه دارم.

ویادم باشدکه بیخیال هر کس که اسم و واژه انسان بودن را یدک میکشد.

این دوره چند روزه هم میگذره مثل تمام روزا زمان حل کنندست

‹102,پیچِ دو زندگی›

من واقعا نمیدونم چرا باید همیشه سر هر دعوا وبحثی تهش باید مقصر من محسوب بشم:).

# ادامه نوشته

‹35,امانت›

آسمون حوالی اطراف ما پرازستارۀ نورانی چشمک زنه خیره شدم به سیاهی مطلق وحس میکنم من اینجا در بین حصار دیوار گرفتارم وهرلحظه حس میکنم باید بودی به شونه هات تکیه میدادم و یه لیوانم نسکافه دستم بود خیره بودم به همین آسمون ومست بودم از بودنت وبوی خوش نسکافه بدی آدمی با قوهٔ تخیل بالا همینه میتونه لحظه رو‌تصور کنه از ناحیه گردن دردی رو حس کردم ودستم رو‌گذاشتم روی گردنم سرمو که خم کردم چشمام تر شده بود وخودم متعجب بودم ،حس میکنم با این هوا با این نیمچه سرما نیاز داشتم واقعا الان بیرون بودم ساعتها خیره به آسمون بودم.ولی حس میکنم بودنت از دور زیباس باخیال وتوهم قلبم با سرعت بیشتری خون رسانی میکنه وسیل اشکم راحت تر روان میشه در واقعیت اما هنوز میدانم درحال کنار اومدن وشناخت خودمم از دور زیبایی ،ظریفی،ودست نیافتنی ،منم مبهوتم از این خیال وخیال تو تنها چیزیست که میتوانم از تو داشته باشم.نیاز دارم زمانی پیدا بشی که بفهمی منو ومن کمی آرام تر وعاقل تر باشم الان اصلا در برهه تسلط به خود نیستم ومنتظرم یه روز مثل پرنده لونه ات رو در قلبم تکمیل کنی ومن بهت هدیه بدمش⁦⁦^⁠_⁠^⁩