‹102,پیچِ دو زندگی›
هرجوری فکر کردم گاهی اوقات حس میکنم واقعا من اصلا مقصر نبودم اخه هزاران بار مرور میکنم ومیبینم کجا آخه اشتباه رفتم میدونی حس میکنم چندتا خصایصم باعثِ این مشکل شده
•من وقتی عصبی بشم،خیلی از کنترل خارج میشم یعنی خیلی وقتا شده خیلی چیزا از بعضیا دیدم صبوری کردم حرف زدیم خواستم حلش کنم وحل نشده وبعد یهو بعد از چندین اتفاق فوران کرده ومن اینطوریم که اگر این اتفاق بیوفته در مواجهه با آدمی اون آدم رو رها میکنم بی خبر باخبر دیگه برام مهم نیست از همه جا حذفش میکنم عموماً هیچوقت شماره هیچکس تو گوشیم ذخیره نمیشه وقطعا دیگه نمیتونم ارتباطت برقرارکنم.
•من کینه ایم،بله هستم خودم واقفم ولی میخوام بدونم چرا همیشه ته همه چیز اون منم که مشکل دعوا به حساب میاد؟
الان خیلی ناراحتم خیلی واقعا توقع نداشتم که اون آدمِ درجه یکِ خانواده ام دربیاد بهم چنین چیزی بگه من دلخوشی ازش هیچوقت نداشتم وحالا بدتر میشم خیلی بدتر من همیشه سعی کردم تحملش کنم درون من از خشمش پُِرشده ولی فقط تحمل میکنم تحمل تحمل.
من خیلی وقته دلم میخواسته از این خونه برم ماجرا به الان برنمیگرده من هیچ حس خاطری ندارم بهش نمیدونم شایدم چون هیچوقت ترک نکردم فکر میکنم حس خاطر ندارم ولی اعتراف میکنم وقتی ۱۴سالم بود دنبال یه راه بودم برم از این خونه حس میکردم وقتی سن الانمو دارم حداقلش اینه ازدواج کردم ورفتم گاهی فکر میکردم برم دانشگاه حیف دست نوشته هامو ندارم ولی مطمئنم اون زمان دلم میخواست فقط دور بشم از اون زمان مامانم میدونه من چقدر میخوام از این شهر برم
ولی مسئله اینه رفتن درسته؟من توان جنگ ندارم من آدمی که بتونه مواجهه ای با آدما داشته باشم نیستم من خیلی مزخرف وشکننده شدم حقیقتا شاید چون هیچوقت هیچکس به طور کامل نبوده که درکم کنه یا شاید حتی نقطه ای در آغوشم بگیره وبهم حس امنیت بده یا بهم بفهمونه آدمی هست که باتمام اشتباهات آدمِ امنه منه تاکی باید تحمل کرد تا چه زمانی باید تنهایی تحمل کنم تا چه زمانی باید خودمو آروم کنم جهان دخت اشتباه کردی باشه بقیه درست میگن برو تمومش کن که فقط تموم بشه.
این روزا خیلی دلم حامی میخواد ،یه شونه امن یا یک تکیه گاه پشیمونم حس میکنم هیچ چیز نمیتونه منو آروم کنه حس میکنم در خلأ عاطفی خیلی وقته قرار گرفتم من حتی اگر در بهترین درجه علمی هم بتونم برسم یه کمبود عاطفی دارم این خیلی سخته برام این فاجعه اس نمیتونم بیانش کنم.
اینکه تو تحمل میکنی ,اینکه فکر میکنی رد میشه از سرت میگذره اما کاش هیچوقت اینطوری نبود درونم.من در اوج خوشحالی نمیتونم خوشحال باشم چرا محافظه کارانه بنویسم ،بدون پنهان کردن این موضوع من منتظرم.
به طرز مضحکی منتظرشم ،منتظرم بیاد منتظرم یه روز از راه برسه فکر میکنم پیدا میکنم ،اما الان حس میکنم مزخرفه چرا باید حس کنم یه روز آدمِ امن خودمو پیدا میکنم چرا باید منتظر باشم چرا خودم نمیتونم امن باشم سؤال واضحه.
عدم حمایت احساسی،خلأها،تنهایی ها،باعث شده حس کنم باید پیداش بشه بیاد وتمومش کنه.مزخرفه من دراین حالت حس انزجار به خودم پیدا میکنم.
حقیقت اینه دنبالِ یه گرگِ بارون خورده ام که زیادی زخم خورده ولی الان یه بره ایی که کنارشه اون هم زخمیه اما کنارهم زخماشون ترمیم میشه ولی پیدا نمیشه.یعنی خستم از فکر کردن بهش کاش میدیدمش.
باید نگرانِ خودم باشم چون هر لحظه حس میکنم وفکر میکنم آدمها اونقدر خوب نیستن ،هیچوقت چنین چیزی پیدا نمیکنم.چیزی که من میخوام شاید یه نسخه ای از خودم باید بشه که درآینده شکل بگیره.
آدمی که آدمها به هیچجاش نباشن وخودش رأس باشه به خودش اطمنیان داشته باشه وخودش برای خودش کافی باشه همین.
من نمیتونم هیچوقت اون آدم درجه یک رو دوست داشته باشم هر بار که سعی میکنم بهتر دلم وقلبم رو متقاعد کنم که
هی اون خوبه ،مهربونه ودوست داره
سعی کن بپذیریش ودوسش داشته باشی
تمومش کن این بازی رو . . ولی اون گند میزنه.وبدتر میشم.༎ຶ‿༎ຶ