‹35,امانت›

آسمون حوالی اطراف ما پرازستارۀ نورانی چشمک زنه خیره شدم به سیاهی مطلق وحس میکنم من اینجا در بین حصار دیوار گرفتارم وهرلحظه حس میکنم باید بودی به شونه هات تکیه میدادم و یه لیوانم نسکافه دستم بود خیره بودم به همین آسمون ومست بودم از بودنت وبوی خوش نسکافه بدی آدمی با قوهٔ تخیل بالا همینه میتونه لحظه رو‌تصور کنه از ناحیه گردن دردی رو حس کردم ودستم رو‌گذاشتم روی گردنم سرمو که خم کردم چشمام تر شده بود وخودم متعجب بودم ،حس میکنم با این هوا با این نیمچه سرما نیاز داشتم واقعا الان بیرون بودم ساعتها خیره به آسمون بودم.ولی حس میکنم بودنت از دور زیباس باخیال وتوهم قلبم با سرعت بیشتری خون رسانی میکنه وسیل اشکم راحت تر روان میشه در واقعیت اما هنوز میدانم درحال کنار اومدن وشناخت خودمم از دور زیبایی ،ظریفی،ودست نیافتنی ،منم مبهوتم از این خیال وخیال تو تنها چیزیست که میتوانم از تو داشته باشم.نیاز دارم زمانی پیدا بشی که بفهمی منو ومن کمی آرام تر وعاقل تر باشم الان اصلا در برهه تسلط به خود نیستم ومنتظرم یه روز مثل پرنده لونه ات رو در قلبم تکمیل کنی ومن بهت هدیه بدمش⁦⁦^⁠_⁠^⁩

‹34,شایدیکم بهم ریختگی›

ولی من خیلی وقت بود رهاکرده بودم چیشد باز تکرار کردم نمیدونم!کاش به خودم بیام عمیقا خودمو نیاز دارم نه این منِ حالارو⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩.

‹33,ویرایش›

من نوشته هامو‌ خیلی میخونم خیلی بدم میاد غلط املایی یا غلط تایپی داشته باشم یا حتی یه ویرگول جا بذارم وباعث اشتباه خوندن بشه وقتی میخونمشون میبینم فعل هام هر کدوم رو یه زمان میچرخن وحس وحالم پرتِ جدا ومستقل واگر قطعا همینا انشا بود ۱۵میگرفتم وعمیقا خوشحالم از انشا نوشتن رهاشدم مدام دچار توبیخ میشدم این چه نوع نوشتنیه.

مثلا یه بار یه دبیر برام شمرد وگفت ۱۳بار گفتی دروغ ومزخرف نوشتی:/.دیگری گفت از کلمات مترادف کنار هم استفاده کردی اینآ یه معنی میدن ومن نمیتونم بهت کامل نمره بدم .یا وقتی اولین بار مجازی کلاس انشا کوفتی مسخره رو داشتیم وقتی خوندم وویسمو فرستادم دبیرش بهم نمره نداد وگفت تو صدات میلرزیده ونوع خوندنت اصلا خوب نیست وجالبه به همه ۲۰داد الامن میدونی منم چیکار کردم؟ چون دبیر مقیدی بود اونو با عذاب وجدانش درگیر کردم وبراش پیام فرستادم وگفتم هیچ‌وقت نمیبخشمتون .هنوزم ازش متنفرم هرچند یه مدتی به شدت دوسش داشتم گفت جبران میکنم جبران نکرد که هیچ منم شدم یکی از منتقدینش.بماند چقدر تو دوران مدرسه کوفتی دبیرها درحقم نامردی کردند حیف حوصله ندارم دوباره به یاد بیارم مهم نیست .

در آخر خوشحالم میدونی چرا چون اینجا توبیخ گری ندارم خودمم خودمو تو نوشته هام میبینم وهمین برام کافیه حیف هیچ‌وقت به شخصیت پردازی ذهن کار نشد مدام ساختار ساختار نحوه کاربرد . .

‹32,روتینِ خسته کننده›

هوارودیدی مثلا یه جوری گرفته وخفه ایی باشه منم اینطور شدم خفم گرفتم.

# ادامه نوشته

‹31,پیچِ یک زندگی›

وهیچ کس هر آنچه بر روح وروان کسی رخ بدهد رو نمیتواند بفهمد چون فاصله هاست آنچه تو میفهمی وآنچه من میفهمم.

# ادامه نوشته

30,هنذفری،جانم هنذفری›

باز این هنذفریمم خراب شد سر سهل انگاری من الان دقیقا ۴تاکتاب قطر دار روی میزمه هنذفریمم وسط دوتا کتاب گیر کرده بود اینجوری بودم بزار یه اهنگ گوش بدم اول رفتم یه آهنگ مطابق حس وحالم پیدا کردم دنبال هنذفری بودم که یهو مابین دوتاکتآب بود یه کم کشیدمش واز اونجایی که تنبلی کردم کتابارو جابه جا نکردم وهنذفری بایه سیم اومد به جا دو سیم:/. بعد دیدم عه یه گوش نداره وبله یکی جاموند بین دوتا کتاب ⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩. این چندمین هنذفریه نمیدونم ولی من معتاد آهنگ( تاحدی) میدونم از الان باید رنج بکشم هعی یه باکس پراز هنذفری دارم فعلا از یکی از هنذفری های خراب که بعد از مدتی کم محلی من داره کار میکنه استفاده میکنم ببینم چی میشه.تقریبا هر سه ماه یه بار باید هنذفری بگیرم تهش فکر کنم باید کلا اهنگ گوش دادن رو حذف کنم چون گوش هامم یه وقتایی درد میگیره نمیدونم !.

تهش دلم گرفت خودم میخونم⁦⁦.⁦ಠಿ⁠_⁠ಠಿ⁩

‹29,بازارِشامِ انگاری›

عمده مشکلات از اونجایی پیش میاد که نه میتونیم ذهن کسی رو بخونیم نه احساسات کسی روبفهمیم براهمینم توقعات بی جا پیش میاد هرکس یه توقع داره وتو یه پلن دیگه خب معلومه جنگ وجدال پیش میاد اصلا اگه بحث پیش نیاد عجیبه، مثلا من سر یه مسئله مالی خیلی کوچک یه بار با مامانم بحثم شد تهشم هرچی میگفتم من کاری به پول نداشتم اون احساسی که به من منتقل شد رو نمیتونم از تو هضم کنم وهمچنان تا دو دوروز ما درگیر بودیم وهیچوقتم نتونستم منظورمو بگم ودرک کنه هنوزم درگیرم شایدم من زیادی بلد نیستم احساساتمو به روز بدم یا به جا استفاده کنم مثلا امروز نباید تامرز اشک ریختن میرفتم برای یک سوال یا شایدم نباید تا چندین دقیقه یک صحنه ذهنمو درگیر کنه زیادی دنیارو جدی گرفتم اکه بگم از هر روز بزرگتر شدن متنفرم حقیقت محض گفتم ولی مگه دست منه من وقتی نمیفهمم خودمم دارم چه غلطی میکنم با چی درگیرم چطور با دیگران ارتباط برقرار کنم؟. اصلا اگر بنویسم داره از من یه منِ عجیب غریب به وجود میاد با واکنش ها ،سلایق متفاوت،دنیای متفاوت عجیب نگفتم!.

فک کنم یه کم زمان نیاز دارم تا آروم بشم.تابفهمم خودمو.

‹28,تو چی میدونی؟›

مثل یه مار از درد به خودم میپیچیدم وبه‌ هیچ وجه حاضرم نبودم صداش بزنم تا اینکه طاقتم تموم شد رفتم بهش گفتم کنار بخاری که خوابیده بودم وشاید نیمه بیهوش بودم داشت دست میکشید به موهام وزیر لب دعا میخوند دستشو تا لاله گوشم ادامه داد وچند بار تکرار کرد وچی بگم که درانتها با دعاهاش وعشق مادر وفرزندی حالم تاحدی بهتر شد.

پ.ن :ومن فهمیدم خیلی محبت ندیدم خیلی.

‹27,فاصله گرفته›

مودِ آهنگای چاوشی یه حالت خاصیه یه جوری که عجیب به دلم میشینه حال منم همینطور شده یه غم عجین شده تو درونم هست که انگار خیلی وقته هست حتی از همون بچگی تازگی به این نتیجه رسیدم بعضیا همیشه غم باهاشونه یه همراهِ جدانشدنی، نامطلوب نیست ازار دهنده نیست اما همیشه وجود داره حتی همون لحظه که میخندی سخت شده شایدم بزرگ تر شدن همینه شاید همینه که مشکلات زندگی مثل آوار می ریزه روسرت مثل زیر آوار موندن!

‹26زمانو تلف نکن بچه!›

ته مسیر خیلی نزدیکه اصلا چیزی نمونده باورم نمیشه خیلی داره زود میگذره ومن هر لحظه حس میکنم هنوز نفهمیدم کم کم سوت پایانی زده میشه واگر سخت نگیرم به خودم نمیتونم اون برنده باشم صادقانه بنویسم بیشتر تلاش نکنم شکست میخورم اهل انگیزشی زرد هم نیستم شایدم صفرتاصدیم فقط می دونم هر کوفتی هست زمان کمه زمان کمه زمان کمه وتو انقدر توانمند هستی که این زمان کم خودت رو دوباره به قبل وشاید اوایل برسونی الان وقتش نیست دختر نه الان وقت هیچی نیست خیلی نزدیکه اگر صبر وتحمل داشته باشی اگر دراین راستا توجه ات به خودت باشه وگوربابای تمام اخبار واتفاقات خودت خودت وخودت ورؤیات نجنگی از دستش میدی.!حواست هست .

حواست به روزای تیر،مرداد،شهریور گذشته واحساساتت هست؟

‹25رها در یک دشت سبز›

دقیقه های بعداز آزمون یه حس رهایی خوبی دارم فارغ از اینکه هفته چطور گذشته یه خستگی شیرین انگار رفتم قله اورست رو‌فتح کرددم🤏🏻😎 .

‹24روبه روی من وایسادی›

وسط دعوا حلوا خیرات نمیکنن آره درسته ولی وسط دعوا دوست ودشمن شناسی خوبی میشه برگزار کرد واضافی های متظاهر دوست نمارو حذف کرد هوم.

‹23 شُک›

چقدر بد باختیم ، چقدر غیر قابل باور باختیم ، چقدر نزدیک به برد باختیم ،چقدر توپِ گل نشده زدیم حتی دقیقه های آخر چندتا نزدیک بود گُل بشه حیف حیف واقعا حیف چقدرمن عصبی شدم چقدر استرس کشیدم اول بازی هعی!شکست همیشه هست اصلا همین شکستا برد رو زیبا وبامعنی میکنه. این که یه بازی بود .

‹22,sms›

-جهان چطوری؟ -​​​​​جهان حواست هست؟. -جهان عزیز!

اینا بیشتر به یه مکالمه دوستانه میخوره تا اطلاعیه یه مؤسسه:/.البته شایدم نشونه دوستانه برخورد کردنه ولی آخه چه ضرورتی داره.هردفعه هم رتبه وتراز رو‌پیامک میزنه خب من بخوام میام میبینم دیگه پیامک نکنننننن اون اوضاع داغون رو.منم که ۱۲ماه سال کسی بهم پیام نمیده هردفعه با اون عنوان ها میگم وای کی بهم پیام داده وسوپرایز میشم:).ولی خب تهش حقیقتا خوشم میاد مؤسسه باحالیه.

​​​​

‹21,جداشدن›

دلم میخواست یه مدت این نیاز به خواب،غذا،استرس خشم،ترس،شک،بحران ها ازم دور میشدن ومیرسیدم به هدفم حقیقتا نیاز به یه اتاقی هم دارم که اینترنت نداشته باشه آدمی هم نباشه دلم حتی نمیخواد بخوابم نمیدونم نمیدونم. یه لحظه اییه که چیزایی توسرمه که ترس دارم از اجرا نمیدونم چرا دلمو به دریا نمیزنم نمیدونم بازهم.

‹20,مافقط بهر تماشای جهان آمده ایم›

من یه عمر با آدمایی رفاقت کردم وزندگی کردم که خلاف اعتقادات من یا حداقل میتونم بگم بدون هیچ وجه شباهت اعتقاد بودیم بعد یه مدت چیزی که متوجه شدم این بود که من سعی کرده بودم فقط دریک قسمت زندگیم شریکشون کنم. واعتقاداتم برای خودم بمونه دیدم نه سعی در عوض کردن من وماهیت من دارن حتی تاحدی که براشون حکم یه کیف پول داشتم یاشایدم حکم یه جوک مسخره که بگن بخندن ولی هیچ جا حسابش نکن

حالا اما میبینم واقعا هیچکدوم ارزش هیچ یک از کاراهامو نداشتن وقتی موقعه گریه من میخندیدن. . تلخه ولی واقعیت ماجرا ضربه خوردن ازآشناترین فرده نه غریبه رهگذری که یهو از زندگیت میگذره.

آدم اَمن پیدا کردن برای من سخت،محال ونشدنی شده. چرا نوشتم ؟شاید چون یادم افتاد یه زمانی شاید مثل چند وقت دیگه که نزدیک به عید میشه یکی از بچه ها از یه استان دیگه اومده بود وهمه دعوت شده بودن به کافه الا من انتها عصر یهو دعوت به یه گروه شدم ودیدم بله من فقط عضو گروه شدم تاعکس های یادگاریشون رو ببینم :). منم بایک لف خودمو راحت کردم اخرین ویدیو و عکس شاید اون روزی بود که تولد گرفتن برام وگفتن عکس وفیلم رو برات بفرستیم ببینی؟ گفتم نیازی نیست حتی یک بارم ندیدم .

صادقانه بنویسم منم اهل شلوغی نیستم شایدم من زیادی عجیب باشم اما عجیب تر از این نیستم که حسرت رفیقمو بخورم:)هعی ساعتها دلم میخواد بنویسم البته حق به جانب هم نمیخوام باشم.روزا رو به یاد میارم وبه حماقتم میخندم میخندم میخندم.شایدم متاسفانه من فراموش کار نیستم وشایدم تا یه تضاد اخلاقی ببینم سریع طرفو ول میکنم پشیمون نیستم فقط خیلی دلم میخواد یکیشونو بیبینم وخودمو بزنم به کوچه علی چپ . .

من تمام تلاشم تایک زمانی بهترین بودن برای هرکدوم بود چقدر مؤفق شدم مثل یک راز شد.ولی خوبه اینکه هرچیزی شده اعتباری از لحاظی خوبه ولی اینکه تو درک کنی روابط آدما اعتباری شده خیلی حرفه اگه درک وفهم بشه احتمالا وابستگی عمیقی پیدا نمیکنی شاید باید اینو انتها متنم بنویسم هرآدمی یه مدت زندکی آدمو رنگ میکنه حالا بستگی بهش داره چه رنگی کنه چه خاطره ای برات بزاره .

‹¹⁹ یه آدمِ حاد›

یهو عصبی میشه داد میزنه پرخاشگری میکنه روح وروان خودشو اطرافیانشو به فاک میده بعدم حق باخودشه اخم میکنه وحق به جانبه دست خوش از کنترل خشم هم که چیزی نشنیده نفس عمیق هم فراموش شده حتما هم صدای بلندت اثر خودشو میزاره.

‹¹⁸هم بخند هم گریه کن›

من یه چیزی رو باید بنویسم وگرنه آروم نمیگیرم.

این آهنگ تو رفتی طلیسچی (فارغ از اینکه خیلی وقته پخش شده)چرا اینطوریه مگه از رفتن یار حرف نمیزنه پس چرا باهاش می رقصن 😐 الان خوشحال باشم با این آهنگ یا گریه کنم فقط چون سمه برام گوش میدم. مثل اینایی می مونه که کات میکنن خوشحال ترن انگار:).غم وهوشحالی هم جابه جاشده.

‹¹⁷تخریب شدۀ نوساز›

یه بارم یه امر مهم رو سپردم به یکی که انجام بده برام افتضاح بودقبلش نتیجه هم به لطف ایشون افتضاح تر شد بعد بهم تماس گرفته شد که نتیجه چطور شده گفتم هیچی کمال تشکر رو دارم از ایشون وبفرمایید چنان دقیق انجام دادید که نتیجه به هیچی رسید تشکر کنید انقدر قشنگ گند زدند طرف پشت خط هم خندید گفت باشه چشم اطلاع میدم گفتم حتما اطلاع بده .دوباره گذشت دوروز بعد دوباره تماس گرفتن نمیدونم واقعا یا به خودش زیادی اعتماد داشت یا جواب من براش مضحک بود منم مجدد اعلام کردم گفتم که نتیجه صفره مجدد چرا تماس گرفتین.حالا چند دقیقه پیش داشتم فکر میکردم وقتی این ماجرا دوباره خوب رقم خورد برم نتیجه کار رو نشونش بدم وبگم صفرتاصدکار خودم بودم ونتیجه این شده کمال تشکر رو ازش داشته باشم که چطوری به اون خوبی گند زده ومن جمعش کردم که اون نگاه های دست کم گرفته اش فروبریزه بعد میبینم خبرش میرسه اگر خوب رقم بخوره زیادی مهم نباید باشه.آره اینه نتیجه عدم اعتماد خود آدم به خودش.

‹¹⁶ it was the push I needed ›

شاید اگر گوشم میتونست حرف بزنه جیغ میزد این هنذفریو دربیار روانی شدم منتها هرلحظه آهنگ بعدی رو پلی میکنم وهیچ لذتی نمیبرم اما نمیتونمم قطع کنم این روندرو هوم زیادی جالبه /:

‹¹⁵تداعی تافراموشی›

نه این یه باگه که وسط یه روز خوب وسط یه کار جدی مغزم تداعی میکنه برام که عه یادته فلانی چیکار کرد باهات؟فاک واقعا مغز من منو به ایسگاگرفته لعنتی!به درک که فلان روز چه اتفاقی برام افتاده شت.لعنتی براهمین قوی بودنه حافظه امه که دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم چون همون لحظه میبینم عه من که چنین رفتارهایی رو دیدم خب واقعا بسه من واقعا جنجال دارم باخودم حتی:).

‹¹⁴فراتر از زیبایی›

امروز از اون روزهای رؤیایی بود برام از اون روزا که ماگ مورد علاقمو برداشتمو کاپوچینو رو خالی کردم و رفتم زیر بارون به صدای بارون گوش کردم و نوشیدنیمو خوردم ولذت بردم حالا میتونم بگم لحظه ایی رو تجربه کردم که می ارزید به تمام این زندگی کردن در کرهٔ خاکی لحظه ایی که خیس میشی زیربارون وسردت میشه لحظه ایی که بوی خاک بلند میشه زیبابود خیلی زیبا حاضرم این تیکه عمرم تکرار بشه تکراربشه وتکرار بشه.

خداجون ممنون قلب برات🤍:).

‹¹³پوچ پوچ پوچ گل›

مثل یه سوتی که یه لحظه شنیده میشه وقطع میشه گوشم تیر میکشه ومن هر لحظه چشمامو میبندم درحال حاضر دوست ندارم خودم باشم دوست دارم بیرون از خودم باشم ذهنم پراز پوچیاتِ مزخرفه درحال حاضر حالم از همه چیز بهم میخوره هیچی معنا نداره برام حتی تلاش کردن تردید وشک ولم نمیکنه به همه چیز تردید پیدا کردم به خودم به بودنم وبه ادامه دادنم واین سبک زندگی که معلوم نیست چیو قبول دارم چیو نه یه وقتایی از همه چیز میزنی تا روزت رو به خاطر یه نفر فدا کنی اخر شب وتموم شدن کارا گند میزنه به همه چیز با یه حرف مسخره. اجازه بدید بنویسم زندگی مزخرفه شبیه یه باتلاقه که داری توش دست وپا میزنی اگر فردا دیگه تو این کرهٔ خاکی نباشم برام مهم نیست هیچگونه تعلقِ خاطری هم ندارم اما در عین حال دارم باز ادامه میدم دست وپا میزنم الکی لبخند میزنم الکی اره الکی هعی.

‹¹²برگرد ببین غمِ چشمات رو›

این پست حاوی حسرت وغُرغُریاته تو نخوان!

# ادامه نوشته

‹¹¹همرنگ شدن یا متمایزبودن›

بهمن رو با کوتاه کردن مو شروع کردم ولی کاش واقعا این درک بود که یک‌دختر میتونه مثل یک پسر موهاش کوتاه کوتاه باشه وهیچ لزومی به بلند بودن مو نیست همچنین یک پسر میتونه موهاش بلند باشه قبلا من مخالف بودم اما الان حس میکنم واقعا شخصیت واحساس هر کس متفاوته چرا باید فاکتور باشه نه چون دختری چون پسری اینطوری نه نمیدونم در تناقضم خودم در تناقض گیر کردم نه علاقه ای به این مد های جدیدو کراتین مو ومانیکور و. . دارم نه میتونم برای خودم بپذیرم اما از نزدیک شاید خیلی ساده به نظر بیام نمیدونم دچار سردرگم شدم که این روند درسته یانه من قطعا مثل دخترای دیگه علاقه به خیلی چیزا ندارم . یه جایی که بازگو میکنی ری اکشن قشنگی نمیگیری بعد میگی نکنه اشتباه دارم میرم باید برگردم ؟یا همینطور ادامه بدم نمیدونم من از کاری که مراقبت زیاد بخواد متنفرم من همیشه رهایی رو دوست دارم یه سبک زندگی فارغ از پیش رفتن به سوی مد و.. دوست دارم هر آنچه الان دوست دارم عمل کنم ولی یه جایی وقتی کنار همسن هات قدم برمیداری گیج میشی نمیدونم من همینم حاضرم نیستم خودمو عوض کنم اما ذهنم تعلل داره مطمئن نیست .گیجم گیج.