مغز آدمی از چیست؟
- 7
ـ امروز خاتون تموم شد.
ـ یه کلیاتی از مغز خواندم،وچقدر سنگینه مغز چقدر فعلا که فصول رو فک نکنم برسم تموم کنم احتمالا یه وقفه می افتد بعد احساس هم باید بخونم.
ـ امروز خاتون تموم شد.
ـ یه کلیاتی از مغز خواندم،وچقدر سنگینه مغز چقدر فعلا که فصول رو فک نکنم برسم تموم کنم احتمالا یه وقفه می افتد بعد احساس هم باید بخونم.
ـ بازهم هیچ فقط دارم یه نشریه رو میخونم که اگر برسم وتموم بشه درموردش خواهم نوشت ولی خیلی موضوعات جالبی داره.
ـ هرچیزی که دارم میخونم یک سرش بر میگرده به مغز باید بخونم فردا اون برگه های پرینت شده از آناتومی مغز رو میخونم شاید فعلا فقط درحد یک کلیات بخونم شایدم بتونم فصول فیزیو رو بخونم نمیدانم
ـ یک روانکاو خانم که کتاب نوشته ونظریه های فروید رو نقد کرده دارم کم کم بهش علاقه مند میشم آره اینطوری که اول باید کتاب فروید رو تموم کنم بعد برسم سراغ این خانم امیدوارم ولی اینو میدونم که درموردشون تحقیق میکنم میخونم وبعد تر شاید نوشتم.
ـ امشب وقتی تو سایت دنبال کتاب دست دوم بودم دیدم حتیٰ نمی تونم دیگه کتاب دسته دوم هم بخرم بودجه نمی رسه خیلی غم انگیزه برای منی که چند وقته نمی تونم کتاب بخونم ورونیکا هنوز مونده دنیای سوفی رو نخوندم ولی دلم میخواست یک کتابخونه شخصی داشته باشم دلم میخواست که بتونم دونه دونه کتاب بخرم یک کتابخانه درست کنم ولی حیف که همین انگیزه هم دارم از دست میدم حیف من که خیلی وقت نیست کتاب متفرقه میخونم ولی داره اوضاع جوری میشه از لحاظ هزینه که اونی هم که کتابخونه نتونه کتاب بخره.
ـ اره میشه آنلاین خوند اما من دنبال ساعت هاییم که گوشی رو از خودم دور کنم نه اینکه بخوام کتابم آنلاین بخونم هعی . .
ـ گاهی واقعا غم انگیز میشم اری اون هم منی که نیاز دارم کتاب رو کتاب بخونم کاش میتونستم یک کتابخانه شخصی داشته باشم فک کنم نیاز دارم در آینده مهریه ام بشه یک کتابخانه شخصی با فلان تعداد کتاب نمی دونم بشه یانه ولی خب ایدهٔ خوبیه آره ಠ_ʖಠکاش به همین راحتی بود
ـ داشت آهنگ می فرستاد گفتم نه،نه نفرست پرسید چرا؟ من که برای کسی آهنگ نمی فرستم دارم برای تو می فرستم فقط ( دروغ میگفت ولی خواستم باور کنم )ـ گفتم نمی تونم اون موقعه هر وقت به همون آهنگ گوش بدم یادت می افتم وخب من نمی تونم گفت آره راس میگی ولی حالا گوش بده یادمه اون شب وچندین روز بعد وحتیٰ حالا قفلی زدم روش شد همون چیزی که من نمی خواستم نه من نمی خواستم.
ـ این آدم خیلی برام دوست داشتنی بود خیلی نمی دونم شاید چون دوره ایی بود که حالم خوب نبود وبازهم همین تکرار شده بود اما میدونی من مشکل دارم آره خودم یهو به خودم اومدم دیدم نمی تونم من نمی تونم بلاتکلیف باشم نمی تونم یک لحظه احساس باارزش بودن بکنم یک لحظه حس کنم اهمیتی ندارم ولی بودنش خوب بود شده بود وقت هایی که اصلا نمی دونم چرا ولی حرف می زدم اصلا راجب بدیهیات ترین مؤافق بود درک میکرد تا پیام میفرستادم ومیخواستم خودم ببینم درست نوشتم یا نه اصلا سین خورده بود واضحاً برام تعجب آور بود وشاید همین چیزا برام سؤتفاهم ساخت آره .
ـ مهم نبود ساعت نه مهم نبود اصلا مهم نبود ولی من خوب نبودم میدونی اون میگفت خوبه نه خوب هم نه عالی اما من می دونستم که خوب نیستم نه نبودم ونیستم
ـ وای به حالی که آدم ها حس اهمیت پیدا کنند بفهمند مهم هستند بفهمند دوست داشتنی هستند بفهمن که براشون ارزش قائلی یه کم اهمیت میدی بهشون خراب میشه همه چیز آره همه چیز خراب میشه حتیٰ الانی که دارم می نویسم باید ده ها بار به خودم بگم چیزی نیست تو فقط داری می نویسی چیزی نیست فقط میخوای بنویسی تا شدت نشخوار وفکر هات کم بشه چیزی نیست که. .
ـ من اشتباه کردم اصلا اشتباه از من بود خودم هم گم کردم تو اشتباهم البته میخواستم، میدانی داشت ذهنم تغییر میکرد داشتم چیزهای جدیدی حس میکردم یه چیزی نیاز داشتم که منو به عقب پرت کنه باز به همون حالت برگرده گفتم چه بهتر هوم؟ چه بهتر انجامش بده بگو بهش بگو چقدر دوست داشتنیه گفتم وبعد گفتم اوکی فقط میخوام یک رنج آشنا 6ساله رو به خودم برگردونم تا بکم به خودم برگردم
ـ ولی رنج نشد،خشم شد شد دورهای طولانی وتند تو زمین والیبال شد زبان خوندن درس خوندن بیشتر وبیشتر شد کتاب خوندن شد احساس بی ارزشی شد احساس بی کفایتی آره چیزی نبود که من فکرشو میکردم ولی یهو دیدم من یک منبع اهمیت رو حتیٰ خودم رو هم از دست دادم اره
ـ اما خب این چیزی نبود که بشه امید بست نه فقط میدانی دلتنگ خودمم دلتنگ احساسات اون روزهام که وابسته شده بود به یک سری کلمهوحس نه این در وجود من نبود من چنین چیزی رو قبول نمیکردم من فقط میخواستم کمی بفهمم کمی به خودم بگویم دیدی چیشد ؟حالا بشین سر زندگیت جمع کن خودتو،بغل کن خودتو وبس کن تموم کن.
ـ اما میدانی مکرراً فکر ها ازارم میدهند حتیٰ بعد مجدد حالش را پرسیدم من نگرانش شدم نگران چه کسی؟ چهچیزی؟ آخر آنکه نگرانی میخواهد خودتی خودت بودی او عالی بود طبق همیشه اصلا یک درصد برگرد وفکر کن به تموم اون شب ها تماس های سرکاری بچه ها وحس مزخرف من وحس گیجی وتهوع من .
ـ حالا اما فیلم های پیشنهادیش همش بهم پیشنهاد میشه دقیقا همون فیلمی که بحث کردم که رفتم تحقیق کردم ببینم چه اختلالی داره فکر کردم دوقطبیه وبعد دیدم نه رفتم گفتم بهش من خر بودم؟ نه واقعا من واقعا درکجا سیر میکردم؟ من از این رفتارها از این چیزها متنفرم حال که فکر میکنم من چه مرگم شده؟ اصلا چرا بنویسم
ـ میدانی آدمها خرد خرد تکه تکه دارند مرا به مرز فروپاشی روانی می برند اری خسته ام میکنند تا لبه مرز پرتگاه مرا فرومی برند ومن خودم دست خودم را میگیرم واز لبه پرتگاه نجات می دهم دارم حس میکنم همش کوتاه اومدم اما حالا نه دلم نه قلبم نه احساسم ونه منطق وعقلم دیگر مایل نیستند پوچ وهیچ را دیده اید؟ دنبال آنها هستند
ـ من خودم را جمع میکنم من برمی گردم به حالت قبل اما این بار تلخ تر مصمم تر ناامید تر وعصبی تر وبدون ذره ای احساس تا چه اندازه صبر وتحمل برای خرج کردن به احساسات برای آدم هایی که ذره ای ارزش نداشته اند.
ـ نکند خودم هم چنین کاری کرده ام؟ نکند کسی را به مرز فروپاشی برده ام؟ نمیدانم نمی توانم جواب قاطعی بدهم نمی توانم به یک کلمه بسنده کنم من خودم را هم نمی شناسم گاهی وقتی لباس می پوشم وقتی میخواهم از خانه بیرون بروم نمی فهمم کدام یک از من که فکر وتفکر من است به بیرون دارد می رود؟ هوم؟
ـ باید کدام باشم؟ باید بگذرم ویاد بگیرم ورها کنم وتکیه نکنم واعتماد نکنم؟ عینک بدبینی را از چشمانم بیرون نیاورم یا ؟نمی دانم بازد چه باشم حتیٰ نمی دانم چه هستم فقط میدانم از تلاش خسته ام شاید نباید تلاش کنم شاید این بار باید پاپس بکشم شاید واقعا به معنی ولقعی رها کنم وبه خودم برسم هوم؟
ـ نمیدانم من اگر میدانستم در این نقطه نبودم در این ندانستن شناور نبودم.
ـ نمی خواستم اینگونه باشد انقدر بی علاقگی نفرت بی حولگی وعدم تعلق وپوچ گرایی این خواسته من نبود نه اما شاید باید با خودم مدارا کنم وبزارم غمگین باشد عصبی باشد کلافه باشد اصلا درس نخواند مثل امروز
ـ آنچه که میدانم وگاهی انکار میکنم مرز بین احساس وفراموشی.من نخواستم که فراموش کنم اما زندگی بیشتر از این بی رحمانه شد شاید باید فراموش میکردم
ـ من را چه به این ها اصلاً مگر من هم می توانم؟ من که همیشه خودم بودم وخدا هر وقت نگاه کردم چیز دیگری نبود.من همه این سال ها منتظر بودم
. حوصله هیچی نداشتم نه حوصله نداشتم سعی کردم یکم فیلم ببینم خاتون رو ببینم وحس کلیشه بودن گرفتم ازش سعی کردم باز بخونم ولی هیچ کدوم فصل ها به دلم ننشست نه.
ـ هیچ حسی نداشتم یعنی در بی تعلقی ترین بی حوصله ترین حالت ممکن بودم نمیدانم گاهی روزها حتیٰ حوصله این کالبد را هم ندارم چه برسد به چیزهای دیگر. .
ـ نمیدانم گاهی بی علاقه ترین وبی حوصله ترینم.
ـ امروز نشریه شناختی رو خواندم یعنی درواقع یک بخشش روخوندم وبه گرایش ارشد فکر کردم آری به گرایش شناختی وشاید بعد تر علوم اعصاب،میدانی چندان هنوز کامل درجریان نیستم قطعاً اما فعلا از گرایش هامیخوانم هرچه بیشتر بدانم آرام وآسوده خاطر تر هستم.
ـ یعنی درواقع این نشریه را کامل نخواندم بلکه فقط قسمت مصاحبه یه اساتید رو خواندم آن هم در مورد شناختی .
ـ بعد به این فکر کردم که تمام این نشریات هم همهٔ صفحات بدرد من نمی خورند حداقل،وبعد تر فهمیدم فقط یک انجمن ونشریه است که واقعاً مطالبش ارزش خواندن دارد پس چرا من انقدر حرص می خورم؟.
ـ اما حداقل میدانم که خوب بود:).
ـ برنامه ریزی کردم و شاید چند وقت دیگر چندین پست اینجا بنویسم باید هنوز فکر کنم.
ـ امروز غدد رو خوندم وهنوز هم یک قسمتش مونده غدد درون ریز وبعد هورمون ها،خب هورمون ها واقعا قشنگه واقعا انقدر زیبا تفاوت خانم وآقا حتیٰ در هورمون ها هم مشخصه وچقدر چرخه بارداری برای یک زن تفاوت ایجاد میکنه وقتی درمورد زیست،آناتومی بدن این چیزا می خونم واقعاً به این نتیجه می رسم که چرخهٔ زندگی واقعا تعجب آوره همین بدن چه عملکرد هایی داره هورمون باعث خواب میشه باعث گرسنگی میشه و. .
ـ دارم به زیست خوندن عادت میکنم،قلقش داره دستم میاد امروز واقعا لذت بردم.
ـ اما حقیقت رو بگم وقتی به مقطعی که به یک روان درمانگر شدن فکر میکنم گاهی ناامید میشم میدونی چرخهٔ طولانی وممتد وبدون ضمانتیه درسته بستگی داره به خودت،درسته ولی این وضعیت واقعا برام غیر قابل تحمل میشه.
ـ گاهی میگم فقط همین الان رو باش ولی دارم با آینده نگری دیوانه میشم دیوانه زندگی سخت شده خیلی سخت پول داره میشه همه چیز وانقدر روز به روز داره همه چیز گرون تر وگرون تر میشه که واقعاً گاهی با خودم میگم تاکجا؟ دقیقاً قراره تا کجا پیش بره؟
ـ هربار یک اتفاق کلی یه چیزیه که ضدحال شده برای من دقیقا همون موقع ها یکی با موفقیتش دقیقا توی همون مورد رو تو بلاگفا وبش میاد برام جالبه دنیا واقعا جالبه نمیدونم اینم تا کجا میخواد پیش بره.
ـ یکم بهتر میشه یعنی خودت باید برای خودت همه چیو بهتر کنی
ـ فعلا چیزی که تو ذهنمه رو دارم جلو میبرم حالا تا بعد
ـ خب یکی از کارهایی که باید میکردم رو انجام دادم وتموم شد آمار،آره آمار توصیفی این ترم رو دیگه اوکی شد بیشتر از اون چه که استاد گفته بود خواندم والان اون حس که این نصف ونیمه بلد بودنه ازارم میداد تموم شد
ـ اما خیلی برام عجیبه من چندین تا جزوه داشتم که واقعا هر منبع تو بعضی فرمول ها باهم تفاوت داشتن بعد مدام سرچ میزدم از این سایت به اون سایت وهم چنین هوش مصنوعی بعد می دیدم اوکی هر کدوم تو یه مرحله جوابگو هستند ونمی تونی بگی فلان فرمول اشتباهه نه فقط یک قسمت می تونه جوابگو باشه قسمت بعد به شکل دیگه خب واقعا این مشکل رو مخم بود ولی خب؟.
ـ فعلاً باید روی فیزیو کار کنم وتازمانی که روش تحقیق رو واستنباطی رو تموم نکنم نمیشه کاری کرد عملاً هرسه به هم مربوط میشند.ولی خب راضی ام.
ـ بعد چند وقت استپ ذهنی اینو تموم کردم وخوشحالم:).خیلی.
ـ میخواستم شعری پیدا کنم برای همین صفحه ولی تمام اشعار در وصف یار است منِ محبوب ندیده را چه به شعر نوشتن چه به شعر خواندن،شعرهایی که همه در وصف یار است من که بحر تماشای جهان آمده ام مرا به این چیزها چه؟
ـ نمی دانم چرا همیشه نشدن سر لوحه این زندگی بوده تاکی قرار بر همین روال هم هست نمی دانم اما مدام عدم پذیرش،مدام رد مدام قرمزی قبول نشدن
ـ نمی دانم واقعا اطلاعی ندارم تا کجا تاکی میخواهد زندگی اینگونه بتازد برود
ـ این چند وقته یه چیزی فهمیدم،من خیلی خیلی رفتار آدم هارو تحلیل میکنم ریز به ریز وجزء به جزء خیلی وقت ها هم خیلی چیزارو زودتر میفهمم حس میکنم
ـ چندین وقته فهمیدم که آدمها از حرفهایی که می زنند انتظار انتقاد ندارند هرچی بیشتر هم سن بالا بره ومسن بشند این تشدید ترمیشه یعنی بارها شده من مثلاً به پدر یا مادرگرام گفتم این حرف رو شاید نباید میزدی فلان رفتار اشتباه نبود؟ فلان حرف شاید اینجا جاش نبود.ولی ولی ولی پدر گرام برخورد خیلی شدیدی باهام داشت امشب هم با مادرگرام دوبار خیلی ریز بحث لفظی شد
ـ وقتی می بینم داره برای مادرگرام نشخوار فکری میشه شروع میکنم به گفتن که اگر فلان کار رو میکردی یا مثلا اینطوری در نظر میگرفتی یاو.. بهتر بود اما هیچ برخورد خوبی نمی بینم این رو فقط تو والدینم ندیدم کلا نسبت به آدمهای اطرافم زیاد دیدم.
ـ اصلا یک احتمال رو این میگذارم که من اشتباه میکنم،من بد گفتم من اصلا نباید فلان حرف رو میزدم بعد تلاش کردم بهتر باشم بهتر برخورد کنم بهتر همدلی داشته باشم ولی بازهم جواب نداد آره نمیخوام تعمیم کلی بدم ولی دارم حس میکنم جوری شده که آدمها آنچه که میخواهند رو می گویند ومی روند نه فکر میکنند نه می دانند چه تأثیری خواهد گذاشت نه برایشان مهم است
ـ شاید هم این برمیگردد به جزیی نگری من اینکه حواسم هست اما اما اما من چیزی دقیقا در تضاد این را می بینم هرچه بیشتر میفهمم هر چه عمیق تر فکر میکنم هرچه بیشتر تحلیل میکنم حالم بدتر میشود میل به انزوا در من بیشتر میشود وتنفرم که شاید واژه تنفر هم زیاده روی باشد اما ولی خب شاید میل یا ترغیب من کمتر وکمتر میشود از هم صحبتی با کسی ویا حتیٰ دوستی با کسی دلم میخواهد اصلا در یک جزیره خالی زندگی کنم بدون ساکنی بدون آدمی.
ـ میخوام بنویسم ولی یهو متوقف میشم،این درحالیه که می دونم که باید بنویسم می دونم باید از ذهنم خارج بشه ولی بازم نمی نویسم .
ـ بعد از اون وقتی که اومدم خونه تازه امروز رفتم بیرون خب باید بگم من دیگه به اینجاهم حتیٰ حس تعلقی ندارم نه،به این فکر کردم که من آدم خیلی بیرون برویی نیستم البت این از بعد کنکور در من جامونده قبلش اصلا اینطوری نبودم تایم خالی برای خودم نمیزاشتم یادمه یک الیٰ دوماه هم نمی فهمیدم که دیگه نمی تونم مثل قبل باشم ولی دست کشیدم از تمام اون تفریح ها و.. حالا اما نمی تونم بیرون برم باید دلیل داشته باشم.
ـ امروز هم دلیل داشتم وقتی داشتم میومدم از خوابگاه به خونه چون اتوبوس اکثراً دانشجو بودن و وسیله ها زیاد چمدون ها آخرش با تمام حواس جمعیم روی هم قرار گرفتن وخب دسته کیفم شکست وامروز مادرگرام گفت بیا تو رو هم می رسونیم که بدی درستش کنند وکتاب های داداش کوچکه رو ثبت نام کن.
ـ وقتی رفتم کافی نت وبعد متوجه شدم قبلش باید پیش ثبت نام انجام بدم وقتی تاریخ تولد پدرمو خواست چیزی خاطرم نبود دختره یه لبخندی زد خودمم اینطوری بودم که وات د فاک یعنی چی یعنی یادم نیست؟ بعد وقتی تاریخ تولد مادر گرام روخواست باخودم گفتم هه فکر کردی اینو دیگه بلدم( ´◡‿ゝ◡`) وخب اینم بلد نبودممم می دونم می دونم ما خیلی به تولد ها اهمیت می دیم.
ـ از حس عدم تعلق گفتم آره بعد چندین وقت هیچ چیز مثل قبل نبود آره نبود یه تعداد ساختمانی تخریب شده بود که وقتی نشستم یه گوشه ویهو روبه رومو بدون اون ساختمان هم دیدم اینطوری بودم که کی؟کی دقیقا اینا رو خراب کردن؟یا پاساژ هایی که ساخته بودن که اصلا من نمی دونستم وجود خارجی دارن نه تنها امروز بابت آشپزی نکردن خودم احساس عدم کفایت داشتم که بلکه وقتی مادر گرام گفتم ببین این مغازه که میگی آدرسشو عوض کرده رفته فلان پاساژ ولی فلان پاساژ کجا هست اصلا؟حس کردم یهو من دیگه تو این دنیا نیستم انگار تو این دنیا زندگی نمی کنم اصلاً دچار استپ شدم که من عملاً تودوتا شهر زندگی میکنم ولی هیچ کدومو بلد نیستم
ـ اعتماد به نفسم کمی خدشه دار شده ترس برم داشته،کارهام عقب افتاده می دونم باید چیکار کنم اره اگه انجامشون هم ندم یکم به مشکل میخورم ولی همچنان انجام نمی دم فیلم می بینم ومحتواهای مزخرف حتیٰ الانم نور گوشی داره اذیت میکنه چون نور گوشی صاف تو چشمامه ولامپ ها خاموش حس میکنم باز از اون شب هاست که خوابم نمی بره
ـ دیگه پیاده روی نمی رم مدیتیش انجام نمی دم ذهنم آرومی دارم ولی حال وروحی ام کرخت شده شاید فردا باید یک مدیتیشن انجام بدم وشروع کنم.
ـ هر چند که منتظرم،منتظر نتیجه یک طرحم که طبق اون برم جلو تاحالا باید مشخص میشد می ترسم شروع کنم ویهو نشه ادامه بدم ولی خب باید ادامه بدم پر یروز یه سری کاراهارو انجام دادم وخب با انجام دادنه که مغزم ولم میکنه فقط انجام دادن.
به این فکر میکنم که باید چه کرد ؟
بعد به این فکر میکنم این دست روی دست گذاشتن تو به درد نمی خوره
گوربابای تمام فکر ها ونشخوارهای فکری که داری باید سعی کنی به یک هدف فکر کنی وبعد به کوچکتر وکوچکتر کردن اون هدف فکر کنی و شروع کنی قدم به قدم راه بری تلاش کنی وکم نیاری تو می دونی چی میخوای میدونی باید چیکار کنی فقط کافیه تعلل تو کنار بزاری وجلو بری وخودت رو به جلو ببری به خودت برسی گفتم بهت گفتم که به این فکر کن که کارشناسیت دوره اییه که باید به خودت برسی به رشد خودت وتوسعه خودت هر روز درحال پیشرفت اگر هیچچیز این دنیا قشنگ نیست نباشه تو برو جلو چقدر مگر اهمیت داره؟ چند درصد باید اهمیت بدی؟ از یک جا باید شروع کنی اره .
ـ شاید بهترین حمله سکوته سکوت رد شدن گذر کردن آره شاید این بهترین روش بوده باشه وهست نه بحث نه خودخوری نه عصبانیت
ـ دوروز پیش سریال شکارگاه رو دیدم وخب فعلا با یک قسمت که البت هنوز هم زوده ولی قشنگ بود :).میخوام ببینم می تونم سریال درحال پخش ببینم قطعاً یکم انتظار برای سریال هم می تونه جالب باشه.
ـ خاتون هم میخوام به مرور ببینم امروز دو قسمت دیدم یه دیالوگی داشت مادر شیرزاد که خیلی برام قشنگ بود میگفت البته اگر درست بنویسم چیزی که یادمه رو می نویسم.
این دخترت رو شوهر بده ولی نه به کسی که خودش دوست داره بده به کسی که یکی که دوسش داشته باشه خاتون رونگاه . .
ـ حالا چرا ازش خوشم اومد؟ چون داره حقیقت رو میگه نمی دونم اصلا دلیل ندارم خوشم اومد ولی واقعا حقیقته ها حالا فارغ دلیل.
ـ چند وقت پیش افعی تهران رو دیدم ویادم رفت ازش بنویسم.
ـ خب اول اینکه بعد دیدن چندین قسمت یکی از بچه ها برام اسپویل کرد اما من اسپویل هم برایم مهم نیست ادامه دادم خب جالب بود این بار از نقش آفرینی پیمان معادی خوشم اومد برعکس چندین تا نقش هاش که دیدم همیشه داره داد میزنه عصبیه که البت الان که فکر میکنم تو این نقش هم همینطور بود ولو یکم آرومتر حداقل.
ـ چیزی که خیلی برام جلب توجه بود روان شناس بود آره مراجعه نقش اصلی به تراپیست که اصلاً آنچه که باید باشد وفنون مشاوره واین ها است نبود من ادعایی ندارم اما واقعا اصلا نقش تراپیست را حتیٰ نتوانست به خوبی ایفا کنه چرا؟ ـ چون کلا از یه جا به بعد اصلا مشخص نبود این فرد قراره پارتنرش بشه،دوستشه،دکترشه،چیه دقیقا؟ این نظر منه از نظر من واقعاً پتانسیل اینو داشت که نشون بده تراپیست میتونه تو زندگی تأثیر مثبت بزاره فیلم ها تاثیرات زیادی می تونند بزارند اما نشان داده نمی شود به درستی مفهوم ندارند اصلا معنی ندارند.
ـ فارغ از اینکه دیگه چنان هزینه تراپی زیاد شده که واقعاً لاکچری به نظر میرسه داشتم امروز یه کلیپ می دیدم که یک شخصی که دانشجو روان بود داشت دفاع میکرد از هزینه های تراپی برای اینکه دانشجو ها خیلی باید هزینه کنند تا به اون نقطه برسند بله این کاملا درسته ولی هزینه زیاد هم به تبع باعث میشه که مراجع هایی که واقعاً مشکلات حاد دارند که قطعاً هرچه وضعیت اقتضادی کمی ضعیف تر باشه آدم بیشتر در معرض مشکلاته (این نظر شخصی منه) ولی چه فایده اصلا نمی دونم هر دوطرف باید دیده شود واقعا باید توجه بشه ولی حیف حیف حیف
ـ خودم من هم هزینه تراپی ندارم وگاهی مغزم سوت میکشه آره میگم جهان قراره چی بشه واقعا؟ آینده چی؟ چندسال بعد چی؟ ونمی دونم چه جوابی باید به خودم بدم!.
ـ بگذرم ژانر جنایی روانشناختی واقعا برایم هیجان آور وجذابه.
ـ درکل سریال خوبیه اگر اسپویل نشه:).
ـ خدایا تو این شب های عزیز خودت کمکم کن که در همین راستا یاشم،وکمکم کن بتونم روزی سرمو جلوی این زن بگیرم بالا وبهش لبخند بزنم وبگم مامان دیدی شد؟
ـ کمکم کن،کمکم کن بتونم دوام بیارم،بتونم تحمل کنم،بهم صبر بده توان بده حوصله بده تا بتونم براش جبران کنم تو میدونی منم میدونم من باید براش جبران کنم
ـ بهم نگاه کن بیشتر مراقبم باش کمکم کن من به تو فقط تکیه میکنم تکیه گاه من تویی والاغیر!.
ـ تو میدانی بگذار یکبار بشه همون چیزی که من میخوام خب؟ این بار صلاح منو با رؤیاهام یکی کن چاره ندارم نذار فروبپاشم من بیستر از قبل نیاز دارم به وجودت بیشتر از قبل وجودت رو بهم بفهمون میشه بیشتر بهم نگاه کنی؟.
میخوام فقط حسرت وخشم وغر همین لحظمو بیان کنم.
ـ از اون روزی که بلاگفا هم نمی آورد وبلاگفا هم مثل همون اپلیکیشن ها نیاورد دیگه نمی تونم بنویسم تو ذهنم پر از واژه است اما همش حس میکنم خب اگه از دستم بره چی؟
ـ به قلم وکاغذ نمی تونم اعتماد کنم نه پایبندیم به بلاگفا بیشتره ولی اگه قرار باشه از دستشون بدم پس چه فایده؟ چون برای خودم نوشته هام ارزشمنده نوشته هام منم منی که خودم رو نشناخته وداره میشناسه حالا اما بنویسم وخب بعد . . نمی دونم.
این نشریه درباره سوگ واز دست دادن افراد بود.
ـ این نشریه دومیه که خواندم البته بیشتر محسوب میشه ولی این دومیه که نوشتم این نشریه هایی که من می نویسم از انجمن های علمی روان شناسی دانشگاه های متفاوت هست که خب هر چهار فصل منتشر میشه در اولین نشریه که خواندم لینکش رو اینجا ارسال کردم اما حال اگر کسی واقعاً علاقه مند به خواندن بود بهم کامنت بده آدرس می فرستم.
ـ اما نشریه ایی با موضوع سوگ خواندم اتفاقا مرتبط با این چند وقته است.
ـ موضوع غم انگیزی بود خیلی غم انگیز غم از دست دادن،بهایی برای از دست دادن افرادی که دوستشان داریم اینکه چقدر باید عزادار بود چگونه باید کنار اومد وچهچیز باعث این همه آشفتگی وحال بد میشود.
ـ چیزی که خیلی به تعداد زیاد پیشنهاد شده بود اینه که اگر فردی دچار سوگ شد وکسی رو از دست داد در مرحله اول باید بپذیرد انکار خودش مشکل را کمی سخت تر میکند پذیرفتن فهمیدن اما چقدر از دست دادن چقدر مرگ مشکلی است غیر قابل هضم وسنگین اما نشریه خوبی بود.
ـ مثلاً در قسمت دوم در مورد جدایی رنج یا رشد یک دید بسیار تازه ایی به من داد که ″اگر به جدایی به عنوان یک شکست نگاه نکنیم و به جای آن جدایی هارا به عنوان جهش ورشد ببینیم چه؟″دید جدید باعث حل مشکل می شود آری گاهی زندگی نیازمند تغییر رویکرد ودیدگاه تو هست،اگر من به این فکر کنم که هر رابطه هر ارتباط هر پیوندی که با دوستانم با دیگران روزی داشته ام واکنون دیگر نیست دیگر از دستش داده ام اگر فقط فکر کنم اینها پلی هستند برای زندگی بهتر آن لحظه در آن طرز فکر احتمالا حال بهتری پیدا خواهم کرد.
ـ این مهم است که با غم چگونه برخورد کرد این مهم است که بدانیم تا کجا عزاداری کافی است وکی باید به زندگی بازگشت
ـ وبعد از یک تکنیکی به عنوان :″تکنیک صندلی خالی" صحبت شد درواقع در این تکنیک به این شکل هست که مقابل یک صندلی خالی می نشینید وتعارضات درونی خودتون ویا ،آن چیزهایی که میخواهید به کسی که از دست رفته است یا نیست بگویید بیان میکنید وهمین روش باعث حل شدن تعارضات مانده میشود.در واقع شما صحبت میکنید کشف میشود گاهی درد در پشت احساس هایی متفاوت پنهان است شما باواژه با صحبت آن را پیدا میکنید بیرون می کشید
ـ این سرکوب احساسات،خودخوری ها،سکوت ها همه این ها زمینه ساز اختلالات است هر چه بیشتر بروز داده شود مشکل راحت تر حل خواهد شد.
ـ در قسمتی کوتاه از تاریخ گفته شد ومن فهمیدم نیازمند هستم که چندتا کتاب تاریخی هم بخوانم.آنقدر که بدانم چیزهایی راکه نمی دانم.
ـ درآخر این را منی مینویسم که غمی را سال ها با خودم حمل کردم گوشه به گوشه زندگیم بود انقدر سرکوب نکنید که چشم باز بشه ببینید چندین سال درگیر یک مشت احساس هایی هستید که اکنون دیگر حتیٰ به دردتان هم نمی خورد،زندگی را هدر ندهید نشود چشم باز کنید وببینید زندگی را ندیده اید.
ـ دیشب تاپاسی از نیمه شب بیدار ماندم ذهنم برگشت به گذشته به اینکه چیشد؟ چیشد که الان اینجام و هزار توی افکارم بعد دیدم بنویسم نه بلاگفا بلکه باید بیام واکاوی کنم ببینم چیشده چرا من انقدر زندگی عاطفیم پر از مشکل ونقصه؟.
ـ من اگه درگیر احساساتم بشم کل زندگیم فلج میشه دیشب یه کار احمقانه ۱۲شب به بعد انجام دادم اره حداقل برای من درسته اگر تا ۱۲نخوابم قطعا یا اون شب از فکر زیاد می میرم یا یه غلطی انجام میدم البت نمیدونم چی باید بهش بگم شاید هم من زیاد سخت میگرم که البت قطعا همینه.
ـ بعد دیدم عه تاریخ رنده چالش جدیده اوضاع جدیده خوبه هوای اتاقم به شدت گرمه به شددت ولی من برای بودن در یک فضا امن وتنها که کسی جز خودم نباشه هر چیزی تحمل میکنم حتیٰ این گرما رو وهربار خودم از خودم متعجب میشه!.
ـ بعد بازهم رسیدم به نتیجه های قبلی که تو نیاز به کسی نداری اره میفهمم سخته زندگی آدما نیاز به توجه دارن نیاز به محبت دارن نیاز به عشق دارن من نیاز دارم شنیده بشم ساعتها حرف بزنم وفقط شنیده بشم ولی وقتی هیچکس نیست خب؟ نمی تونم کاری کنم حتیٰ دارم از دست میدم چیو؟خودمو اون تکه از وجودم که تلاش میکنه سعی کنه از مصاحبت با آدمها لذت ببره.
ـ تنها حسرتم یکچیز بود فکر کنم تا ابد همین باشه هم با توجه به وضعی که می بینم خودم رو با همه چیز میبینم در آینده به جزء اون حسرت نمیدونم ولی الان میدونم شدنی نیست مگر اینکه معجزه ایی شکل بگیره ولی نمیخواهم منتظر معجزه باشم اما شاید باید باشم دوباره صبر،انتظار،معجزه اما این زندگی واقعیه دراما یک فیلم نیست که انتظاری داشته باشم تلخه همش حداقل تا الان.
ـ دارم کتاب ورونیکا تمیم میگیرد بمیرد رو میخوانم دارم با ورونیکا همزاد پنداری میکنم فک کنم منم باید دنیام رو تغییر بدم گاهی از ذهنم خستم چیزی هست که باعث بشه ذهنم عوض بشه؟ مثلا برم یه نو بگیرم که هیچ نیاز انسانی نداشته باشه مثل یک ربات کار کنه خب بسه دارم مهمل میگم ناممکنه بیخیال.
ـ هنوزم میشه زندگی کرد وهنوزم میشه لذت برد به خودت سخت نگیر ذهنت رو درگیر چیزهای بیخود نکن وقتی می تونی با کتاب خوندن،موسیقی،وتفریحات جزء لذت ببری.
ـ این نحویه که من میتونم ذهنمو منحرف کنم،چون میدانم گاهی دنیا روی خوشی نشان نمی دهد گاهی خیلی سخت میشود بی رحم،خشن،بی عدالت اما همیشه گفتم بازهم میگویم به چیزهایی فکر کن که بتوانی تغییر دهی چیزهایی که دست تو نیستند ونمی توانی تغییر دهی فکر نکن شاید که فکر کردن هم وقت تلف کردن است.
ـ هر آنچه تلاش برای بهبود روحیه انجام میدهم بیهوده است مغزم از ننوشتن های طولانی در معرض انفجار است نمی دانم از چه بگویم از کدام یادآوری کنم اما میدانم که شرایط به طرز عجیبی پیش آمد آنگونه که قطعاً هیچ پیش بینی نداشتم.
ـ حالا قریب به ۱۰روز از اون شب اول میگذرد همان شبی که درنیمه های شب با صدای جیغ بچه ها از خواب پریدیم فرداشب گفتند تخلیه کنید وتا۴صبح فقط با اشک وسیله جمع کردم قریب به دوروز نخوابیدم،غذایی نخوردم وهمه چیز را پشت سرم جا گذاشتم وبرگشتم به خاطر چه؟ حادثه ای به نام جنگ.
ـ روزهای اول سعی برسرگرم کردن خودم گذشت اتاقم رو تغییر دادم بعد به فکر برنامه ریزی افتادم به این فکر کردم چگونه میتوانم این ماسماسک یعنی همین گوشی را از خودم دور کنم؟ چگونه یه مدت دور باشم همان مصداق بی خبری خوش خبری
ـ حال چه؟ نگرانم فراتر از توانم نگرانم نمی توانم با خیال راحت کتاب بخوانم نمیتوانم به راحتی بخوابم من که مدتی بود بی خواب شده بودم ولی تشدید تر شد حال تمام موج افکار های بد استرس های سنگین هر روز وهرشب بیشتر وبیشتر میشود.
ـ چیزی در وجودم رخنه کرده به نام نگرانی دل آشوبه برای آدم هایی که دوستشان دارم برای آدم هایی که در یک گوشه قلبم ساکن هستند اینها بدون هیچ دلیلی برایشان نگرانم نمی توانم بپرسم شاید چون نسبتی نداریم باهم ولی نگرانم نگران می ترسم به معنای واقعی کلمه همین اکنون هم در زندگی من نیست اما همین که باشد همین که نفس بکشد همین که بدانم بازهم میتوانم روزی اورا درقاب تلویزیون ببینم خوشحالم میکند.
ـ میتوانم کاری کنم اما اما تردیدی جلویم را میگیرد هنوز به اون حد جنونم نرسیده ام از شدت اضطراب باز گردنم درد گرفته تمام عضلاتم میخواهند فریاد بکشند قلبم میخواهد از سینه ام جدا شود ومن فقط میخواهم نوشتن به نوع ابزاری رو تمرین کنم.
ـ چرا که خوانده ام بهترین شیوه مقابله فعلاً نوشتن ابزاری است همان نوشتنی که خیلی وقت ها دلم میخواست والان باید گام به گام هر بار بنویسم تا بهتر شوم.
ـ اما این بار نمی دانم هیچ تسلطی ندارم فقط میدانم باید بنویسم وبنویسم شاید باید جنون به سرم بزند که قلبم ارام بگیره دلم میخواهد مغزم را پرت کنم بیرون دارم دیوانه میشوم.