‹امید در اوج غم›

ماه در بهترین نقطه خودش قرار گرفته انقدری هوا تمیز وپاکه که تک تک ستاره هارو میشه دید.

حصین همیشه اوجِ اوجِ غمم بوده تو آهنگ گوش دادن لول دارم در ناامیدانه ترین لحظه حصین گوش میدم اونم چند تا گلچین شدهٔ خودم.

اندکی تاحدی بهترم فکر میکنم به دلیل بودنم به تصمیم وتفکراتم وتلاش هام به این نتیجه میرسم این مرحله باید رد بشه قطعا برای ترم دو اینطوری نخواهم بود.

میدانم که به تنهایی دارم تصمیم میگیرم ولذت میبرم میدونم که نیاز داشتم به همین مرحله به همین نقطه دقیقا همین لحظه ودقیقه

عجیبه الان در چند متریم قبل از اینکه بشینم دیدم یکی افتاده رو زمین یعنی یکی افتاده بود وچند نفر دورش بودند ولی حقیقتاً زیاد توجه نکردم الان نور آبی اورژانس رو میبینم ودلیلشم نمیدونم.

باید سعی کنم تصمیم هامو عملی کنم

‹زیباست من هم خوشحالم›

درحالتی دارم درس میخونم که ایر پادم از تخت بالا افتاده به پایین ودوستم خوابه که ببینم کجا افتاده هم اتاقیم بلند بلند صحبت میکنه اتاق کناری داره میخ میکوبه وتو راهرو دارن درمورد آشپزی وزود اومدن یک نفر داد میزنند ومن در فکر اینم اصلا این پاراگراف چیشد⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩.یا حتی هم اتاقی که چند روزه سرما خورده وزحمت نمیده به خودش یک دکتر بره یا حتی یه لباس گرم بپوشه تا حداقل ۵تا آدم دیگه بدبخت نشن:/.

بیشتر خواهم نوشت از زیبایی های خوابگاه

پ.ن:باید بگویم که ایر پادم افتاد در کورترین نقطه یعنی زیر تخت در پایهٔ ی تخت یه جای قحطی افتاد وبنده پتروس فداکار شدم وپیداش کردم از انجا که مغزم کمکم کرد آهنگ رو پلی کردم واز صداش فهمیدم کجاست اینم یه پیشنهاد برای پیدا کردن یه لنگه ایر پاد:)

‹مبارک باشد دههٔ دوم›

دومین صفر زندگیم در کنار اعداد رخ نشان داد و وارد دههٔ دوم زندگی شدم:).چیزی که برایم مهم است دستاورد امسال است.

خب حقیقتاً به رشته دلخواهم رسیده ام والان میتوانم خودم برای خودم یه جشن بزرگ بگیرم وخوشحال باشم که فارغ از هرچیزی همیشه خودت بوده ای وحال هم هستی اما قوی تر اکنون وارد دهه ایی شده ای که باید مستقل بشی وشاید تنهاتر از قبل هم بشوی ولی نمیدانم گاهی باید قید خیلی مسائل رو بزنی تابتوانی به چیزی که میخواهی برسی.

نمیدانستم چه آرزو کنم چه چیزی بخواهم،اکنونم در گنگ ترین حالت ممکن است.

میخواهم با ث بیرون برم میخواهم برای یکبار هم که شده درگیر این نباشم که چراهیچ کس حواسش به من نیست چرا هیچ کس حتی پیامی مبنی بر تولدت مبارک ارسال نکرد میخواهم امروز خودم دیوانه وار خوشحال باشم واینو لمس کنم که خودم فعلا یه تنه هوای خودمو دارم.

میخواهم خودم به خودم یادآوری کنم که وارد مسیری شده ایی که تلاش زیادی میخواهد ودختر تو باید به اون خودشکفاییه همون که حسش میکنی همیشه برسی.!

میخواهم بگویم که سالی که طی شد تا به این سن برسی پر از سختی وچالشهای خودت بوده است همیشه بر اومدی حال هم بر میای.

نمیدانم فقط این که توقع می رود که کمی صبور تر وشجاع تر شوی!

تولدت مبارک ۲۳/۸/۴۰۳⁦⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

‹نور امید قلب خاموش›

امروز اولین ارائه ام رو دادم وهنوزم حس میکنم از استرس پلکم نبض میزنه.

یه گوشه خوابگاه هست که زل میزنم به سیاهی شب ونورهای چراغ های اطراف وفقط فکر میکنم فکر وفکر زل میزنم به رعد وبرق وروشنایی رعد وبرق در آسمان صدای قطره های بارون می آید.

دارم سعی میکنم برایم مهم نباشد ذائقه ویا میل افراد ویا حرف هاشون.

اما کنکور منو کمالگرا کرده انگار به این شکل که نکنه از روزهام به خوبی استفاده نمیکنم:/.

استاد میم ج قوت قلب منه هر روزی که با او داریم باعشق ولذت کل یک ساعت وخورده ایی را به صبحت هایش گوش میدهم نمیدانم او فقط همیشه امید خاموش شدهٔ درون قلبم را روشن میکند شاید او تنها دلیل من برای صبر داشتن باشد.

تنها دلیلی که به نقطه های روشن خیره شده بودم و درمورد خوشکفایی فکر میکردم به این فکر میکنم که عاملی باید اینجا وجود داشته باشد که به این شهر کشیده شدم.

اما باید بگویم که بسیار سازگاری سخت است بله من دچار تشویش شدم درواقع حتی به مرز انصراف هم بودم به انصراف از این رشته فکر میکردم به نبودن به ادامه ندادن،وبعد هربار به صحبت های استاد گوش میدهم مطمئن میشوم نه چیزی درمن وجود دارد که میتواند ومشتاق این رشته است!.

‹ستارهٔ دور افتاده›

به ستاره ها به آسمون به ماه عزیزم خیره شدم ومتوجه شدم چالشهای خوابگاه نه تنها برای منِ ترم یکی رنج آور است که بلکه ترم بالایی درگیر چالشها دیدم ونمیخوام مدام غر بزنم ولی سازگاری سخته ما هرهفته یک دراما رو پشت سر میزاریم وهضم هرکدوم زمان میبره.

من آدم کلنجاری هستم با یه موضوع زیاد از حد درگیر میشم،واین منو ریخته بهم نه تنها این که بلکه کل زندگیم،احساسم،کارهام ریخته بهم.

تو درس خوندنم خلل ایجاد کرده،من مدام درحال کنکاش ودرگیری هستم.

شاید نباید برایم مهم باشد شاید باید یک‌گوشم در باشه یکی دروازه باید خودم در رأس باشم نمیدونم سازگاری با این شیوه و روش برایم سخت است.

من همین صفحه را دارم تا غر بزنم،تا برون ریزی مغزی داشته باشم واین برام قابل توجه است میخواد همش منفی باشه یا مثبت حداقل میدونم در این وبلاگ خودم در رأس قرار دارم!

‹سیارهٔ رنج›

به این فکر میکنم که همینو میخواستی همین نقطه شهرش مهم نباشه برات چالش هارو رها کن وازش لذت ببر اما انگار هنوزم یه غمی در درونم هست بود همون زمان هم بود الان بیشتر شده سخت تر شده.

فشار بیشتر شده غمگینم خیلی زیاد وبا اندکی زیاد از بچه ها حرف زدم منتهی هیچ کدوم آرومم نکرده.

چیزی که حس میشه مثل دفعات قبل کسی حس نمیکنه دلتنگ خانوادم نیستم یعنی با اینکه اومدن پیشم اما یه حال عجیبی دارم این من بودن وعواطف واحساساتم برام گنگه ونمیتونم هضمشون کنم.

تقریبا به مشابه یک آوره شده ام در خانه جایی ندارم،درخوابگاه آرامشی ندارم ودر دانشگاه کاری ندارم:/.

دانشگاه اون چیزی نیست که درتصورم است من تلاش میکنم درس میخونم راه میرم فکر میکنم غذای مزخرف سلف رو تحمل میکنم اما نه از هیچ کدوم لذت نمیبرم حتی طلوع وغروب رو هم لذت نمیبرم شاید یک دقیقه آروم بشم بعد قراری ندارم.

از شهر خودمم لذت نمیبرم از هیچ مکانی وهیچ آدمی وهیچ هوایی وکتابی لذت نمیبرم.

هیچ وقت نبودنم حس نشد شاید عمق ناراحتی وغمم عدم توجه بوده نمیدونم هیچ وقت رفتن گزینه خوبی نیست هیچ وقت توجه خاصی نصیبم نشد شاید از نبودن توجه ناراحتم شاید از اینکه نه تنها بهتر نشده وضعیت بلکه هولناک تر شده

تا قبل از قبولی فکر میکردم قبول نشدن خلأیی درونم ساخته است اما حالا نمیدونم چیه برام سخته ادامه دادن.

حس میکنم از عهدش برنمیام،حس میکنم درون یک سیاره ایی افتادم که هیچ هم زبونی ندارم حس میکنم تنهای تنها شدم حس میکنم خیلی آدم کنارم هست ولی من تنهام من همون آدمی شدم که انگار افتادم تو سیاره ایی ناشناخته.

حتی حس میکنم این رشته رو دوست ندارم حتی حس میکنم میخوام هیچ کاری نکنم

‹بلند ترین نقطه شهر کثیف›

فکر میکردم دلیل گریه هام ناکامی درکنکورم بود اما نه تنها اون نبود که بلکه به خاطر خلأ هایی بود که هنوزم ندارم.

امروز به شدت حس احمق بودن بهم دست داد دچار دعوای لفظی شدیم وفکر میکنم مهربون بودن یک ضعفه وحماقتی بالاتر زودباوری واز همه بدتر خوشحال بودنه وبازهم بدتر جلوی دیگران گریه کردنه وبدترر گفتن راز به دیگرانه !.

کمرنگ شدن رو دوست دارم چون لابه لای حرفهای دیگران میشه عمق وجودشون رو دید وهیچ‌کس حتی من لوح سفید نیست وقطعا بعد از گذشته چندین روز نظر میتونه برگرده.

خیلی باید صبور بود وخیلی خیلی باید به هیچی اهمیت ندی.

امشب وقتی در سخت ترین لحظه خودم باید خودمو آروم میکردم وث فکر میکرد من دارم ناز میکنم ونتونست بفهمه چقدر عصبی وناراحتم فهمیدم آدمها ارزش ندارن یعنی ارزش ندارند صد خودتو بزاری برای اونها گاهی باید حس کنند نبود تو چه شکلی است.

من به وقت مشکل میتونم کنار دیگران باشم ولی به وقت مشکلات خودم سرم میره تو لاک خودم.

امروز نمیتونه یادم بره،اون نگاه ها،اون حرفها،بی محلی ها کاش یادم بمونه

‹بهترین ورژن خودت›

دنبال یه نظم جدی ویه روتین خفنم.دنبال اینم که فقط برای خواب خوابگاه باشم دنبال اینم تاحدی کمرنگ باشم.دنبال اینم ته ته خفن رشتم باشم.دنبال اینم معدل الف باشم.

از تمام دراما ها باید دوری کنم،باید نظم بدم وباید طبق یه اصولی پیش برم یه اصولی که بتونم به اون چیزی که میخوام برسم،بعد ۴سال آدم بهتری شده باشم حداقل برای خودم،واین هم سخته هم طاقت فرسا!

خوابگاه سخته،نظم‌بخشی به خوابگاه واقعا سخته از خواب گرفته تا ریز ترین جزیئات!

استاد امروز طی اتفاقی گفت من مادرشونم ذوق چشماش،ذوق اینکه دوندگی هاش جواب داده،ذوق اینکه این رشته بالاخره تو این دانشگاه اومده کاملا مشخصه نیاز داره به آدم فعال نیاز داره به آدم پر انرژی واین انرژی تا ته مسیر نیازه نیاز!.

‹وایب عجیب›

ر مریض شده و به سرپرست خبر دادیم و میم باهاش رفت بیمارستان. اینطوری بودم که نگران اون دوتا بودم وهمچنین داشتم برای انتقالی نگرفته ث عر میزدم وحالم خوب نبود.

درصورتی که بعد از ۵دقیقه مسواک زدن وسط راهرو با اتاق روبه رویی هر هر میخندیدم از اسپریش میپرسیدم.

همینقدر مودی میشم تو خوابگاه نمیتونم به طور کامل یک روز ناراحت باشم چون هم اتاقی هام دلقک بودن من رو دیدن⁦ತ⁠_⁠ತ⁩.

واز این بابت خوشحالم شاید بتونم یکی خوشحال کنم

چقدر امروز تولد داشتیم اتاق روبه رویی تولد گرفتن ومن هروقت تولد میبینم نمیدونم چرا ولی عمیقا ناراحت میشم چون هیچوقت اون‌چیزی نبوده که من بخوام!.

‹بخند مثل لبخند ماه›

درحالتی که سرپرست خوابگاه برای حاضری اومده بود ما اینطوری بودیم که داشتیم گارفیلد میدیدیم:).یه دور کل اتاق رو نگاه کرد آخر سر هم گفت هیچ اشکالی نداره منم میبینم با یه خنده بزرگ:)).گفتم چی گفت همین گارفیلد رو.

الان درحالتی اینو مینویسم که ماسک صورت روی صورتمه وقبلش از خنده نمیتونستیم روپا بند باشیم⁦^⁠_⁠^⁩

ظهر هم در یك حرکت انتحاری ایر پادی که تازه پس فردا میشه یک هفته رو انداختم داخل یک قابلمه کنسرو لوبیا⁦ರ⁠_⁠ರ⁩ سمت چپیشم با دست فقط هل دادم افتاد کف اتاق.

اینجا چیزایی رو تجربه میکنی که هیچوقت فکرشم نمیکردی چالشهای زیادی رو داریم تجربه میکنیم.اتفاقات جالبی رو میبینم مثلاً مثل این که یه آدمی که مثل یک خرگوش موهاشو خرگوشی بسته داره ظرف میشوره یا پیاز خرد میکنه⁦ಠ⁠ ͜⁠ʖ⁠ ⁠ಠ⁩ یا یهو وارد میشی میبینی دارن با آهنگ تتلو میرقصن.اینا چیزایی که آدم حتی فکرشم نمیکرده.

مثلاً من اولین انتقالی بانکی ،اولین حساب بانکی،اولین خرید اینترنتی رو تجربه کردم:).

ودرکنار اینکه مادرگرام‌ زنگ میزنه واز دلتنگیش میگه اما من دارم کم کم لذت میبرم ولی مداوم اون نشونه هایی از منو تو خونه میبینه وهمین برای یک مورد دلتنگی کفایت میکند بماند که چقدر تنها شده بماند که چقدر سراغمو میگیرن ازش.

جونم وصله بهش،خدا حفظش کنه برام واقعا.

اولین بارون هم دیدیم!.

‹دراما›

دوهفته بیشتر نیست اومدیم خوابگاه انقدر دراما پیش اومده که برای یک‌ ماه به نظرم کفایت میکند:/.

‹شب روشن روز سیه›

من چرت وپرت محض خواهم نوشت.

فی الحال سازگار با شرایط اکنون نشده ام تا اندکی برخی مسائل برایم بیش از اندازه سخت است.

نمیدانم چرا این حس دست خودم نیست منتهی از اکنون لذتی نمیبرم گاهی که میشنیدم بچه ها از دانشگاه انصراف میزنند یا مرخصی میگیرند برایم شوخی سنگینی بود اما حال درک میکنم.

گاهی عدم تطابق آنچه فکر میکنی با واقعیت بسی زیاد است حتی گاهی به فکر انتقالی هستم،منتهی از شهر خودمم لذت نمیبرم بله اینجا پوینت های مثبت قابل توجهی دارم از جمله اعتماد پدر ومادرم نسبت به خودم اما آرامش ندارم.

آرام نیستم،نمیتوانم از طلوع آفتاب،از سردی هوا از کوه ها وابرها لذت ببرم مداوم شکایت میکنم مادرگرام وپدرگرام‌ مدام غر هایم را میشنوند اندکی دچار غمم چرا باید اینطور رفتار کنم من نمیتوانم تظاهر به عالی بودن همه چیز داشته باشم وقتی مادرگرام میگوید همانجا بمان حس میکنم او نمیتواند درون مرا ببیند ودرک کند.

چیزی که احساس میکنم درک نمیشود توسط دیگری .

اما نمیدانم چرا نمیتوانم هنوز بپذیرم این رشته ،علاقه من بود اما این شهر نه،شاید زیاد از حد پرتوقع بودم که بالاتر خودم را حساب میکردم شاید هم خودم را زیادی تحویل گرفته بودم.

اما من جنب وجوش را نمیبینم.

مداوم دراماهای خوابگاه ودانشگاه را میبینم من تلاش بیش از اندازه میخواهم.کنکور مرا بلاشک عوض کرده است اینگونه که مداوم درتلاش باشم بهترین ورژن رقم بخورد.

استاد میم ج بسیار استاد محبوبیه،می تونم حسش کنم وقتی بعد از تدریسش سؤال کردم نمیدانم اما درخشش دوگوی چشمش را دیدم میتوانم حس کنم او همراه خوبی خواهد شد برای کسی که تلاش کند.

عمق ناراحتی من زمانی است که این رشته در این دانشگاه برای اولین بار است ومن بسیار بسیار رنجور میشوم اینگونه است که تقریباً تا حدی هیچ تدابیری برای این رشته نداشتند ولی به سنجش اعلام ظرفیت کرده اند.

مداوم باید این جمله را بشنوم که شما ورودی جدید هستید،این رشته اولین بار است!

دواستاد خوب داریم ومشخصه که درتلاش برای بهتر شدن هستند اما این کفایت کننده نیست.میشود فهمید که دنبال دانشجو درس خون و.. هستند اما عدم امکانات در این شهر داد میزند.

مثل سیلی در صورتم است،نمیتوانم آنچه که میخواهم را باکسی درمیان بگذارم باید بگویم بله همه چیز خوب است خوب است ودر درون خود خوری های خودرا داشته باشم.

از چالشهای خوابگاه اگر چشم پوشی کنم مسائل بسیاری را نمیتوانم هضم کنم، ر میگوید چرا هضمش نمیکنی ومن زمانی که به چراغ های شهر خیره بودم به این فکر میکردم اگر یک کلان شهر بودم چطور حال راضی بودم؟.

من شادی خودم را میخواهم همان شادی های کوچک همان هایی که در لابه لای زندگی پیدا میکردم:).همانهایی که وقتی ماه را میدیدم آرام میشدم حال ماه درآسمانم گم شده است دیشب توانستم ستاره هارا ببینم اما ماه را ندیدم.

من همانی بودم که میدانستم سال دیگر ماه را در مکانی ونقطه ای دیگر خواهم دید بله همان شد اما شاید مزخرف باشد که این حس وحالم باشد.

فهمیده ام قبولی صرف مهم نیست.فهمیده ام بلاتکلیف ترین آدمم نه اینجارو میتوانم دوست داشته باشم ونه شهر خودم را .

من جایی را میخواستم که میتونستم تاحدی از پس خودم بربیایم میخواستم نزدیک حرم باشم میخواستم حرم محرم اسرارم باشدمیخواستم هر وقت خواستم دل به خیابون بزنم اما حال چه؟من بدون کسی جایی نمیرم:).درحالی که خیلی وقت بود خودم در شهر خودم از پس خودم بر می آمدم.

از نگاهشان خوشم نمی آید،این فرهنگ ،فرهنگ عجیبی است،من حس امنیت ندارم:/. واین هم باز کسی درک نمیکند تفاوت فرهنگها انقدر زیاد است که بیش از آنچه که از هرچیز رنج ببرم از تفاوت ارزش وفرهنگ بیشتر رنج میبرم.

شاید هم درصدی بیش از اندازه سخت گیرم!

‹مکافات روز روشن›

حس میکنم تافته جدا بافته ام،این حس واحساس نه تنها اینجا بلکه خونه هم همینطور بودم یه حس مزخرفی که هر لحظه دلم میخواد بزنم زیر گریه با مادرگرام‌که حرف میزنم بیش از اندازه درگیر وناراحت میشه.

هندل کردن خیلی مسائل برام سخته،این مال الان نیست عموما همینطور بوده تنهایی محض چیزیه که همیشه گریبان گیر منه مهم نیست کجا باشم مهم نیست چندتا آدم کنارم باشه همیشه همون احساس و دارم وهمون آدم حس یه آدم مزخرف کودن دارم.

یه آدم بی مصرف بی حوصله ام همین!

‹شبی لبریز از خندهٔ بی سروته›

علی رغم تصورم که فکر میکردم هم اتاقی مذهبی میتونم گیر بیارم ،این اتفاق نیفتاد درواقع از این واقعه که دین انقدر کم اهمیت ویه بحث خنده دار شده رنج میبرم فکر اینکه چطور شده مایهٔ مضحکه چطور من باید خودمو منعطف نشون بدم سعی کنم کنار بیام ولی در لابه لا صحبت های بعضی هاشون حس کنم که قصد تمسخر ویا عوض کردن داره.

چی باید عجیب باشه که یه نفر بخواد شب زود بخوابه،تابتونه نمازش قضا نشه یا اصلا سرکلاس سرحال باشه.برام‌سخته من دارم منعطف رفتار میکنم باهاشون میسازم ولی فقط کافیه چند روز بگذره تا تفاوتها مشخص بشه،اینکه یه آدم میتونه خط قرمزهای به خصوصی داشته باشه.

عموما خوابگاه سخت تر از حد تصورمنه،یعنی آماده بودم ولی الان فقط امیدوارم بتونم روی عقایدم بایستم من که قصد تمسخر کسی رو ندارم راه وروش خودم رو خیلی آروم میرم.

ولی رفاقت با افراد غیر مذهبی اینطوری میشه که بعد از یه مدت به فکر تغییرتو هستند واین به شدت به شدت مزخرفه.

حس میکنم سخته خیلی سخته نمیخواستم تو خانواده باشم،نه اینطوری نمیتونستم محکم باشم،نمیتونستم به خودم تکیه کنم،نمیتونستم خم وچم رو بفهمم ونمیتونستم مستقل باشم.

ولی ولی چیزی که عیانه اینه که نماز خوندن،چادر پوشیدن،ححاب داشتن شده یه چیز عجیب غریب من خودم خودمم قبول ندارم نه من اصلا در هیچ‌ حدی نیستم،ولی حداقل همین حدضعیف رو دوست دارم.

شاید بیش از اندازه حساسم،اما از همین شوخی های کوچک تغییرات وتحولات بزرگ رخ میده.

کاملا عیان وآشکاراست که مذهبی میشه غیر مذهبی ومن هیچوقت نتونستم کسی رو تحت تاثیر بزارم چون دوست داشتم احترام بزارم ودر یک‌حد مشخص دخالت کنم نه بیشتر.

میخوام داد بزنم این منم ،بله این انتخاب منه اجباری نیست که شما مدام در تعجب هستیدمجبورم رفاقتهای هنوز کامل شکل نگرفته رو قطع کنم.

مجبورم بیشتر بمونم کتابخانه وبرای خواب برم خوابگاه تا درگیر نشم.

من درتلاشم ارشدم رو بهترین دانشگاه بگیرم ودوست ندارم باز مجدد پشت ارشد بمونم⁦༎ຶ⁠‿⁠༎ຶ⁩.میخوام معدل الف بودن رو‌بدون شک تجربه کنم:).

‹اندکی تا ثبات›

دیروز شاید هم پریروز درواق در این حالت بودم که باید برگردم و.. که نوشتم اما حوالی دیروز چندین ساعت قبل وقتی استاد میم اومد حس کردم نه من چقدر تشنهٔ همین رشتم وچقدر شیفته!

درواقع یک تخصصی ویک عمومی داشتم:).بالاخره رنگ‌استاد رو دیدیم.

چیزی دگر نیست همه چیز درحد متوسط به حد ثبات خواهد رسید،مادرگرام امشب با بغض حرف زد گفت شاید انقدر من دست وپاچلفتی هستم که دلتنگت شدم:).

نزدیک‌به دوساعت بهش فکر کردم،وحس کردم حق داره جزء به جزء خونه یادآورِمنه وچقدر برای او سخته قطعا نه به اندازه من،درحال انقدر درگیری دارم که وقت دلتنگی نمی ماند.

باید صبر کنم تا برنامه ریزی کنم حس میکنم به اتلاف وقت رسیده ام هرچند که هنوز نابلدم.نابلد.

اما باید بگویم تجربه بسی شیرینیه خوابگاه البت با درنظر نگرفتن برخی جزییات:).