من دلم از دست دنیا خون دیگه

ـ زیاد از حد همیشه غمگینم،گریه میکنم،غر میزنم،همه چیز برایم سیاهه،دنبال تفریح نیستم،میل به سکوت دارم وکتابخونی،نمی دانم خوابگاه برایم مزخرف ترین جای ممکن است نمی توانم رؤیایی فکر کنم نمی توانم بله،انگار من هم انسان شادی نیستم

تو همه جا هستی اگر خودت بخواهی.

ـ درست وقتی شب قبلش گفتم بهت خدایا یه کاری کن این دوتا آدم مثل میخ نرن روی مخ من بتونم اینو درخودم حل کنم که تمام بشوند درست همون روز باید عصر وقتی تلویزیون رو روشن میکنم فیلمی که بازی کرده بیاد؟ بعد میگم اوکی اون قسمت وتیکه ایی که اون هست رد شده ولش کن یهو تموم میشه میره روی تیتراژ اسمش میاد جلو چشمم دقیقاً بامن چیکار میکنی؟ دقیقا نمی فهمم اونم منی که از وقتی دانشجو شدم دیگه خیلی عادت به تلویزیون ندارم واز برنامه هاش خبر ندارم صاف همون سریال شوخیت گرفته باهام؟⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩. شاید من زیاد جدی گرفتم آره شاید.

ـ فرقی نمی کند،زبان می خوانم فیلم پیشنهادیه تودرمیاد،درس می خوانم همان قسمت پرخاشگری وجنایت وقتل است،آهنگ گوش می دهم همان خواننده ای میشود که ازش گفتی،راه میرم یهو صدات رو میشنوم،می خوابم میای به خوابم،صدات تو گوشمه اصلاً قرار نبود اینطوری بشه که اصلا فکرشم نمی کردم زیادی تاثیر گذاشتی! من چی؟ من مطمئنم هیچ تاثیری نذاشتم:) همیشه همینه روی هیچ آدمی تاثیر نمیگذارم فقط تک تک شما می رید تو عمق مخیله ام ولی خودم هیچ جا جایی ندارم شاید همین منو داره دق میده یک روز آخر منو میکشه می دونم خودم.

ـ اگر قرار بود منم تو خاطر کسی باشم الان وضعم این نبود:)خیلی زیادی قشنگه اصلا اگه اینطور نبود که اینطوری نمیشد که اصلا از اول زندگیم اینطوری نمیشد من شانس ندارم نه تو انتخاب آدمها هم شانس ندارم دیگه نمی تونم به خودم شانس بدم به معنای واقعی ـ خریت هایی کرده ام که خود خر حاضر نیست انجام بده ـ بسه بسه.

ـ از خودم می ترسم فقط خودم می دونم چرا,من خیلی راحت آدمهارو از زندگیم حذف میکنم تو زندگی واقعی ام نیستند اما تو نمی دانی من چه سال هایی با خیالاتم وذهنم وبا چند نفر زندگی کردم گاهی از خودم وحشت میکنم چون خیلی فاصله دوست داشتن آدمها ونفرت وکینه ازشون برام کمه به شدت هیچ کس را دوست ندارم حتیٰ انگار خودم را اما در ذهنم زنده اید نفس می کشید هر روز زنده تر از دیروز!

ـ انگار از روزی که اومدم روان شناسی،اطرافیانم با کلمه روان تازه آشنا شدند تا یک تلاطم،فروپاشی روحی،نوسان می بینن از واژه ـ روانی وروان ـ استفاده می کنند این درحالیه که خانوادمم همینه وضعش من کجا ضمانت دادم که باید همیشه حالم خوب باشه؟

ـ جهان,بیا مگه خونه چه خبره که وقتی خوابگاهی انقدر پژمرده وافسرده ای؟ الان خونه چی داری مگه؟ غیر از این که همین افکار به مراتب طغیان آورتر واسترسی تر بهت حمله می کنند؟

ـ چرا دروغ از تلاطم وآشوب ذهنم خسته ام از این چرخهٔ فکری خسته ام از اینکه دوستشان داشتم خسته ام از اینکه اومدم یه تغییر بدم ونشد خستم این من از ذهنش دیگه خسته شده دقیقاً این زمانی که دیگه هیچ کس به هیچ کس فکر نمی کنه من مدام دارم نشخوار رو تکرار می کنم بسه این چرخه عینهو وسواس شده اره مثل همون وسواسیتی که داری مثل تمام زخم های دیگه.

ـ مشکل اونجاست که می دونم زخمم کجاست ولی بهش وابسته شدم نمی تونم از دستش بدم این بار به زخمم خو کردم می ترسم اگه از دستش بدم جهانی باقی نباشه واین درحالتیه که اگر یک گلوله می خورد به مغزم به ولله که راحت تر از این جنگ بودم.

ـ این هفته یه برنامه ای تو ذهنم هست احتمال ۹۰درصد انجامش می دهم مدیتیشن روهم باز وباز شروع میکنم،یعنی باید بنویسم سؤال بپرسم واشکافی کنم غرق بشم در درونم،بعد مدیتیشن کنم،وبعد یک مدت آهنگ رو حذف کنم آهنگها حالم را تشدید می کنند هرچند این چند روز بدون ایرپاد تازه بیشتر دیوانه ام کرده بود به مانند معتادی بودم که موادش را بهش نمی دهند آری رابطهٔ من وآهنگ به مانند معتاد ومواد است الخصوص جناب چاووشی وصدایش.

ـ خودم بیش از هرکسی به خودم آسیب می زنم،من میدانم آنکه مراعذاب می دهد خودم است نه غریبه . .

1.گم گشدگی,انگار در این دنیا فقط خشم در وجودم رخنه کرده بود.

•از خانه تا خوابگاه

ـ با حس اینکه من باید برگردم ولی خب نه انقدر زود نه نمی تونستم مامانمو،اتاقمو،میزمو،ترک کنم اصلا اروم نبودم حس میکردم باز باید یک تکه از قلبم رو بزارم وبرم

ـ وقتی به راننده ایی که زنگ زدم،گفت نه نمیبرم واتوبوس دربست هست ویکی دیگه رو پیدا کنید یا برید استان همجوار گریم گرفت،بغض گلمو گرفته بود،اشکهام میخواست بباره نمی تونستم حرف بزنم،میخواستم داد بزنم باز سختی؟ چقدر تاکجا؟

ـ عصبی شدم،استرس وجودم رو گرفته بود،احساس خشم داشت تهش باید با بچه هایی برمیگشتم که اصلا دوست نداشتم که بااتوبوسی که به دلم نبود باید میومدم،اما تنها راه من بود

ـ وقتی قطعی شد که بریم به ث هم گفتم و او هم با عجله شروع کردوسایلش راجمع کند وقتی به هیچ وجه اماده نبود.وسایلم رو جمع کردم،اتاقم بازار شام بود،ذهنم آشوب بود،قلبم گروپ گروپ میزد،داشتم با اتاق خداحافظی میکردم،از میزم،از عکس هایی که به دیوار چسبوندم از وسایلم وحس میکردم ایندفعه قرار نیست برگردم،حس ترس داشتم،باز وباز جنگ تو ذهنم رقم خورد که من چطوری تو اون وضعیت تونستم تمام وسایلم رو جمع کنم وبرگردم وبیارم؟.به خودم افتخار میکردم که تو موقعیت سخت اینطوری عمل کردم.

ـ مامان،بغض داشت،چشمهاش اشکی بود،اما به روی من نمی اورد در هر صورت با اینکه خیلی سخت بود اما اومدم والان خوابگاهم وتمام اون حس های نگرانی واسترس شدیدی که داشتم که چطور باید برگردم خب تموم شده ولی ولی حس های عجیبی تجربه کردم،هم دوست داشتم برم هم نه،هم می ترسیدم هم خوشحال بودم،هم داشتم از استرس می میردم وهم می دونستم زودتر برم بهتره.همه چیز وهمه چیز.

ـ اتوبوس خیلی شلوغ بود،۴۰نفر بودیم با خروار ها وسیله که من جمله من ودیگران گذاشتیم داخل خود راهرو اتوبوس،عصبی بودم،خشمگین،یکم داد زدم،باورم نمیشد که چطور کیف بزرگم رو ببرم داخل خود اتوبوس ولی بردم.

ـ کیس ایپر پادم گم شد.هرچی گفتم،هرچی نور انداختم،به این واون سپردم پیدا نشده،حالا دوتا ایپر پاد بدون شارژ وکیس رو دستم مونده چیکارش کنم؟ تازه مهر می شد یکسال من که نمی تونم بدون اهنگ زندگی کنم چیکار کنم دلم میخواد برگردم عقب و وقتی که اتوبوس بودم اصلا از ایر پادم استفاده نمی کردم که حالا گم بشه،عصبی ام،ناراحتم،حس حقارت دارم،حس میکنم خودمو گم کردم،چاووشی نمی تونم گوش بدم دیگه برام چی از این بدتر؟⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

ـ اصلا،احساس زنونگی در من نیست انگار؛ تمام وسیله هایم رو خودم بردم،هرچند چه اهمیتی داره؟ عصبی بودم میخواستم گریه کنم که اینها سنگین هستند چطور از راهرو بگذرم حتی پله رو نمی دیدم از طرفی باخود میگفتم چطور پیدا نشدگم شده ام خیلییی عصبیممم خیلی.

ـ کل سفر غمگین بودم،گریه کردم وحس کردم بدون مامان نمی تونم زندگی کنم,زندگیم میلنگه نه این زندگی رو با احساس های خیلی بدتری میگذرانم غم،خشم،ناراحتی،استرس،تنش،هیجان های زیادی را تجربه میکنم.

ـ سفر خوبی نبود،درسته خداروشکر سالم رسیدم ولی عذاب مطلق بود،احساس میکردم یک تافته جدابافته هستم بین دختران،پسرهامونم که اصلاً پرنسس کامل شدن مرد نیستند امثال مردهای واقعی زندگی پدر هامون بودن چرا اینو‌میگم ؟ چون از یک‌دختر بیشتر این ها لوس بودند،ناز واصول ادایی داشتند،ومطلقاً هیچ‌کاری ازشون برنمی اومد.

ـ درکل نمی دانم،شکر که رسیده ایم با سختی های زیاد.

•برای خودم نوشتن ابرازی را تا مدتی به عنوان چالش میدانم،برام سخته که از احساسم بگویم،اما خوشحالم که هرچند گنک ومبهم می نویسم ولی روز به روز بهتر میشود ویاد خواهم گرفت خوشحالم که الان که دانشگاهم،وخوابگاهم این کار را شروع کردم چون اینجا اکثراً غمگین ام واحساس های دیگرم گم‌میشوند.

به گوش های خودت رو کن.

ـ میدانی،امروز ساعتها برایش حرف زده ام جز به جز را دقیقه به دقیقه را گوش داده پرسیده وجواب داده چنان دارم تشکر میکنم چنان ارام شده ام که می فهمم این من خیلی وقته معنی واقعی واقعی دوست را فراموش کرده است

ـ بله ساعتها حرف زدن از هر چیز،بدون ترس از چیزی‌ می ترسم آری دیگه از ازدست دادن آدمها،از احساس خرج کردن برایشان،از دوست داشتنشان،از راه دادنشان به قلبم،زندگی ام هم خستم وهم می ترسم.

ـ دلم می سوزد آدم هایی مرا تا کجا زخمی کرده اند که پوسته ای را برای خود برگزیده ام که نشکند که‌مبادا باز سالها درگیر شود مبادا باز سالها در انزوا بماند چون تازه نجات یافتم.

ـ میدانی،دیگر دارم میبینم رنج هایم را قبلا هم نوشته ام من دارم روحم را،وتمام زخم هایش را تمام آسیب هایش را درآینه ای شفاف می بینم اری.

ـ غم انگیز است خیلی،وفکر میکردم هیچ گاه نمی توانم ببخشمشان قبلاّ نمی دانستم اما حال نمی توانم آنها مرا شکستند مثل یک لیوان هزار تکه شدم هنوزهم خرده هایش در بدنم فرو می رود ورنج وغم وعذابی را متحمل میشوم که در قلبم سنگینی میکند.

ـ نمی توانم معنی دوست داشتن را دگر بفهمم آری تو نه تنها مرا که بلکه دنیایم را نابود کردی،حال نمی دانم در چه حالی هستی یا شاید بگویم اصلا هستید نمی خواهم هم بدانم،فقط ایندفعه بیشتر وبیشتر برای خودم دلم می سوزد حیف کودکی ونوجوانی ام.⁦ಠ⁠_⁠ʖ⁠ಠ⁩

ـ حقا اقای چاووشی حق می خوانی هر بار چاووشی را می شنوم ومی نویسم انگار برای خود خودم می خواند همدردی آهنگی پیدا میکنم.مثل آهنگ "جهان فاسد مردم را".

چرخش دنیا روی اعداد است.

ـ5. امروز رفتم یه سری لوازم تحریر گرفتم،خب این عادته منه که هر ترم جدید تقریباً هم نیاز میشه که خودکار بگیرم وهم دفتر و.. اما هربار که میرم افزایش قیمت نجومی روبه رو میشم وتقریبا هر شش ماه یکبار می گیرم امروز دست روی هر چیزی میگذاشتم نزدیک به پنجاه تومان بود واین واقعا مضحکه که دیگه همون سپه چک هم داره ارزش خودشو از دست میده تقریباً،تقریباً دوبرابر اسفندهزینه کردم واین برام غم انگیزه:).میشد هم‌نخرم اما من شیفتهٔ این ریزجزییاتم دفتر های نو خودکار،گاهی می گویم کاش اصلاً فروشنده یک‌کتاب فروشی ویا لوازم التحریر بودم حیف.

ـ یه چندساعتی پیش ث تماس گرفت وگفت با انتقالیش بازهم مؤافقت نکردند بااینکه مدارک خیلی زیادی رو بارگزاری کرده بود صرفاً چون دانشگاه مقصد مادر ورنک یک محسوب میشه ودرخواست های زیادی داره حیف ما که از این شهر ودانشگاهش هیچ‌چیزی ندیدیم حالا شما تعریف کن بگو سطح عملی بالا رنک یک به درد ما که نخورد هیچ وقت.

ـ بهش گفته بودن معدلت که ۱۶است در دانشگاه مبدأ حالا بیای اینجا قطعاً مشروط خواهی شد خیلی دلم میخواست به مسؤلش یه سری حرفارو می زدم میگفتم هی جناب! تو خودت اگه یک دختر ۱۹ساله بودی که کیلومتر ها دورمیشدی از خونه وکاشانه وشهرت،با یک فرهنگ وزبان کاملاً کاملاً،نااشنا مواجه میشدی چکار می تونستی بکنی؟ هوم با شرایطی که ما گذروندیم شرایطی که نه روحی خوب بود هیچی اتفاقا معدل خوبی اورده در یکی از رشته های تاپ انسانی ولی نه مردم فقط اعداد را می بینند چه درکنکور چه در دانشگاه هیچ فکر نمی کنند اگر استادی با من لج کند وسه درس به من نمره ندهد ومن معدلم پایین شود ایا فقط من مقصرم؟فقط منم که نخوانده ام آن استادی عقده ای شما هیچ تاثیری ندارند؟ بلایی که ترم گذشته سرکار علیه بر سر من آورد که مرا تا مرز جنون وانصراف کشانده بود حیف حیف که به تو می گویند استاد،وحیف تر که من وتو هر دو مؤنث هستیم چون تو هیچ وجدانی نداری که بلکه نه تنها تدریسی نداری که هیچ بلکه همه چیز به عهده خودمان است نمره هم نمی دهی خیلی واقعاً رو داری استاد خیلی⁦ರ⁠╭⁠╮⁠ರ⁩.

ـ مثل همین امروز که رفته بودم موهایم را کوتاه کوتاه کنم،وارایشگر صرفاً چون پسرش با من هم رشته بود مدام از معدل ۱۹او میگفت خب زن به من چه⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩؟ پسرت کنارت داره زندگی میکنه ویک دانشگاهی که مشخصه نمره میدن بعد وای خدا الان که می نویسم فقط دارم حرص می خورم.

ـ البته دفعهٔ قبل هم که رفتم پیش این خانم اعصاب برایم نگذاشت از بس که بهم گفت دختر موکوتاه نمی کنه ووو. .حالا بازهم رشته قصدی هم نداره ها ولی نمی دونم دیگه به دلم نمی شینه که برم پیشش دفعه بعد میخوام رندوم برم یه ارایشگاه.

ـ به کسی ربطی نداره واقعاً،من دوست ندارم اصلا موهام بلند بشه شاید چند سال دیگه رو تحربه کنم نمی دانم،اما حال میدانم هنوز آماده نیستم،اتفاقاً بلعکس برای پسری که موی بلند داره وقشنگ گوجه ای بسته ذوق می کنم این چیزی نیست که ما تعیین کنیم واقعاً.

ـ وهمهٔ این ها زمانی باید اتفاق بیوفتد که نزدیک به امتحانات است من هم به شدت استرس دارم،به شدت واز ترم قبل تمام بدنم هراسان است که اگر معدلم کم شود چه؟ وبا خود تکرار میکردم نه جهان نه برای یک‌مشت عدد نگران نباش استرس نداشته باشد

ـ اما بازهم همین چندروز تاثیر معدل بالا روی کنکور ارشدوقبولی رو‌ دیدم جالبه کم کم هورمون کورتیزل باعث استرسم میشود وشاید نتوانم از دندان درد کاری کنم،شاید هم معده ام نابود شود شاید هم مغزم یاری ام نکند.

ـ نمی دانم حوصله ام نمی کشد که بخواهم بر سر یک‌مشت اعدادی بجنگم که مادام هم دست من نیست،گاهی با خودم ظالمانه میجنگم که نکنه کم‌گذاشتی ؟میشد بهتر قبول بشی ونشدی؟ وبعد لذت نمی برم بعد فکر میکنم باید ارشد را به بهترین شکل ممکن بخوانم در بهترین دانشگاه اما این چرت وپرت ها یعنی چه؟ به درک اصلاً مگر همه چیز هم دست من است.؟چرا باید انقدر به خودم سخت بگیرم؟

ـ به اندازه کافی میدانم که برای این ترم تلاش کرده ام دیگر مهم نیست.

ـ مامان دوهفته است سیاتیکش گرفته واقعاً عذاب را تحمل کردم بیمار داشتن بدترین مشکل است امیدوارم که هیچ کس در خانه اش بیماری نداشته باشه کل این دوهفته عذاب بود هیچ کدوم از این سه مرد نه پسرها ونه مثلاً شوهر کمکش نکردند مانده ام چند روز دیگر که بروم چه میشود بی درک وشعور ترینن نمی دانم نمی خواهم بنویسم.

ـ خستم شده از اشتباهای تایپی که باید برگردم ودرستش کنم دلم میخواد محو بشم محو محو ولی فقط می تونم صفحه رو ببندم.

مردک پر رو مزخرف

ـ همون روزهایی که دارم با نوسانات اخلاق واعصابم میجنگم ودر مرز فروپاشی روانی ام اما سعی میکنم اروم باشم ولی تهش عصبی میشم،خشمگین میشم،بی صبر میشم درست همون لحظه ها زندگی لحظه های غمگین کننده وعصبی بهم نشون می ده.

ـ زندگی خیلی سخت شده،خیلی،من فقط همیشه سعی میکنم حواسم را پرت کنم اما از هر لحاظ اوضاع به سامان نیست همیشه ذهنم را پرت میکنم چون من کاری نمی توانم بکنم این اوضاع همه ماست،سختی های زیاد،تلاش های زیاد،بدون نتیجه یا . . نمی دانم.

ـ. نمی دانم گاهی می گویم،زندگی ارزشش را دارد بجنگ وناامید نباش وگاهی با خود می گویم خب که چی؟دقیقا تا به کی میخواهد انقدر بد بگذره؟.

ـ نمی دانم من هیچ چیز را نمی دانم اصلا چرا بدانم گاهی ندانستن وجهل بعضی مشکلات وغم ها خیلی بهتر از دانستن است.

غرق در خود وپوچی ها نامتنهاهی.

ـ فکر میکردم همه چیز امروز خاکستری است

ـ امروز فقط اکسپلور گردی ویوتیوب گردی داشتم شخم زدم همه چیزرو،احساس غم پوچی،یأس ناامیدی داشتم حس می کردم مغزم از افکار پوچ به سمت انهدام میره.

ـ این شخم زدن ها بیشتر وبیشتر تمرکزم را از دست می دهد هرچند امروز بیشتر ویدیو هارا به انگلیسی دیدم کیف میکنم هرچند که گاهی نمی فهمم ولی کیف میکنم که تا یه حدی با زیر نویس می بینم ومیفهمم.

ـ بعد سعی کردم کمی درس بخوانم،معرفت خواندم،احساس خواندم،بیگانه را تمام کردم اشک ریختم،سردرد امانم را بریده بود باز آن وقت ها بود که توان شنیدن هیچ صدایی را نداشتم جعبه قرص را زیر رو کردم فلوکستین را پیدا کردم حتیٰ نمی دانم چرا از وسط دارو ها اونو پیدا کردم ولی تهش یک ویتامین ب خوردم.

ـ گفتم،بیگانه را خواندم وفهمیدم این خط فکری ونویسندگی که کامو دارد پوچ گرایی را حال نمی توانم ادامه دهم خودم بیشتر وبیشتر دچار پوچ گرایی شده ام مادام می گویم نه نه ادامه بده ادامه بده ولی گاهی بعضی وقت ها زندگی توانم را می گیرد اجازه نمی دهد به معنا فکر کنم اجازه نمی دهد سمت دیدگاه ویکتور فرانکل بروم.

ـ سطح هورمون کورتیزل در من بالاتر وبالاتر می رود دندان هایم درد می گیرد،شانه ام تیر میکشد،پوست لب هایم را میکنم سرم تیر میکشد وبیشتر وبیشتر فکر میکنم که آدم ناارامی هستم.

ـ از صداهای بلند متنفرم مثل حال که همسایه ها دارند جیغ میکشند.

ـ گاهی به این پی میبرم که هر چه میگذرد بیشتر بیشتر تعاملاتم را از دست می دهم همینطور انگیزه ام را اما شاید هم چون حالم خوب نبوده است امشب اینگونه می نویسم.نمی دانم.

۱:۵۴

مشکل فقط واکنشه،واکنش های هیجانی احساسی عصبی ساده لوحانه

وبعد نشخوار ونشخوار ونشخوار فکری بارها وبارها تکرار میشه وتکرار میشه.

۲:۲۱ یه رکاب بی نگین

ـ اگر قرار باشه که هر بار من همین احساس رو داشته باشم پس فرق من چیه؟مگه من نباید به احساساتم معنا بدم؟

ـ قرار نیست یک ترم زحمت رو به خاطر حال بد به فنا بدی نه جهان این بار نه، نه تنها خودت حق نداری که بلکه برای آدمهای ذهنت هم وقت نداری چون اونا خیلی وقته تموم شدن تمومش کن.

ـ این بار اجازه نمیدم بهت

سرتا پامشکی خیره به آسمون وستاره هاش شاید تو هم یک ستاره بودی.

ـ می دونم در بهترین حالت اینه خودمو ببخشم برای تمام اشتباهاتم ،برای گذشته ایی که همیشه در رنجش و عذابه ذهنم بوده می دونم باید از اینا گذر کنم میدونم باید تموم درد وزخم هامو پانسمان کنم وبلند بشم.

ـ با این حال هربار که تلاش کردم سعی کنم اجازه دیدن ادم های اطرافمو بدم گند زدن آره،خودمم خبریم نیست چندان آدم جالبی نیستم ادعایی هم ندارم اما ناامید شدم.

ـ خیلی وقته که ناامید شدم ،چندین وقت است که خودمو اولویت قرار دادم اینم میدونم که بهترین کار همینه اما گاهی میشکنم اذیت میشم می رنجم.

ـ ولی همینه قراره تموم بشن تموم افکار ولی درست بشه به این برسی که خودتی وخودت همین

ـ سخت شد،شکست،گذشت،تموم شد

تو بگو سیاه تاریک سرد من میگم  فقط بگذر.

ـ دلم میخواست مثل یک بارون بهاری ببارم شاید می شنیدم اما درون خودم بودم اینطور موقعه ها ظرف ها بیش از اندازه شسته میشند سینک خونه برق میوفته وذهنم از این طرف می پره اون طرف وبعد با خودم میگم خب ؟

ـ حتیٰ دیگه اشک هم فایده نداره نه برای تویی که باید بعد گریه قطره به قطره بریزی تو جفت چشمات اشک چه فایده؟ سنگینه حالت که بزار باشه به من چه خب؟.چی میشه که یهو میپاچی بهم.

ـ شکلات تو جیبم رو پرت میکنم روی اُپن حتیٰ برام مهم نیست که کی میخوره اون شکلات رو برام مهم نیست امشب غذا پر از پیاز هایی شده که دارم جداشون میکنم.

ـ برام‌مهم نیست تو فکر کن مهم نیست،باید یه راه پیدا کنم اینجور موقعه ها خودمو بکشم بیرون نه نه ایندفعه فکرشم نکن که ساعتها بری راه بری وبا زاگرس حرف بزنی ومهیار هی بخونه نه این بار دیگه نه !.

ـ به درک که اونایی که فکر میکنی نیستند،به درک که هرکاری باهات کردند،به درک که داری ضعف نشون میدی،به درک همشون به درک میفهمی؟میخوام فقط به خودت فکر کنی!.

ـ نمی خوام یکبار دیگه فقط یکبار دیگه هی تلاش کنی هی خواهش کنی هی بخوای وصله ناجور را بچسبونی و هی کنده شه میخوام خودت ببری میخوام خودت بری میخوام ول کنی برو تمومش کن گوربابای تک تکشون.

ـ قرار نیست تنهاییت رو پر کنه که با یهو رفتن تنهاتر از قبل بشی،دیگه گذشت نه دیگه خودم میتونم به خودم اجازه بدم نه عقلم ونه قلبم ونه سنم بسه دیگه بسه دیگه برای من حداقل بسه.

*نه ولی آره.07

تو بیشتر حواست به من هست دستم را بگیر.

ـ امشب بامادر گرام نرفتم احیاء حالم خوب نبود نه جسمی ونه روحی.

ـ ولی باهات خیلی دوستانه حرف زدم گفتم بهت لابه لای اون ذهنم رو باز کردم نشونت دادم،گفتم بیا سعی کنیم تمومش کنیم فکر کنم زمان کافی باشه براش الان دیگه وقت نیست نه اصلا وقت ندارم که حتیٰ یک دقیقه بهش فکر کنم به جاش میتونم به فرانسوی فکر کنم هوم هر یادآوری میتونه بشه یه ایده برای زبان سوم.

ـ فقط مرد میدان میخواهد برای شروع که باید صبر کنیم وبگذاریم برای تیر چطور است؟به راستی فقط از اکنون باید فکر کنم ودنبال منابعش باشم چون آن زمان هم باز وقت کم دارم

ـ من فقط میخواهم امسال آرام باشم وصبور،چندی پیش وقتی داشتم سلف غذا میخوردم یک نفر پرسید رشته ات چیست؟ـ گفتم روان شناسی گفت: بهت میخوره گفتم چطور؟گفت آرومی چهرت آرام بخشه ومن اینگونه بودم⁦⁦ಥ⁠‿⁠ಥ⁩جدی میگویی؟مطمئنی؟

واو گفت آره من اینطوری حس میکنم! اونجا به خودم گفتم خوبه من واقعیت امر همیشه عاشق آدم های ساکت وبیشتر درونگرا بوده ام نه اینکه خودم هم خیلی اینگونه نباشم اما جدیداً حس میکنم میانگرا هستم گاهی ساکت وآرام ودر خود فرو رفته وگاهی پرشور وشلوغ وپر انرژی واین تضادها مرا ازار می دهد.

ـ اما حال دوست دارم ساکت باشم وآرام پیش بروم وخدای من این بندت خیلی نیاز داره بهش نگاه کنی:).حواست هست دیگه؟همهٔ امید من اگر تونباشی پس که باشد؟اوامر من که به بنده هایت گره نخورده به قول مادرگرام که همیشه میگوید من امیدم به خداست منم نیازت دارم بیشتر از قبل محتاج تو‌هستم که محتاج تو بودن خودش یک موهبت است امیدوارم همیشه محتاج تو باشم نه بنده هایت که این بنده ها هیچ گاه به مشابه یک انسان کامل نمی توانند رفتار کنند مهربان ورئوف فقط تویی،تویی که بی هیچ‌منتی همیشه دستم را گرفته ای وبلندم کرده ای حتیٰ وقتی خودم نفهمیده ام میدانم همیشه هستی نگاهت به من میشه بیشتر از قبل هم باشه؟الان بیشتر از قبل به بودنت نیاز دارم!

همیشه همراهِ من🤍⁦⁦(⁠〒⁠﹏⁠〒⁠)⁩.

سبز تو بودی همان نقطه صفر شروع خواهی شد.

ـ مهم اینه که بفهمی کی هستی؟کجایی؟وبه چی علاقه داری.

# ادامه نوشته

دیوانه‌وار آهنگ می ساخت آهنگ زندگی

نشونه ها نمی تونن بی معنی باشند شاید دارم میفهمم وتازه هم میفهمم که چرا وبه چه دلیل

یه سفر چهار روز داشتم به اهواز نمی‌دونم در وصفش چیزی نمی نویسم فقط دوست دارم تغییر ایجاد شده باشه

چهار روز زندگی سخت تری رو تجربه کردم خاک وخاک بدون حمام به خوابگاه قانع شدم:).

به دلیل ها داشتم پی می‌بردم دارم به شناخت خودم می رسم

من فهمیدم آدم جمع نیستم هوم انرژیم تحلیل می ره من نمیتونم خیلی در جمع شلوغ باشم جدیداً یهو وسط جمع حالم بده میشه دیگه ادامه نمیدهم.

به ایرپادم بیش از حد نیازمند هستم

بی حوصله ام از تیکه وکنایه ها،اواسط صحبت هایش یک سری حرفهایی میزنه که خوشم نمیاد یعنی انگار دیگه داره سعی می‌کنه یه سری چیزا رو تحمیل وکنترل کنه

دیگه نیازی ندارم با آدما صحبت کنم میفهمم صحبت کردن فایده ای ندارد خیلی وقت است ننوشتم اما این ها را جدی بگیرم یانه؟

چهار روزی که گذشت هر لحظه حس میکردم نیاز دارم به فضا فکر میکردم که زندگی بیشتر مثل یک شوخیه تند وتلخه

ماه تمام

من آدم جمع نیستم خیلی وقته فهمیدم آدمش نیستم من آدم تنهاییم من کلا زاده شدم که تنها باشم درحال جنگ بودم برای دوست داشته شدن غافل از اینکه دوست داشته شدن جست و جویی نمیخواهد.

من خودمم ،من نمیتوانم دیگری را کنارم بپذیرم فرقی به جنسیت هم ندارد من به هیچکس اعتماد ندارم من به نزدیک تریم افراد زندگیم اعتماد ندارم.

من نمیتوانم به نزدیک ترین افراد زندگیم احساسم رو بیان کنم شب ها گریه کردم برای از دست رفته هایم حال که دراندک نوری دارم تایپ میکنم قلبم تیر میکشد دلم از اون گریه های با هق هق چند شب پیش میخواهد اما حاضر نیستم تکرار کنم نه ارزش ندارد.

دنیا برایم سنگین است بی رحم است و سنگین است دیگر برایم فرقی ندارد گاهی فکر میکنم ادامه دادن چیست؟

وقتی لحظه ای لحظه ای هیچ‌کس نمیخواهد درکم کند میخواهد توجیه کند میخواهد بگذرد.

خسته ام از خودم من از خودم ومن بودن بسیار روزهاست که خسته است

دچار تعارض شده ام بین من بین آنچه باید باشم و آنچه میخواهم باشم

شاید درستش همین باشد که در ترم های آینده تنها بمانم جدا باشم نه من آدم بودن با اکیپ ها وحرف هایشان را گوش دادن نیستم

من خودم هم خودم را نمیخواهد واین بیشترین مشکل است:).

دیگر حتی لحظه ای نمیخواهم عنوان کنم برای کسی این لحظات را نه نوشته هایش به درد خواهد خورد نه آدم ها نقطه امنم خواهند بود هیچکدام.نه هیچکدام به دردم نمی‌خورد!.

خسته ام من مدام در حال کنکاشم ذهنم رهایم نمیکند و خسته ام از منیت خودم نیاز داشتم با یک نفر فقط غر بزنم بدون ترس از قضاوت وترس از نشنیدن ها ونادیده گرفتن ها

دلم نمیخواهد مثل هوا ودی بودن هایم را ببینند اما این اتفاق می افتد می افتد ومن متنفرم متنفر.!.

محتاط افراطی

روز آخر وسط دانشکده بودیم یه بحثی وسط بود انرژیم بهبود پیدا کرده بود از امتحان آخر خیالم راحت شده بود میدونستم که تموم شده بالاخره.

وایبش خوب بود رهایی حس اینکه یک‌ترم تموم‌شد تمام راهرو ها تمام دانشکده تمام اتاق ها درخت ها اینا یک ترم ازشون رد شدم رفت قشنگ این پستم همون وایب اون روز بعد کلاسی رو میده که ف رو‌سؤال پیچ کرده بودم ودرموردش نوشتم اون روزم روز آخر ترم یک بود درواقع همون پایان کلاس هابود،الان پایان امتحانات.

یک ترم‌گذشت وچقدر برام‌سخت گذشت!.

یهو وسط جمع شاید من طرف راست بودم بچه های اونا اون طرف تا یه حد متوسط اسممو داد زد قشنگ میتونستم حس کنم که بهم برخورد که تو که خیلی آرومی خیلی متشخصانه عمل میکنی حتی راه رفتنت هم یه نازی داره الان اینجا نه نه اسممو نگو دیدم چند نفر برگشتن طرفمون میخواست باهام خداحافظی کنه بغلش کردم خداخافظی کردیم ولی من دیدم که اون مستر هم دقیقا روبه رومون وایساده اون یکی که میگفت تموم کردن ولی چرا حس کردم تموم‌ نگاه مستر به متشخص بود؟چرا حس کردم حتی برای جلب توجه چنین رفتاری کرد؟ نباید قضاوت کنم نه

ولی جالبه که شب همکلاسی مستر که واسطه این دوتا بود اومد اتاقمون ومنی که بیرون اتاق بودم اومدم ودهنم باز مونده بود این اینجا چیکار میکنه این دختر به من محل نمیداد کل اتاق باهاشون خوب بود به من که می رسید یه ادایی میومد نمیدونم ولی نمیتونم حس هامو نادیده بگیرم شب متشخص بازهم اومد دم اتاقمون وخدافظی کرد عجیب نیست که دفعه قبل فقط من رفتم خدافظی کردم وایندفعه اون روز قبل امتحان مدام منو هرجا میدید اسممو صدا میزد؟ نمیدونم شایدم برمیگرده به لحظه ایی که به اون یکی گفتم چرا متشخص از وقتی اومدیم خیلی محل نمیده بهم؟ نه این ور بوم نه اون ور بوم چه خبره؟

کلا فک‌کنم ما دخترا همینیم یهو بایکی خوبیم یهو انگار نمیشناسیمش اینو‌تو خوابگاه خیلی تجربه‌کردم.

منم مودم بیوفته پایین حوصله ندارم،نمیتونم وقتی حالم خوب نیست همون آدم خوش خنده ودلقک قبل باشم نمیتونم وقتی از امتحان مجدد اومدم وتو منو‌تو پله ها دیدی وشروع میکنی بگی دعا کن فقط پاسم کنه درحالی که تیپ زدی وداری میری بیرون با یک‌غریبه یا نمیتونم وقتی معدم خالیه ومتظر غذا خودمم برای تو‌غذا بپزم چون حالت خوب نیست چون منم حالم خوب نیست شاید بهم بریزم ولی نمیتونم حرف بزنم باهاتون چون من آدم محتاطیم چون به هیچ‌کدومتون اعتماد ندارم ونخواهم داشت شاید چون اصلادلیل ندارم فقط حالم خوب نیست تو اون بازه حوصله هیچ‌کدومتون رو ندارم بهم فضا بدید زمان بدید برمیگردم به حالت قبل.

یا اینکه یهو‌نصف شب یکی اومده اسم منو صدا میزنه درحالی که من میشناسمش میگم منو‌میگی با منی ؟از این اسم‌ به جز منم هست اونارو میخوای؟صاف زل میزنی جلو چشمم میگی نه میگیم خوب رشته اش چیه مکث میکنی وقشنگ میپیچونی وتاریکی رو بهونه میکنی!

من نسبت به هیچ‌کدوم خوشبین نیستم چرا؟شایدهم خیلی زیاد دنبال معنی ومفهوم کار آدم هام ولی اصلا معنی ندارن ولی خب ریز بینم نمیتونم کاری کنم!.

محتاط هستم زیاد جزییات به چشمم میاد به کسی هم چندان اعتماد ندارم البت گاهی زیاد سرد میشم خیلی اوقات هم بی رحمانه رفتار میکنم خدا نکنه اون مود بی اهمیتیم دزش بره بالا طرف جلوم غش هم بکنه از کنارش رد میشم نمیدونم اون موقعه ها اون روحیه ی مهربونم انسان مداریم کجا گم‌میشه دقیقا؟

ولی من همون روحیه‌رو‌دوست دارم چون تنها روش تقابل با یه سری هاییه که خیلی حالت انسان گونه نیستن .

سفید

یه حرف خیلی خیلی خیلی سنگینی به مامانم زدم اوج غم وناراحتیم بود وداشت میگفت خب مگه بقیه چیکار میکنند یکم به اونا نگاه کن منم یه حرفی زدم که پشتش خیلی وقتا بهش فکر میکنم به اون اوج وخامت رسیده حالم.

نه باشهری که قبول شدم حال میکنم نه با مسیرش نه با استاداش نه رشتمو دوست دارم دارم له میشم

واقعا واقعا له دارم میشم قلبم داره مچاله میشه اوج استیصالم اینجاست

بهم گفت چرا میخوای دشمن شادم کنی گفتم آدما مهمن یا حال من؟ آدما مهمن یا مغز من؟.

میخوام انصراف بدم اره کشش رو ندارم به خیلی ها هم گفتم فقط رد شدن هیچ کس عمق منو نمی فهمه.

من دارم رشته ای رو میخونم که باید حال دیگران بهتر کنه من دارم تو این رشته تحلیل میرم میفهمی؟

از مهر تا بهمن چند وقت گذشته؟ من زیر رو شدم خسته شدم له شدم باخودم درحال جنگم درحالتی ام که اگر انصراف هم بزنم هیچ هدف دیگه ای ندارم اوج هدفم تو همون لابه لای رشته ام مخفی میشه

ولی باید بگم خیلی کم اوردم وبه هرکس میگم منو به نتیجه نمیرسونه خستم

میخوام مغزم خاموش شه دیگه نیاز به هیچ چیزی ندارم میدونم اگه بخوام ادامه بدم این من نیستم که ادامه میدم یه روح افسرده میشه که فقط جسممو حمل میکنه همین.

یعد تاریک روحم نمایان شده خیلی وقته.

نسیانِ درد

شاعر میگه که برو آنجا که تورا منتظرند!

به فکر انتقالی بودم،صحبت میکردم نظر خیلی هارو پرسیدم میخواستم فقط برگردم گفتم میرم خونه فکر میکنم والان بله فکر کردم من اینجا کسی را منتظر ندارم(یه لحظه خانواده فاکتور).

ترجیح میدم برم جایی که کسی منو نشناسه وغربت منو بگیره ولی اینجایی که هستم نباشم اینجا با اونجا تفاوت نداره من اینجا غریب ترم اینجا میدانم کسانی را دارم ولی غریبم شایدم فکر میکنم کسی را دارم،نه ندارم به جز مادرم که به شدت وابسته ام هست وهمچنین باید بگم کل خانواده ام دیگر.

نه شخص دیگری نیست،واین مداوم مرا ضربه فنی میکند.ترجیح میدم در شهری بمونم که فکرکنم حداقل دورم که شاید کسی دلتنگم میشه،که بله من برگشتم وچیزی ندیدم.

نه من توقعی ندارم،اصلا نباید هم داشته باشم،اصلاکسی نبود که بخواهم بگویم دگر نیست از ازل نبود شاید تا ابدهم نباشد نمیدانم خودم هستم فعلا،خودم فعلا اینجام!.

خودم هستم وزنده ام هنوز نفس میکشم وادامه میدهم گوربابای انهایی که روزی میخواهند بیایند همین الان نیایند مگر آنها که زمانی واژه ی رفیق را به یدک میکشیدند چه گلی به سرم زدند که الان که کسی نیست اتفاق بیفته.

فقط کاش ببینم وبشنوم ورها کنم.

کاش دلم نگیرد،کاش این مغزم بفهمد هیچ‌کس شنوا نیست دوگوش شنوا نه،حتی بعد از یکسال اینجا هم خواننده ای نیست ،میتوانم شک کنم به موجودیت همه چیز شک بورزم وبه خودم احساس ناکافی بودن بدهم.

اما چه کنم من همینم شاید باید آهنگمو عوض کنم وبرم بخوابم،وبه این فکر کنم که یکم بهتر شهرو ببینم که چند روز دیگه برمیگردم خوابگاه

باید منی دیگر بشوم میخواهم اینبار واقعا محو بشم،نباشم،دیده نشم سکوت میخواهم اصوات ذهنم به اندازه کافی هستند درونم پر از آشوب هست محیطم را باید خودم برای خودم ارام نگه دارم.

ویادم باشدکه بیخیال هر کس که اسم و واژه انسان بودن را یدک میکشد.

این دوره چند روزه هم میگذره مثل تمام روزا زمان حل کنندست