•از خانه تا خوابگاه

ـ با حس اینکه من باید برگردم ولی خب نه انقدر زود نه نمی تونستم مامانمو،اتاقمو،میزمو،ترک کنم اصلا اروم نبودم حس میکردم باز باید یک تکه از قلبم رو بزارم وبرم

ـ وقتی به راننده ایی که زنگ زدم،گفت نه نمیبرم واتوبوس دربست هست ویکی دیگه رو پیدا کنید یا برید استان همجوار گریم گرفت،بغض گلمو گرفته بود،اشکهام میخواست بباره نمی تونستم حرف بزنم،میخواستم داد بزنم باز سختی؟ چقدر تاکجا؟

ـ عصبی شدم،استرس وجودم رو گرفته بود،احساس خشم داشت تهش باید با بچه هایی برمیگشتم که اصلا دوست نداشتم که بااتوبوسی که به دلم نبود باید میومدم،اما تنها راه من بود

ـ وقتی قطعی شد که بریم به ث هم گفتم و او هم با عجله شروع کردوسایلش راجمع کند وقتی به هیچ وجه اماده نبود.وسایلم رو جمع کردم،اتاقم بازار شام بود،ذهنم آشوب بود،قلبم گروپ گروپ میزد،داشتم با اتاق خداحافظی میکردم،از میزم،از عکس هایی که به دیوار چسبوندم از وسایلم وحس میکردم ایندفعه قرار نیست برگردم،حس ترس داشتم،باز وباز جنگ تو ذهنم رقم خورد که من چطوری تو اون وضعیت تونستم تمام وسایلم رو جمع کنم وبرگردم وبیارم؟.به خودم افتخار میکردم که تو موقعیت سخت اینطوری عمل کردم.

ـ مامان،بغض داشت،چشمهاش اشکی بود،اما به روی من نمی اورد در هر صورت با اینکه خیلی سخت بود اما اومدم والان خوابگاهم وتمام اون حس های نگرانی واسترس شدیدی که داشتم که چطور باید برگردم خب تموم شده ولی ولی حس های عجیبی تجربه کردم،هم دوست داشتم برم هم نه،هم می ترسیدم هم خوشحال بودم،هم داشتم از استرس می میردم وهم می دونستم زودتر برم بهتره.همه چیز وهمه چیز.

ـ اتوبوس خیلی شلوغ بود،۴۰نفر بودیم با خروار ها وسیله که من جمله من ودیگران گذاشتیم داخل خود راهرو اتوبوس،عصبی بودم،خشمگین،یکم داد زدم،باورم نمیشد که چطور کیف بزرگم رو ببرم داخل خود اتوبوس ولی بردم.

ـ کیس ایپر پادم گم شد.هرچی گفتم،هرچی نور انداختم،به این واون سپردم پیدا نشده،حالا دوتا ایپر پاد بدون شارژ وکیس رو دستم مونده چیکارش کنم؟ تازه مهر می شد یکسال من که نمی تونم بدون اهنگ زندگی کنم چیکار کنم دلم میخواد برگردم عقب و وقتی که اتوبوس بودم اصلا از ایر پادم استفاده نمی کردم که حالا گم بشه،عصبی ام،ناراحتم،حس حقارت دارم،حس میکنم خودمو گم کردم،چاووشی نمی تونم گوش بدم دیگه برام چی از این بدتر؟⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

ـ اصلا،احساس زنونگی در من نیست انگار؛ تمام وسیله هایم رو خودم بردم،هرچند چه اهمیتی داره؟ عصبی بودم میخواستم گریه کنم که اینها سنگین هستند چطور از راهرو بگذرم حتی پله رو نمی دیدم از طرفی باخود میگفتم چطور پیدا نشدگم شده ام خیلییی عصبیممم خیلی.

ـ کل سفر غمگین بودم،گریه کردم وحس کردم بدون مامان نمی تونم زندگی کنم,زندگیم میلنگه نه این زندگی رو با احساس های خیلی بدتری میگذرانم غم،خشم،ناراحتی،استرس،تنش،هیجان های زیادی را تجربه میکنم.

ـ سفر خوبی نبود،درسته خداروشکر سالم رسیدم ولی عذاب مطلق بود،احساس میکردم یک تافته جدابافته هستم بین دختران،پسرهامونم که اصلاً پرنسس کامل شدن مرد نیستند امثال مردهای واقعی زندگی پدر هامون بودن چرا اینو‌میگم ؟ چون از یک‌دختر بیشتر این ها لوس بودند،ناز واصول ادایی داشتند،ومطلقاً هیچ‌کاری ازشون برنمی اومد.

ـ درکل نمی دانم،شکر که رسیده ایم با سختی های زیاد.

•برای خودم نوشتن ابرازی را تا مدتی به عنوان چالش میدانم،برام سخته که از احساسم بگویم،اما خوشحالم که هرچند گنک ومبهم می نویسم ولی روز به روز بهتر میشود ویاد خواهم گرفت خوشحالم که الان که دانشگاهم،وخوابگاهم این کار را شروع کردم چون اینجا اکثراً غمگین ام واحساس های دیگرم گم‌میشوند.