‹89,تصمیمهایِ واهی›
خیلی دارم فکر میکنم که باید چه تصمیمی بگیرم هیچ خط فکری ندارم 4تا ایده دارم ولی درمورد هیچکدوم مطمئن نیستم.
همچنان که نتیجه کنکور نیومده،ولی من حس میکنم با سالِ قبل تفاوتی نداره.تا قبلِ کنکور امیدوارتر بودم.
به این تصمیم رسیده بودم که باز بمونم پشت کنکور وحتی داشتم تو ذهنم برنامه ریزی میکردم ولی الان که یه مدت رو گذاشتم برای استراحت وفکر کردن حس نمیکنم بتونم با این روحیه بمونم وادامه بدم ودوم بیارم.خیلی روحیه واعصابم ضعیف شده به طور افتضاحی بهم ریختم.
شاید یه شوخی بزرگ باشه ولی از بعد عید تازه شب ها میتونم بخوام،میتونم وقتی سرم رو بزارم رو بالشت نفهمم کی خوابم میبره،وقتی میرم بیرون به این فکر میکنم وقتی رفتم خونه باید چیُ بخونم عقب که نمی افتم؟.بعد یادم می اُفته کنکورم تموم شده که:/. وقتی صبح بعد نماز میخوابم میگم نباید بیدار بمونم؟بعد میبینم من که کارِ خاصی ندارم،انقدری خستم که دوست دارم فقط یه جا بشینم وخیالم از این راحت باشه که دختر نترس،وقتت اتلاف نمیشه کنکورت تموم میشه.
از صورت دچار تغییر شدم واینو خودم میفهمم،دندون درد،معده درد ندارم دردهام کمتر شده که کنکورم تموم شده.
ولی یه چیزی تو قلبم ریخته بهم که نمیخوام درموردش بنویسم اما میدونم میفهمم اونقدر که باید از الان لذت نمیبرم چون ذهنم درگیرِ من باید چیکار کنم بعد از امروز این درگیری ها یه سری درگیری های خیلی جزیی که فقط خودم میفهمم از کنکور برام باقی مونده.
دلم نمیخواد اینطور بگذرونم دوست دارم پایانِ تابستون یه کار مفید انجام داده باشم ولی به این نتیجه میرسم انگار روحم نیاز داره یه مدت بدون هیچ دغدغه ای فقط روزمرگی رو ببینه.
نمیدونم چرا ولی نمیتونم سریالاموببینم هرچی برنامه ریخته بودم هنوز نتونستم سمتشون برم.
حالا با این حس باچیزی که خودم میفهمم،متوجهمیشم آدم قویِ سالِ قبل نیستم شاید خیلی قبلاً قوی بودم که دوباره این مسیر رو تحمل کردم نمیدونم چرا ولی حس میکنم باید رها کنم من امسال خیلی تلاش کردم شب هایی رو گذروندم که از شدت درد یا استرس خوابم نمیبرد
درد دست از بس نوشته بودم،یا زانو درد،یا گردن درد،یا چشم هام ولی حس میکنم همش بی فایده بوده چرا نمیتونم به خودم نویدِ پیروزی بدم؟تمامِ اعتماد به نفسمو از دست دادم.
حالا شدم یه موجودی که نه میتونه حرف بزنه،نه میخواد که حرف بزنه،زیاد از حد بهم ریخته.شدم مثلِ یه ساختمونِ 10طبقه که زلزله اومده وهمش رو فروریخته تا باسازی مجدد چقدر طول میکشه؟میشه مثلِ قبل بشه؟.
حس میکنم دیگه دلم نمیخواد درس بخونم این تصمیم هایِ که نمیتونم به کسی بگم فهمیدم به مامان که یه سری مسائل رومیگم بهم می ریزه.
تصمیم هایِ دارم که نمیدونم کدوم خوبه حس میکنم یه آدمِ منفعلی شدم که افتاده تو یه دنیا که هیچ کس هم جنسش نیست.
حس میکنم به مرور که سنم بالاتر خواهد رفت زندگی برام سخت تر میشه ،نمیدونم کسی اصلا تجربه میکنه یانه ولی اینکه یه آدم یه سری فانتزی ها ورؤیاها داشته باشه بعد یهو بیوفته تو زمونه تقریباً بزرگسالی شُکِ بزرگیه،یه بچه 10ساله رو با یه 40ساله جابه جا بشه چطوره؟دغدغه هاشون ذهنیت شون وشخصیت شون قطعاً متفاوت ووحشتناک میشه ،من همینم حس میکنم از خیلی چیزا باید بگذرم.
خیلی مسؤلیت ها باید قبول کنم باید کنار بیام اما ذهنِ من زیاد از حد مقاومت میکنه،شایدهم زیاد از حد فکر میکنه،شایدهم زیاد از حد درگیره.
گاهی حس میکنم من نبودنه چه شکلیه؟اگر من این من نبود ویک شخصیت دیگه ای بود دغدغه هاش چطوری بود؟
گاهی حس میکنم زیاد از حد عمیق فکر میکنم وهمین باعثِ رنجش خاطرخودم میشه وهمین باعثِ ترس خودم از خودم میشه وقتی مینویسم خودم از خودم میترسم از این چاله های ذهنی درگیری ها.
گاهی حس میکنم من وقتی بیش از اندازه یک مشکل رو بزرگ در نظر میگیرم پس درآینده باید چطوری عمل کنم؟.
کاش خودم با خودم کنار میومدم عاملِ نگرانی هام ودرگیری هام خودمم فقط خودم،خودم به خودم بزرگترین ظلم رو در حق خودم میکنم.