من چرت وپرت محض خواهم نوشت.
فی الحال سازگار با شرایط اکنون نشده ام تا اندکی برخی مسائل برایم بیش از اندازه سخت است.
نمیدانم چرا این حس دست خودم نیست منتهی از اکنون لذتی نمیبرم گاهی که میشنیدم بچه ها از دانشگاه انصراف میزنند یا مرخصی میگیرند برایم شوخی سنگینی بود اما حال درک میکنم.
گاهی عدم تطابق آنچه فکر میکنی با واقعیت بسی زیاد است حتی گاهی به فکر انتقالی هستم،منتهی از شهر خودمم لذت نمیبرم بله اینجا پوینت های مثبت قابل توجهی دارم از جمله اعتماد پدر ومادرم نسبت به خودم اما آرامش ندارم.
آرام نیستم،نمیتوانم از طلوع آفتاب،از سردی هوا از کوه ها وابرها لذت ببرم مداوم شکایت میکنم مادرگرام وپدرگرام مدام غر هایم را میشنوند اندکی دچار غمم چرا باید اینطور رفتار کنم من نمیتوانم تظاهر به عالی بودن همه چیز داشته باشم وقتی مادرگرام میگوید همانجا بمان حس میکنم او نمیتواند درون مرا ببیند ودرک کند.
چیزی که احساس میکنم درک نمیشود توسط دیگری .
اما نمیدانم چرا نمیتوانم هنوز بپذیرم این رشته ،علاقه من بود اما این شهر نه،شاید زیاد از حد پرتوقع بودم که بالاتر خودم را حساب میکردم شاید هم خودم را زیادی تحویل گرفته بودم.
اما من جنب وجوش را نمیبینم.
مداوم دراماهای خوابگاه ودانشگاه را میبینم من تلاش بیش از اندازه میخواهم.کنکور مرا بلاشک عوض کرده است اینگونه که مداوم درتلاش باشم بهترین ورژن رقم بخورد.
استاد میم ج بسیار استاد محبوبیه،می تونم حسش کنم وقتی بعد از تدریسش سؤال کردم نمیدانم اما درخشش دوگوی چشمش را دیدم میتوانم حس کنم او همراه خوبی خواهد شد برای کسی که تلاش کند.
عمق ناراحتی من زمانی است که این رشته در این دانشگاه برای اولین بار است ومن بسیار بسیار رنجور میشوم اینگونه است که تقریباً تا حدی هیچ تدابیری برای این رشته نداشتند ولی به سنجش اعلام ظرفیت کرده اند.
مداوم باید این جمله را بشنوم که شما ورودی جدید هستید،این رشته اولین بار است!
دواستاد خوب داریم ومشخصه که درتلاش برای بهتر شدن هستند اما این کفایت کننده نیست.میشود فهمید که دنبال دانشجو درس خون و.. هستند اما عدم امکانات در این شهر داد میزند.
مثل سیلی در صورتم است،نمیتوانم آنچه که میخواهم را باکسی درمیان بگذارم باید بگویم بله همه چیز خوب است خوب است ودر درون خود خوری های خودرا داشته باشم.
از چالشهای خوابگاه اگر چشم پوشی کنم مسائل بسیاری را نمیتوانم هضم کنم، ر میگوید چرا هضمش نمیکنی ومن زمانی که به چراغ های شهر خیره بودم به این فکر میکردم اگر یک کلان شهر بودم چطور حال راضی بودم؟.
من شادی خودم را میخواهم همان شادی های کوچک همان هایی که در لابه لای زندگی پیدا میکردم:).همانهایی که وقتی ماه را میدیدم آرام میشدم حال ماه درآسمانم گم شده است دیشب توانستم ستاره هارا ببینم اما ماه را ندیدم.
من همانی بودم که میدانستم سال دیگر ماه را در مکانی ونقطه ای دیگر خواهم دید بله همان شد اما شاید مزخرف باشد که این حس وحالم باشد.
فهمیده ام قبولی صرف مهم نیست.فهمیده ام بلاتکلیف ترین آدمم نه اینجارو میتوانم دوست داشته باشم ونه شهر خودم را .
من جایی را میخواستم که میتونستم تاحدی از پس خودم بربیایم میخواستم نزدیک حرم باشم میخواستم حرم محرم اسرارم باشدمیخواستم هر وقت خواستم دل به خیابون بزنم اما حال چه؟من بدون کسی جایی نمیرم:).درحالی که خیلی وقت بود خودم در شهر خودم از پس خودم بر می آمدم.
از نگاهشان خوشم نمی آید،این فرهنگ ،فرهنگ عجیبی است،من حس امنیت ندارم:/. واین هم باز کسی درک نمیکند تفاوت فرهنگها انقدر زیاد است که بیش از آنچه که از هرچیز رنج ببرم از تفاوت ارزش وفرهنگ بیشتر رنج میبرم.
شاید هم درصدی بیش از اندازه سخت گیرم!