فیزیک وگردش دور زمین

ـ از این استاد ض خوشم نیومد مشخصا باید چهارشنبه بیام سرکلاس همین استاد ولی اصلا تدریسش رو دوست نداشتم منطقشم دوست نداشتم مدام دارم خودمو متقاعد میکنم که ادامه بده بهتر میشه ولی خب.

ـ رفتم بیرون وبیشتر فقط وفقط راه رفتم،خیلی دارم دنبال یه پیچ خوب برای خرید یه هودی یاسویشرت میگردم ومدام دارم شک میکنم هی هی

تو چقدر بی فکری دخترر

ـ صبح را با پیام های اعتراضی بر علیه سرکار بانو شروع کردم،یک طومار پیام نوشتم که چرا نمیاید بریم اعتراض کنیم وقتی این استاد نه تدریسی داره نه نمره ای می ده بلکه فقط بحران روحی روانی درست میکنه تو امتحانا اول یک دور یک عده رو می اندازه بعد میگه لطف کردم بهتون ونمره دادم یهو میبینی پاس شدی ترم قبل هم با من همین کارو کرد وبچه ها سکوت کردن انگار نه انگار.

ـ از طرفی پشتش یک حرف که میرنی فردا خبردار شد انگار یک مشت بچه هستند که سریع برن به مامانشون بگن ـ عهه اون خانومه منو دعوا کرد ـ همینقدر مزخرف وچاپلوس وخود شیرین تشربف دارن.

ـ ولی می دونی برای من واین جهان اکنون تمام همکلاسیم بی ارزش شدند تک تک شون مدام سعی کردم بگم نه اینها فقط ذره ایی فقط ذره ایی برخی مشکل دارن ومن دوستای خودم رو پیدا میکنم ولی کسی به کسی نیست،یه قومی هستند که حتیٰ اگر غلط هم باشه پشت هم هستند نه عدالتی براشون مهمه،نه حقی نه انصافی اساتید هم بدتر به همونا نمره میدن نه غیر بومی ها،نمی دونم ولی واقعا حوصله ندارم برای کلاسی حرص بخورم که ذره ایی نمی تونند از حق طبیعی خودشون دفاع کنند،نمی تونم با آدمهایی رفاقت کنم که امروز حرف بزنم باهاشون فردا حرف های خودم رو از زبون استاد ودیگران بشنوم ترس اینو داشته باشم که عههه فلانی نره بگه!

ـ یعنی دیگه این ترم، می خوام به کتفم بگیرم همشونو همینطور که برای امتحان ها ذره ای اهمیت ندادم برگه رو تحویل میدادم وبرمیگشتم خوابگاه من نباید این رو بنویسم ولی متاسفانه حداقل در اطراف شخص من آدم ارزشمندی نیست تمامشان یک مشت بچه وخردسال تشربف دارن که باید حواست باشه عهه نخورن زمین،عهه این بچه است یه موقعه نگی بهش نکن نشین نرو نگو.من‌نمی دونم چطور میخوان درمانگر بشن.

ـ وقتی دیدم من موندم خوابگاه واکثراً برگشتن،دیدم تنها راهم همونه که برم تهران واز تهران برگردم استان خودم حقیقتاً می ترسیدم یکم کار سنگینی به نظر می رسید من تنها چطور؟

ـ از طرفی انقدر بچه ها اذیت میکنن و انقدر پر توقع تشریف دارن که چاره ای نداشتم،حوصله خوابگاه موندن هم نداشتم،حوصله صبر کردن اینکه کی فارغ التحصیل ها می روند وما می تونیم اتاق بگیریم،یا بخوام برای «ث» وسیله جابه جا کنم اونم سه طبقه فقط ساختمون خوابگاه خودمونه برای کسی که لحظه ایی به من فکر نمی کنهکه چند روز پیش هر چی دلش خواست گفت که کسی که خیلی راحت خودخواهانه فکر میکنه چرا باید برای این آدم کارکنم؟ هوم؟

ـ بلیطم روگرفتم،دوساعته وسیله هامو جمع کردم چیدم تو کمدم حتیٰ لیوانش رو نشسته بود،حتیٰ ظرف های خودشو جمع نکرده بود شکلات صبحانه منو برده بود به جای خودش،در حالتیه که همه چیز رو براش گفتم مثل یه مادر،که‌وسبله هاتو خودت جمع کن من نمی تونم جمع کنما حتیٰ لیوانشو نشسته ورفته کی باید جور تورو بکشه آخه مگه خونتونه؟ سرپرست میگه تو کمد هم وسیله نزارید،کمدی که شخصیه وقفل داره باز می کنند بعد این باخیال راحت ظرف هاشو وسط اتاق ول کرده رفته.

ـ من از آدم لوس،خودخواه،شلخته،بی نظم،تنبل،بی فکر،عصبی،هیجانی متنفرم اون دقیقا همین آدمه دقیقا.

8,ساده لوح,تو را جدی نمی گیرند.

•حس تمسخر.

ـ روان شناسی نظامی۱۰سؤال بود مطلقاً چیزی یادم نبود چیز درست درمونی هم‌ننوشتم اما اشک در چشمانم جمع شده بود سعی کردم درکلاس،خودم راضعیف نشان ندهم امتحان را که دادم برگه را تحویل دادم زنگ زدم مامان،ولی آن زمان گریه کردم آری اشکهایم دیگر رهایم نمی کردند قصدشلن جدی تر از این حرف ها بود.

ـ آمدم خوابگاه،بچه ها خواب بودند،تنها جایی که به فکر رسید حمام بود،رفتم حمام دوش گرفتم وتا درتوانم بود گریه کردم وحداقل خودم برای خودم دلم سوخت آری از سادگی،مهربانی،فرسودگی،خستگی تمام از تمام وتمام دلم سوخت این بار اولی نبود که از اعماق قلبم ودلم و وجودم گریه میکردم به حال خودم وخودم.

ـ کتاب متون تخصصی که قبل از جنگ با بچه ها سفارش داده بودیم را گرفتم بالاخره،آن هم باکلی پیام وخواهش که فلانی برایم این کتاب را بیاور نمی دانم قصدش چه بود ولی هرچه بود ذهنم را درگیر کرده بود با اندکی منت به دستم رساند و وقتی داشتم بازمیگشتم به خوابگاه دونفر کتابشان را به من دادند که بیاورم این راهم نفهمیدم چرا فقط می خواستم از بچه ها،از محوطه دور شوم تا بتوانم گریه کنم.

ـ زمانی که برگشتم از خوابگاه،خیلی زودتر از من امده بودند به این احتساب احتمالا با ماشین آمده اند اما نفهمیدم چرا کتابشان را به من دادند؟ من که قرار بود پیاده بیایم نمی دانم آن لحظه عصبی بودم بیشتر هم عصبی شدم وقتی دیدم باز می خواهند بروند بیرون وروبه روی آینه جلوی راهرو ایستاده است ومن دستانم درد گرفته است واو درکمال تعجب کتاب را می بیند می خندد ومی گوید ما زودتر رسیدیم خشمگینم کرد از اینکه لحظه ای حس کردم مرا حمال وخر گیر آورده اند پس کتابش را گذاشتم در راهرو وگفتم این هم کتابتان،وبعد اشک ریختم وبر خودم لعنت فرستادم.

ـ به «ث» گفتم خوب نبود،وباور نکرد وگفت عمیق نخواندی،چه عمقی؟بیشتر وبیشتر فهمیدم که هیچ‌کس جای من نیست وهیچ کس مرا نمی فهمد وهیچ کس ارزش ندارد وقتی درکی ندارد.

ـ مهم نیست،من اینطور مواقع از حرف زدن خسته میشوم خیلی هم خسته.

ـ آپدیت:حال نظامی افتاده ام مثل تمام اوقاتی که سرکار علیه مرا انداخته است،ناراحتی ندارم افسوسی هم ندارم،از او خواهش پاس شدن هم ندارم درس اختیاری است بار دیگر میگیرم.هرچند شاید هم پاس کند معلوم نیست.

چرخش دنیا روی اعداد است.

ـ5. امروز رفتم یه سری لوازم تحریر گرفتم،خب این عادته منه که هر ترم جدید تقریباً هم نیاز میشه که خودکار بگیرم وهم دفتر و.. اما هربار که میرم افزایش قیمت نجومی روبه رو میشم وتقریبا هر شش ماه یکبار می گیرم امروز دست روی هر چیزی میگذاشتم نزدیک به پنجاه تومان بود واین واقعا مضحکه که دیگه همون سپه چک هم داره ارزش خودشو از دست میده تقریباً،تقریباً دوبرابر اسفندهزینه کردم واین برام غم انگیزه:).میشد هم‌نخرم اما من شیفتهٔ این ریزجزییاتم دفتر های نو خودکار،گاهی می گویم کاش اصلاً فروشنده یک‌کتاب فروشی ویا لوازم التحریر بودم حیف.

ـ یه چندساعتی پیش ث تماس گرفت وگفت با انتقالیش بازهم مؤافقت نکردند بااینکه مدارک خیلی زیادی رو بارگزاری کرده بود صرفاً چون دانشگاه مقصد مادر ورنک یک محسوب میشه ودرخواست های زیادی داره حیف ما که از این شهر ودانشگاهش هیچ‌چیزی ندیدیم حالا شما تعریف کن بگو سطح عملی بالا رنک یک به درد ما که نخورد هیچ وقت.

ـ بهش گفته بودن معدلت که ۱۶است در دانشگاه مبدأ حالا بیای اینجا قطعاً مشروط خواهی شد خیلی دلم میخواست به مسؤلش یه سری حرفارو می زدم میگفتم هی جناب! تو خودت اگه یک دختر ۱۹ساله بودی که کیلومتر ها دورمیشدی از خونه وکاشانه وشهرت،با یک فرهنگ وزبان کاملاً کاملاً،نااشنا مواجه میشدی چکار می تونستی بکنی؟ هوم با شرایطی که ما گذروندیم شرایطی که نه روحی خوب بود هیچی اتفاقا معدل خوبی اورده در یکی از رشته های تاپ انسانی ولی نه مردم فقط اعداد را می بینند چه درکنکور چه در دانشگاه هیچ فکر نمی کنند اگر استادی با من لج کند وسه درس به من نمره ندهد ومن معدلم پایین شود ایا فقط من مقصرم؟فقط منم که نخوانده ام آن استادی عقده ای شما هیچ تاثیری ندارند؟ بلایی که ترم گذشته سرکار علیه بر سر من آورد که مرا تا مرز جنون وانصراف کشانده بود حیف حیف که به تو می گویند استاد،وحیف تر که من وتو هر دو مؤنث هستیم چون تو هیچ وجدانی نداری که بلکه نه تنها تدریسی نداری که هیچ بلکه همه چیز به عهده خودمان است نمره هم نمی دهی خیلی واقعاً رو داری استاد خیلی⁦ರ⁠╭⁠╮⁠ರ⁩.

ـ مثل همین امروز که رفته بودم موهایم را کوتاه کوتاه کنم،وارایشگر صرفاً چون پسرش با من هم رشته بود مدام از معدل ۱۹او میگفت خب زن به من چه⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩؟ پسرت کنارت داره زندگی میکنه ویک دانشگاهی که مشخصه نمره میدن بعد وای خدا الان که می نویسم فقط دارم حرص می خورم.

ـ البته دفعهٔ قبل هم که رفتم پیش این خانم اعصاب برایم نگذاشت از بس که بهم گفت دختر موکوتاه نمی کنه ووو. .حالا بازهم رشته قصدی هم نداره ها ولی نمی دونم دیگه به دلم نمی شینه که برم پیشش دفعه بعد میخوام رندوم برم یه ارایشگاه.

ـ به کسی ربطی نداره واقعاً،من دوست ندارم اصلا موهام بلند بشه شاید چند سال دیگه رو تحربه کنم نمی دانم،اما حال میدانم هنوز آماده نیستم،اتفاقاً بلعکس برای پسری که موی بلند داره وقشنگ گوجه ای بسته ذوق می کنم این چیزی نیست که ما تعیین کنیم واقعاً.

ـ وهمهٔ این ها زمانی باید اتفاق بیوفتد که نزدیک به امتحانات است من هم به شدت استرس دارم،به شدت واز ترم قبل تمام بدنم هراسان است که اگر معدلم کم شود چه؟ وبا خود تکرار میکردم نه جهان نه برای یک‌مشت عدد نگران نباش استرس نداشته باشد

ـ اما بازهم همین چندروز تاثیر معدل بالا روی کنکور ارشدوقبولی رو‌ دیدم جالبه کم کم هورمون کورتیزل باعث استرسم میشود وشاید نتوانم از دندان درد کاری کنم،شاید هم معده ام نابود شود شاید هم مغزم یاری ام نکند.

ـ نمی دانم حوصله ام نمی کشد که بخواهم بر سر یک‌مشت اعدادی بجنگم که مادام هم دست من نیست،گاهی با خودم ظالمانه میجنگم که نکنه کم‌گذاشتی ؟میشد بهتر قبول بشی ونشدی؟ وبعد لذت نمی برم بعد فکر میکنم باید ارشد را به بهترین شکل ممکن بخوانم در بهترین دانشگاه اما این چرت وپرت ها یعنی چه؟ به درک اصلاً مگر همه چیز هم دست من است.؟چرا باید انقدر به خودم سخت بگیرم؟

ـ به اندازه کافی میدانم که برای این ترم تلاش کرده ام دیگر مهم نیست.

ـ مامان دوهفته است سیاتیکش گرفته واقعاً عذاب را تحمل کردم بیمار داشتن بدترین مشکل است امیدوارم که هیچ کس در خانه اش بیماری نداشته باشه کل این دوهفته عذاب بود هیچ کدوم از این سه مرد نه پسرها ونه مثلاً شوهر کمکش نکردند مانده ام چند روز دیگر که بروم چه میشود بی درک وشعور ترینن نمی دانم نمی خواهم بنویسم.

ـ خستم شده از اشتباهای تایپی که باید برگردم ودرستش کنم دلم میخواد محو بشم محو محو ولی فقط می تونم صفحه رو ببندم.

تو بخوان برو جلو هیچی.

ـ اما هیچ چیز جای تدریس یک استاد خوب را نمی گیرد،این را منی می نویسم که الان چندین ماهه به خاطر بی کفایتی،بی سوادی یک استاد سر یک درس پایه وبیس گیر کردم به هر شکلی هم که جلو میرم نمیشه یعنی این حس به من القا میشه که نه جهان کافی نیست تو هیچ چیزی یاد نگرفتی.

ـ بعد این چرخه ادامه پیدا میکنه چون صرفاً وصرفاً حس میکنم هیچی حالیم نیست هیچی نه من نه دیگرانی که با این استاد سروکار داریم سرکار علیه مزخرف😏.

ـ نه نمی فهمم که نمی فهم.

ـ من بازم تلاشمو میکنم،همیشه تلاش میکنم،پا پس نمی کشم ولی خب.

آنچه در بدن وذهن میگذرد

ـ ترم قبل مباحث یک قسمتش زیستی بود با نصف کتاب فیزیولوژی این ترم احساس دهنمو سرویس کرده من هیچی از زیست حالیم نیست هیچی قربونش برم استاد هم که وضعش بهتر از ما نیست

ـ چپیدم تو اتاق فکر وفکر وفکر وفکر،مدام چاوشی ومهیار می ترکه این بغض، کمتر از ۵روز باید برگردم

ـ باز رسیدم زمان فرجه و یه افسردگی یا تاریکی یه سیاهی دورمو گرفت ترم قبل بس نبود نه؟ـ خب من دهنم صاف شد این ترم که حالا که تهشه حالا که تمومه مگه میزارم اینطور تموم بشه؟ عصبیم من وقتی عصبی بشم به خودمم رحم نمیکنم طبعاً غریبه که هیچ.

ـ تمومش میکنم منتهیٰ این بار قشنگ تر وبهتر و از همه مهم تر گوربابای تمام این فکر ها ونشخوارهای فکری مزاحم که نمیزاره برم سراغ احساس .

ـ چقدر از درس هام،واحد هام واین ترم دوم کم نوشتم! منتهیٰ من اینجاییم فقط یکم ترم دوم درگیر نظم وخودم بودم می نویسم وقت هست.

ـ فعلا برای فرجه باید هیلگارد واحساس تکلیفشون مشخص بشه.

او میگفت وتو آرام تر میشدی.

ـ کتاب متفرقه،ـ مطالعه زیاد، ـ کار پژوهشی ـ شبیه شدن.

‹ـ من دارم آیندمو میسازم.اونا نمی بینن اما من می دونم کجا دارم می رم.›

انسان در جست وجوی معنی  | کتاب

ـ خب،خب اولین کتاب از دسته کتاب های پیشنهادی استاد فروید رو تموم کردم

ـ دارم به این فکر میکنم کاش تابستان هم می تونستم بیام واز دانشگاه کتاب بگیرم حیف واقعا حیف

ـ به چهار رروز تمومش کردم ولی خب یکم سنگین بود من خیلی وارد جزئیات نمیشم ولی آخرش خیلی قشنگ تر بود خیلی از این چهار روز که خوندمش واقعا سعی کردم افق دیدم رو تغییر بدم وبرای هرچیز تلاش کردم معنا پیدا کنم وخب شد آره شد

ـ ته این کتاب از یه روش خیلی باحالی نوشته بود فرانکل میگه گاهی باید از قصد تضاد برای درمان یه سری مشکلات استفاده کرد یعنی مثلاً اونایی که ترس بی خوابی دارن وقتی میرن تو رخت خواب می تونن تلاش کنن تا حد توان بیدار بمونن ونخوابن که اتفاقا زودتر خوابشون میبره این جور که نوشته شده باید بالعکسش دیده بشه وهدف بشه تا هدف اصلی اتفاق بیوفته جالب بود حالا تاجایی که من فهمیدم بازم من میخونم وتلاش میکنم وسؤال می پرسم اگر نتیجه بخش بود که می نویسم.

ـ ولی خب خیلی معنا بخش بود لذت بردم:).

ـ برم سراغ کتاب بعدی دوتا دیگه دارم شاید بعدش هم دیگه نگیرم تا امتحانات نمی دونم ولی خب دنبال یک کتاب طولانی ترم تا برای امتحانات گاهی بخونم البت اگر برسم نمی دونم.

معنا را در بی معنا ترین حالت ممکن پیدا کن.

می دونی چی برام جالب بود امروز؟

ـ خب من کتاب انسان درجست وجوی معنارو امروز میخواستم بخونم وشروع کنم استاد فروید صبح از فرانکل گفت گفت وگفت تاحدی اومدم خوابگاه وقتی داشتم می خوندم دیدم عهه این کتابم که نوشته فرانکله خب تا اینجا گفتم به خاطر اینه که همین استاد معرفی کرده جالبت تر اینجا بود که بازهم سرکلاس عمومی حرف از فرانکل شد دقیقا درسی که هیچ ارتباطی نداشت ولی همون مباحث همون افراد جالبه واقعا!

ـ نمی دونم باید بگم انرژی؟ باید بگم چی ولی گاهی جواب ذهنمو از محیط به راحتی می تونم بگیرم جالبه

ـ امروز به حد فکر رسیدم وهیچ جوابی نه تنها من که بلکه اساتیدمم نداشتن جواب فقط یک جمله بود تو ادامه بده،تو نزار شکست بخوری تو برو جلو:).

پوچی مطلق از منظر یک دیوانهٔ مسیر.

ـ این اولین باری بود که از همان ابتدا از همان شروع و ورود استاد ذهنم هرجا پرش میکرد به جز جایی که باید می بود نمی تونستم به هرجا وهر چیز می توانستم فکر کنم اما به یک مشت رویکرد ونظریه نه نمی توانستم به چیزی فکر کنم مطلقاً هیچ چیز.

ـ مطلقاً نمی توانم عنوانش کنم وبیانش کنم درون دارم احساس وحشتناکی را تجربه میکنم دارم به پوچی وحشتناکی میرسم،پوچی که نمی تواند مرا متوقف کند اما اینکه حالم را خراب کند چرا این را توامند است.

ـ یکی به من باید بگه سرت درد میکنه که انقدر گاهی عمیق فکر میکنی؟ وابده تمومش کن بابا بگذر رهاش کن.

ـ وسط کلاس زدم بیرون رفتم به یه مشت درخت و طبیعت نگاه کردم،بطری آب را خالی کردم حال معدم هم شروع به درد میکرد یک قدم هم نمی توانستم بردارم وبه کلاس برگردم اما من کار دیگه ای نداشتم برگشتم ولحظه ای فکر کردم مزخرفه همه چیز مزخرفه همه چیز طعم پوچی وتلخی ونرسیدن می دهد.

ـ لحظه ای وجود ندارد که بگویم درست شد باز می توانم ادامه دهم نه این لحظه از من گرفته شده است،در اکنون هیچ‌چیز برایم معنایی ندارد و فقط ادامه میدهم

ـ وآدمها.امان از من که گاهی القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که همش گوشم یاوه های بسیاری میشنود گاهی میخوام ادامه ندهم اندکی بیخیال تر شوم.

ـ همه چیز برایم مضحک مزخرف بی معنی گس شده است به خصوص زندگی کردن وادامه دادن.

تو بشنو وبگذار روحت به پرواز درآید

نیاز دارم وقتی آهنگ‌ گوش میدم حالم بهتر بشه نه اینکه دلیل حال بدم رو آهنگهای غمگین پیدا کنم.

اتفاقا چند وقت پیش بود که یه ویسی داشتم گوش میدادم از یه بنده خدایی که میگفت آهنگ غمگین موقع ناراحتی اتفاقا کار اشتباهی نیست و. .

ولی حس میکنم گوش هام نیاز دارند که شادتر بشنوند نیاز دارند که بهتر بشه حالشون نه اینکه داغون تر،سربه زیر تر،تلخ تر

استاد چ میگفت ارزش قائل بشید برای گوش هاتون،چشم هاتون بفهمید چی دارید گوش میدید بعضی آهنگهای الان واقعا مناسب گوش دادن نیستن.

ـ آره استاد حق وانصافی که خوب گفتی:).

صداهایی از دور شنیده می شود

دارم ویس هایی که برای خودم گرفتم زمان کنکور رو‌گوش میدم طرز فکرم دیدگاهم اون زمان خیلی مثبت تربوده با اینکه شرایط سخت بوده مسیرم مشخص نبوده اما امیدم انگیزم حتی از الانی که دانشگاهم بیشتر بوده

چون ویس خودمه حیف نمیتونم بفرستمش واقعا یه تیکه اشو دوست داشتم اینجا بزارم ولی خب نمی شه.

عجیبه تو‌بدتر از این حالم خوب بوده تو حال خوب تر حالم بده شده

عجیبه واقعا عجیبه

نمی دونم نوشتم یا نه دیروز با ح در مورد انتقالی قریب به یکساعت حرف زدم تهش هم خودش هم من

به این نتیجه رسیدیم که نرفتن شاید گزینه بهتری باشه برام.

مادرگرام میگه که خب فلان روزه که رفتی دلم هواتو کرده فلانه بیساره منم با نهایت خر بودن وسرد بودن میگم ولی من دلم هواتونو نکرده فعلا هم برنمی‌گردم با این که اکثر بچه ها رفتن ولی من هستم موندم وفعلا نمیرم خونه.

شاید بگی تو خب کم داری انگار!ولی باید بگم نیاز دارم خونه نباشم من هیچ عجله آیی برای رفتن به خونه ای که دیگه هیچ حس تعلقی ندارم بهش ندارم

من خودمم سردم،رفاقت هم باهام سخته من خودم میدونم کنار اومدن وتحمل کردن من خیلی سخته خب باشه.

زبان رو باید بچسبم که فعلا خیلی نیاز دارم همین.

بقیه مهم نیستن این مهمه که اینو بفهمی بی رحمیه ولی برای خودم حداقل همینه

وابستگی کمتر =زندگی راحت تر.

امن نیست که اگر بود الان اینجا نبودم شایدم شر میگما شایدم چرندیات محضه ولی مهم نیست می‌خوام فعلا نقش یه آدم بی رحم باشم میخواد به کجای دنیا بربخوره؟

افکارم زیادی ،زیاده روی میکنند این از پلنر و دفترهام مشخصه همش می‌نویسم منو نبین اینجا می‌نویسم من هم زیاد حرف میزنم هم زیاد می‌نویسم چرا؟ـ چون افکارم پیشروی زیادی دارند.

استاد گفت چرا نمی تونیم اعتماد کنیم چرا وقتی یه حرفی می‌زنیم همش مدام میگیم که به کسی نگو رازه رازه ولی سریع هم پخش میشه. ـ گفتم استاد اگر راز ،راز باشه به هیچ کس نباید گفته بشه گفت دمت گرم دختر⁦^⁠_⁠^⁩

سیاهچاله مغزی!

هعی استاد تو چرا چنین خوبی چرا هرچه از وصفت بنویسم که کمه برات آخه مرد:)

امروز یهو وسط تدریس استاد رفتم جایی در پس ذهنم به رنگ آبی کم رنگ لباسش خیره بودم از تمیزی ومرتب بودن کیفم کوک بود به این فکر میکردم که هعی فلک این رشته واقعا عجیبه

وسط حرفاش داشت تدریس میکرد ولی من میدونستم برق چشماشو ببینم وقتی داره تدریس می‌کنه

ببین تو هرچقدر میری جلوتر هر ترم هر تک تک کتاب ها بیشتر میفهمی ومن همیشه وقتی بیشتر و بیشتر میفهمم درد بیشتری میکشم عمیق نگاه کردن برای من پوینت خوب نداشت

هرچی میری جلوتر مشکلات خودت حداقل تو چشمات خیره میشه انگار روبه رو یک آینه وایسادم اما این کالبد رو نمی بینم من روحم رو دارم میبینم دارم رنج ها و مشکلات وتروما هارا میبینم وهر لحظه قلبم سنگین تر میشه

گاهی فکر میکنم چقدر ساده چه قدر ساده روح وروان یک نفر به فاک رفته چقدر راحت واقعا.

هرچی میگذره وقتی خودت از خودت شناخت بهتری پیدا می‌کنی سخت تر بعضی آدمارو قبول می‌کنی حس میکنم وایسادم جلو آیینه و دارم قلب تیکه تیکه شدمو از قفسه سینم میکشم بیرون نوازش میشه دوباره برمیگرده شوک میخوره وبه خون رسانیش ادامه میده .

به این فکر میکنم که گاهی مقصر هم من نیستم وانقدر خودم رو اذیت میکنم

بعد به این فکر میکنم این زندگیه شخصیه منه چرا باید خودم اجازه بدم کسی دخالت کنه؟افکار خودمه و باورهای خودم وقطعا کسی تو جایگاه من نیست که بخواد منو پند و نصیحت کنه نمی‌فهمم واقعا

فاز برمیدارند الکی رک بگم هیچ کدومشون دیگه برام مهم نیستند اتفاقا می‌خوام فاصلمو حفظ کنم با همشون

باید پیگیری کنم سال تموم شد انتها سالی باید قشنگ رقم بخوره

تو فقط بخوان

مرد تو چقدر خوبی!

چه قدر خوب به انگلیسی صحبت میکردی چقدر خوشحالم که تو حذف و اضافه این درس اضافه شد امیدوارم خوب پیش بره

سرکار علیه

بحث بانو فایده ای ندارد حس می‌کنی باید هرچه نمیتونی انجام دهی رو یه دانشجو دیگه باید جور تورا بکشد نه بانو تو خودت باید توان اداره کلاس را داشته باشی مگر به تو نمی‌گویند استاد؟

پس اگر نمیتونی تدریسی داشته باشی چرا باید لقب استادی را به دوش بکشی؟

دوشنبه هیتلرفرشته نما

فروید بزرگ تو مظهر امید روشنایی هستی اصلا اینکه هستی اینکه باشی ومن حس کنم که چنین شخصی هم هست بسیار مفتخر خواهم بود.

اما بعد از آن درگیر یک سری توصیف های اعدادی شدیم و شاید شروع ریاضی باشد

توچایت را بخور حل میشه مشکلات

استاد جدید بود ارسطو زمانه بود شاید بسیار جدی وسخت گیر شاید باید همین ارسطو بهش بگم فلسفه هنوزم رها نمیکنه منو هرچند که زیباست بسی هم زیباست منم خرسندم که میخونم مشکلی نیست

عمومی بعدی تشکیل نشد

این ترم زیاد ازحد شلوغم تایم کلاسیم اوکی نیست و اوقات خالیم مابین درس هاست تایم کلاس هام زیاده تا اواخر ساعات دانشگاهم و نزدیک متلاشی شدنم تحلیل میرم.

تازه دارم رشتمو حس میکنم ،وخیلی زیاد خیلی زیاد استاد مشخص کننده روند زندگیه آره کاملا مشخصه که یه استاد میتونه تورو شیفته درس کنه یکیم متنفرت کنه.

خوشم اومد از ری اکشن امروزم خوشم اومد قول دادم به خودم هرچند امروز رو برنامه نبودم ولی خب

این هفته بیشتر حالت آزمایشی داره برام بسنجه ببینم وبگذرم ونتیجه بگیرم

ولی خوشم میاد خوشم میاد که سنگینه اینطوری درگیری هام کمتره .

تو یادبگیرد که آرام باشی!

فروید عزیزوبزرگوار باهاش کلاس داشتیم چقدر این مرد دوست داشتنیه وزیبا

یه عمومی دیگه داشتم وچقدر این بانو زیبا بود چقدر ولی نظم داشت به این فکر کردم که آدمای وسواسی وحساس ومنظم شاید درالویت اول اطرافیانشان اذیت بشه بعد خودشون

منم حساسم ولی تاحالا اینطوری فکر نکرده بودم دید جالبی بود به نظرم

درکل برای روزاول خوب بود ولی سخت خیلی خیلی خسته شدم

خلع سلطنتی نشد

فکر میکردم میتونیم سرکار علیه را از سمتش خلع کنیم

وآها بزار قبلش یه چیزی بگم اون یکی استاد تخصصیمون رو هر وقت میبینم کیف میکنم بسیار مرد اتو‌کشیده منظم ومرتبه اصلا روزی که امتحان ترممون بود بالا سرم وایستاده بود منم سرمو برده بودم بالا واز دیدن استاد داشتم کیف میکردم حتی بعد به رفیق شفیق گفتم وای من از دیدن فروید واقعا لذت میبرم چقدر این مرد به من حس خوب منتقل میکنه گفت بله دیدم چطور نگاهش میکردی⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩

موقعه امتحان یه لبخندی داشت یه نیشخند شاید که بگه آها الان وقت من هم رسید با امتحاناتم سه تا سؤال ازش پرسیدم میدونید چه جوابی داد بهم؟فقط لبخند لبخند ولبخند⁦ಠಿ⁠ヮ⁠ಠ⁩.

هر جورهم بشه دیگه این استاد رو ازش نوشتم تدریسش انگار نور قلبه منی که انقدر دچار تعارض میشم هر وقت میبینمش اندکی امید میگیرم میخواستم این لقب رو بهش بدم که واقعا من فکر میکنم فروید رو دارم میبینم :).از این به بعد هر وقت نوشتم فروید اون فروید بزرگ‌منظورم نیست بلکه استاد محبوبه هر چند مثل چی از این استاد حساب میبرم چرا حس میکنم این ترم رحم کرده وکسی رو ننداخته؟حس میکنم ترم های بعد نه تنها در امتحان حالمونو میگیره بلکه تو نمره وپاس شدن شاید گیر سه پیچ بده نمیدونم.

خلاصه که نه تنها سرکار علیه خلع نشد که دو‌مقام مهم گرفت واین ترم هم باید ایشان را همراهی کنیم

از یک هیتلر هم فکر کنم باید رونمایی کنم بچه ها میگویند فلان درستان که با این استاد است چیزی کمتر از بدبختی نیست حال انگار نه تنها سرکار علیه کم بود که هیتلر زمانه هم فکر کنم درصدر اساتید اضافه باید بکنم.

نمیدونم چرا ولی من علاقه ای ندارم اساتید رو با فامیلی خودشون نقل کنم بلکه مستعار میزارم اینطوری میتوانم هر آنچه میخواهم بنویسم.

یادی هم‌کنم از سه استاد بزرگواری که واقعا هم‌خوب نمره دادن هم خوب تدریس کردند واقعا لایق احترام زیاد هستند اینها از ان دسته اساتیدی بودند که مدرکی که گرفته بودند شعور هم لابه لاش گرفتن وانقدر حامی دانشجو بودن :).تا باشه از این اساتید.! ع،ع،چ.الهی بگردم هرسه چقدر خوب بودند چقدر متشخص!

سرکار علیه

نه تنها الان میبینم پاسم کرده که بلکه دوسه تا بیشترم برده بالا جلل الخالق!

زن تو فقط هدفت اینه اعصاب آدمو خرد کنی؟عجیبه واقعا رفتاراش عشقی ومودیه مثلا یهو می تونه ۲رو تبدیل به ۱۴ کنه!۴رو به ۱۵.این عصا هست که میگه 'بی بی دی بابا دی بوم' بعد یهو میبینی عهه پاس شدی که در سرزمین عجایب ودانشگاه عجایب دارم تحصیل میکنم🤌🏻😂.

آها می فرمایند که چون ترم اول هستید ارفاق کردم خیلی دلم میخواد براش بنویسم خب تو نمره واقعی خودمونو بده ما نیاز به ارفاق نداریم!مدیونید فکر کنید من دارم غر هامو اینجا مینویسم😂خدا به دادمون برسه با این بانو

بچه هامونم عجیبن این سرزمین عجایب شامل دانشگاه واساتید نیست کلا فک کنم یه سرزمین غیر شناخته درس میخونم.

بهش میگم سه هفته کتابتو قرض بده (البت محترمانه گفتم بهش) تهش منو‌پاس داده به یکی دیگشون خب من چطور به تو بگم که تو آدم حسابی بینشون تویی یعنی من اصلا حوصله ندارم با اون رو در رو بشم چه برسه بخوام کتاب اونو بگیرم.

کاش کلا کنسل شه تصور نمیتونم بکنم چجوری قراره اون کتاب به دستم برسه!.مثلا وای نه وحشتناکه نمیخوامش اصلا.

سرکار علیه بزرگوار

خب وقتش است از عجایب دیگری از همان استاد مؤنثی برایتان شرح دهم د فقط انقدر در گیر ودار مبهمیات میشوید که تمام بدنتان بی نیاز از اپلاسیون خواهد شد اری!

این بانو شاید هم سرکار علیه ،کل ترم یک خط هم تدریسی نداشتند وامتحان پایان ترم مچ مارا انداختند از شدت سختی سؤالات این ها به کنار.

از اوضاع نمره دادنش برایتان بگویم؟ایشان آمدند وگفتند امتحان قبلی افتضاح بودید این چه وضعش هست؟۶نمره هم به همه تان اضافه کنم پاس نخواهید شد⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩

بعد جالب شد که نمرات را ببینیم نمرات راعلام کردند ودرکمال تعحب ۴نفر ۲۰ داشتند وفقط چندین نفر افتاده بودند به من هم لطف کردند ودرحد پاسی نمره دادند

مجدد امتحان دادیم به جز آنهایی که نمرات عالی گرفتند حال باز نمرات را اعلام کردند هم نمرات قبلی را هم نمرات امتحان جدید درکمال تعجب دریافتم نه تنها در امتحان جدید بلکه قبلی هم پاس نشده ام🤌🏻😂!عجیبه نه؟

جویا شدیم وفهمیدیم آها برده اند در نمودار و۶نمره اضافه کرده اند وکنفرانس هارو هم اثر داده تا اون بوده نمرات حال چون امتحان جدید گرفتند نمودار را حذف کردند ۶نمره هم حذف کردند.

وبله ۲۰ بچه ها پرید حال فهمیده ام که یک درس نه بلکه دو درس را افتاده ام دیگر فقط میخندم به این حکایت اها فراموشم شد سرکار علیه چون بسیار سخاوتمند هستند فرمودند یک نمره ارفاق میکنند ۲نمره هم کنفرانس دارم پس بله پاس شدم می ماند یک درس به همین مزخرفی تا پاس شدن ونشدن فاصله دارم ⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩

من که به این نتیجه رسیده ام که این استاد دچار مشکل روحی روانی است نه تنها من که همه نمرات تک رقمی است دختر اونم بچه های ما که بر سرمعدل الف شدن میجنگند حال پاس نمیشوند

من که با اولین امتحان فکر معدل الف بودن از سرم گذشته حال بازهم بچه ها نگران معدلشان بودند خیلی دلم میخواست تو‌گروهمون مطرح‌کنم که شما فقط مشکلاتان معدل الف بودن است؟مشکلاتان معدل است؟ من پاس نشدم حتی معدل چیه ما مثل هم نیستیم !.

ولی از آنجا که خیی وقت است دریافته ام بچه های ما حتی ارزش یک نقطه فرستادن هم ندارند چه برسد به پیام دادن درس قبل را یکی اعتراضی نکرد حال همه اعتراضشان بلند شده گذشت رفت.

بچه ها یک‌کشف دیگر هم کردم عجیب است میگویند پیام هارا سین نمیزند وهیچ‌ اعتراضی را جوابگو‌ نیست منتهی من برای درس قبلی که انداختم یک‌ پیامی بهش دادم وچندین پیام باهم رد وبدل کردیم چطور شد؟ اگر بامن نبود میلش چرا جوابم داد پس ؟الان کی ضرر میکنه من یا اون؟خب معلومه اون من یکی که ابایی برای درس خوندن ندارم من الانی که اینجام از همه چیم زدم تا رسیدم دیگه درسهای دانشگاه که چیزی نیستن!

دارم لذت میبرم که عمیقاً حسی که داشتم تجربه میکردم وخودم رو داشتم به فنا میبردم دارن حس ولمس میکنند.

حال برایم فرقی ندارد میخواهد این درس را چه کند درس قبلی مرا انداخته است پس بحث برای چه؟.

این است از عجایب دانشگاه کلا استادی که در طول ترم پدرتون رو بیاره وطول ترم اشکتون رو دربیاره امتحان پایانی خندان از جلسه بیرون خواهید رفت ولی استادی که طول ترم خندان باشید پایان چشمهایتان به مشابه باران سیل آسا توان باریدن پیدا خواهد کرد.این حقیقت تلخ اما واقعی است!.

قول گذاشته ام از ترم دوم یعنی از اون شبی که سرکار علیه اشکم را دراورد سعی کنم بیخیال باشم وحال وقت همان نقش است

ever

حالم به حالت فاجعه انگیزی بده رفتم به مود ۵،۶سال پیش وحالم اصلا خوب نیست.

نمیخوام حتی بنویسم که موقع نوشتن فکر هم بکنم فقط خستم همین!.

از همه چیزخستم از این لحظه ومکان ورشته وادماش بریدم وفقط ادامه میدم.

دربدترین شرایط روحی درسمو میخوندم ونمره ها سیلی میزنه توصورتم.

به هیچ چیز نمیهوام فکر کنم حتی،دیگه چندین وقته نمی تونم عمق قلبم رو احساسم رو به کسی نشون بدم من همینم من ناراحتیامو به کسی بروز نمیدم شاید بیانش کنم ولی زود جمعش میکنم.

حوصله ندارم برای کسی شرحش بدم.

مهم نیست دارم احساسمو از دست میدم نسبت به همه چیز سر شدم وبرام مهم نیست

میخواستم معدل الف بشم ولی امشب فکر کردم من این دانشگاه رو حای قبول ندارم معدل الف بودنش یعنی چی؟

دوست دارم مسکوت تر از این بشم وباشم!از واژه ها خستم

خوبه همه‌چیز/فی

امروز استاد به شیوه دیگه ایی نگاه کرد اصلا ورودش با افتخار بود وباید چی بنویسم وقتی حتی یک کلمه امتحانم نمیفهمم؟

سه دور خوندم وانگار نخوندم

از خوابگاه خستم،از این همه حواشی،از ناسازگاری ها.

از این همه خودخوری ها از این که انقدر حساس شدم چشمام از حدقه درمیاد،ذهم قفل میکنه،پاهام جون نداره،وچشمام خستس از این همه وقاحت!

فقط باید بگم هعی من هنوز هستم فقط تیکه ایی از من هست

دومین امتحان سبک/جا

خب امتحان به شدت ساده بود اما بازهم حافظه.

واستادی که خودش جواب هارو میگفت

وحالم بهم خورده از هم رشته ایی هام بدون هیچ استثنایی البته به جز یه تعداد محدود.

حالم خراب بود امتحان قبلی با یک روز فاصله نمره رو اعلام کرده بود استاد ومتنفرم از خوابگاهی که هیچ‌جا حریم شخصی نداری واقعا:/

حتی نمی تونم وقتی نودل درست میکنم به راحتی درست کنم خب به توچه من چه قدر خوندم وچند میگیرم.

اولین ها بیشتر به خاطر می مانند/هی

این باشه برا اولین امتحان.

یک امتحان به شدت سنگینی داشتم،چیزی که سوالات کاملا کلی وواضح بود اما ان طور که باید به خوبی ذهنم به یاد نیاورد.

دچار خنده های عصبی شده بودم وهیچ کنترلی بر خودم نداشتم،لبخند های ملیح استاد بیشتر ازارم میداد.

ازش سؤال پرسیدم ومستقیما جلوی چشمانم زل زد وهیچ‌نگفت درصورتی که جواب سؤال رو که نمی خواستم:/.

در آخرهم فردایش تصحیح کرد وتقریبا سه پنجم نمره را گرفتم .

اولین امتحان پایان ترمم بود وخب امان از حافظه وذهنم امان

همچنین یکسال شد از نوشتنم یکسال!

الان دارم یه رشته خوب میخونم ولی این کفایت کننده نیست برایم غم سنگینی در دلم نشسته خیلی وقته خیلی خیلی

قاصدک روزهای کبود

دوشنبه:کارگاه مقاله نویسی که شرکت کردم همش به این فکر میکردم که چقدر هزینه نیازه چقدر زمان وچقدر دانش نیازه واقعا. وسط کلاسی که درحال تحسین استاد میم-ج بودم یهو بوممم گوشیم افتاد وسط کلاس دقایقی به افتخار این شاهکارم سکوتی برپا شد‌ಠ⁠_⁠ಠ⁩.

دوباره تو‌کارگاه پاق گوشیم افتاد والان گلسش یه خش بزرگیی افتاده،این روزا از عمد راهم رو دور میکنم زیاد فکر میکنم وزیاد خودخوری میکنم آروم نیستم وتنش واضطراب تمام وجودمو گرفته!.

برای ساعتی که فارسی داشتیم معرفی کتاب داشتیم واز آلبر کامو بود.نویسنده ایی که میگویند باید خیلی مطالعات داشته باشی تا بفهمیش هفته پیش گرفتم این کتاب رو ولی واقعا نرسیدم بخونم:/.میخوام ادامه بدم چون این هفته باید تحویلش بدم وبرم خونه!


سه شنبه:تنش واضطرابم بسیارزیاده وسط ارائه خودم سوتی میدادم خودمم میخندیدم از زیبایی های خوابگاه اینطوری بود که یک جا ساکت پیدا نمیکردم بتونم ویس بگیرم مادرگرام تماس تصویری گرفته بود وگریه میکرد
گاهی حس میکنم باید انتقالی بگیرم برم،خوابگاه واقعا سخته یه چالشهایی داره که گاهی واقعا دهنت از تعجب باز می مونه.


چهارشنبه:کنفرانس داشتم ودرعین نخواندن خوب عمل کردم وکاش همیشه بیخیال می بودم اما وقتی استاد نمره هارو خوند من کلا بهم ریختم وحالم بهم میخوره از این خصیصم دوست دارم بیخیال باشم کل دنیا برام مهم نباشه دنیارو آب هم ببره تنها واکنشم بشه خب که چی؟هرچند گاهی اینطورم دراین موقعیت ها خودم از خودم وحشت میکنم!.

رفتم شب شعر ولی هیچ چیزی نفهمیدم درگیر یک مشت قافیه واوزان و نماد وسبمل ها چرا نباید ذوق ادبی یک نفر رو تحسین کرد؟تحسین کرد که در این دوره او به فکر شعر خواندنه!.

درحین این که شب شعر بودم یاد پادکست اخیرم بودم وبه این فکر میکردم اعا تاحدی یعنی چنین محفلی بوده.

حس میکنم دارم میزنم به در بیخیالی حس میکنم دارم اون احساست به آدما رو از دست میدم حالمو بهم میزنند خیلی کنار میام رها میکنم میگم کنار بیا اومدی محیط جدید تجربه جدید ولی هرچه میگذره واقعا واقعا میبینم آدمها ارزش ندارن.بیخیالیم از آدمهاست حس میکنم که کتاب خواندن بیشتر شرف دارد تا رفاقت با آدمهای نسل الان.

حداقل برای خوابگاه اینطوره که این از الف میگه الف از ب میگه ب از الف میگه الف وب از ج میگندپشت سرهم از اخلاقیات.
خب این واقعیته که ما مشکلات اخلاقی داشته باشیم چون زندگی های متفاوت وتحربه های متفاوت داشتیم من وتو که نمیدونیم تو زندگی یک نفر چه خبره.

هفته پیش واین هفته از فیدیبو کتاب خریدم نمیدونم میتونم یانه ولی باید سعی کنم هفته ایی یک بار یک کتاب تموم کنم اسامی اون هارو هم تو پروفایلم خواهم نوشت.

میخواهم تا زمانی که کارشناسی ام تمام میشود زبان بخوانم کتاب بخوانم ودرس بخوانم همین ها کفایت میکند.اینها میتوانند حتی جای آدمهارا برایم بگیرند.

‹سردردمیگرنی›

ساعت 2:26دقیقه است وهنوز نتونستم بخوابم نه اینکه خوابم نبرد نه خوابگاه ومشکلاتش بهم رخ نشون دادن میخوام فرای تصور شکایت کنم وغر بزنم میخواهم از چالشهای خوابگاه بنویسم میخواهم از خشم آرام نشده ام حرف بزنم.

امشب تصمیم داشتم همزمان که ظرفهای نشسته رو جمع کردیم بشورم کتری رو برای آبجوش بزارم ولی هم کلاسی رو دیدم واصلا یادی از کتری نداشتم دیگه وشاید نزدیک ۴الی ۵ ساعت بعد درحالتی که داشتم به این فکر میکردم کتری کو تا یه هات چاکلتی نسکافه ای چیزی بخورم یادم افتاد روی گازه رفتم ودیدم بله روشنه وتغییر رنگ داده خاموشش کردم وبه بی فکری خودم وبی اهمیتی دیگران غبطه خوردم من همیشه این موقعه ها سعی میکنم خاموش کنم ظرفشون رو یا کم میکنم تا نسوزه یا طوری نشه بعد خودم؟

چندین باره که پام لیز خورده کله ملق شدم وهمین الان وسط نصف شب صدای خنده های مزخرف بلندشون روتحمل میکنم جالبه درو قفل کردن ،در میزنی میگی خب هیچی نمیگم باصدای در میفهمن که سروصدا میکنن. نه تنها که کم نمیشه بلکه بیشترم میخندن ناچار میشم داد بزنم بگم تو‌شاید کلاس نداری من ۸صبح کلاس دارم تو میخوای نخوابی من میخوام بخوابم انقدر شعور نداری؟چندبار باید در بزنم تابفهمی نباید انقدر بلند حرف بزنی انقدر بلند بخندی.

دقیقا خوابت نمیبره چون دقایقی پیش یک سوسک رفته زیر تخت و وسایلت خش خش وقتی هم به هم اتاقی هات میگی الحق وانصاف میخندن لامپ رو روشن میکنند وتهش می بینیم آره سوسکه نه موش طبقه بالایی.

دانشگاه برنامه ایی نداره امتحان ترم اولی هارو انداخته با ترم بالایی ها برای فرجه باید بریم دانشگاه،از طرفی میدونی شرایط خانواده استیبل نیست نمیتونی برگردی،انقدری شعور ندارن که لخ لخ دمپایی رو تو راهرو میکشن انقدری شعور ندارن که بلند تر وبلند تر میخندند وحرف میزنند.

این رشته برای بار اوله دوتا استاد دعوا دارند چارت مشخص نیست دروس رو حذف کردندتطابقی با دانشگاه های دیگر نداری،استادی نداری ،استاد تخصصی برا دروس اختصاصی نداره

هم اتاقیات مشکل دارند ۴نفرتون درگیرید دونفر به هیچ جاشون نیست هر تذکری که داده میشه،وسواس داری میگیری،داری حد رد میکنی،داره کاسه صبرت لبریز میشه

نه غذای خوب داری،نه خواب خوب،نه روحیه واعصاب خوب آرامش وقرار نداری حدت داره پر میشه.

چشمات ضعیف شده،دندپنات درد میگیره،در مضیقه مالی قرارگرفته ای .

یه سری کلمات زیستی باید بخونی که هیچ نمیفهمی،صبح ها بلند نمیشی،نظم نداری،فکر آروم نداری،درعین حال باید به درست،غذات،لباس های نشسته وتمیزت ،مشکلات هم اتاقی هات،مشکلات دانشگاهی،استادها،رفتار بچه ها فکر کنی.

مدام فکر میکنم خدایا دلیلتو بهم بفهمون باید یه دلیلی باشه که من اینجام.حکمتت چیه واقعاً چرا من از تحملم خارجه مدام ایر پاد گوشمه تا صداشونو نشنوم.

افتخار میکنی که تمیز ومرتبی؟ تمیزی ومرتبی واتو کشیدگی رو تو خوابگاه بهم نشون بده وقتی حتی یه طناب مناسب برای لباس آویز کردن نداری.وقتی حتی حریم شخصی نداری.

وقتی نمیتونی دوکلمه خودت با خودت خلوت کنی وقتی نمیخوام انقدر بد فکر کنم ولی هربار صبرت لبریز میشه وفقط نفس بلند میکشی!

وقتی به این فکر میکنی اصلا نباید اینحا باشی،اصلا اینجا مال تو نیست اصلا اگر یکم بهتر بود چی؟.

بعد یادت میاد خودت انتخاب کردی ولی ورای تصور وتوصیفه میخوام یک هفته به جای من باشی منی که امشب ایر پادم تا آخرین صدا بود واز آهنگ فرانسویم لذت میبردم وهیچ چیزی برای ناراحتی نمیدیدم ولی الان دارم لبریز میشم از شدت هیاهو.

هیچکس به من نگفت من به تو می گویم رنج جدانشدنی است که تمام کاری که میتوانیم انجام دهیم اینه که شانه خالی نکنیم وقوی تر ادامه دهیم چون رنج جزو جدانشدنی آدمی است مثل قلب یا مغز آدمی همیشه همراه

‹نور امید قلب خاموش›

امروز اولین ارائه ام رو دادم وهنوزم حس میکنم از استرس پلکم نبض میزنه.

یه گوشه خوابگاه هست که زل میزنم به سیاهی شب ونورهای چراغ های اطراف وفقط فکر میکنم فکر وفکر زل میزنم به رعد وبرق وروشنایی رعد وبرق در آسمان صدای قطره های بارون می آید.

دارم سعی میکنم برایم مهم نباشد ذائقه ویا میل افراد ویا حرف هاشون.

اما کنکور منو کمالگرا کرده انگار به این شکل که نکنه از روزهام به خوبی استفاده نمیکنم:/.

استاد میم ج قوت قلب منه هر روزی که با او داریم باعشق ولذت کل یک ساعت وخورده ایی را به صبحت هایش گوش میدهم نمیدانم او فقط همیشه امید خاموش شدهٔ درون قلبم را روشن میکند شاید او تنها دلیل من برای صبر داشتن باشد.

تنها دلیلی که به نقطه های روشن خیره شده بودم و درمورد خوشکفایی فکر میکردم به این فکر میکنم که عاملی باید اینجا وجود داشته باشد که به این شهر کشیده شدم.

اما باید بگویم که بسیار سازگاری سخت است بله من دچار تشویش شدم درواقع حتی به مرز انصراف هم بودم به انصراف از این رشته فکر میکردم به نبودن به ادامه ندادن،وبعد هربار به صحبت های استاد گوش میدهم مطمئن میشوم نه چیزی درمن وجود دارد که میتواند ومشتاق این رشته است!.

‹بهترین ورژن خودت›

دنبال یه نظم جدی ویه روتین خفنم.دنبال اینم که فقط برای خواب خوابگاه باشم دنبال اینم تاحدی کمرنگ باشم.دنبال اینم ته ته خفن رشتم باشم.دنبال اینم معدل الف باشم.

از تمام دراما ها باید دوری کنم،باید نظم بدم وباید طبق یه اصولی پیش برم یه اصولی که بتونم به اون چیزی که میخوام برسم،بعد ۴سال آدم بهتری شده باشم حداقل برای خودم،واین هم سخته هم طاقت فرسا!

خوابگاه سخته،نظم‌بخشی به خوابگاه واقعا سخته از خواب گرفته تا ریز ترین جزیئات!

استاد امروز طی اتفاقی گفت من مادرشونم ذوق چشماش،ذوق اینکه دوندگی هاش جواب داده،ذوق اینکه این رشته بالاخره تو این دانشگاه اومده کاملا مشخصه نیاز داره به آدم فعال نیاز داره به آدم پر انرژی واین انرژی تا ته مسیر نیازه نیاز!.

‹شب روشن روز سیه›

من چرت وپرت محض خواهم نوشت.

فی الحال سازگار با شرایط اکنون نشده ام تا اندکی برخی مسائل برایم بیش از اندازه سخت است.

نمیدانم چرا این حس دست خودم نیست منتهی از اکنون لذتی نمیبرم گاهی که میشنیدم بچه ها از دانشگاه انصراف میزنند یا مرخصی میگیرند برایم شوخی سنگینی بود اما حال درک میکنم.

گاهی عدم تطابق آنچه فکر میکنی با واقعیت بسی زیاد است حتی گاهی به فکر انتقالی هستم،منتهی از شهر خودمم لذت نمیبرم بله اینجا پوینت های مثبت قابل توجهی دارم از جمله اعتماد پدر ومادرم نسبت به خودم اما آرامش ندارم.

آرام نیستم،نمیتوانم از طلوع آفتاب،از سردی هوا از کوه ها وابرها لذت ببرم مداوم شکایت میکنم مادرگرام وپدرگرام‌ مدام غر هایم را میشنوند اندکی دچار غمم چرا باید اینطور رفتار کنم من نمیتوانم تظاهر به عالی بودن همه چیز داشته باشم وقتی مادرگرام میگوید همانجا بمان حس میکنم او نمیتواند درون مرا ببیند ودرک کند.

چیزی که احساس میکنم درک نمیشود توسط دیگری .

اما نمیدانم چرا نمیتوانم هنوز بپذیرم این رشته ،علاقه من بود اما این شهر نه،شاید زیاد از حد پرتوقع بودم که بالاتر خودم را حساب میکردم شاید هم خودم را زیادی تحویل گرفته بودم.

اما من جنب وجوش را نمیبینم.

مداوم دراماهای خوابگاه ودانشگاه را میبینم من تلاش بیش از اندازه میخواهم.کنکور مرا بلاشک عوض کرده است اینگونه که مداوم درتلاش باشم بهترین ورژن رقم بخورد.

استاد میم ج بسیار استاد محبوبیه،می تونم حسش کنم وقتی بعد از تدریسش سؤال کردم نمیدانم اما درخشش دوگوی چشمش را دیدم میتوانم حس کنم او همراه خوبی خواهد شد برای کسی که تلاش کند.

عمق ناراحتی من زمانی است که این رشته در این دانشگاه برای اولین بار است ومن بسیار بسیار رنجور میشوم اینگونه است که تقریباً تا حدی هیچ تدابیری برای این رشته نداشتند ولی به سنجش اعلام ظرفیت کرده اند.

مداوم باید این جمله را بشنوم که شما ورودی جدید هستید،این رشته اولین بار است!

دواستاد خوب داریم ومشخصه که درتلاش برای بهتر شدن هستند اما این کفایت کننده نیست.میشود فهمید که دنبال دانشجو درس خون و.. هستند اما عدم امکانات در این شهر داد میزند.

مثل سیلی در صورتم است،نمیتوانم آنچه که میخواهم را باکسی درمیان بگذارم باید بگویم بله همه چیز خوب است خوب است ودر درون خود خوری های خودرا داشته باشم.

از چالشهای خوابگاه اگر چشم پوشی کنم مسائل بسیاری را نمیتوانم هضم کنم، ر میگوید چرا هضمش نمیکنی ومن زمانی که به چراغ های شهر خیره بودم به این فکر میکردم اگر یک کلان شهر بودم چطور حال راضی بودم؟.

من شادی خودم را میخواهم همان شادی های کوچک همان هایی که در لابه لای زندگی پیدا میکردم:).همانهایی که وقتی ماه را میدیدم آرام میشدم حال ماه درآسمانم گم شده است دیشب توانستم ستاره هارا ببینم اما ماه را ندیدم.

من همانی بودم که میدانستم سال دیگر ماه را در مکانی ونقطه ای دیگر خواهم دید بله همان شد اما شاید مزخرف باشد که این حس وحالم باشد.

فهمیده ام قبولی صرف مهم نیست.فهمیده ام بلاتکلیف ترین آدمم نه اینجارو میتوانم دوست داشته باشم ونه شهر خودم را .

من جایی را میخواستم که میتونستم تاحدی از پس خودم بربیایم میخواستم نزدیک حرم باشم میخواستم حرم محرم اسرارم باشدمیخواستم هر وقت خواستم دل به خیابون بزنم اما حال چه؟من بدون کسی جایی نمیرم:).درحالی که خیلی وقت بود خودم در شهر خودم از پس خودم بر می آمدم.

از نگاهشان خوشم نمی آید،این فرهنگ ،فرهنگ عجیبی است،من حس امنیت ندارم:/. واین هم باز کسی درک نمیکند تفاوت فرهنگها انقدر زیاد است که بیش از آنچه که از هرچیز رنج ببرم از تفاوت ارزش وفرهنگ بیشتر رنج میبرم.

شاید هم درصدی بیش از اندازه سخت گیرم!