ـ این اولین باری بود که از همان ابتدا از همان شروع و ورود استاد ذهنم هرجا پرش میکرد به جز جایی که باید می بود نمی تونستم به هرجا وهر چیز می توانستم فکر کنم اما به یک مشت رویکرد ونظریه نه نمی توانستم به چیزی فکر کنم مطلقاً هیچ چیز.

ـ مطلقاً نمی توانم عنوانش کنم وبیانش کنم درون دارم احساس وحشتناکی را تجربه میکنم دارم به پوچی وحشتناکی میرسم،پوچی که نمی تواند مرا متوقف کند اما اینکه حالم را خراب کند چرا این را توامند است.

ـ یکی به من باید بگه سرت درد میکنه که انقدر گاهی عمیق فکر میکنی؟ وابده تمومش کن بابا بگذر رهاش کن.

ـ وسط کلاس زدم بیرون رفتم به یه مشت درخت و طبیعت نگاه کردم،بطری آب را خالی کردم حال معدم هم شروع به درد میکرد یک قدم هم نمی توانستم بردارم وبه کلاس برگردم اما من کار دیگه ای نداشتم برگشتم ولحظه ای فکر کردم مزخرفه همه چیز مزخرفه همه چیز طعم پوچی وتلخی ونرسیدن می دهد.

ـ لحظه ای وجود ندارد که بگویم درست شد باز می توانم ادامه دهم نه این لحظه از من گرفته شده است،در اکنون هیچ‌چیز برایم معنایی ندارد و فقط ادامه میدهم

ـ وآدمها.امان از من که گاهی القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که القای مثبت فیک دارند حالم بهم می خورد که همش گوشم یاوه های بسیاری میشنود گاهی میخوام ادامه ندهم اندکی بیخیال تر شوم.

ـ همه چیز برایم مضحک مزخرف بی معنی گس شده است به خصوص زندگی کردن وادامه دادن.