آسمون حوالی اطراف ما پرازستارۀ نورانی چشمک زنه خیره شدم به سیاهی مطلق وحس میکنم من اینجا در بین حصار دیوار گرفتارم وهرلحظه حس میکنم باید بودی به شونه هات تکیه میدادم و یه لیوانم نسکافه دستم بود خیره بودم به همین آسمون ومست بودم از بودنت وبوی خوش نسکافه بدی آدمی با قوهٔ تخیل بالا همینه میتونه لحظه رو‌تصور کنه از ناحیه گردن دردی رو حس کردم ودستم رو‌گذاشتم روی گردنم سرمو که خم کردم چشمام تر شده بود وخودم متعجب بودم ،حس میکنم با این هوا با این نیمچه سرما نیاز داشتم واقعا الان بیرون بودم ساعتها خیره به آسمون بودم.ولی حس میکنم بودنت از دور زیباس باخیال وتوهم قلبم با سرعت بیشتری خون رسانی میکنه وسیل اشکم راحت تر روان میشه در واقعیت اما هنوز میدانم درحال کنار اومدن وشناخت خودمم از دور زیبایی ،ظریفی،ودست نیافتنی ،منم مبهوتم از این خیال وخیال تو تنها چیزیست که میتوانم از تو داشته باشم.نیاز دارم زمانی پیدا بشی که بفهمی منو ومن کمی آرام تر وعاقل تر باشم الان اصلا در برهه تسلط به خود نیستم ومنتظرم یه روز مثل پرنده لونه ات رو در قلبم تکمیل کنی ومن بهت هدیه بدمش⁦⁦^⁠_⁠^⁩