اشکالی ندارد من می توانم تحمل کنم؛اما جامعه چه؟.
•11
ـ بافتمش،درست لحظه ای که همهٔ کامواهارو جمع کردم بردم گذاشتم تو کمد یه گوشهٔ ذهنم دست نکشید ونهیب خوردم که نهه اگر بخواهی ادامه ندهی تمام وقت های دیگر با خود خواهی گفت "اگر میبافتمش چه!" وبعد به یاد تمام کارهای نکرده ام افتادم.
ـ بافتمش یه جاعینکی عجیب وغریب شد شاید باید برایش یه اسم انتخاب کنم اما ترکیبی بود از ندانستن نمی دانستم هر مرحله چگونه است فقط طبق فیلم تکرار میکردم دانه به دانه یک پایه کوتاه، یک پایه کوتاه، دوپایه کوتاه کاموا وسط کار تمام شد مهره ایی نداشتم تمامش از امکانات محدود وباقی مونده بود کاموا های خیلی سال قبل بود وخب توقع بیشتری هم نمیشد داشت.اما چندان شبیه نشد وباز گفتم نهه آنچه که فکر میکردم ودیدم با آنچه که شکل گرفته کمی تا حدی فاصله دارد.
ـ اما شاید به همین خاطر است که هیچ وقت دوست ندارم هیچ چیز وهیچ کس الگویم باشد نه میدانی چرا؟ ـ چون خودم را بیشتر باور دارم اصلاً نتوانستم در مخیلهٔ خودم بگنجانم که می توانم آدمی را الگو قرار دهم ومثل اون باشم نه هرگز چون هیچ کس اون چیزی که من خواستم،ومی خواهم نبوده است.هرگز نشده است که چیزی شبیه به من باشد نه.فاصله است خیلی فاصله.
ـ امروز آناتومی مغز تمام شد یعنی کامل خوانده نشد ولی کلیاتی خواندم امروز باز به یک سری مطالب تکراری برخورد کردم ودر عمق خیره شدن به کلمهٔ ادرنالین،به سختی فکر میکردم به سختی به ذهن سپردن.به اینکه "پایان بازی چه خواهد شد چه کسی خبر دارد؟"
ـ فهمیده ام آستانه تحملم خیلی وقت است آمده است پایین که نباید اینگونه باشد من از صبوری خوشم می آید اما خودم چندان آدم صبوری نیستم من مثل یک کوه آتشفشان می مانم به حد فراتر که برسم چیزی مرا اذیت کند فوران میشود اعصابم هرچند میدانم که این نقطه ضعف من است.
ـ به این فکر میکنم که تکنولوژی اگر توانست به بشر کمک زیادی کند در عوض تمرکزش را گرفت آری حداقل خودم خیلی ناخودآگاه نمی توانم بدون گوشی واینترنت باشم هر چند که چیزی وجود ندارد اما انگار تمام کارهایم خلاصه شده در یک صفحه که چقدر گاهی دلم میخواد بندازمش سطل آشغال!