‹چیزی به انتهای صفر›
عارضم الان که سرم به شیشهٔ اتوبوسه وپالتوم روی پام ونفر جلوییم از بچه های دانشگاهِ مقصدمه خیلی خوشحالم^_^
همیشه دلم میخواست دانشگاهم راه دور باشه اما الان که در عمق ماجرا اتفاق افتاد فقط یک چیز باعثِ رنجش خاطرم میشه،اونم حمایتهای مادرمه،همین الان که ۶ساعت پیش دیدمش بازهم دلم براش تنگ شده موهبت بزرگیه تو زندگی من این روزا اشک ذوق از چشم هاش چکه میکرد.
به هرکی میگفتم،فقط میگفت مادرت مادرت،باورم نمیشه اشکم دراومد༎ຶ‿༎ຶ.
نمیدونم چی بنویسم فقط اینکه خوشحالم این روزا چیزی جز این ندارم بگویم منی که یکبار طعم نرسیدن چشیدم الان خوشحالم وسختی ها برام معنی نداره چون دقیقاً برای همین لحظات میجنگیدم،همین لحظاتی که وسایلموجمع میکردم،همین لحظاتی که تو اتوبوسم اینا،اینها رؤیای من بودند والان انگار خوابم.
خوابیم که رسیدم به قلهٔ کوه.
چیزی که برای دیگران عجیب به نظر میرسه رفتن وفکر کردن از لیسانس تا به ارشدِ اول راهم میدونم ولی قصد دارم برم،میخوام تا تهش برم.