مهیار هرچی ته نشین میشه تو مغزم رو میاره بالا هرچی احساسی که سعی میکنم فراموش کنم رو باز به یاد میارم.

امروز دقیقا از اون روزایی بود که دلم میخواست لش کنم تو تختم و فقط انیمه ببینم ولی چنین اتفاقی نیفتاد:).

خسته تر از هر روزم وانقدری راه رفتم که اعضای بدنم ابراز وجود کردن .

داشتم انیمه می دیدم که یهو رفتم برای بدرقه یکی از بچه ها باز مجبور شدم برای بلیط برم وسایلمو جمع کنم وبعد برم بدرقه یکی دیگه از بچه ها زیر بارون راه رفتم خیس شدم راه رفتم زل زدم به آسمون خیره شدم به پرنده هایی که همیشه آرزو داشتم به جاشون بودم.

امروز آخرین روز 03تو خوابگاه بود تا تونستم راه رفتم وفکر کردم فکر کردم از آدمای ذهنم خسته شدم

یه راه حل براشون پیدا کردم،کتابمو گذاشتم که برگردم وبخونمش بیش از اندازه کار دارم برای این چند وقتی که میرم خونه.

هنوز خبر ندادم می‌خوام برگردم از ظهر که حرف زدم با مادرگرام دیگه حرف نزدیم حتی انگار خودشم داره اوکی میشه

باید فکر کنم فکر کنم وفکر کنم باید بنویسم و بنویسم و بنویسم!

احتمالا باید تارگت بزارم می‌زارم برای وقتی که رفتم خونه!

از اون روزی که با ف حرف زدم دارم دنبال دلیل میگردم که چرا اصلا نباید انتقالی بگیرم؟هوم وبله تونستم دلیل پیدا کنم.

در مورد aخیلی فکر میکنم واصلا دست خودم نیستم دوست هم ندارم این چه غلطی بود که من انجام دادم رو نمی‌دونم!

بی حس ترین بی حال ترین عید می خوره به امسال فکر نکنم بتونم چیزی بخرم نهایتش اینه که یه تقویم بخرم فقط پلنر و چندتا خودکار شاید همین.

باید از این سال بنویسم که البته زوده خیلی زود میشد یه هفته دیگه هم وایساد امان از بچه ها.

همین امروز خوب بود خیلی خوب بود گذرزمانم حس نکردم روز پر از حس بود همین!.

آخر شب هم زیبا بود آشپزخونه وماجراهاومنی که دارم سعی میکنم بزنم تو کار آشپزی واین غذاهای سلف رو نخورم که بدنم ریخته بهم.

حقیقتا تصمیم داشتم پیاده روی کنم زبانمو بخونم وانیمه ببینم ومنظم باشم که هیچ کدوم نشد نه نشد.

اما بعد این باید آشپزی رو بزارم الویت واقعا الویتم باشه:).