داستان سازی مغزی
شبها کلمات از ناکجا آبادی بر مغزم فرود می آیند اگر به آنها اجازه ظاهر شدن بدهم شاید بتوانم کتابی نه چندان فاخری بنویسم،اما جالب است چرا شبها مگر روز چه مشکلی دارد؟
چرا باید با انبوهی از جملات،انبوهی ایده بخوابم وبوم صبح یادم نیاید کجا خوابیده ام؟
اصلا میخواهم داستان بنویسم میخواهم انقدر بنویسم که ذهنم خسته شود نه من از ذهنم میخواهم اینبار من به مغزم خاموشی بدم نه خواب به مغزم خاموشی بده.
دارم زیاده روی میکنم هر ناکجا آبادی هر دفتری وهر اکانتم پر از چنل هایی با محتواهای متفاوت وایده های جدید است منتهی مغزم میل به گمنامی دارد.
او ترس دارد میترسد کسی اورا بشناسد، باید کسی در من داد بزند ای مغز خوب بشناسند مگر چه خواهد شد؟ولی نه اوکلنجارش آنقدری زیاد است که حتی همین صفحه را گاهی میگوید پاک کن هعی یالا پاککن ولی نمیداند من نمیتوانم دگر نمیتوانم چون در زمان فاجعه باری همراهم بوده است نه اینجا دیگه نه مغز عزیز.
ولی میخواهم اینبار بدون ترس میخواهم انفجاری از واژه ها را به رخ بکشی ببینم تا کی میتوانی یکه تازی کنی آری.
ولی خودمانیم زیادی داری ایده میدهی این تصمیمات اگر فراموشت شود چه.؟
میخواهم این بار ترست را بریزم وببینم بعد از ان ری اکشنت چیست؟
منمی نویسم این بار فرض میکنم این بار بیشتر پیش می روم این بار شخصیت های خیالی میسازم