‹خشم وهیاهو درون فردی›
صورتش رنگ پریده بود یک بشقاب برنج رنگ ورو ریخته ای ریخت کف قابلمه صدای جلز ولزش بلند شد اما رهاش کرد و رفت همزمان من هم شروع به خودخوری خود کرده بودم که انگار مرا حمال گیر آورده اند مگر دست وپایی نداری که غذا بپزی چرا ترس گرفته ایی به من چه که میخواهد غذا گرم گرم باشد چیزی که من از قابلمه حس کردم گرما بود دگر نیازی به گرم کردن مجدد نداشت آخر
همچنان هم صدای برنج می آمد تاکه آمد وبرنج هارو داخل سینی ریخت وخش خش یک قابلمهچدن که قاشق فلزی میخورد بهش شنیده میشد ومنی که از بچگی نمیتوانم این صدا را تحمل کنم اینگونه ام که انگار بر روحم خنجر میکشی با این کار داشتم به این فکر میکردم چرا انقدر باخشم حتی غذا پختن،حتی غذا گرم کردن آرامش میخواهد اما او انگار عصبی است روغن زرد نباتی را درهمان قابلمه خالی کرد صدای جلز وولز بلند شد تکه ای مرغ کوچک انداخت وشروع به سرخ کردن همان مرغ سرخ شده از قبل شد من دگر طاقتم را از دست دادم زیر قابلمه خودم که نه نفری دیگر را خاموش کردم واین صحنه را ترک کردم.
ودرتلاشم بودم عصبی نشوم درتلاش باشم در این موقعیت ها آرامش کامل داشته باشم سازگاری روپیدا کن.
اما هروقت پابه اتاقشان میگذارم با حجم زیادی بیخیالی وگشادی(واژه ای بهتر برای توصیف کف دستمم نیست)روبه رو میشوم.چه کسی میخواهد تحمل کند؟
تو در اینجا حتی لحظه ای نمیتوانی برای خود آشپزی کنی زیراکه هرکس سرک میکشد وپیشنهاد هایی برای خراب تر شدن غذا میدهد:).