‹بلند ترین نقطه شهر کثیف›
فکر میکردم دلیل گریه هام ناکامی درکنکورم بود اما نه تنها اون نبود که بلکه به خاطر خلأ هایی بود که هنوزم ندارم.
امروز به شدت حس احمق بودن بهم دست داد دچار دعوای لفظی شدیم وفکر میکنم مهربون بودن یک ضعفه وحماقتی بالاتر زودباوری واز همه بدتر خوشحال بودنه وبازهم بدتر جلوی دیگران گریه کردنه وبدترر گفتن راز به دیگرانه !.
کمرنگ شدن رو دوست دارم چون لابه لای حرفهای دیگران میشه عمق وجودشون رو دید وهیچکس حتی من لوح سفید نیست وقطعا بعد از گذشته چندین روز نظر میتونه برگرده.
خیلی باید صبور بود وخیلی خیلی باید به هیچی اهمیت ندی.
امشب وقتی در سخت ترین لحظه خودم باید خودمو آروم میکردم وث فکر میکرد من دارم ناز میکنم ونتونست بفهمه چقدر عصبی وناراحتم فهمیدم آدمها ارزش ندارن یعنی ارزش ندارند صد خودتو بزاری برای اونها گاهی باید حس کنند نبود تو چه شکلی است.
من به وقت مشکل میتونم کنار دیگران باشم ولی به وقت مشکلات خودم سرم میره تو لاک خودم.
امروز نمیتونه یادم بره،اون نگاه ها،اون حرفها،بی محلی ها کاش یادم بمونه