‹شبی لبریز از خندهٔ بی سروته›
علی رغم تصورم که فکر میکردم هم اتاقی مذهبی میتونم گیر بیارم ،این اتفاق نیفتاد درواقع از این واقعه که دین انقدر کم اهمیت ویه بحث خنده دار شده رنج میبرم فکر اینکه چطور شده مایهٔ مضحکه چطور من باید خودمو منعطف نشون بدم سعی کنم کنار بیام ولی در لابه لا صحبت های بعضی هاشون حس کنم که قصد تمسخر ویا عوض کردن داره.
چی باید عجیب باشه که یه نفر بخواد شب زود بخوابه،تابتونه نمازش قضا نشه یا اصلا سرکلاس سرحال باشه.برامسخته من دارم منعطف رفتار میکنم باهاشون میسازم ولی فقط کافیه چند روز بگذره تا تفاوتها مشخص بشه،اینکه یه آدم میتونه خط قرمزهای به خصوصی داشته باشه.
عموما خوابگاه سخت تر از حد تصورمنه،یعنی آماده بودم ولی الان فقط امیدوارم بتونم روی عقایدم بایستم من که قصد تمسخر کسی رو ندارم راه وروش خودم رو خیلی آروم میرم.
ولی رفاقت با افراد غیر مذهبی اینطوری میشه که بعد از یه مدت به فکر تغییرتو هستند واین به شدت به شدت مزخرفه.
حس میکنم سخته خیلی سخته نمیخواستم تو خانواده باشم،نه اینطوری نمیتونستم محکم باشم،نمیتونستم به خودم تکیه کنم،نمیتونستم خم وچم رو بفهمم ونمیتونستم مستقل باشم.
ولی ولی چیزی که عیانه اینه که نماز خوندن،چادر پوشیدن،ححاب داشتن شده یه چیز عجیب غریب من خودم خودمم قبول ندارم نه من اصلا در هیچ حدی نیستم،ولی حداقل همین حدضعیف رو دوست دارم.
شاید بیش از اندازه حساسم،اما از همین شوخی های کوچک تغییرات وتحولات بزرگ رخ میده.
کاملا عیان وآشکاراست که مذهبی میشه غیر مذهبی ومن هیچوقت نتونستم کسی رو تحت تاثیر بزارم چون دوست داشتم احترام بزارم ودر یکحد مشخص دخالت کنم نه بیشتر.
میخوام داد بزنم این منم ،بله این انتخاب منه اجباری نیست که شما مدام در تعجب هستیدمجبورم رفاقتهای هنوز کامل شکل نگرفته رو قطع کنم.
مجبورم بیشتر بمونم کتابخانه وبرای خواب برم خوابگاه تا درگیر نشم.
من درتلاشم ارشدم رو بهترین دانشگاه بگیرم ودوست ندارم باز مجدد پشت ارشد بمونم༎ຶ‿༎ຶ.میخوام معدل الف بودن روبدون شک تجربه کنم:).