کاغذ های تا خورده ومچاله شده.

ـ در راستای اینکه کتاب محبوب یعنی هیلگارد رو باخودم نیاوردم وباخودم قرار گذاشته بودم پیش خوانی کنم مجبوراً یه چندتا فصل را پرینت گرفتم ویه فصل رو کلا جابه جا و قاطی پاتی چاپ شده وهنوزم دلیلشو نفهمیدم ومنی که انقدر رو نظم حساسم هروقت میخوام اون فصل رو بخونم میره رومخم که یه بار دیگه پرینت بگیرم؟ـ ونه الان میخوام یه چالش بشه تا این خرده حساسیت هم از بین بره چون باید بدونم قرار نیست همه چیز منظم باشه.

ـ انیمه ام دیگه تمومه دوفصل دیگه هنوز مونده باید قبل اینکه برگردم تمومش کنم چون اگه ولش کنم دیگه فک نمیکنم بتونم برسم ببینمش اینطوری بکوب.

ـ بعد هم باید ببینم این دوسه هفته ای روچه کردم؟ ولی راضیم همینشم خوب بوده شکر.

ـ این روزایی که نمیدونم چی باید بنویسم ولی مینویسم رو دوست دارم چون باید بنویسم.

همه می جنگند وبه دنبال راه درست برای زندگیشون میگردند.

ـ اگر‌ بپرسند تعطیلات خودراچگونه گذراندید؟ با یک کلمه خلاصه میشود انیمه آری این روزهایم خلاصه میشود در این کلمه اما زیاد از حد تاریک وسرد بوده انگار داره منو میکشونه به تاریکی خیلی خشم وعصبانیت برام به ارمغان آورده شاید دزش برای من بالا بوده نمیدونم شاید هم واقعیت همینه.

ـ فکر نکنم‌ به کسی معرفیش کنم،چون احساسم داره عوض میشه وعصبیم ونمی خوام کسی تجربش کنه هرچند این شاید بعد از3یا4سال دارم یه انیمه رو کامل میبینم ودراپ نکردم.

ـ خیلی خفنه،اکشنش عالی ولی خب همینم میخوام نمیدونم فعلا درسردرگمیم حالا تابعد.

آن دور دست ها انگار نوری می تابد!

از زیبایی امروزیا بهتره بگم امشبی که گذشت این بود که وقتی به یک نفر گفتم دارم روان شناسی میخونم گفت ـ اگر بگم داری شبیه یه روانشناس میشی باور میکنی؟ـ گفتم خیلی فاصله دارم تا اون موقع ಠ⁠﹏⁠ಠ⁩.ـ گفت ولی آروم شدی چهرت آرام بخش شده:).

ـ چند وقت پیش یه نفر دیگم گفت شاید واقعا متحول شدم ونمیدونم⁦(⁠ʘ⁠ᗩ⁠ʘ⁠’⁠)⁩نمیدونم چه خبره

ـ اول که خداراشاکرم که آرام به نظر می رسم همین برام خیلی خیلی ارزشمنده ومهمه!وبعد اینکه بازم شاکرم همین.

ـ الان که بحث شد باید دوتا نتیجه اینجا بنویسم یکی اینکه هرچی میرم جلوتر میبینم انتخاب درستی بوده این رشته برای من برای روح‌وروان من وشخصیتم بهترین بوده*خدایا دیر فهمیدم ولی همین الان حکمتتو دارم میفهمم:).

ـ نتیجه بعدی اینکه انگار واقعاً واقعاً رشته به آدم شخصیت میده منظورم این نیست که تو با اون شناخته میشی نه!قطعاً آدمها ویژگی های مهم تری از رشته هم دارند ولی عمر یک آدم وقتی صرف یک‌موضوع میشه شاید خودت نفهمی ولی انگار باهمون شکل می گیره کم کم شبیه میشی،حتیٰ من باور دارم به این فکت که میگویند هر کی بیشتر همدردت باشه شنوایِ غمت باشه به مرور چهره اش شبیه ات خواهد شد من اینو باور دارم وبه عینه دیدم.

ـ میخواستم از عید گِله کنم ولی خب گفتم بزار وایب بهتری بنویسم بسه غُر⁦⁠|⁠ ͡⁠ᵔ⁠ ⁠﹏⁠ ͡⁠ᵔ⁠ ⁠|.

ـ هعی داد الکی الکی 5روز از فروردین گذشت،درحالی که ما هیچ جا عید دیدنی نرفتیم وکسی نیومد خونمون تابه امشب انگار این نفهمیدن عید وامثال اینها شکست چقدر هم من حوصله این اداواصول رفت وآمد هارا دارم خدابه دادم برسد⁦(⁠●⁠_⁠_⁠●⁠)⁩.

ـ داره تموم میشه کم کن باید برگردم⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩.

چرا نوشتن برای من  دوا شده است؟

ـ برای امشب مادرگرام قرمه‌ سبزی پخت،به قول خودش فقط یه محل رو بو برمیداره ولی خیلی نمیدونم چرا طعم خاصی نمیده اما امروز واقعاً مزه قرمه سبزی میداد (ندازمتون به هوس⁦ಥ⁠╭⁠╮⁠ಥ⁩؟)دیگه خلاصه که کدبانویی شده البته بود من باید میشدم که نیستم⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩.

ـ مادرگرام چندروزی بود که قلبش درد میکرد رفت اِکو ودکترگفت استرس براش خوب نیست،نمیدانم شاید برای روزه است اما میدانی من به چه فکر میکنم؟ـ من آدم غُرغُریی هستم یا شاید بگویم پر حرفی هستم برای بعضی آدمهای زندگیم؛الخصوص مادرگرام وقتی اومدم خوابگاه نمیتوانستم دروغ بگویم نمیتوانستم وقتی خوب نبودم بگم خوبم من با مادرم یک رو بودم صادقانه میگفتم واو مدام حرص میخورد یکجا به خود آمدم وشروع کردم تعریف وتمجید ومادام رنج بردم که دیگر به چه کسی باید بگویم؟

ـ صادقانه بگم،من عادت دارم از روزمره ام بگویم عادت دارم اگر چیزی به مذاقم‌ خوش نیامد بگویم اما حال قطعاً با این وضع دیگر به مادر گرام نمیتوانم بگویم ومیدانم که انقدر آدمهای کنارم را بی حوصله هستند که نخواهند بشنوند یا من نخواهم حرف بزنم چون خودشان احساس اَمن بودن را در ذهن من خط زده اند.

ـ حال فقط اینجارا دارم،چندروز پیش داشتم یک وبی میخوندم میگفت باید محتوا داشته باشد وب ومخلص کلامش همین بود بعد گفتم من چطور؟خواندن نوشته هایم ارزشی دارد؟نکند نباید بنویسم اما نه دوستان شاید باید بگویم نه ارزشی برای شما ندارد اما برای خودم‌چرا من حالم خیلی بهتر شده است.

ـ اگر روزی کسی اینجاهم بگوید غُر نزن قطعاً دیگر باید بروم با کوه وبیابان ها حرف بزنم هرچند مهم نیست من خواهم نوشت کسی نمیخواهد نخواند اصلا مگر کسی میخواند؟

ـ من با نوشتن خیلی سال پیش دست دوستی داده ام درست همان زمان که شاید 14ساله بودم وروبه روی یک مشاور نشسته بودم واز فکر های زیادم‌گلایه کردم واو‌ گفت نشخوار فکری داری!ومن درذهنم فکر میکردم چی خوار؟میخوره منو یعنی؟کجاروقراره بخوره؟ وبعد فهمیدم یعنی چه شاید حتیٰ فکر میکنم چندین بار تکرار کردم تابفهمم بعد بهم پیشنهاد داد بنویسم،بنویسم وپاره کنم شاید همان بارش فکری!

ـ نوشتم وپاره کردم به دیگران هم توصیه کردم واکنون که دارم این را مینویسم هیچ‌کس به حرفم گوش نکرده است⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩ اطرافیانم برایم ارزش زیادی قائل هستند میدانم خودم هم ـ آه فکر کنم نمک زیاد آن قرمه سبزی امشب مرا انقدر طنزپرداز کرده است⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩.

ـ بعد به فکرم‌ رسید چطور است سالنامه نوشته هایم را آتش بزنم وسوختنش را نگاه کنم آری یک آتش روشن کردم و ورق به ورق راسوزاندم آن زمان به اشتباه فکر میکردم فکرهایم هم می سوزند ومی روند غافل که هنوز باقی هستند.

ـ بعد شاید سال 01بود با بلاگفا اشنا شدم آن هم از سر کنکجاوی های خودم بود دوبار وب زدم وپاک کردم اطمینانی هم نداشتم علاقه ای هم نداشتم به نوشتن دوست هم نداشتم کسی درجریانش باشدکه چه مینویسم اکنون هم نمیگذارم نوشته هایم در بروز شده ها برود گاهی از دستم در می رود اما خب میگذارم برای ان دسته که شاید خاموش بخوانند.

ـ اوایل هم برایم مهم بود که خواننده خاموش دارم؟ـ حال اما نمیدانم میدانم که خواندن این نوشته ها اصلا معنی ندارد اما خودم هم از ان دسته افرادی هستم که وقتی وب های هم وایب خودم را پیدا میکنم از آنها مثل گنجینه نگه داری میکنم وگاهی میخوانم اما از کامنت گذاشتن بیزارم!این را کاری بیهوده تر میدانم

ـ اما این برایم جذاب است که برگردم ونوشته هایم را بخوانم گاهی باور نمیکنم خودم نوشته باشم وگاهی میگویم عهه فلان مشکلی که حل شد حال اما میدانم این صفحه خیلی برایم اهمیت دارد چون آن زمان که هیچ کس شنوای من نبود بود دوران کنکور همراهم بود حتیٰ اگر روزی دیوانه شدم وقصد داشتم ننویسم حتماً بهش ولی سر خواهم زد مثل یک دوست قدیمی ومورد علاقه!

ـ خیلی وقت بود دنبال نوشتن همین متن هم بودم دلیل نوشتنم در اینجا اما خب شب نوشتن هم خالی از لطف نیست بلکه مسکن من است:).

این منم واین ذهن من نوشته شده در 4/1/04 3:4

مثلاً همون شاخه ای که پرنده لونه ساخته!

ـ دیروز رفتم بانک به خاطر خودم‌که نه به خاطر مادرگرام‌ و ض بالاخره بعد چند روز دکتر رفتن تمام شدوبعد هم رفتیم بازار وجمعیت شلوغ و ازدحام جمعیت.

ـ دوتا از اون اولویت هارو گرفتم وخب هم خوشحالم هم شرمنده مادرم؛هم متأثر از این خودگذشتگیش.

ـ یه سبزه بهار نارنج گرفتم،من گل که میبینم انگار روحم آروم میشه انگار چشمام فقط سبزی رو میبینه لذت بردم خیلی چقدر بوی خوبی میده .

ـ همچنین داشتم جون دادن یک ماهی رو می دیدم واون خونی که از سرش داشت خارج میشد بی رحمانه وایساده بودم و جون داد نشو میدیدم وبه خودم شک میکردم اما چاره ای هم نداشتم!.

ـ شکوفه های درخت هارو دیدم،سیب قرمزِ قرمز رو دیدم وانگار عید رو بهتر وبهتر لمس کردم

ـ هرچند باید چندین تا برنامه هامو بنویسم عقب افتادم،واین عید فرصت خوبیه امسال هم سال یک سری تغییرات باید بشه:)همین.

ـ امروز اما بازهم پتوس زیبارو آب دادم ویه آماده باشی رو توی تک تک‌ گل وگیاه خونه می بینم انگار جون تازه گرفتند.

ـ از چند روز آینده خبرندارم اماممکنه اگه اینترنتم تموم بشه،اینترنت نخرم چون نمی خواهم بله فضای مجازی را گاهی باید بگذارم‌کنار تا ذهنم راحت تر باشد.

انتخاب دشوار از بیم های بسیاری.

ـ بازهم دکتر وماجراهایش یعنی من غلط بکنم دیگه با دانشگاه اردویی،مسافرتی چیزی برم.

ـ این چند روز به غلط کردن افتادم این آخر 03روی دیگه ایی داره نشون میده برام

ـ یه مقدار پول اومده به کارتم باید ازبین 4الویتم یک کدوم رو انتخاب کنم که ضروریه ماباقی فعلا معلق باید بمونند تا کارتم باز رنگ پول ببیند هرچند روزی رسون خداست والاغیر!.

بازهم شکر شکر وشکرتوهستی حواستم بهم بوده همیشه امسال هم بیشتر وبیشتر بهم نگاه کن⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

یک سرنگ خونت را جایی جا گذاشته ای!

ـ اطلاعی نداشتم اما انگار دکتر دیروز آزمایش خون هم نوشته بود وامروز رفتم وغافلگیر شدم.

ـ به این نتیجه رسیده ام که هرچه بیخیال تر باشی راحت تر میگذرد هر چه حرص وتلاش داری هرچه نشخوار فکری داری جز بدتر کردن روند هیچ فایده دیگه ای ندارد

ـ متأسفانه نمی دانم چرا،ولی دندان هایم درد گرفته اند⁦ಠ⁠_⁠ʖ⁠ಠ⁩ من که میدانستم خراب شدند اما نه الان وقتش نبود.

خیلی جالبه،زندگی واقعا جالبه.

ـ یه موقعه هایی گاهی از کنار بعضی آدمها که رد میشوم واتفاقاً میشناسمشان اما به روی خود نمی آورم بعد به این فکر میکنم چرا؟ومیبینم اون آدم یه جایی از ذهن وروح من رو ازار داده چون من واقعا به طور ناخودآگاه برای برخی اینگونه رفتار میکنم یا شاید باید بگویم من خسته ام از تلاش کردن برای گاهی دیده شدن توسط بعضی افرادی که حتیٰ لحظه ایی جایگاهی ندارم در هیچ نقطه ای از زندگی آن افراد.

ـ صبح،به این فکر میکردم داشتم برای خودم میگفتم حکایت انسانها اینگونه است که وقتی داری از قله میروی بالا نه تنها حمایتت نمیکنند که درتلاش برگرداندنت هستند اما هنگامی که برسی نوک قله برایت دست تکان میدهند.

ـ یه جا خوانده ام که چرا دیگران برشما حسادت میکنند؟ـ چون شما توانسته اید موقعیت ایده ال ذهنی آنهارا به دست آورید اما آنها این را در واقعیت ندارند واین شاید یکی از علل باشد شاید با اندکی تفاوت نوشتم نمیدانم.

ـ اما درانتها آرزو دارم هیچ فرزندی کمبود مالی پدر ومادر را به چشم نبیند نبیند نبیند.

به دنیای فانتزی خودمون برگردیم

3ساعت تلاش کردم بخوابم،مؤفق نشدم سو‌ میرم یه انیمه پیدا کنم سرگرم بشم حواسمم پرت کنه که میدونم از شدت فکر زیادم خواب به مغزم نمیاد با اینکه باز فردا باید از صبح زود برم دکتر.

3شب داشتیم با مادر گرام حرف میزدیم گفت تو هم خیلی غُر میزنیا گفتم هوم بچه های خوابگاهم همینو میگن گفت خوب نیست انقدر غُر نزن.صبر این زن رو هیچ‌کس نداره واقعا کاش یکم شبهیش بودم دلم نمی سوخت نقطه مقابلشم حس میکنم انگار

گفتم خوابم نمیاد ولی میاد گفت منم بی خواب شدم ولی نگا غُر که نمیزنم⁦ರ⁠_⁠ರ⁩

می سازم آنچه را که میخواهم.

یه مشکلی برام به وجود آورد خوابگاه که باید میرفتم دکتر.

ـ لحظه ای که‌وارد مطب شدم به خودم فکر کردم به زندگی ام،به آینده به رشته ام به تابلوی زرد رنگ‌ جلویم که دکترش مختصص اعصاب وروان بود که‌مشترک بود مطبش تک به تک مشکلات را خواندم وهر لحظه فکر کردم.

ـ بعد میدانی به چه چیز فکر کردم؟چه چیز مرا میتواند سرپا نگه دارد با کیلومترها فاصله؟با مشکلاتی که هم اکنون گریبانگیرم؟

ـ اینکه من هم میتوانم مطب بزنم؟مطب داشته باشم؟حتی به دیزاینش فکر میکنم حتی به رنگ،نوع فضا وچیدمان به صورت کاملاً ریز جزئیات فکر میکنم آسون نیست رسیدن به اون مرحله نیاز به ردشدن از هفت خان دارد اما حالم خوب میشود ومن هم فقط همان را میخواهم حال خوب:).

ـ من امشب صدای خیلی خیلی گوش نوازی رو شنیدم باورم نمیشه ولی من صدای قلب یه بچه چندین ماهه رو شنیدم!دقیقا صداش مثل یه ′گرومپ،گرومپ′بود⁦ಠ⁠﹏⁠ಠ⁩ امیدوارم صحیح وسالم به دنیا بیاد خداحفظش کنه:).

ـ من نمیخواهم بنویسم ولی من می تونم خودم رو یک روانشناس ببینم ولی هیچ وقت نتونستم خودم رو یک مادر تصور کنم برایم بیش از اندازه تصور کردن مادر بودن وهمسر بودن سخته،اصلا نمی تونم تحمل کنم وتصور کنم نمیدانم چرا دلیلش راهم نمیدانم؟ +با خودم که باید روراست باشم نه؟ حقیقت اینه من از این دوموضوع فرار میکنم ممکنه گاهی دلم بخواهد پارتنری باشد یا و.. ولی فراتر از اون حتی نمی تونم فکر کنم وبرایم سؤال است چرا؟ونمیدانم هنوزهم نمیدانم:).

ـ من انقدر که یک‌ مادر ایثاردارد وبخشش را ندارم اگر بخواهم مثل مادرم باشم هیچ‌گاه نمیتوانم او مثالی ندارد این را من خوب واقف هستم او‌ فرشتهٔ زندگی من است!

ـ واقعیت این است شاید گاهی شوخی کنم اما پس ذهنم میگوید که پس من چی من که در گُنگ ترین حالتم چه؟مرا حواست نیست؟

ـ میدانی شاید واقعاً وقتش نیست باید رها کرد من برایم از همه چیز مهم تر آینده خودم است،رشته ای که درحال تحصیلم واین ها؛ برایم تاحدی مثل یک‌چراغ قرمز هستندکه شاید گاهی باعث توقفم شوند ولی من ادامه میدهم باید ادامه دهم ،محکومم به ادامه دادن من کمتر از جون دادن برایم نبود رسیدن به این نقطه.

ـ اکنون همین برایم مهم است امیدوارم خداوند سلامتی بهم دهد وتوان وقدرت که ادامه دهم ادامه دهم وبتوانم آنچه که میخواهم را آنچه که تصور میکنم را به تحقق ببخشم:)اینها دقیقا همین ها حالم را خوب میکند.

تو دست کمی از اون دیوانهٔ آن طرف دیوار نداری

موقعه هایی که کلاس آنلاین زبان دارم رو باید ببینید اگر در دور دست بنشینید به تماشای من قطعا خواهید گفت این یه تخته اش کمه وهیچ‌ شکی هم برایش وجود نخواهد داشت⁦⁩⁦ಠ⁠◡⁠ಠ⁩.

چرا؟ـ باید بگویم یه میکرفون رو قطع میکنم وخودم جواب میدم بعد به جواب خودم اعتماد نمیکنم ومیرم میزنم گوگل ترنسلیت ای شرم بر من که به خودم اعتمادی ندارم🤏🏻⁦ಠ⁠_⁠ʖ⁠ಠ⁩.

بعد هم که یکی بهتر شروع میکند حرف زدن اینطوری میشه قیافم⁦⁦ که خجالت بکش بچه که باید پیشرفت کنی ولی اهمال کاری نمیزاره⁠ꏿ⁠_⁠ꏿ

البت باید بگم انقدر سر خودم کار ریختم که اصلاً هیچ داشتم کتاب معجزه گر را میخواندم,ولی نمیدانم چرا اصلا نتونستم باهاش کنار بیام حس میکنم یه مشت اراجیف رو داره تحویل میده یعنی اینطوری که همون قانونه جذبه همون باور وافکارات نمیدونم من دارم میگم نظر شخص من بهش خوب نیست شاید هم ادامش ندم فعلا ولی تمرین هاشم هم خیلی من یکی نپسندیدم نمیدانم!.

کم کم باید از 03هم بنویسم و..

دلم باز هوس نوشتن های زیاد کرده دلم میخواد بنویسم بنویسم نمیدونم چرا وقتی خونم اینطور میشم میرم خوابگاه بلاگفا ؟ـ فراموش میشه بازهم نمیدانم حل میشه ببینیم بالاسری چی میخواد

امیدوارم آخر سالی برای همه خوب بگذره شروعش زیبا باشه.

خندهٔ تو انگار لبخند آسمان است ⁦>⁠.⁠<⁩.

گفت تو هم‌ که‌ ′هاها همش میخندی:)′ گفتم من خنده عصبی گرفتم وقتی عصبی میشم بیشتر میخندم جدیداً خب باور نکرد وپوکر فیس نگاه کرد

خب این برام مشکل نیست بلکه لذت می برم بخوام سخت بگیرم سخت تر میگذره شکرش میگذره همین که سالمم شکر باقیش هم حل میشه هم میگذره.

خودکار های بدون جوهر

نزدیک به 600و خورده ایی باید یه سری لوازم تحریر بخرم زیاد ولی چیزی نمیشه که البت من آنقدر بودجه ندارم حالا تا ببینم چه میشه

لوازم تحریر تنها چیزیه که با خریدش حالم خوب میشه :).

دیشب نت گرفتم وفعال نشد برام تنها دغدغه ام این بود اینجا چندتا پست باید بنویسم وگرنه می‌خوام ایندفعه آیی که اومدم خونه رو کمتر از گوشی استفاده کنم

چندین تا کتاب دارم باید بخونم فیدیبو هم هست باید حل بشه دیگه سرم شلوغه

فقط می‌نویسم برنامه هامو می‌نویسم واین چند وقت رو میگذرونم همین:).

خبر خاصی نیست فقط پلنر ورق به ورق خط خطی تر میشه همین

تو برگرد وبساز وبرو

اسفند 02چاووشی داشت میخوند[تو در مسافت بارانی] ومن داشتم تست میزدم وتست میزدم حال اسفند 03دارم برمی‌گردم خونه کل مسیر رو آسمون باریده باریده وباریده کل مسیر رو به آدم های زندگیم فکر کردم

کل مسیر رو به این فکر میکردم که باید یه راهی پیدا کنم باید تمومشون کنم آدمایی که خیلی ساله شاید تو زندگیم نیستند اما تو فکرم هستند از این بلا بیشتر برای خودم وذهن بیچاره فلک زده ام خبر ندارم.

به فاصله یکسال دارم رؤیا وآرزو سال قبلم رو زندگی میکنم وگاهی خودم تعجب میکنم که بعضی مسائل همون چیزیه که توقع داشتم ورؤیا داشتم

آخرین روز زیبا03

مهیار هرچی ته نشین میشه تو مغزم رو میاره بالا هرچی احساسی که سعی میکنم فراموش کنم رو باز به یاد میارم.

امروز دقیقا از اون روزایی بود که دلم میخواست لش کنم تو تختم و فقط انیمه ببینم ولی چنین اتفاقی نیفتاد:).

خسته تر از هر روزم وانقدری راه رفتم که اعضای بدنم ابراز وجود کردن .

داشتم انیمه می دیدم که یهو رفتم برای بدرقه یکی از بچه ها باز مجبور شدم برای بلیط برم وسایلمو جمع کنم وبعد برم بدرقه یکی دیگه از بچه ها زیر بارون راه رفتم خیس شدم راه رفتم زل زدم به آسمون خیره شدم به پرنده هایی که همیشه آرزو داشتم به جاشون بودم.

امروز آخرین روز 03تو خوابگاه بود تا تونستم راه رفتم وفکر کردم فکر کردم از آدمای ذهنم خسته شدم

یه راه حل براشون پیدا کردم،کتابمو گذاشتم که برگردم وبخونمش بیش از اندازه کار دارم برای این چند وقتی که میرم خونه.

هنوز خبر ندادم می‌خوام برگردم از ظهر که حرف زدم با مادرگرام دیگه حرف نزدیم حتی انگار خودشم داره اوکی میشه

باید فکر کنم فکر کنم وفکر کنم باید بنویسم و بنویسم و بنویسم!

احتمالا باید تارگت بزارم می‌زارم برای وقتی که رفتم خونه!

از اون روزی که با ف حرف زدم دارم دنبال دلیل میگردم که چرا اصلا نباید انتقالی بگیرم؟هوم وبله تونستم دلیل پیدا کنم.

در مورد aخیلی فکر میکنم واصلا دست خودم نیستم دوست هم ندارم این چه غلطی بود که من انجام دادم رو نمی‌دونم!

بی حس ترین بی حال ترین عید می خوره به امسال فکر نکنم بتونم چیزی بخرم نهایتش اینه که یه تقویم بخرم فقط پلنر و چندتا خودکار شاید همین.

باید از این سال بنویسم که البته زوده خیلی زود میشد یه هفته دیگه هم وایساد امان از بچه ها.

همین امروز خوب بود خیلی خوب بود گذرزمانم حس نکردم روز پر از حس بود همین!.

آخر شب هم زیبا بود آشپزخونه وماجراهاومنی که دارم سعی میکنم بزنم تو کار آشپزی واین غذاهای سلف رو نخورم که بدنم ریخته بهم.

حقیقتا تصمیم داشتم پیاده روی کنم زبانمو بخونم وانیمه ببینم ومنظم باشم که هیچ کدوم نشد نه نشد.

اما بعد این باید آشپزی رو بزارم الویت واقعا الویتم باشه:).

شیرین شده مثل لبخندت:).

مادرگرام امشب زحمت کشیده بود ومرغ داشتیم منتهی خیلی شیرین شده بود فکر میکنید چی ریخته بود؟هویج؟آلو؟بله به اضافه اینا پرزردآلو ریخته بود بله دلیلشو نمیدونم فقط دیدم استفاده کرده بعد که ازش میپرسیدن چی ریختی میگفت هویجه شیرین بوده! چقدر آخه این زن کیوت باید باشه⁦ಠ⁠_⁠ʖ⁠ಠ⁩.

امشب کلاس زبان قریب به ۲ساعت طول کشید همش اینطوری بودم تموم کن تمومش کن یه سری موقعیت ها واقعا مغزم قفل میکنه اون موقعیتی که نمیتونم درقبالش چیزی بگم ولی راضی هم نیستم.

بلیط ندارم ومشخص نیست کی برگردم.برگردم هم مشخصاً با حجم زیادی دراما ودرگیری بچه ها باهم روبه روخواهم شد فقط کاش حداقل خودم کمی تاحدی بیخیال باشم که بتونم تحمل کنم.

همین هیچ چیز جدیدی نیست

آها نمیدونم نوشتم یانه ولی دچار خندهٔ عصبی شدم خیلی وقته اما خب گاهی دیگه حتی از کنترلم هم خارج میشه خب چه کنم؟.

حس میکنم واقعا کسی که بلاگفا مینویسه خیلی باید حس تنهایی داشته باشه اینو میدونم وقتی خوابگاهم وبیشتر حرف میزنم کمتر مینویسم وقتی کمتر حرف میزنم بیشتر مینویسم آدرسمو برگردوندم چون بلاگم نمیومد تو بروز شده ها مهم نبود ولی رومخم بودحالا همون آدرسه قبله هرچند همون زمان هم نمیدونم خواننده داشته یانه اصلا چه اهمیتی داره؟

نه واقعا اهمیت نداره در واقعیت که نمیتونم کسی رو تو زندگیم داشته باشم اینجاهم خب نخونید نه اقا برگردید واین خزعبلات را ادامه ندهید

نه که نخواهم ولی وقتی خودم در تعارضات زنددگی میکنم انتظار چه دارم؟میگذریم‌ورد میشیم شاید بهتر شدیم شاید بهتر شد هر چند این محال بودنش بیشتر از نسبی بودنش است هرچند.

بگیر دستت کتاب رو وشروع کن

دیروز کتاب تاریخچه رو خوندم (یکی از درس های تخصصیمون)ولی خب منبع پیام نور سنگین بود آره شروع کرده بود از شروع روان با تاریخی بگه دقیقا انگار داشتی فلسفه میخوندی رهاش کردم

بعد یه کتاب تو فیدیبو خریدم که خب درمورد زنان هست اینم باید تکمیل کنم

چندین تا فصلنامه دارم،اینجا احتمال زیاد به اشتراک میزارمشون وقتی هرکدوم رو خوندم میزارم باشد شاید به درد یکی خورد مثلا یکیشون رو الان تموم کردم و واقعا واقعا دیدم انگار اینارو باید حتما دنبال کنم وبخونم هم روان وآسون نوشتن هم گرافیک بالا هم مرتبط با رشتم.

میخواستم بپرسم ازکجا کتاب خوندن رو شروع کنم؟دیدم از جایی نیست فقط کافیه شروع کنی مثلا من اینستا خیلی کم میرم شبها درحد چک‌کردن و. . همونم باید صرف کتاب وفصلنامه ها بکنم.

خیلی دلم میخواد از بعضی مطالبی که میخونم بنویسم تحلیل های خودمو برم خب شایدم همین کارو بکنم مشخص نیست

شاید باید چشم هارو شست

وقتی میام خونه باحجم انبوه بسیار زیادی خبر واتفاق روبه رو میشم من جمله اینکه خیلی از اطرافیان ازدواج کردند یعنی درواقع تعجبم برای اینه که بیشترم پسرایی هستن که حتی ازمنم کوچکترن درعجبم واقعا.

اون دوسالی که من درگیر کنکور بودم یه کیسی بود که کلا پدرگرام رد کرد ولی اونا اصرار منم گفتم نه قطعا الان نه که کنکور میدم ما یه آشناییت ریزی داشتیم حالا بعد چندین وقتی که نه خانی هم رفته بود نه خانی اومده بود ما مکرراً مادر این آق پسر رو‌میبینم با مادرگرام چنان قیافه ایی برای ما میگیره بیا وببین🤌🏻🫠.خب زن من که ندیدم پسرتو والا یه جوابی بود که فقط پیشنهاد بود وماهم از اختیارمون استفاده کردیم وگفتیم نه من خب دلایل خودمم داشتم ولی کلا برام کنکورم‌مهم تر بود.

امروز انگار یادآوری افرادی بود که تو گذشته بودند پیام دادم به یکی از دوستام ودیدم اصلا طرف ایران نیست وخب اینطوری بودم چیشد تو‌کی رفتیی ؟بچه ها کیلومترها وساعت ها دوره از خانوادش بعد من رفتم یه چندتا استان اون طرف تر بیا وببین حالمو!

یکی باید بیاد واقعا یکی بزنه زیر گوشم بگه پاشو خودتو‌جمع کن موقعیتت خیلیم خوبه تمومش کن دیگه اکثر دوستام واطرافیانم خب دارن پیشرفت میکنند خب منم واقعا خوشحالم واقعا از ته دل برای یک یک شون خوشحال میشم

ولی به خودمم گوش زد میکنم که بچه ببین خودتم باید گلیمتمو جمع کنیا.

انتخاب واحدم اوکی شد دیگه ۱۷واحد کلا دارم خب اینم من مقصر نیستم تخصصی هامون کمه وبعد هم بقیه درسا تداخل داشت منم فقط دوتا عمومی برداشتم

نمیدونم واقعا قراره اساتید کی باشند چون مشخص نیست امیدوارم خوب رقم بخوره امسال.

یکمم خدا بهم عقل بده بفهمم دنیا چی به چیه صبرهم داشته باشم که خب بهتره:).

2:05

مادر گرام هروقت میام خونه کلی کار میریزه سر خودش ومن خب این به کنار دقیقا دقیقا زمانی این کار رو میکنه که من خوابم،خب باید بگم مثل آدمیزاد نمیخوابم‌خب این مشکل که داره باید درستش کنم این ساعت ها قبلا نمیخوابیدم نظم داشتم امان از خوابگاه

این ترمم همش اکثرا صبح کلاس دارم وخب با این وضع خوابیدن مثل ترم قبل همش خواب می مونم⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩

پدرگرام رو هنوز نتونستم متقاعد کنم که آخ باباجان نمیخواد برای هرکس بشینی داستان سرایی کنی نیاز نیست اگه یکی گفت فلان بچت چیکار میکنن بشینی تا ته ماجرا رو بگی فایده نداره تنها کار اینه داده جدید بهش نمیدم اصلا یه وضعی دارم اخلاقمو جلو میبرم اوضاع واقعا خیطه🤌🏻🫠.

گوشیم شارژ نگه نمیداره این کمپانی زیبا به همین دلیل این سری رو نزد به خاطر اون باتری کوفتیشون!.

هیچی فقط باید این هفته یکم نظم بدم هنوزم مشخص نیست کی باید برم تقریبا انتخا واحدمم تمومه حالا مینویسم از این انتخاب واحد واینا

هیچی این جمعه را به مانند کؤالا خوابیدم والا وقتی از خوابگاه میام فقط میخوام چند روز تو‌سکوت بخوابم بدون مزاحم فقط چند روز خلوت کنم آدم درو ورم نبینم به اندازه کافی اونجا شلوغ هست ولی متاسفانه اونا درک نمیکنند اینو حیف.

چقدر بلیط ها رفته بالا بدون هیچ‌ پوینت مثبتی فقط قیمت میره بالا گیرم نمیاد یه اتوبوس کوفتی گاهی واقعا می مونم چطور در اون نقطه قبول شدم یعنی اون همه کد رشته به اون خوبی هعی . .

درسته خودم نمیزاشتم نوشته هام بره تو بروز شده ها ولی الان دیگه کلا نمیره چه بخوام چه نخوام هرچند اهمیتی نداره ولی خب بلاگفا هم گردن نمیگیره مارو جالبه⁦ಠ⁠_⁠ʖ⁠ಠ⁩

تمامش نه نیمه ای از او

بوی خون،حس میکنم بوی خون میتونه تورو افسرده کنه قشنگ استشمامش میکنم چیز عجیبی هم نیست

بوی ویتامین ب میده دهنم حالم بهم میخوره ولی گاهی اون میتونه منو بکشه بیرون از سیاهی

به این فکر میکنم که باز باید به فکر بلیط بیوفتم نیومده برگشت برگشت رفت اینا واقعا خسته کنندست!

هفته اول بریم‌ نریم؟این بحث های مزخرف باز کتاب جدید ترم جدید نباید انقدر زود دلمو میزدن نه

میگه تو‌که روانشناسی میخونی نباید انقدر توهم (گرفته )باشی چی میزنید واقعا؟مگه طرف بی احساسه اینا چیه .اجازه بدید دفعه بعد که یکی اینو‌گفت یکی بخوابونم دهنش این چه طرز فکر مزخرفیه حوصله اشو ندارم این واقعا خیلی چیزارو نمیفهمه ولی باید احترامشو نگه دارم

چه ربطی داشت نه واقعا چه ربطی دارند مثل اینه که به یه پزشک بگیم‌چون تو‌ پزشک شدی دیگه به دور از هربیماری هستی این چه استدلال مزخرفیه؟

ولی باید فراز وفرود باشه پس چرا الان فقط فرود هست؟حس میکنم یکی سرمو برده زیر آب دارم نفس کم میارم ولی نمیکشه بیرون منو دقیقا همینه دقیقا همینو حس میکنم

معمولا دی اینطوری میشدم بهمن اوکی بود باز اردیبهشت میرفت سراشیبی ولی انگار الان حتی همون ماه هم نیست.

همدمم شده ایرپادم وکتابم میخوام گوشیمو خاموش کنم بندازمش سطل آشغال من نیازی ندارم بهش

اگر این کارو نکردم هرچند سطل زباله که نمیتونم بندازمش ولی خاموش چرا حالا میبینی

باید بشینم تاریخچه بخونم آلمان،فرانسه،انگلستان و..

بعد برم عمومی ،این هفته باید این دوتا کتاب رو‌تموم کنم این ترم نمیتونم بدون داده باشه مغزم نه حداقل

سفید

یه حرف خیلی خیلی خیلی سنگینی به مامانم زدم اوج غم وناراحتیم بود وداشت میگفت خب مگه بقیه چیکار میکنند یکم به اونا نگاه کن منم یه حرفی زدم که پشتش خیلی وقتا بهش فکر میکنم به اون اوج وخامت رسیده حالم.

نه باشهری که قبول شدم حال میکنم نه با مسیرش نه با استاداش نه رشتمو دوست دارم دارم له میشم

واقعا واقعا له دارم میشم قلبم داره مچاله میشه اوج استیصالم اینجاست

بهم گفت چرا میخوای دشمن شادم کنی گفتم آدما مهمن یا حال من؟ آدما مهمن یا مغز من؟.

میخوام انصراف بدم اره کشش رو ندارم به خیلی ها هم گفتم فقط رد شدن هیچ کس عمق منو نمی فهمه.

من دارم رشته ای رو میخونم که باید حال دیگران بهتر کنه من دارم تو این رشته تحلیل میرم میفهمی؟

از مهر تا بهمن چند وقت گذشته؟ من زیر رو شدم خسته شدم له شدم باخودم درحال جنگم درحالتی ام که اگر انصراف هم بزنم هیچ هدف دیگه ای ندارم اوج هدفم تو همون لابه لای رشته ام مخفی میشه

ولی باید بگم خیلی کم اوردم وبه هرکس میگم منو به نتیجه نمیرسونه خستم

میخوام مغزم خاموش شه دیگه نیاز به هیچ چیزی ندارم میدونم اگه بخوام ادامه بدم این من نیستم که ادامه میدم یه روح افسرده میشه که فقط جسممو حمل میکنه همین.

یعد تاریک روحم نمایان شده خیلی وقته.

24498

نمی دونم چرا چنین کاری کردم.

ولی باز رفتم سالنامه ایی که پارسال از تک تک روزهای کنکورم مینوشتم رو باز کردم تعداد تست وساعت مطالعه ها رو نوشتم وحساب کردم خیلی خوب جمعاً چه تعداد تست زدم وبه عدد بالایی حداقل برای خودم رسیدم ومغزم سوت کشید البته که آزمون های هرهفته وجمع بندی هارو هم بهش اضافه نکردم نمیدونم بنویسم یانه.

هرچند مهم نیست من چه تعداد تست زدم من فقط میدونم که پایین ترین تعداد تستم ۱۰۰۰تا بوده تو یه ماه ،ولی یادمه دوران کنکور یکی بود هفته ایی ۱۰۰۰تاتست میزد نمیدونم چقدر درسته یا غلط.

ولی همش حس ناکافی بودن وتلاش نکردنه بیخ گلوم رو گرفته بود حتی وقتی اومدم روان فکر میکردم نه نکنه نتونم نکنه نشه نکنه نتونم نه نه نه!

این حجم زیاد نه این حجم تصور ناتوانی کجا به دست میاد نمیدونم فقط این دوران خیلی سخته ولی خودتون رو باور کنید وخودت رو با خودت مقایسه کن نه ساعت مهمه نه تعداد مهم اینه الان هنوزم تلاش میکنی؟

دوروز مانده

نه میتونم سریال ببینم،نه درس بخونم،نه میتونم وسایلمو جمع کنم به شدت مودم اومده پایین،از طرف مغزی خستم.جالبه خوبه.

شدت استرسم رفته بالا ،یعنی چی که من انقدر استرسیم نمی فهمم واقعا.!

همچنین عصبیم،پوست لبام رو میکنم ومغزم دقیقآ مغزم داره منفجر میشه.

در جست وجوی دلیل

امروز باید یه کار اداری انجام میدادم که تموم‌شد باید میرفتم بانک‌وهمراه بانکم اوکی میکردم اونم حل شد تقریبا همه چیز اوکیه.

منتهی فقط این چند روز یکم تایم‌کمتر دارم.

تقریبا مطالعاتم نزدیک به اتمام یکبار رسیده تا آخر هفته یکم سراپا بمونم خوبه.چهارشنبه ،پنج شنبه،جمعه باید اوکی کنم

وشنبه ویکشنبه احتمالادرگیر جمع کردن وسایلمم وخب فکر کنم اگر باز کسی بازی درنیاره بلیطم اوکی شه.

امروز خیلی دوندگی داشتم دنبال بلیط ه‍مش به این فکر بودم چرا،چرا اون نقطه؟نمیفهمم من نمی تونم کنار بیام شاید سخت باشه ولی اون نقطه یکم برام عجیبه اگر صبوری میکنم برای ۴سال دیگه است من فقط هدفم یه نقطه است ولی میدونم که قطعا اون‌چیزی میشه که بالاسریم‌بهتر میخواد قطعا چیزی میشه که باید بشه.

صبررویادبگیر دختر صبر،استرس رو دور کن ورها باش ولذت ببر کاش این لذت رو از خودت محروم نکنی!.

انقدر سخت نگیر بچه اینم حل میشه.

سریالم‌نصفه مونده من همینم یهو شروع میکنم ویهو‌قطع میکنم خاصیت فیلم‌کره ای برای من همینه البت گذاشتم برای وقتی که بخوام درموردش بنویسم.

خب همین دیگه!.

ظاهراً خوبه!

متنفرم از وقتایی که بعضی تصمیم هارو میگیرم وچون دخترم نمیتونم انجام بدم،خاصیت جامعه ما دیدهمینه.

اینو همون روزایی که میخواستم از خوابگاه برگردم،ویا مثلا برم دانشگاه فهمیدم.

انگارپرنده شدم هیچ‌جا،جاندارم.

از این برهه زندگیم خوشم نمیاد توهم استقلال بودن رو‌میده ولی مستقل نیستم،خوشم نمیاد از ری اکشنهای اکنونم وخوشم نمیاد از یه سری افکارهایی که میاد تو مغزم

داستان سازی مغزی

شبها کلمات از ناکجا آبادی بر مغزم فرود می آیند اگر به آنها اجازه ظاهر شدن بدهم شاید بتوانم کتابی نه چندان فاخری بنویسم،اما جالب است چرا شبها مگر روز چه مشکلی دارد؟

چرا باید با انبوهی از جملات،انبوهی ایده بخوابم وبوم صبح یادم نیاید کجا خوابیده ام؟

اصلا میخواهم داستان بنویسم میخواهم انقدر بنویسم که ذهنم خسته شود نه من از ذهنم میخواهم اینبار من به مغزم خاموشی بدم نه خواب به مغزم خاموشی بده.

دارم زیاده روی میکنم هر ناکجا آبادی هر دفتری وهر اکانتم پر از چنل هایی با محتواهای متفاوت وایده های جدید است منتهی مغزم میل به گمنامی دارد.

او ترس دارد میترسد کسی اورا بشناسد، باید کسی در من داد بزند ای مغز خوب بشناسند مگر چه خواهد شد؟ولی نه او‌کلنجارش آنقدری زیاد است که حتی همین صفحه را گاهی میگوید پاک کن هعی یالا پاک‌کن ولی نمیداند من نمیتوانم دگر نمیتوانم چون در زمان فاجعه باری همراهم بوده است نه اینجا دیگه نه مغز عزیز.

ولی میخواهم اینبار بدون ترس میخواهم انفجاری از واژه ها را به رخ بکشی ببینم تا کی میتوانی یکه تازی کنی آری.

ولی خودمانیم زیادی داری ایده میدهی این تصمیمات اگر فراموشت شود چه.؟

میخواهم این بار ترست را بریزم وببینم بعد از ان ری اکشنت چیست؟

من‌می نویسم این بار فرض میکنم این بار بیشتر پیش می روم این بار شخصیت های خیالی میسازم

نسیانِ درد

شاعر میگه که برو آنجا که تورا منتظرند!

به فکر انتقالی بودم،صحبت میکردم نظر خیلی هارو پرسیدم میخواستم فقط برگردم گفتم میرم خونه فکر میکنم والان بله فکر کردم من اینجا کسی را منتظر ندارم(یه لحظه خانواده فاکتور).

ترجیح میدم برم جایی که کسی منو نشناسه وغربت منو بگیره ولی اینجایی که هستم نباشم اینجا با اونجا تفاوت نداره من اینجا غریب ترم اینجا میدانم کسانی را دارم ولی غریبم شایدم فکر میکنم کسی را دارم،نه ندارم به جز مادرم که به شدت وابسته ام هست وهمچنین باید بگم کل خانواده ام دیگر.

نه شخص دیگری نیست،واین مداوم مرا ضربه فنی میکند.ترجیح میدم در شهری بمونم که فکرکنم حداقل دورم که شاید کسی دلتنگم میشه،که بله من برگشتم وچیزی ندیدم.

نه من توقعی ندارم،اصلا نباید هم داشته باشم،اصلاکسی نبود که بخواهم بگویم دگر نیست از ازل نبود شاید تا ابدهم نباشد نمیدانم خودم هستم فعلا،خودم فعلا اینجام!.

خودم هستم وزنده ام هنوز نفس میکشم وادامه میدهم گوربابای انهایی که روزی میخواهند بیایند همین الان نیایند مگر آنها که زمانی واژه ی رفیق را به یدک میکشیدند چه گلی به سرم زدند که الان که کسی نیست اتفاق بیفته.

فقط کاش ببینم وبشنوم ورها کنم.

کاش دلم نگیرد،کاش این مغزم بفهمد هیچ‌کس شنوا نیست دوگوش شنوا نه،حتی بعد از یکسال اینجا هم خواننده ای نیست ،میتوانم شک کنم به موجودیت همه چیز شک بورزم وبه خودم احساس ناکافی بودن بدهم.

اما چه کنم من همینم شاید باید آهنگمو عوض کنم وبرم بخوابم،وبه این فکر کنم که یکم بهتر شهرو ببینم که چند روز دیگه برمیگردم خوابگاه

باید منی دیگر بشوم میخواهم اینبار واقعا محو بشم،نباشم،دیده نشم سکوت میخواهم اصوات ذهنم به اندازه کافی هستند درونم پر از آشوب هست محیطم را باید خودم برای خودم ارام نگه دارم.

ویادم باشدکه بیخیال هر کس که اسم و واژه انسان بودن را یدک میکشد.

این دوره چند روزه هم میگذره مثل تمام روزا زمان حل کنندست

فروپاشی مخ

بعضی روزا همه برنامه رو هم که انجام بدم تا اخر شب هزار تا کار دگیه هم میخوام انجام بدم الان برعکسم.

صبح باید یه کلاس انلاین شرکت میکردم،بعد هم تقریبا عصر یه بلیط اوکی کرده بودم وکنسل شد که چندین ساعت هم ذهنم درگیر بود وهم وقتم،الان سرم وچشمم ازهم‌میپاشه.

فاجعه است دوروز دیگه هم که امتحان ها تموم شد باید دنبال بلیط برگشت باشم برو بیا بیا برو اونم به سختی یک هفته دربه در یک بلیط .

۷ساعت پیش به ث زنگ زدم وهنوز هیچ‌خبری نگرفته صحیح!.خودت باعث میشی آدم حالش بهم بخوره حتی از روزی که کلمه اول رو باهات حرف زدم.

نمیدونم تا الان کار هیچ‌کاری نکردم مگر اینکه الان یکم درس بخونم نمیدونم خستم ذهنم پاشیده بهم حوصله ندارم،ذهنم درگیره

حوصله ندارم،مصلحتش چیه واقعا نمیفهمم،اوکی من باید اروم باشم حل میشه اره.

خوب نیست امشب اصلا خوب نیست روبه راه نیستم اینجور موقعه ها حس میکنم مغزم سنگینه ودرحال فرو پاشیه.

الان که کمی گذشت وفکر کردم دیدم مشکلو پیدا کردم.من دیشب تو دو لیست کارمو ننوشتم نفهمیدم چیکار میکنم بعدم یکم درد داشتم وحالم خوب نبود وخوب روزم پرید باید جبرانش کنم با باقی مونده این هفته که مشخص نیست هفته بعدم کجا باشم حتی.

چهار چشم عقابی

عارضم که چند دقیقه پیش در راستای بی حواسی گندی زدم که میشه دومین خرابکاریم از بابت پول⁦ಠ⁠_⁠ಠ⁩یه برنامه زبان چندین دقیقه قبل تر معرفی شد منم نصب کردم بعد خب همشون هم که باید اشتراک بخری وبنده چیکارکردم؟درطی یک حرکت انتحاری اشتراک رو خریدم تا اینجا همه چیز نرمال است.

فاجعه اونجاست که من به ریال حساب کردم ولی به تومن بود😐من فکر کردم ۳۰تومنه ولی ۳۰۰ تومن بود وبله وقتی پرداخت کردم متوجه شدم چقدر زیبا چه چشمهای قوی دارم:).بعد رفتم داخل برنامه میگم خب این چی بود که من ۳۰۰هزینه کردم من میخواستم ابرسان مو بخرم⁦(⁠눈⁠‸⁠눈⁠)⁩ این چه غلطی بود؟تنها خوبیش اینه تعدادزیادی کتاب خوب داره وترجمه شده وویس روخوانی هم وجود داره خب شمردم ۳۱کتاب بود یکسال وقت دارم بخونم اینارو⁦ಠ⁠,⁠_⁠」⁠ಠ⁩.هرچند که دنبال کتابی مقاله ای چیزی بودم وخب بهونه پول به وجود اومد.

میدونی چرا حرص پولشو‌میخورم؟چون‌متاسفانه این پول رو باید نگه میداشتم تا برسم خوابگاه واز خیلی چیزا فاکتور گرفته بودم ولی خب اگر فکر کنم ۳۱کتاب گرفتم قابل تحمل تر میشه امیدوارم فقط مادرگرام نفهمه که بر میخوره بهش ⁦ತ⁠_⁠ʖ⁠ತ⁩.هعی هعی امان از من چند وقت پیش هم یه شیئ آنلاین گرفتم وپشیمونم ای بابا اینطوری لو برم مادرگرام‌حس میکنه پول هایی که برام میزنند رو حروم‌میکنم ولی خب کتاب گرفتم دیگه مهمه کتاب مهمه

خب از امروز بگم که مثل دیروز نخوندم واهمال کاری کردم,صبح فیلمم رو وسوسه شدم وسه قسمتشو دیدم وصبح رو از دست دادم عصر هم تا حدی درس وباز سریال⁦ಠ⁠︵⁠ಠ⁩.فکر کردم دیدم اتفاقا پارسال هم همین موقعه عاشقان ماه رو دیدم وسال قبل ترش زیبای حقیقی وامسال سرآستین قرمز که به وقتش درموردش مینویسم!.

ولی حس وحالی که دیدن سریال تو تایم امتحانات داره چیزی دیگه ای نداره اونم منی که خیلی زود دراپ میکنم ومعمولا این حس وحال کم گیرم میاد.

امروز وسط درس خوندن فهمیدم هواپیما مسافر بری کره اون اتفاق براش افتاده مدام از اون موقع تا الان به این فکر میکنم که چرا من باید مدام استرس داشته باشم وقتی نمیدونم حتی تا کی زندم؟فکر کن هواپیما فرود اومده بود ویهو بوم ترکید هضمش برام‌سنگینه خبر خودکشی یکی از بازیگرهای کره هم خوندم(ماله چند روز پیشه البته فکر کنم).وعجب چقدر این موقعه ها دنیا برام ارزششو ازدست میده ومن چطوری با این حس وحال که دیگه این دنیا ارزش نداره درسمو ادامه میدادم؟

نمیدونم واقعا نمیدونم فقط میدونم حداقل خوشحالم که کنکورم تموم‌شده مهم نیست دیگه واقعا مهم نیست فقط امیدوارم بتونم بر استرساهایم غلبه کنم وصبور باشم وآرام باشم همین!.

چالشهام آپدیت باشه همونجایی که از مطالعاتم مینویسم.بیشتر محتوا شد درمورد کره،همینه این دریافتی های ذهن توعه وقتی به چیزی فکر میکنی.

به شدت معتقد شدم که اگر چیزی رو نیاز دارید مدام بهش فکر کنید جلو چشمتون باشه وراستی بک‌گراندتون بزارید قطعا میرسید بهش.

وسط درس خوندنم بعد از یک هفته وبیش تر برگه ای که یکسال پیش یا شایدم دوسال پیش زده بودم به روبه روی میزم رو‌دیدم ویه لحظه اینطوری شدم عههه من این برگه رو زمانی زدم که همیشه جلو چشمم باشه تا بخونم وبخونم والان دانشجو شدم واینو اصلا یادم رفته جدا کنم نمیدونم خوبه اینم خوبه مدام که یادم بیاد به چه سختی قبول شدم حداقل شاید اروم تر شم که اینم میگذره که اینم حل میشه وتو میتونی.

شنبه شروع شود

درتلاشم که زین پس شده یک کلمه از روزمره ام‌در این صفحه نوشته شود پس شروع میکنم.

امروز رو باید بگم که بسیار بسیار راضی ام سخت گرفتم وپارت های مشخص شده را خواندم.

کتابم راخواندم وزبانم راهم خواندم.

لذت دنیارا بردم من لذت دنیارا زمانی میبرم که یک‌روز را با نظم وکامل گذرانده باشم:).

واساتید محترم که با این حجم دروس بسیار مارا خرسند ومتعجب کردند حجم زیاد زمان کم،نمیدانم همین زمان هم برایم کم است شب امتحانی خواندن دیگر چه مصیبتی است من که برخود این کار را روا نمیدانم درهمین فرجه هم پر از استرسم وای به شب امتحان وخوابگاه وعجایبش.

میدانم که برگردم خوابگاه دلم برای این میزم وسکوت خانه تنگ میشود چه میشود باید تحمل کرد

یه چالشی رو شروع کردم تا یکماه باید ادامه بدم یادم باشه هر روز یه اپدیت بنویسم امیدوارم بتونم پایبند باشم:).وهمین گلی ملی .

[down✅]کتاب,زبان,وبلاگ

حوالی چندین روز دی در خانه

خب چندین روزه که میام میزنم نوشته جدید ونمینویسم.

اومدم خونه،وتوخونه خواب خوابگاه رو‌میبینم وخوابگاه خواب خونه رو میبینم دیگه بگم که چقدر مشخصه خانوادم اذیت شدند بعد ۶۳روز،یک هفته است اومدم خونه وبه این فکر میکنم که دانشگاه چقدر برای من نظم دهنده است این ترم که گذشت باید یه تحلیل بزنم وببینم چطور بوده عملکردم.

برای ترم دو باید منظم تر بشم،ذهنم قویه من میتونم ساعتها درس بخونم و.. اما جسم ضعیفی دارم،روح ضعیف تر باید به فکر تقویت این دو باشم.

باید کتاب خوندنم رو منظم تر کنم وزبان خوندم رو‌جدی تر درمورد مقاله فکر کنم ونظم ببخشم.

باید فیلم‌وسریال دنبال کنم،اینطوری امید به زندگیم بهتره خیلی فکرها دارم

وباید تو برنامم باشه که یه چالش رو شروع کنم،وتو همین فرجه ها درس بخونم واها هر روز بنویسم این خیلی مهمه.همین.