ـ برای امشب مادرگرام قرمه سبزی پخت،به قول خودش فقط یه محل رو بو برمیداره ولی خیلی نمیدونم چرا طعم خاصی نمیده اما امروز واقعاً مزه قرمه سبزی میداد (ندازمتون به هوسಥ╭╮ಥ؟)دیگه خلاصه که کدبانویی شده البته بود من باید میشدم که نیستمತ_ʖತ.
ـ مادرگرام چندروزی بود که قلبش درد میکرد رفت اِکو ودکترگفت استرس براش خوب نیست،نمیدانم شاید برای روزه است اما میدانی من به چه فکر میکنم؟ـ من آدم غُرغُریی هستم یا شاید بگویم پر حرفی هستم برای بعضی آدمهای زندگیم؛الخصوص مادرگرام وقتی اومدم خوابگاه نمیتوانستم دروغ بگویم نمیتوانستم وقتی خوب نبودم بگم خوبم من با مادرم یک رو بودم صادقانه میگفتم واو مدام حرص میخورد یکجا به خود آمدم وشروع کردم تعریف وتمجید ومادام رنج بردم که دیگر به چه کسی باید بگویم؟
ـ صادقانه بگم،من عادت دارم از روزمره ام بگویم عادت دارم اگر چیزی به مذاقم خوش نیامد بگویم اما حال قطعاً با این وضع دیگر به مادر گرام نمیتوانم بگویم ومیدانم که انقدر آدمهای کنارم را بی حوصله هستند که نخواهند بشنوند یا من نخواهم حرف بزنم چون خودشان احساس اَمن بودن را در ذهن من خط زده اند.
ـ حال فقط اینجارا دارم،چندروز پیش داشتم یک وبی میخوندم میگفت باید محتوا داشته باشد وب ومخلص کلامش همین بود بعد گفتم من چطور؟خواندن نوشته هایم ارزشی دارد؟نکند نباید بنویسم اما نه دوستان شاید باید بگویم نه ارزشی برای شما ندارد اما برای خودمچرا من حالم خیلی بهتر شده است.
ـ اگر روزی کسی اینجاهم بگوید غُر نزن قطعاً دیگر باید بروم با کوه وبیابان ها حرف بزنم هرچند مهم نیست من خواهم نوشت کسی نمیخواهد نخواند اصلا مگر کسی میخواند؟
ـ من با نوشتن خیلی سال پیش دست دوستی داده ام درست همان زمان که شاید 14ساله بودم وروبه روی یک مشاور نشسته بودم واز فکر های زیادمگلایه کردم واو گفت نشخوار فکری داری!ومن درذهنم فکر میکردم چی خوار؟میخوره منو یعنی؟کجاروقراره بخوره؟ وبعد فهمیدم یعنی چه شاید حتیٰ فکر میکنم چندین بار تکرار کردم تابفهمم بعد بهم پیشنهاد داد بنویسم،بنویسم وپاره کنم شاید همان بارش فکری!
ـ نوشتم وپاره کردم به دیگران هم توصیه کردم واکنون که دارم این را مینویسم هیچکس به حرفم گوش نکرده استಠ_ಠ اطرافیانم برایم ارزش زیادی قائل هستند میدانم خودم هم ـ آه فکر کنم نمک زیاد آن قرمه سبزی امشب مرا انقدر طنزپرداز کرده است(눈‸눈).
ـ بعد به فکرم رسید چطور است سالنامه نوشته هایم را آتش بزنم وسوختنش را نگاه کنم آری یک آتش روشن کردم و ورق به ورق راسوزاندم آن زمان به اشتباه فکر میکردم فکرهایم هم می سوزند ومی روند غافل که هنوز باقی هستند.
ـ بعد شاید سال 01بود با بلاگفا اشنا شدم آن هم از سر کنکجاوی های خودم بود دوبار وب زدم وپاک کردم اطمینانی هم نداشتم علاقه ای هم نداشتم به نوشتن دوست هم نداشتم کسی درجریانش باشدکه چه مینویسم اکنون هم نمیگذارم نوشته هایم در بروز شده ها برود گاهی از دستم در می رود اما خب میگذارم برای ان دسته که شاید خاموش بخوانند.
ـ اوایل هم برایم مهم بود که خواننده خاموش دارم؟ـ حال اما نمیدانم میدانم که خواندن این نوشته ها اصلا معنی ندارد اما خودم هم از ان دسته افرادی هستم که وقتی وب های هم وایب خودم را پیدا میکنم از آنها مثل گنجینه نگه داری میکنم وگاهی میخوانم اما از کامنت گذاشتن بیزارم!این را کاری بیهوده تر میدانم
ـ اما این برایم جذاب است که برگردم ونوشته هایم را بخوانم گاهی باور نمیکنم خودم نوشته باشم وگاهی میگویم عهه فلان مشکلی که حل شد حال اما میدانم این صفحه خیلی برایم اهمیت دارد چون آن زمان که هیچ کس شنوای من نبود بود دوران کنکور همراهم بود حتیٰ اگر روزی دیوانه شدم وقصد داشتم ننویسم حتماً بهش ولی سر خواهم زد مثل یک دوست قدیمی ومورد علاقه!
ـ خیلی وقت بود دنبال نوشتن همین متن هم بودم دلیل نوشتنم در اینجا اما خب شب نوشتن هم خالی از لطف نیست بلکه مسکن من است:).
این منم واین ذهن من نوشته شده در 4/1/04 3:4