صبح زیبا
امروزی که صبح دقیقا کنار پله ها وایسادم وبعد شونه به شونه شاید باهم رفتیم به کلاس اینطوری بودم که خب زندگی لعنت بهت لعنت بهت واقعا که نمیزاری چنین چیزی اتفاق بیوفته.
ذهنم مسائل سخت رو میپسنده این فلسفه رو میپسندم این که دقیقا نمیفهممش رو دوست دارم
نمیفهمم چرا نمیتونم خیلی مراوده ای داشته باشم با آدماها با دوستانم من واقعا حوصله ام خیلی کم شده واین واقعا مشکل ساز هست یعنی از بعد اینکه اومدم خوابگاه به جا اینکه بهتر بشم بدتر شدم.
ولی دست خودم نیست هر چقدر جلو میرم بیشتر حس میکنم که آدمها انقدر ارزش ندارند بارها نوشتم بارها این موضوع رو نوشتم ولی باید بنویسم تا بفهمم باید بنویسم تاخودمو بشناسم.
همین الانی که سردمه ذهنم قفله بچه ها دارن در مورد سیاست صحبت میکنند چیزی که من هیچ وقت نخواستم دخالت کنم انقدری ذهنم درگیره که خودمم خودم رو نمیفهمم .
هعی فلک ولی واقعا شجاعت حرف زدن خیلی خوبه که منم ندارم :).
واقعا هرچه تومیری جلوتر بیشتر به این پی میبری که رشد یه آدم وپیشرفت یک آدم تو تنهایی شکل می گیره