‹73غمِ صداش خنجرِ قلبمه›
یه چیزی امشب دیدم وحس کردم که همه اتفاقا به کنار این حجم از غمِ مامانم باعث سرزنش خودم به خودم شد.
چند روز پیش یه نوحه براش گذاشتم وخب خوشش اومد امشب چشماش خیلی درد میکرد گفتم خب مامانم زیاد گریه کردی گفتم بیام از قطرهٔ اشک خودم بزنم برات؟.گفت باشه وقتی داشتم سرزنشش میکردم که گریه نکن انقدر این نوحه روگوش نده بهم گفت پارسال تورو رها کردم این موقعه رفتم کربلا الان براتو گریه کردم.
میگم چرا من گریه نمیکنم توچرا گریه میکنی گفت آرزو دارم قبول شی خیلی کلنجار رفتم ننویسم ولی صادقانه بنویسم
همه چیز برام شده حسرت،این روزا دانشگاه نرفتن مثل خارشده همینطور فرو میره.یه کوه امسال دلم شکست یه هوا غمگین شدم.
هرجا رفتم یکی رو دیدم که رفته دانشگاه یه بی نهایت یه بی کران احساسی تجربه کردم که خیلی درونیه که خیلی سخته مثل غرق شدن توامواج دریا وقطع نفس می مونه!.
تو نمیدونی غمِ صداش اونم به خاطر من ،اشک چشماش به خاطر من غمباد میشه توی گلوم ・ั﹏・ั