صبح های زود نزدیک ساعت ۴:۴۵رو دوست دارم همون زمان که میبینم از وقتی که خوابیدم تا بیدارشدم فقط انگار یک صفحه سیاه دیدم رضایت دارم،همون موقعه هایی که نه خوابی دیدم نه کِی فهمیدم صبح شده،همون‌وقتا که صبح مغزم بدون داده است رو دوست دارم درطول روز انقدر با مغزم کلنجار دارم وخودم با خودم سرِجنگ دارم که حس میکنم دقیقاًمغزم دردگرفته.

دلم میخواد امشب تا صبح بیشینم سرِهیچ وپوچ مثل اشکِ بهار ببارم وفردا مثل یک کوه استوار بمونم وانگار نه انگار.⁦ತ⁠_⁠ತ⁩

چی شده که حتی دلم نمیخواد اینجا بنویسم در واقعیت نباید بنویسم ولی مینویسم من از خودم خستم خودم از خودم!

خودم،خودم ازدرکِ خودم عاجزم!

وچه بغضی که مهار شدواحساساتِ تلخِ تجربه شده.