‹62ششِ اردیبهشتِ چهارصدوسه›
درست در آخرین روزصدا ویالون توسط نوازنده ای مبتدی ونابلد میومد یه چمدون تو اتاقم بود انبوهی کتاب در انتظارم وفکری که آشوب بود چیز دیگری به خاطر ندارم فقط یادمه اون روز مشاورم تماس گرفت همچنان که داشتم لباسام رو تامیکردم بهش جواب میدادم،حالم بهتر شده بود
با چاشنی ترس وعدم واطمینان واسترس رفتم سرجلسه ووای چه بر من رفت:).الان که فکر میکنم احساس بر من غلبه کرده بود وزمان از دستم رفته بود به جوری که ساعت روی مچم وساعت روبه روم هر لحظه گذشت زمانی رونشون میداد که باور نمیکردم ونقاط قوتم تبدیل چی شد نمیدانم فقط میدانم فکر میکردم همه چیز آنطور که میخواستم پیش رفته منتهی زمان بهم ثابت کرد که ‹بچه زیادی خوش بین نیستی؟یکم بیشتر نباید سختی بکشی؟›.
اکنون میتونم بنویسم مهم نیست همچی گذشت واز سرم گذشت فردا لحظه ایه که مثل یه پرنده میشم یا باعث نقطه عطف وپروازم میشه ودرقفس باز میشه یا نه درقفس فقط کمی تاحدی شل میشه.
چیزی خیلی نمیتونم بنویسم اگر بپرسی از خودت راضی؟میگم هیچ وقت هیچ کس از خودش راضی نمیشه همیشه لحظه هایی هست که فکر کنیم میشد بهتر بشه،هرچند درحال حاضر برام فاقده اهمیته.
میخوام بالبخند برم سر جلسه قطعا خدا خودش باهامه ومیدونه که من چه بنده ای برایش بودم وامسال چه کردم :).
[وَ مَن یَتوکَّل عَلی الله فهوَ حَسبُه](θ‿θ).
نوشدارو ماز رودیدم وشاید همون باعث شده انقدر ریلکس بیام بنویسم ولی خب چه میشه کرد تنها آرامشِ الان میتونه کار ساز باشه ونه اضطراب وترس.امیدوارم سبزِ سبزِ متمایل به آبی بشه:›. .
هر چند یه گوشه رینگ هنوز کنکور تیر ونهایی چشمک میزنند که ما هنوز هستیم حتی اگر اینو خوب جلو ببری🤏🏻😎.