درست وقتی داری یه رکورد ساعت مطالعه رو‌میشکونی، درپوستِ خودت نمیگنجی،خسته ای ولی خوشحالی،سردردداری ولی اهمیت نمیدی،چشم درد داری ولی اهمیت نمیدی، چشمات سفیدی هاش به رنگ خون شده، غرق فکر گذشته ای دچار حسرتی ولی داری سعی میکنی خودتو آروم کنی هرکس رد میشه یه چیزی از زبونش درمیاد بهت میگه توقع ناراحت شدن هم ازت ندارن

توهم حق گریه نداری،حق توقع شنیدن ببخشید هم نباید داشته باشی اعصابتو میریزن بهم وهر لحظه،هر لحظه،هر لحظه باید بهت یادآور بشه حرف نزن وقتی هیچ‌ کدومشون جای تو‌ نبودن اونا نتیجه رو میبینن، مسیر رو نمیبینن، وضعیت رو‌نمیبینن نمیشه هرچقدر هم من بازم دل نازک باشم حق دارم وقتی وسط پروازم ویکی بالهامو میچینه اشکم دربیاد

اصلا مگر چقدر توان هست تلاش تلاش تلاش وبوم دعوا بحث درگیری این موقعه ها دلم دوری میخواد زندگی مستقل میخواد زندگی که هیچ‌کس به جز خودم نتونه نظمشو بریزه بهم:).نه متاسفم بنده از مصاحبت با آدمها تاکنون چیزی عایدم نشده.همون کنج اتاقم وکتابام کفایت میکنه.

آرزو میکنم سال دیگه نه اینجا باشم، نه تو این وضعیت،نه بین این آدمها جایی باشم که بتونم هر روز برم کتابخونه وبه حد مرگ تلاش کنم همین.این روند رو مدیونم به خودم⁦(⁠个⁠_⁠个⁠)⁩.