‹74ماهی قرمزمُرد›
ماهی قرمزِ مُرد.
از چند روز قبل از عید تا دوروز قبل موجودی تویک تنگ درکنار ما زندگی میکرد،هر روز بیدار میشدم گوشه اُپن میدیدمش ویک جون به جونم اضافه میشد.
حقیقتاً چند بار خودمو جای ماهی گذاشتم تویِ تنگ که یه دور چرخش هم زیادیه باید زیبا باشد؟چه میفهمه از دنیا؟.
هر دوروز یه بار به مادرم میگفتم ببین باز باید آب تنگ رو عوض کنی چون خودم دلشو ندارم مطمئن بودم اگه میخواستم دستمو مشت کنم تا بگیرمش با یه جیغ وقلقلک، جفتمونو به کشتن میدادم پس فقط هر صبح یادآوری میکردم:).
این چند روز اخیر دیگه ردِ آب روی شیشه تنگ مونده بود ونمیشد تنگ رو ضدعفونی کرد شاید چون میترسیدیم زودتر بمیره هوم؟.
اگر بگم هر روز این ترس رو داشتم که با مردنش مواجه بشم دروغ نگفتم آخرهم وقتی از امتحان تاریخ برگشتم داشتم غُر میزدم دیدم داره جون میده دمِ مردن بود.
تنگ هنوز روی اُپنه منم هر روز با خطای دید وعادت اینکه زندست روبه رو میشم.
انقدر این روزا دچار استرسم وبهم ریختگی که مرگِ یک ماهی میتونه غمگینم کنه حالا فقط دوتا شیشه پتوسِ کنار میز تلویزیون برام مونده که باید مواظبشون باشم.
ولی سؤال اینه پس وقتی من می ریزم بهم پس کی حواسش ونگاهش ونگرانی اش به منه؟.
فهمیدم جنبه نگهداری از هیچ موجودی روندارم اول اینکه خیلی ترسوهستم:/دوم اینکه اتفاقی بیوفته تا حدی غمگین میشمಥ_ಥ. خیلی دل نازک شدم خیلی.
گاهی بی خیالیم آزارم میده گاهی اهمیت زیاد .